اون موقعا اواخر دههی شصت تا نمیدونم کی، گویا رسمی بوده که اگر پسر
جوانی میمیره براش ماشین عروس درست کنند. در آگهی فوت چنین کسی درج میشد جوان
ناکام. این لقب دقیقاً یعنی جوانی که به سن ازدواج رسیده بوده ولی پیش از ازدواج
مرده و فرصت نکرده کامی از زنی بگیره. برای دخترها مینوشتند گل پرپرشده، نازگل از
کف رفتهمان. الآن و با توجه به سطح پیشرفت مکالمات اجتماعی لابد مینویسند داف
حرومشده، دیر اومدی پرستوی مهاجر پرید، یا ممکن اه با این مواجه بشید؛ موقعیت اوکازیون شما از دست رفت. پدر مهندس، مادر دکتر، کانون خانوادگی گرم، یکی یهدونه، دانشجوی برق دانشگاه زابل، چشمعسلی، محجوب، شیشه یهتیکه.
پسرعموم که بعدها مشخص شد احتمالاً تنها فرد قابل تحمل در خونوادهی
عموم بوده برای کمک به پسرای همسایه رفته بود که برای در آوُردن توپشون رفته بودن
تو چاه حیاط و دیگه به صدا زدنهای مادرشون جواب نداده بودن و مادره بر سرزنان دوییده بود تو کوچه. حسین با اون دو تا (رضا
و ممدحسین) دچار گازگرفتگی شد و مرد. به قول زنعموم: برای کمک کردن پر کشید... چون
بعدها که غم از تازگی افتاد زنعمو و دخترعموم بارها تعریف کردن که ما پایین راپله جلوی
آشپزخونه رو پلهها نشسته بودیم حرف میزدیم و حسین داشت مثل همیشهش تو اتاق مخصوصش
روی پشتبوم برای کنکور درس میخوند. ما ندیدیم حسین از پلهها بیاد پایین، بره تو
حیاط و اصلاً از خونه بره بیرون. اگر این کار رو کرده بود باید درست از بین ما دو
تا رد میشد. از همون بالا غوغای زن همسایه رو شنیده و پر کشیده و رفته.
برای پسرعموی من هم همون کارو کردن، ماشین عروس درست کردن. یادم که
افتاد به خودم گفتم ببین اون موقعا چه هزینهها کم بودن. بعید میدونم حالا با این هزینههای بالا کسی همچین کاری بکنه. امروزه روز خرید قبر هم کمرشکن اه و با ادامهی این روند به زودی مردم به دفن کردن عزیزانشون در باغچهی منزل روی میآرن.
سه تا کادیلاک قدیمی کرایهای به رنگ آبی روشن با خط فلزی مشکی، مثل
ماشین عروس با کلی دستهگل و روبان تزیین شده بودند. ماشینا با زاویهی چل و پنج
درجه تو سایهی دیواری آجری پارک بودند و رانندههاش اومده بودن این ور، تو
مسجد. ما بچهها تو حیاط آفتابگیر و ایوانهای مسجد ِ در حال ساخت پرسه میزدیم.
دیوارهای مسجد آجرهای قرمزرنگی بود که با ملاط سفید بندکشی شده بود و هنوز روش رو
گچ نکشیده بودن. طاق ورودی ِ نیمهکارهش فقط یک فولاد زنگخوردهی خمشده بود و
حیاطش رو موزاییکهای خاکستری مربعشکل پوشونده بود. تا جایی که یادم اه جایی بود اون ور شاه عبدالعظیم، مثل
همهی حومهها خلوت و بیابانیشکل؛ جایی که خیابونها پهن اند و خونهها با
فاصلهی زیادی از هم ساخته شدهند، فقط یک بقالی یک گوشه دیده میشه، و میدون
کوچیکی با چمنهای روشن و درختهای شبهِ پلاستیکی اون وسط ساخته شده.
مسجد دوطبقه و فوقالعاده
بزرگ بود. من و دو تا از دخترعموهام که همسن و سال بودیم میلههای آهنی و داغ
ایوون طبقهی دوم رو گرفته بودیم و هی خودمونو تکون میدادیم. هیچ کدوم هنوز اون
قدر بزرگ نبودیم که برای حسین گریه کنیم. از سر گریهی دیگران غمگین بودیم ولی بیشتر
راجع بهش حرف میزدیم و بهش فکر میکردیم. به نجمه گفتم یادت اه اون شب خونهتون،
اومدیم بریم تو زیرزمین تنهایی حرف بزنیم یه مارمولک بزرگ دیدیم جیغ کشیدیم حسین
اومد مارمولکه رو با دمپایی کشت؟ طبعاً یادش بود و قصدم از سؤال فقط یاد کردن
بود.
