گویندهی اخبار: در بیمارستانهای دولتی و چه بسا غیر دولتی هنوز ظهر کربلا شام غریبان
نشده، پیکرها همه بیسر، خیمهها در آتش میسوزند... یا زینب، پرستار کربلا... بدو
بیا.
روز پنجشنبه صبح زود راه افتادیم به سمت
بیمارستان دولتی ِ طرف بیمهمون. باید صبح زود برید تا بتونید وقت بگیرید. برای
بعضی دکترا که سرشون خلوتتر باشه بعد از سری اول هم شماره صادر میشه ولی گویا
سری دوم رسمیت نداره و کلاً برای تنبلا و استثناها ست و آدم معمولیا همون برای سری
اول خیز بر میدارن. برای سری اول از پنج و شیش صبح باید حاضر باشی دفترچه بذاری.
تقریباً همه دفترچهها رو میذارن و میرن خونه دوباره میخوابن تا دوباره بلند شن
صبحونه بخورن و ساعت هفت بر گردن. ساعت هفت با خوندن اسامی شروع به شماره دادن میکنند.
من همیشه به اسامی گوش میدم و یه گوشه وا میستم جیسجیس به اسم مردم میخندم. اگر
زیاد به بیمارستان رفته باشید میفهمید که هر روزش یک تم مشخص داره. یه روز تِماِش
بچههای قرمزپوش اه، یه روز همه دهنشون بوی سیر میده، یه روز همه با عصا تردد میکنند،
یه روز مامانا فقط مامانای عصبانی اند و غیرو. اسمها هم همین طور؛ یک سرگرمی ثابت
اه با تمهای متفاوت. غریبترین اسامی رو در بیمارستان میشنوید. گاهی بعضی اسمها
حکایت از یک تاریخ نود ساله دارند و وقتی خونده میشن زنان و مردانی که مثل کمان
خم شدهن از جاشون بلند میشن به سمت باجه میرن. طوطی، نازدونه، شاه نقی، صورتعلی،
شاکلید، امام رضا، کلید هر قفل و غیرو. تم این پست من نیز "و غیرو" میباشد.
بعد از مراسم اسمبرون دوباره تعدادی شماره برای
بیماران تازهرسیده صادر میشه. اگر عقبمونده باشی و یهدفعهای بذاری ساعت هفت
بری تنها در صورتی که لیست دکترا پر نشده باشه بهت وقت میدن. اگر وقتا پر باشه و
شمارهدِهِ مزبور اون پشت شیشه دلش بسوزه و راه داشته باشه، اصرار کنی بهت شماره
میده و اگر ببینه داری میخندی تأکید میکنه که هر کسی مثل اون این کارو نمیکنه
و اون هم دیگه داره لطف میکنه. اگر دلش بسوزه ولی کاری از دستش نیاد و از غرغرای
دکتره هم بترسه و بیمار اصرار زیادی بکنه که توروخدا شماره بده، بیمار رو میفرستن
پیش دکتر اول از دکتر اجازه بگیره. من یه بار پیش دکتر گوش و حلق و بینی بودم و یه
آقای حدوداً پنجاه ساله در زد اومد تو و با حالتی نزدیک به التماس چشماش رو ریز و
کشیده کرده بود و از دکتر خواست که اجازه بده وَ تو دفترچهش بنویسه که اون پشتِ
دخلیا بهش شماره بدن. دکتر گفت امروز خیلی سرش شلوغ شده و نمیتونه. باز مرد
التماس درخواست کرد گفت راهش دور اه ولی دکتر با گفتن شما مثل این که متوجه نیستی
پدر من، او را از خود راند. خیلی دلام سوخت و به مَرده گفتم برید بگید واسه دکتر
داخلی بهتون شماره بده، اون سرش همیشه خلوت اه. این هم عین همون اه بابا، چیزی
حالیش نیست ولی مرد مطلقاً به من بیتوجهی کرد و قوزکرده و پاکشان رفت بیرون.
