طویل، شخصی، شوخ، تضمینی، تزئینی
دنبالهای بر از آن چه در آینه میبینید نزدیکتر
روز چهارم اتاق را تحویل دادم. چه کار سختی بود و رگ به رگ شدم تا انجامش دادم. آدمیزاد به یکجانشینی عادت دارد و واقعاً تصور این که اتاق هتل را بالاخره باید تحویل بدهی چیزی ست که مغز و بدن دائم آن را به تعویق میاندازند و این حس را جایگزین میکنند که تو در این مکان ابدی هستی و اینجا مال تو ست، لِنگات را دراز کن و قبل از خواب جمع و جور نکن و راحت باش. از آبمعدنی غولپیکری که دو شب پیش خریده بودم اندکی باقی بود. آباش را به یک بطری کوچکتر منتقل کردم. شب دوم در یکی از همان انگیزشهای نیمهشبانهی تلگرامی، پیام آن دختر دانشجوی ایرانی که در بدو ورود به شهر در فرودگاه دیده بودماش به دستام رسید. نوشته بود: "ببین راستی، به هیچ عنوان از شیر آب نخور". خیلی زود گفتی. چطور در فرودگاه وقت کردی اطلاعات غلط به من بدهی و بگویی اساماس به ایران رومینگ را فعال نمیکند و رایگان است ولی این به هیچ عنوان را وقت نکردی؟ دو روز کامل از آب شیر برای چای و قهوه استفاده کرده بودم. میخواستم در جواب بنویسم پس بگو چرا دیروز که داشتم میرفتم نمایشگاه وسط خیابان مضطر شدم و نفهمیدم یهو چی شد که برونروی پیدا کردم و مجبور شدم دوباره برگردم هتل لباس زیرم را عوض کنم. نگو به خاطر آب بوده. خودم فکر میکردم در خوردن شکلات زیادهروی کردهام. به هر حال دستت درد نکند میترا جان. شب خوش... ولی در نهایت، آبروداری را برگزیدم و با یک تشکر بدرقهاش کردم.
همان نصفهشبی سریع یک چیزی پوشیدم رفتم پایین
تا از بقالی اختصاصیام آب بخرم. دم در یکی از همان "پسردخترها"ی کادر فنی
و استقبال، بیرون در بالای پلهها ایستاده بود و باران را تماشا میکرد و خودش را
به شکلی نمایشی میلرزاند. طبق تحقیقات میدانیِ دانشمندان
گمنام، ادای لرزیدن در آوردن خود به گرم شدن انسان کمک شایانی میکند. دختر عینکی جدی و سادهای
بود، با قیافهای مغرور و پسرانه، که موی کوتاه سیاهی داشت و سرتا پا سیاه میپوشید و همان روز اول که از سیمکارتفروشی
برگشتم هتل از طریق اپ مترجم از من پرسید چی شد؟ نوشتم سیمکارت خریدهم ولی کار
نمیکنه و پس هم نمیگیرن. یهو داغ کرد گفت چی؟ پس نمیگیرن؟ و زیپ کاپشن سیاهش را
تا چانه کشید بالا و به حالت شاکی دستام را گرفت برد دم مغازهی سیمکارتفروشی و
کلی با یارو دعوا کرد، حالا یارو هم پشت زنی سن و سالدار و صورتزخمی (شبیه
مادر حانیکو، با صدای ثریا قاسمی) که یک ژاکت کرمشکلاتی بافتنی پوشیده بود
و آستینهایش را تا دم آرنج تا زده بود و دقیقاً مثل ثریا قاسمی دستهای قرمزش را جلویاش
قلاب کرده بود و هی دهانش را باز و بسته میکرد ولی حرفی هم نمیزد، قایم شده بود.
یک جوری بود انگار برای امور سمعی بصری تقسیم وظایف کرده بودند و این جلو میایستاد و تکان میخورد و دهان باز میکرد ولی حرفها را شوهره از آن پشت میزد و صدایاش از دهان این بیرون میآمد. زن و شوهر همدست بودند و معلوم بود پس نمیگیرند. خدا میداند چقدر از زن و شوهر
همدست بیزار ام. همدستی خودبهخود کریه است، کریهتر آن که زن و شوهر همدست و دائم التوافق
باشند و هیچ درزی به روی جهانِ بیرون از زوجیت باز نکرده باشند. در این گونه موارد آزاررسانیِ یکیشان به سرعت مورد تأیید زوج یا زوجه واقع میشود و این گونه است که گرگ نر و ماده چفتِ هم میشوند و زان پس همه را گوسفند میبینند و دریدن میآغازند. حامیام دوباره
زیپ را تا چانه بالا کشید و اشاره کرد بیا بریم. تمام مسیرمان را در باران اریب راه
میرفت و من یاد راه رفتن پدر نل میافتادم. مثل او سرش را پایینتر از شانه گرفته بود تا
کمتر خیس بشود و باد نبردش و مثل او از پشت دیدناش دیدن داشت. با این که دختر ریزجثهای بود یک حالت دعوا با بدخواه و
حامیانه و پدرانهای داشت که یکی از فتیشهای همهی عمر من است. این که ببینم کسی
به خاطر من میرود با کسی درگیر میشود یا به هر شکل حمایتاش
شامل حال من میشود واقعاً قلبام را آب میکند و چشمانام خیس میشوند. خوبیاش این بود که میتوانستم بدون ترس از فهمیده شدن، پشت سرش در قاب فرضی دوربین نامرئی سینما که همیشه یکی در جوار خودم دارم، بلند بخوانم؛ ای كاش كه دست تو پذيرش نبود، كه اين پيروزی حسرت است. در این نیمروز بارانی، در آغوش تو که پذیرش هتل است و بخشش است، که نوازش است و باقی چیزها که یادم نیست... و او هم نفهمد.