مرگ پسرعموم در هژده سالگی موج عظیمی از غم در فامیل راه انداخت. همه
حیرون و داغون بودند. غیر از مادرش اون یکی زنعموم هم از گریه هلاک شد جوری که
انگار پسر خودش رو از دست داده. پسر خودش امیرمحسن هنوز به دنیا نیومده بود. عموم دوباره
تا مدتی سیگار میکشید و خیلی عینی و فیزیکی شکسته و پیر شد و زنعموم تا وقتی میدیدماِش
دیگه زیاد حرف نمیزد. بدون احتساب مرگ بیسر و صدای مادربزرگام در شش سالگیم،
مرگ حسین اولین مواجههی واقعی من با مرگ کسی از نزدیکان بود و تمام جزییاتاِش رو
به یاد دارم.
یادم اه غروب بود و ما نشسته بودیم تو هال شوی ترانه نگاه میکردیم و
رسیده بود به آهنگ من از راه اومدم معین. من عاشق لباس رقصندههای اون کلیپ بودم.
تلفن زنگ زد و برادرم بر داشت. پسرعمو کوچیکهم با گریه گفته بود بگین عمو رضا
بیاد، تو پای حسین میخ رفته، حالش بد اه و میخوایم ببریماِش بیمارستان. عموم
اینا ماشین نداشتن و چنین تماسهایی هر از گاهی میگرفتن. برادرم گوشی رو گذاشت و من
از راه اومدم برای همیشه چسبید به روز مرگ حسین. قندعلی حرفای مصطفی رو تعریف کرد و
پشتبندش گفت مطمئن ام یکی مرده چون اتفاقاً من دیشب خواب دیدم داریم با ماشین تو
یه جاده میریم و برف خیلی سنگینی اومده. اگر تو یه فصلی خواب فصل دیگهای رو
ببینی این خیلی بد اه، و اون موقع وسط شهریورماه بود.
بابام پایین تو پارکینگ طبق معمول مشغول رتق و فتق امورات تایتانیک و ور رفتن به ماشینمون
بود. داداشام لباس پوشید دویید پایین و پنج دقیقه بعد ما رفتنشون رو از بالا نگاه
کردیم. دو ساعت بعد بابام گریون و خسته بر گشت و همون شب ما رو برد اون جا.
شاید تا امروز هرگز در عمرم چنان زاری دستهجمعی شدید و عمیقی از
نزدیک ندیده باشم. تا چند ساعت جیغ و فریاد بود، بعد یک ساعتی سکوت و نالههای بریده
بریدهی وحشتناک و بعد از اون هر کس یه طرف سر میکوبید به دیوار. درست مثل فلزی
که میخوان مقاوم بشه و آهنگر میکوبتاِش، اون قدر اعضای عقلرس خانوادهی عموم
سرشونو به دیوار کوبوندن که دیگه معلوم بود بیحس شدهن و هیچ چی بهشون کارگر
نیست و نخواهد بود. واقعاً هم تا امروز هیچ چیز کارگر نبوده.
نمیدونم دو شبانهروز
اون جا موندیم یا حتی بیشتر. تصاویر پراکندهای دارم مبنی بر این که حتی همون جا رفتیم حموم و ازشون لباس گرفتیم
پوشیدیم. به خاطراتام که رجوع میکنم انگار یک هفته رو در همون وضعیت گذروندهم. کسی
فکر بلند شدن و رفتن نبود. چیزی خورده نمیشد. مردها طبقهی بالا و زنها پایین. شده
بودیم عین قومی که از خطر گزند چیزی یا کسی توی غار جمع شدهن و از ترس بیرون نمیآن، آذوقه تموم شده و همه با بیتفاوتی آشکار نسبت به دنیای بیرون، اون داخل در حصر و حبس اند. تو اتاق اصلی خونهشون همه دور
هم نشسته بودند و برای ما بچهها تلویزیون کوچیک سیاه و سفیدشون یکسره روشن بود.
فکر کنم شب دوم بود که دیگه از زور خستگی ساکت بودند. نالههای پشت سرمون قطع
شده بود و فقط صدای خفیف تلویزیون میاومد؛ جنجگویان کوهستان شروع شد و من آروم به
نجمه که کنارم دراز کشیده بود گفتم لیانشانپو شروع شد.
No comments:
Post a Comment