این اه که ما همیشه صبح زود بیمارستان ایم. پنجشنبه
بود و ما که رسیدیم یکراست رفتیم طبقهی پایین جلوی در آزمایشگاه نشستیم تا باز
کنه جواب رو بگیریم. هنوز غیر از یکی دو تا خانوم با بچههاشون، کسی نیومده بود.
یکی از خانوما مانتوی کرمرنگ تناِش بود و با لهجهی شیرازی صحبت میکرد. به نظر
از این آدمای مثبت و مهربون بود و داشت به یه دختربچهی خجالتی و خوشرو میگفت من
همیشه صبح زود بلند میشم میرم پیادهروی و ورزش بعد میآم صبحونه میخورم و یک
کم دوباره میخوابم. دوباره بلند میشم یه چیزی واسه خودم درست میکنم چون شوهرم
مرحوم شده و... پشت هم حرف میزد و مثل یک خطیب ماهر (در حد اوباما) همزمان به
همهمون نگاه میکرد و لبخند میزد تا در حکایتش شریک بشیم برای همین سن زیادش اونقدرا
زیاد به نظر نمیرسید. یه کتونی بزرگ ورزشی پاش بود و خم شده بود دستاشو تکیه
داده بود رو پاش.
ادامه داد که دخترام تهران نیستن. همین دیروز ده
کیلو سبزی خریدم، پاک کردم، شستم، خرد کردم، سرخ کردم، بستهبندی کردم که براشون
بفرستم. بیکار ام دیگه.
مامانام با لبخند و دهن باز محو خانومه شده
بود. بعد خانومه دختربچه رو ول کرد اومد عقب تکیه داد، برگشت طرف ما که ردیف پشتیش
نشسته بودیم. کاملاً همه رو تو مشت گرفته بود. دستشو انداخت رو صندلی گفت شما واس
چیشی اومدین؟ گفتم اومدیم جواب آزمایش خونمون رو بگیریم! سرشو مثل متصدیان امور
تکون داد که یعنی باشه میگیرید. بعد به ساعتِ رو دیوار نگا کرد گفت این ساعته
خراب اه ها، گول نخورین. مادر دختربچههه گفت میگم چرا نمیره جلو. نگاه کردم به
دختربچه که روسریشو محکم بسته بود وَ لبخند زدم. خانوم شیرازیه از ما پرسید روزه
اید؟ هفتهی آخر ماه رمضون بود. ما گفتیم نه. بعد به عنوان متصدی امور از بقیه هم
پرسید. هی به اون چند نفر نگاه مینداخت و واسه این که بامزه هم باشه تند تند میپرسید
شما روزه ای؟ شما روزه ای؟ شما روزه ای؟
مادر دختربچه دستشو برد بالا گفت: چرا، ما روزه
ایم. بعد اشاره کرد به دخترش که واقعاً به زور هفت و سال و نیم بهش میخورد. گفت
این هم همه روزههاشو گرفته. با این که روزها طولانی اه ولی بهش گفتهم باید همه
رو بگیری چون ثواب داره. با یه آرامش و لبخند و متانت دهن صافکنی حرف میزد تا زشتی
ِ "زور" رو مخفی کنه. گفت چند بار طاقت نیاورد گفت مامان گشنهم اه ولی دیگه
دارم میمیرم از تشنگی، گفتم عب نداره، بمیری ولی باید صبر کنی تا اذون.
بارها با این جور آدما وارد بحث شدهم که بابا
خود تو رو هم اسلام مجبور به روزه گرفتن نمیکنه. عُلماش که صاحبش اند گفتهند هر
کی خودش تشخیص میده که میتونه روزه بگیره یا نه. حتی الزام نکردهند که حتماً
دکتر بهت بگه نمیتونی، یه تشخیص شخصی اه. ولی واقعاً این بار حال نداشتم با این ابرو
تتوکردهی مقنعهقهوهای بحث کنم و در بهترین حالت جواب همیشگی رو بشنوم؛ "خانوم
میشه بگید به شما چه؟ بچهی خودم اه."
عوضش دقیق شدم تو صورت دختربچه که لاینقطع و از
سر خجالت لبخند میزد. دیدم یکی از چشماش کمتر از اون یکی باز اه و سریع فهمیدم
واسه همین بچه رو آورده دکتر.