حالا هم برگشت به صندلای که پام بود اشاره کرد
و چیزی گفت که احتمالاً به معنای "این کفش برای این وقت شب و این هوا نامناسب است"
بود. با دستام یک نیمدایره درست کردم و به بقالی اشاره کردم گفتم همین بغل کار
دارم زود بر میگردم که گفت آهان خب.
بقالی که از همان لحظهی اول برام عزیز شده بود، با این که جمع و جور و کوچک بود و در مجموع خلوت به نظر میرسید، هر وقت به قصد هر چیزی واردش میشدم در لحظه پیدا میکردم و هیچ گاه بینصیب برنمیگشتم. از خوردنی و نوشیدنی و سوپ و سوغاتی و سس سویا و نخ دندان و دستمال مرطوب و نوار بهداشتی و پاکت تزئینی، همه دم دست بودند ولی به طور عجیبی تا لازم نداشتی دیده نمیشدند. چیدماناش خیلی درست و مشتریمدار بود. اصلاً لازم نبود با بقال حرف بزنی یا اقلام مورد نیاز را با چنگالهایات در هوا ترسیم کنی. خود بقال هم یک بیحال نیمهخواب بود که همیشه دستاناش توی جیب بود و فقط یکی را در میآورد تا قیمت را در ماشین حساب تایپ کند. تا از در رفتم تو و سرم را به راست چرخاندم دبههای آب مارکدار را دیدم و یکی برداشتم.
آری من ایستاده بودم تا زمان لنگلنگان از برابرم بگذرد
بقالی که از همان لحظهی اول برام عزیز شده بود، با این که جمع و جور و کوچک بود و در مجموع خلوت به نظر میرسید، هر وقت به قصد هر چیزی واردش میشدم در لحظه پیدا میکردم و هیچ گاه بینصیب برنمیگشتم. از خوردنی و نوشیدنی و سوپ و سوغاتی و سس سویا و نخ دندان و دستمال مرطوب و نوار بهداشتی و پاکت تزئینی، همه دم دست بودند ولی به طور عجیبی تا لازم نداشتی دیده نمیشدند. چیدماناش خیلی درست و مشتریمدار بود. اصلاً لازم نبود با بقال حرف بزنی یا اقلام مورد نیاز را با چنگالهایات در هوا ترسیم کنی. خود بقال هم یک بیحال نیمهخواب بود که همیشه دستاناش توی جیب بود و فقط یکی را در میآورد تا قیمت را در ماشین حساب تایپ کند. تا از در رفتم تو و سرم را به راست چرخاندم دبههای آب مارکدار را دیدم و یکی برداشتم.
آری من ایستاده بودم تا زمان لنگلنگان از برابرم بگذرد
قبل از ترک اتاق انواع اقسام ماستهای میوهای که خریده بودم و در نبود یخچال پشت پرده روی طاقچهی پنجره ردیف کرده بودم تا خنک
بمانند، همان جا رو به درختان ایستادم و به عنوان صبحانه دانه دانه سر کشیدم و غلیظ
ترها را هم با قاشقی که هنرمندانه تا شده و بین در وَ دربشان جاساز شده بود خوردم، بعد سه
خورجین مملو از کتاب و کاتالوگ را همراه چمدان با خودم کشیدم بیرون.