خانوم شیرازی اشاره کرد به یه اتاقک که با
پارتیشن ساخته بودن و کنار صندلیای انتظار بود. گفت اینا پنجشنبهها همهشون میرن
ای تو زیارت عاشورا میخونن. ماها م میتونیم بریم. گفتم وا مگه میشه؟ این جا که
حرم مرم نیست. لابد وقتی شما دیدی یه مناسبتی چیزی بوده. گفت من تا حالا پنجشنبهها
چند بار این جا بودهم، ای طور بود. همه پنجشنبهها میخونن. همین که اینو گفت و
سر چرخوندیم دو تا مرد رو دیدیم که با انداختن لباس دکمهدار روی شلوار پارچهای
طوسی حضور خودشون رو اعلام کرده بودند. یکیشون یه دستگاه ضبط و پخش بنددار رو دوش
انداخته بود و اون یکی هم میکروفون و بند و بساط دستش بود. نظافتچی بیمارستانه در
حال مالیدن تی به گوشههای دیوار باهاشون سلامعلیک کرد و رد شد و اونا م با خندههای
عجیب و بیدلیلشون جلوی اتاقک یه لنگه پا وایسادن.
پشت سرشون اون دور بخش سونوگرافی هنوز در تاریکی
غوطهور بود.
خانوم شیرازی که نیمرخش به ما بود همون جوری یهوری
نگام کرد ابروشو واسهم انداخت بالا گفت دیدی؟ اومدن. پنج شیش دقیقهای گذشت و یه دختر
چادری لاغر از دور نمایان شد. به مردا سلام کرد، از جلومون رد شد و کلید انداخت تو
در آزمایشگاه. خانوم شیرازی از همه آمار گرفت که آیا دفترچههاشونو گذاشتهن تو
نوبت یا نه. یه پسری طبیعتاً خوابآلو از راه رسید و هنوز پلاک آزمایشگاه رو ندیده
خانومه دستشو تو هوا دراز کرد با اشاره بهش گفت دفترچهتو بیار بذار این جا تو
نوبت خودت هم بگیر بشین. چند دیقه گذشت پسره دستور متصدی رو هضم کنه و انجام بده.
بعداً هم هر کی اومد خانومه با دراز کردن دست بهش یاد داد چی کار کنه. در عرض چند
دقیقه شلوغ شد و صندلیا پر شدن. یه پیرمرد هم نشست پشت من و فین فین رو آغازید. من
هر وقت کسی اطرافام باشه و بدون ماسک یا گرفتن دستمال فین فین کنه، جلو دماغ دهنامو
میگیرم که از انزجار نمیرم و میکروبهایی که تو هوا پخش اند یه وقت به من نخورن
برن تو حلقام. صدای دماغ بالا کشیدن به تنهایی هم به نظرم مسموم میآد و احتیاج
به تصویر ندارم تا میکروبا رو باور کنم.
بالاخره دختر چادریه در آزمایشگاهو باز کرد
اومد بیرون. مانتوی سفیدشو پوشیده بود. مقنعهش درست بود! و خدا شاهد اه هیچ مویی
پیدا نبود ولی باز هم سر مقنعه رو مثل آیین دست کشیدن به لبهی کلاه لمس کرد و رفت
طرف برادرا. با کلیدش در اتاقکه رو باز کرد رفتن تو. دو دیقه بعد صدای سوت کشیدن
دستگاه پخش اومد و یکی از بدترین صداهای بشری روی زمین با بدترین لحن ممکن شروع
کرد به ناله کردن توی بلندگو. خانوم شیرازی دستاشو گذاشت رو زانوش بلند شد رو به
ما گفت بریم زیارت عاشورا بخونیم. مامانام مثل این که طنابش به اون وصل باشه پشت
خانومه بلند شد. گفتم وا تو کجا میری؟ تو مگه زیارت عاشورا بلد ای بخونی؟ گفت
بریم اون تو بشینیم حالا. همیشه همین اه، آماده برای همراهی همه به جز من. مقنعهقهوهای
هم پا شد با دخترش رفت تو. پشت در اتاقکه پر شد از کفشهای کنده و خالی با دهان
باز. پرستارای دیگه هم سفیدپوش و جدی، بدون معطلی به سوی اتاقک روان میشدند و حتی
همدیگه رو برای تو رفتن هل میدادن. نظافتچی بدو بدو از دور روی سنگهای کف میلغزید
و جلو میاومد. تا رسید به اتاقک کفشا رو پشت سرش تو هوا پرت کرد و رفت تو. باورم
نمیشد اون همه آدم تو اون اتاقکی که اول اصلاً به چشمام نیومده بود جا بشن. همین
طور باورم نمیشد که قرار اه این صدای نکرهی بلند این قدر نزدیک به گوش ما
بیماران عزیز و گرامی و در محیط یک بیمارستان پخش بشه. اصلاً هم معلوم نبود که پرسنل
مجبور باشند. این چیزا تو مملکت اسلامی "کاملاً انتخابی" اند.