فقط برای سه روز اتاق رزرو کرده بودم. اغلب همین
کار را میکنم چون اگر هتلی که ندیده از راه دور رزرو میکنم به نسبت امکاناتاش
خیلی گران یا خیلی بهدردنخور باشد در روزهای باقیمانده از سفر امکان جابهجایی
هست. برای رزرو هتل از اینترنت یک شماره برداشته بودم که مال یک شرکت بود ولی در
عمل آن طرف خط فقط یک دختر جوان بود که وسط کلاس زبان رفتن و گریه کردن برای زلزلهزدگان
و کمپین کردن برای جمعآوری کمکهای مردمی، برای من اتاق رزرو کرد و من هم در آن
وقت کم فقط فرصت این را داشتم که به اشکها و صدایاش اعتماد کنم و به حساباش پول
بریزم تا اتاق را بگیرد. اینجا هم فرصت نکرده بودم هتلهای دیگری در شهر ببینم و پول
هم کم داشتم و امکان ریسک کردن و گندهگوزی فراهم نبود پس برای روزهای باقیمانده همان
جا یک اتاق ارزانتر گرفتم. یکی از خدمتکاران مسن که تا من را میدید شروع میکرد چینی
حرف زدن و هی با انگشت به سنجاق سرم که یک گل سفید بود ضربه میزد (بله، این عادات
و این قبیل تعرضات فیزیکی و نیمه فیزیکی در همه جای جهان مشاهده میشوند) من را برد
اتاق جدیدم در همان طبقه. اتاقهای طرف درختان و خیابان را دور زدیم و وارد یک
راهرو شدیم که کفاش هم قدری نشست کرده بود. آن نشست محسوس، دقیقاً مرز اتاق-بهترها و اتاق-بدترها بود. خندهام گرفت. یعنی حتی در یک ساختمان واحد
و یک طبقهی واحد هم فاصلهی طبقاتی رعایت میشود. آری فرزندم کرهی زمین به چنین جایی
تبدیل شده است؛ جایی که یک پتو را، هم دویست هزار تومان میشود خرید هم دو میلیون
تومان و میتوان در یک طبقه راهروهایی ساخت که با هم تفاوت شیب و تضاد طبقاتی دارند.
خانم مسن پشت هم میگفت سیچوان. یک لحظه با خودم گفتم خب اصرار و مجاهدت این خانم نشان میدهد زبان چینی آن قدرها هم برای من سخت و ناآشنا نیست (نباید باشد) و من حتماً دارم میفهمم ایشان چه میگوید ولی خودم حالیم نیست، بنابراین گفتم "آره توی گوشیم دیدم که در استان سیچوان زمین رانش کرده که خب این کاملاً طبیعی ست و هر وقت من سفر میرم یه اتفاقی در هر دو ور ماجرا میافته" چند ثانیه به من خیره شد و بعد رفت یک خدمتکار دیگر هم آورد و جلوی او هم به من گفت سیچوان من هم دوباره جملاتام را گفتم و بعد دوتایی مثل اسب خندیدند. نفهمیدم منظور چه بود ولی از این که دل یک پیرزن و یک خدمتکار جوان و بیتفریح را شاد کرده بودم خوشحال بودم. درِ یک اتاق را باز کردند. بویی خیس و کهنه و شدید مثل بوی خزههای لجنگرفته، بویی که وقتی باران میبارد از راهآب روشویی بالا میزند و انباشت لجن و فاضلاب به سبب تراکم زندگی بر روی زمین را گوشزد میکند، مثل کیسهی هوای اتومبیل باز شد توی صورتام و راه را سد کرد. معلوم بود همان تفاوت به ظاهر اندک در شیب، نبوغآمیز و مؤثر بوده و گند و کثافت زیر اتاق-بهترها را هم به زیر چاه حمام اتاق-بدترها کشانده. اصلاً نمیشد بو را بشکافم و بروم داخل. دماغم را گرفتم و به بو اشاره کردم. آن که جوان بود مثل کسی که بعد از نیم ساعت آهان آهان کردن ناگهان دوزاریاش بیفتد، حرکتی کرد که یعنی گرفتم چی میگی. رفت سیفون توالت را زد و دوش را دستاش گرفت و نیمخیز شد و آب را روی چاه حمام باز کرد و بعد از چند ثانیه بست. کاملاً بیفایده و حتی میشد گفت از فرط عبث بودن توهینآمیز. بو تاریخی و قدیمی بود و حسابی به خورد اتاق بدون پنجره رفته بود. همان طور که باید از محل قرارگیری اتاق حدس میزدم ولی مغزم در برابر این حدس مقاومت میکرد، جای پنجره را یک دیوار ضخیم گرفته بود. اتاق به وضوح کوچکتر از قبلی بود ولی تخت به همان اندازه، در نتیجه دیگر آن فضای لوکس (که قدرش را ندانسته بودم) بین تخت و دیوار وجود نداشت و باید از همان دور لاشهات را پرتاب میکردی توی تخت. با این که در اعماق وجودم داشتم از خنده جر میخوردم، در جا افسرده شدم. فکر این که روزهای باقیمانده باید در این اتاق بدون پنجره شب را به صبح برسانم در حالی که اصلاً بیرون پیدا نیست و در هیچ ساعتی از روز از نور طبیعی خبری نیست خیلی وحشتناک بود. وقتی در اتاق قبلی بودم آن طرفتر از درختان یک ساختمان بلند سی چهل طبقه بود که شبها چراغهای پنجرههایاش تک و توک روشن بودند و مثل یک موجود بدبخت آن وسط رها شده بود. برای این که بعد از تلگرامبازی سریع خوابم ببرد و فردا تا لنگ ظهر خواب نباشم به آن چراغهای روشن نگاه میکردم و دنبال داستان بودم. انگار کشش مرگآورشان منبع الهام من برای تسلیم شدن به تاریکی در جنگل خواب بودند. آدمهایی که زیر آن نورها هستند ولی دیده نمیشوند. این که تا صبح چه کار میکنند، یا هر چراغ مال یک آدم تنها ست، تنها با گوشت و پوست و استخوانهایاش. نمونهای از فرو رفتن زندهگان در این یکنواختی، با شعار "همین است که هست". هر چراغ یک نشان است بر ناگزیری، بر بیاهمیت بودن جزئیات و افراد. آن فرصتی که هرگز دست نمیدهد تا یک نفر را نشان کنیم و تا آخر زندگی از دور ناظرش باشیم و لحظاتاش را درک کنیم، با دیدن چراغها و تجسم کلیشهی یکدست و سهمگین زندگی ممکن میشود.
در اين قفس جانوری هست از نوازش دستانات برانگيخته
خانم مسن پشت هم میگفت سیچوان. یک لحظه با خودم گفتم خب اصرار و مجاهدت این خانم نشان میدهد زبان چینی آن قدرها هم برای من سخت و ناآشنا نیست (نباید باشد) و من حتماً دارم میفهمم ایشان چه میگوید ولی خودم حالیم نیست، بنابراین گفتم "آره توی گوشیم دیدم که در استان سیچوان زمین رانش کرده که خب این کاملاً طبیعی ست و هر وقت من سفر میرم یه اتفاقی در هر دو ور ماجرا میافته" چند ثانیه به من خیره شد و بعد رفت یک خدمتکار دیگر هم آورد و جلوی او هم به من گفت سیچوان من هم دوباره جملاتام را گفتم و بعد دوتایی مثل اسب خندیدند. نفهمیدم منظور چه بود ولی از این که دل یک پیرزن و یک خدمتکار جوان و بیتفریح را شاد کرده بودم خوشحال بودم. درِ یک اتاق را باز کردند. بویی خیس و کهنه و شدید مثل بوی خزههای لجنگرفته، بویی که وقتی باران میبارد از راهآب روشویی بالا میزند و انباشت لجن و فاضلاب به سبب تراکم زندگی بر روی زمین را گوشزد میکند، مثل کیسهی هوای اتومبیل باز شد توی صورتام و راه را سد کرد. معلوم بود همان تفاوت به ظاهر اندک در شیب، نبوغآمیز و مؤثر بوده و گند و کثافت زیر اتاق-بهترها را هم به زیر چاه حمام اتاق-بدترها کشانده. اصلاً نمیشد بو را بشکافم و بروم داخل. دماغم را گرفتم و به بو اشاره کردم. آن که جوان بود مثل کسی که بعد از نیم ساعت آهان آهان کردن ناگهان دوزاریاش بیفتد، حرکتی کرد که یعنی گرفتم چی میگی. رفت سیفون توالت را زد و دوش را دستاش گرفت و نیمخیز شد و آب را روی چاه حمام باز کرد و بعد از چند ثانیه بست. کاملاً بیفایده و حتی میشد گفت از فرط عبث بودن توهینآمیز. بو تاریخی و قدیمی بود و حسابی به خورد اتاق بدون پنجره رفته بود. همان طور که باید از محل قرارگیری اتاق حدس میزدم ولی مغزم در برابر این حدس مقاومت میکرد، جای پنجره را یک دیوار ضخیم گرفته بود. اتاق به وضوح کوچکتر از قبلی بود ولی تخت به همان اندازه، در نتیجه دیگر آن فضای لوکس (که قدرش را ندانسته بودم) بین تخت و دیوار وجود نداشت و باید از همان دور لاشهات را پرتاب میکردی توی تخت. با این که در اعماق وجودم داشتم از خنده جر میخوردم، در جا افسرده شدم. فکر این که روزهای باقیمانده باید در این اتاق بدون پنجره شب را به صبح برسانم در حالی که اصلاً بیرون پیدا نیست و در هیچ ساعتی از روز از نور طبیعی خبری نیست خیلی وحشتناک بود. وقتی در اتاق قبلی بودم آن طرفتر از درختان یک ساختمان بلند سی چهل طبقه بود که شبها چراغهای پنجرههایاش تک و توک روشن بودند و مثل یک موجود بدبخت آن وسط رها شده بود. برای این که بعد از تلگرامبازی سریع خوابم ببرد و فردا تا لنگ ظهر خواب نباشم به آن چراغهای روشن نگاه میکردم و دنبال داستان بودم. انگار کشش مرگآورشان منبع الهام من برای تسلیم شدن به تاریکی در جنگل خواب بودند. آدمهایی که زیر آن نورها هستند ولی دیده نمیشوند. این که تا صبح چه کار میکنند، یا هر چراغ مال یک آدم تنها ست، تنها با گوشت و پوست و استخوانهایاش. نمونهای از فرو رفتن زندهگان در این یکنواختی، با شعار "همین است که هست". هر چراغ یک نشان است بر ناگزیری، بر بیاهمیت بودن جزئیات و افراد. آن فرصتی که هرگز دست نمیدهد تا یک نفر را نشان کنیم و تا آخر زندگی از دور ناظرش باشیم و لحظاتاش را درک کنیم، با دیدن چراغها و تجسم کلیشهی یکدست و سهمگین زندگی ممکن میشود.
در اين قفس جانوری هست از نوازش دستانات برانگيخته
اتاق نیمهجان و بویناک و نمور بود و زیر نور مصنوعی چراغها سریع تبدیل شد به اتاق پدر ژپتو در شکم نهنگ، به سینما... هنگکنگ
تیرهروز فیلم کاروای، خصوصاً هنگام شستن موها زیر دوش حمام تاریک و روشناش با
کاشیهای فرسوده و ردّ تلاشهای ناموفقی که برای تمیزکاریشان صورت گرفته بود.
بعد از حمام قصد کردم بروم بیرون و فقط برای
خواب برگردم. کار درستی کردم چون بیرون از آن گور عمیق، هنوز روز بود و گنجشکها میخواندند. وقتی به لابی رسیدم شمارهی لووِل را دادم به دختری که پشت پیشخوان
بود تا زنگ بزند. لوول کسی بود که وقتی اولین بار داشتم میرفتم جای نمایشگاه را
پیدا کنم، با لباس فرم جلوی یک ساختمان اداری-نظامی ایستاده بود و ازش آدرس
پرسیدم. اول سعی کرد آدرس بدهد ولی بعد یک نگاهی به پشت سرش انداخت و گفت همین جا وایسا تا بیام، و رفت داخل ساختمان. پنج شش دقیقهای آن جا
ایستاده بودم. در آن هوای سرد که من وَ البته بومیان منطقه همه خودمان را در کلاه
و پالتو پیچیده بودیم یک دوندهی دراز دو متری سفیدپوست با موهای روشن مجعد و لباس
آستینحلقهای و شورت داشت میدوید. از کنارم رد شد. دو طرف صورتاش کاملاً قرمز و
کبود شده بود و مثل اسبی که از نبرد برگشته باشد پرصدا نفس میکشید. تصویر تیپیکال یک آمریکایی در شهر. در تمام
ممالک شرقی و اروپایی و احتمالاً آفریقا و اقیانوسیه و یحتمل در مریخ، هر جا بروی لااقلکندش
یک آمریکایی دوندهی لخت میبینی. ردخور ندارد. اگر چند تا نبینی یکی را میبینی.
اغلب گلهای نمیدوند و در حال خودشان نیستند و یک جوری میدوند که یعنی من احمق آن قدر میدوم
تا بخورم به دیوار و بترکم. اصلاً لازم نیست از این سفیدهای لختی-شورتی بپرسی تا
مطمئن بشوی از کجا آمدهاند. باقی ملل جهان عقل درست و حسابی دارند و سردی گرمیشان
بهقاعده است و حجب و حیا دارند و مزاجشان اصولی ست و به صرف پررویی ذاتی یا مشروبخواری و گرمای
حاصله از آن لخت نمیروند بیرون در سطح شهر بدوند ولی آمریکاییها را چون خدا زده
این طوری از آب در آمدهاند، دست خودشان نیست، کلهخر اند و
علاقه به لولیدن در قلمروهای شهری و حریم دیگران و تظاهر به کلهخرابی دارند که
این خود نمادی از میل خطرناک و بیافسارشان به تصاحبگری ست. انگار میخواهند
بگویند آب و هوا را هم ما قلدرها تعیین میکنیم. در دل میگفتم احتمالاً این جیم یا جک یا جان، ساعتهای آخرش است و دو خیابان آنطرفتر انفکتوس میزند
از دست خودش راحت میشود. آمین.
بعد از دقایقی لوول با یک ماشین پدرمادردار از سمتی از خیابان که انتظار نمیرفت رسید و من را بلند کرد برد درست دم در نمایشگاه. در راه حرف زدیم. یک بار
ایران آمده بود (اصفهان) و خودش هم خیلی محجوب و روشن و داداشی بود و از کار و
بارم میپرسید و وقتی فهمید چرا آنجا هستم برایم آرزوی موفقیت کرد. برای تشکر چند
کارت پستالی که از کارهایام چاپ کرده بودم بهش دادم، او هم شماره و آیدی ویچتاش
را داد که در مواقع لزوم تماس بگیرم. خوشقیافه و خوشاخلاق بود و سریع این فکر را
به سرم انداخت که اگر میخواهی به آرزوی دیرینهات که داشتن دستکم یک عدد بچهی
بانمک چینی ست دست پیدا کنی مسیرت قطعاً از لوول رد میشود؛ خوشترکیب، آیندهدار،
دارای ژن موردنیاز، آشنا با ایران و ایرانی و اهل جایی که به لحاظ استراتژیک هم جزو
کشورهای رفیق محسوب میشود و احتمالاً یک نظامی باشرف و متعهد خواهد شد
که در جنگ و سختی متحداناش را تنها نخواهد گذاشت و قریب به یقین خیلی بیشتر از خیلیها بر حفظ مرزهای جغرافیایی ممالک متحد غیرت نشان خواهد داد. در کسری از ثانیه خودم
را همسر یک نظامی رده بالای چینی-ایرانی دیدم که شوهرش شش ماه شش ماه میرود
مأموریت و هر بار بر میگردد فارسیاش کمی بهتر شده است و رفقا برای خوشمزگی چند
تا فحش فارسی هم یادش دادهاند ولی چون زیرک و نمکپاش اند نگفتهاند که اینها
فحش و فضیحت اند و آدم نباید جلوی کسی (آن هم سر میز شام یا در نقاط اوج دورهمیها) بگوید.
آن ور خط لوول گوشی را برداشته بود. تلفن را
گرفتم و گفتم من دارم میروم باغ وحش چون خیلی تعریفاش را شنیدهام. خیلی خوشام آمد که بدون این که من بهش اشاره کنم تو هم بیا خودش پیشفرضاش این بود که باید بیاید... ولی نمیتوانست
بیاید و یکی هم از دور با حالتی نزدیک به نعره صدایاش میزد و این داشت یواشکی میگفت
یکی از این کلهگندهها امروز آمده اینجا و همه مجبور ایم به صف در خدمتاش باشیم
و امروز نمیتونم بیام. انگلیسیاش دست و پا شکسته بود، صداش را هم که پایین آورده
بود و با این حال، این که من از کجا فهمیدم طرفی که سرزده آمده یک فرماندهی کلهگنده
است و همه باهاش رودربایستی دارند و از نعرههایاش میترسند، بماند. زبان یک بارگاه
مجلل است که حول مفاهیم بدوی و انتزاعی ساخته شده و مثل نقاشیهای موندریان
که با چهار تا شکل هندسی و چهار تا رنگ همه چیز را تصویر میکرد و تازه گاهی بیشتر از
حد نیاز هم بود، فرم کلمات و لحن حرف زدن هم به درون اَشکالِ ارتباطات نقب میزنند و
هستهی اصلی را نمایان میکنند و فارغ از معنی لفظی و محتوا، مفهوم را بیرون میکشند
و میرسانند، و اگر در موقعیتی باشیم که جویای سرگرمیِ همزبانی و حلاوت بازیِ کلامی نباشیم و فقط
به دنبال نوعی ارتباط میانبری به منظور گذران فوری-فوتی امور بگردیم، همین کافی ست.
لوول گفت هشت شب زنگ میزنم تا ببینم باغ وحش چطور بوده، برو به امید خدا.
زرافهها کوش اند
زرافهها کوش اند
هر وقت قرار باشد در پول کمی که دارم صرفهجویی
کنم تبدیل به یک جنگجو میشوم که از قاپیدن و شمردن هر قران پولی که نزدیک بود از لبهی
پرتگاه پایین بیفتد و از دست برود، لذت میبرد. راه دور بود، پس باز هم بیخیال
آژانس و تاکسی شدم. دو ساعت با مترو راه میرفتم و خط عوض میکردم. خیلی سردم بود
و چون لوول نیامده بود احساس تنهایی میکردم و وقتی به ایستگاههای روباز مترو
رسیدم و برای خط عوض کردن دقایقی در معرض باد بودم چند قطره اشک هم فشاندم. تا
وقتی تنها هستی که خب تنها ای و چیزیت نیست و گور بابای همه هم که کردند. همین که کسی اعلام
حضور میکند و اظهار تمایل به همراهی و اگر کار داشتی زنگ بزن، به شکل عجیبی تنها
بودن دیگر موجه نیست، انگار مهری روی پیشانی میخورد که همگان بدانند این تک و تنها
ست چون همراهش نیامده. تنهایی ازت بیرون میزند و تبدیل به موجودی مستقل میشود، یک مزاحم که بهت میچسبد، سایهای که جسم پیدا میکند و سنگین میشود و باید آن را هم با خودت حمل کنی و دنبالت بکشی، و از آن پس دیگر هر گروه دوتایی
سهتایی از آدمیزاد، مثل خنجر به چشم و چال آدم فرو میروند. باغ وحش آن سر دنیا
بود. یک تکه از راه را چون دیگر مترو تقبل نمیکرد با اتوبوس رفتم و جایی پیاده
شدم که یک زن سالمندِ خمیده داشت کنار بزرگراه میرفت و زنبیل سبزیجاتاش را در
باران میبرد. کسی نبود تا سؤال کنم. به شانسام اتکاء کردم و بزرگراه عریض و طویل
را ضربدری رد کردم و رفتم آن طرفی که سبزتر بود، و راه افتادم. برای حفظ جان و
آسایش و امنیت روانی حیوانات، باغ وحش را تا میشد دور از دسترس بشر قرار داده
بودند و فقط اگر عزمات جزم و دلات پاک و مطهر بود میتوانستی برسی. بیست دقیقه
در یک خیابان پت و پهن و خالی پیاده رفتم و زمانی که دیگر کاملاً ناامید شده بودم
برج و باروی باغ وحش نمایان شد و حالا همهی اینها به کنار، بلیطش هم گران بود.
هر چند که وحش زیبا ست، باغ زیبا ست، جانوران
زیبا هستند و آنجا یک جزیرهی تمیز پر دار و درختِ هزاران هکتاری با یک دریاچهی
بزرگ و آب و هوای خوب بود ولی باز هم دلگیر بود... یا شاید هم هر چیزی لیاقت میخواهد و من لیاقت لذت بردن از جریان را ندارم و دنبال خلاف میگردم. سر پرندگان زیاد غصه نمیخوردم چون
در گروه اقامت داشتند و یا در دریاچهی پهناورش ولو بودند، ولی وقتی به شیر و پلنگ
و بابون و گونههای نادر میمون آفریقایی میرسیدم و به چشمهایشان در پشت ویترین نگاه میکردم فرو
میریختم و با این که نسبتاً آسوده به نظر میرسیدند از تصور این که اینها همیشه همان جا
در همان چند جریب نگه داشته میشوند قلبام میشکست. البته بخشی از قلبشکستگی هم به خودم مربوط میشد که آنها را نظاره میکردم، تماشاگر موقت آن موجودات واقعی و زنده بودم و بعد از تماشا برای همیشه میرفتم. از قضا موقعیت محبوب من در زندگی همین ماندن و
استقرار است ولی احتمالاً به شرطی که انتخابی باشد. رویهمرفته سر این موضوع تکلیفام با
خودم روشن نیست و معلوم نیست چهم است. از طرفی شاکر بودم که این همه گونهی
جانوری دلفریب و هزار رنگ را یک جا جمع کردهاند و این قدر خوب و تمیز نگهداریشان
میکنند و با پرداخت مبلغ ورودی به همهشان دسترسی داری... و از طرفی دیگر، اگر
همچین جایی نباشد خب من دنبالاش نخواهم بود و برایام ضرورتی ندارد. این که اولین
قفس و به طریق اولی، اولین قفس بزرگ و در ادامه اولین باغ وحش چطور تأسیس شده، چطور کسی عقلاش رسیده و دلاش آمده، با چه هدفی و چه توجیهی،
ذهنام را درگیر کرده بود. اگر من بودم و این ایده به سرم میزد یک قرن را به فکر
کردن میگذراندم و دست آخر وحوش را به حال خودشان رها میکردم و تا خودشان نمیآمدند
در بزنند بگویند یک جایی برای استقرار ما درست کن، من یکی کاری به کارشان نمیداشتم.
اوضاع داشت نسبتاً خوب پیش میرفت تا این که... نمیدانم از بدشانسیِ عمومیِ خران یا جهالت نوع بشر یا چی، فهمیدم به گورخرها خیلی سخت میگذرد چون بدون هیچ دلیل منطقی، برای غذا دادن به آنها مبلغی در نظر گرفته بودند که بازدیدکنندهها باید پرداخت میکردند تا بتوانند چند دقیقه به گورخرها غذا بدهند. به همین خاطر آنها را گرسنه نگه داشته بودند و یک کارمندِ طبق معمول بیشعور که انگار بعد از مرگ مغزی تبدیل به ربات شده بود، هر بار با انبر یک تکه هویج کوچک را از یک سطل پر از هویج بر میداشت میگرفت جلوی بیست سی تا گورخر. آن یک تکه هویج طبیعتاً فقط قسمت یکیشان میشد و بقیه از گرسنگی عر میزدند و خودشان را به حصار میکوبیدند. این بانوی تهی از انسانیت، یک ربع بعد دوباره همین کار را تکرار میکرد تا مگر کسی پولی پرداخت کند و به داد این بینواها برسد. خیلی داشتم حرص میخوردم و چند تا فحش برخورنده هم بهش دادم و دست آخر برای این که به یک طریقی خوناش را نریزم محل گورخرها را ترک کردم.
اوضاع داشت نسبتاً خوب پیش میرفت تا این که... نمیدانم از بدشانسیِ عمومیِ خران یا جهالت نوع بشر یا چی، فهمیدم به گورخرها خیلی سخت میگذرد چون بدون هیچ دلیل منطقی، برای غذا دادن به آنها مبلغی در نظر گرفته بودند که بازدیدکنندهها باید پرداخت میکردند تا بتوانند چند دقیقه به گورخرها غذا بدهند. به همین خاطر آنها را گرسنه نگه داشته بودند و یک کارمندِ طبق معمول بیشعور که انگار بعد از مرگ مغزی تبدیل به ربات شده بود، هر بار با انبر یک تکه هویج کوچک را از یک سطل پر از هویج بر میداشت میگرفت جلوی بیست سی تا گورخر. آن یک تکه هویج طبیعتاً فقط قسمت یکیشان میشد و بقیه از گرسنگی عر میزدند و خودشان را به حصار میکوبیدند. این بانوی تهی از انسانیت، یک ربع بعد دوباره همین کار را تکرار میکرد تا مگر کسی پولی پرداخت کند و به داد این بینواها برسد. خیلی داشتم حرص میخوردم و چند تا فحش برخورنده هم بهش دادم و دست آخر برای این که به یک طریقی خوناش را نریزم محل گورخرها را ترک کردم.
در اصل دنبال زرافهها بودم و با نقشهی باغ وحش در دست، به یک گروه سهنفره نزدیک شدم. دو پسر جوان بودند و یک زن. بهش خواهر میگفتند ولی بعداً متوجه شدم خواهرشان نیست و هیچ کدام نسبتی با هم ندارند. با کمک اپ مترجم سعی داشتند من را راهنمایی کنند ولی خودشان هم اولین بارشان بود و از همه جا بیخبر بودند. این را در پایان گردش و آن گاه دریافتم که همزمان با هم پی به این بردیم که مقامات مسئول برای بازدید از منطقهی حیوانات خیلی درنده، ماشین زبلخانی رایگان و پاراگلایدر اتوماتیک تدارک دیده بودهاند. همان جا حدس زدم که آنها باید جزو پرولتاریا یا همان "غریبههای سیستم" باشند. از همانهایی که اگر وارد جایی با ورودی گران یا سطح کلاس بالا میشوند دیگر تصور نفس کشیدن در آن فضا هم به نظرشان پولی میآید پس دنبال خدمات رایگان نمیگردند و اگر هم چیزی شنیدهاند ترجیح میدهند بی سر و صدا بدون این که دیده بشوند کارشان را تمام کنند و در بروند.
من چتر نداشتم و موقع سؤال کردن، یکی از پسرها
چترش را روی سر من نگاه داشته بود و از این لطفاش کوتاه هم نمیآمد بنابراین به شکل ناخودآگاه راهنماییکنان و قدمزنان با هم همراه
شدیم و کل باغ وحش را گشتیم. به من کلماتی به زبان چینی یاد دادند که فقط بیست
دقیقه یادم ماند ولی هنوز فارسیشان را یادم است؛ گوریل سیاه، کوتاه و بلند، درخت
و برگ، میمون طلایی، و گیبون نخودیرنگ که ازش به عنوان گنج ملی یاد میکردند و از
همه بیشتر تحویلاش گرفته بودند. واقعاً موجود بانمکی بود و یک جنگل کوچک اختصاصی داشت که
با یک آبراه از محوطه جدا شده بود و از هر نقطه برایش نارنگی پرت میشد بدون هیچ حرکت و کش و قوسی با دستهای
خیلی بلندش آنها را در هوا میگرفت و با آرامش بینظیری میبلعید. از قلمرو میمونها
عبور کردیم. یک ساعت با جیرافی جیرافی گفتن سر بیچارهها را خورده بودم ولی دست
آخر وقتی به محل زرافهها رسیدیم دیدیم از زرافه خبری نیست و هیچکس هم پاسخگو نبود.
یک اتاق چوبی بسیار بزرگ و بلند به رنگ قرمز اخرایی وسط قسمت زرافهها درست کرده بودند. این سه تا میگفتند زرافهها را بردهاند ولی اولاً کجا بردهاند، ثانیاً اگر برده بودند پس آن اتاق چه بود؟ فکر میکردم که
زرافهها را کرده بودند آن تو، ولی هیچ صدایی نمیآمد، و اصلاً چرا؟ داشتند موهایشان
را میشمردند؟ حمامشان میکردند؟ تنظیم خانواده میکردند؟ حسرت به دل دیدن زرافه ماندم.
به خاطر درخت و نم باران و برگهای زرد و نارنجی و قرمز خیس که همه جا ریخته بودند، خیلی یاد نمکآبرود افتاده بودم و دلام آش میخواست. علاوه بر بنفشه آدم باید همیشه آش را هم با خود ببرد هر جا که خواست. طی یک تبادل نظر چشمی معلوم شد آنها هم گرسنه هستند. در یک همبرگری سوت و کور که به خاطر
مجاورت با دریاچه و باران و مه دائمی شیشههایاش نمکاندود و کدر شده بود من را
مهمان کردند. کم کم فهمیدم با هم همکار هستند و مدرسه و زندگی و خانواده را گذاشتهاند
و از شهرهای دیگر آمدهاند تا در این شهر بزرگ کار کنند و شبها در خوابگاه میخوابند و حالا روز تعطیلشان است
و آمدهاند گردش. با این که فهمیده بودم، نمیخواستند من بدانم کارگر اند و از شغلشان
حرفی نمیزدند و من هم به روی خودم نمیآوردم. زن صاحب دو بچه بود وَ دور از آنها. هر از گاهی در ویچت برایشان
پیغام میگذاشت یا پیغامهای آنها را گوش میکرد، و پسرها میگفتند چون از همان اول حامی و بزرگتر آنها شده و هوایشان را داشته بهش
میگویند خواهر. یکی از پسرها که سر ده ثانیه همبرگرش را تمام کرده بود در اپ مترجم گفت: من که با این همبرگر سیر نشدم. صبر کردند تا من انگلیسیاش را بشنوم و بعد همه
خندیدیم.
ادامه دارد نزدیک به انتها
No comments:
Post a Comment