یارو نیم ساعت با صدای زشتش زیارت عاشورا رو
ناله کرد تو میکروفون. پیرمرده هم پشت سر من بدون توقف دماغشو میکشید بالا
بنابراین من هم تمام مدت شالام رو گرفته بودم جلوی دماغ و دهنام. آقایون ِ حاضر در
جمع طبق معمول پاها رو تا حد ممکن دراز و از هم باز کرده بودن، ولو شده بودن و با
دستهکلیداشون بازی میکردن، تفریحی که اگر از یه مرد بگیریش حتی ممکن اه از غصه خودش
رو بکشه.
یه دختره با موهای شینیونکرده، مبدع ترکیب
عجیبی از طلایی و بنفش در رنگ مو و آرایش و لباس، جلوی در آزمایشگاه تکیه داده بود
به دیوار و مثل آنجلینا جولی روی فرش قرمز هالیوود میدرخشید. طبیعتاً حتی بیشتر
از اون میدرخشید. گویا بدین ترتیب، هم رفاه داخل اتاقکیا تأمین شده بود هم رفاه
بیرونیها.
صندلیا و حتی دیوارا پر شده بودن. یکی هم باسنش
رو به زور روی شوفاژی که درست زیر تابلوی اعلانات قرار داشت چسبونده بود و خودش چل
و پنج درجه به جلو خم شده بود ولی با توجه به امکانات محدود حتی میشه گفت با فراغ
بال نشسته بود. همه با نگاههای خالی به افق روبرو خیره شده بودیم که مشتمل بود بر:
در آسانسور، ورودی طاقمانند اتاق آزمایشگیری و شاشگیری هم روبروش وَ یک پسر لنگدراز
و رنگپریده که روی تنها صندلی کنار آسانسور نشسته بود و آنجلینا رو میپایید.
نمیدونم آیا کسی منتظر بود ناله تموم بشه و یا
همه در غم و حسرت سیال و بیزمان و جبر لامکان عجیبی که چنین مراسمی اول صبح در
آدم تولید میکنه فرو رفته بودن. غیر از پیرمرد همه مثل سنگ گشته بودند. خوشحال
بودم که لااقل این صدای نکره داره به ذهنیتام از زیارت وارث که یادم بود کلمات
قشنگی توش داره آسیب وارد نمیکنه! و با خودم میگفتم حالا زیارت عاشورا عب نداره
وَ امیدم به این بود که زیارت عاشورا مثل دعای توسل کوتاه اه و اگر خدا بخواد باید
زود تموم بشه.
به عنوان حسن ختامی بر این ترکیب دلپذیر ناگهان دو
تا پسر ژولیدهی صورتنشسته از راه رسیدن. جوری مگسی بودند انگار الآن از سر کار طاقتفرسایی
بلند شده باشند. شلوار جین چروک و تیشرتهای سورمهای نازک به تن داشتند، و از طیف
زنجیراندازان مقیم مرکز. شکمهاشون به شکل غریبی تو دست و پاشون بود و نمیدونستن
با این شکما چی کار کنن و کجا بذارنشون. یکیشون خودش رو تقریباً مثل تخممرغ
کوبید به دیوار و پخش شد اومد پایین و چون دیگه به دیوار جا نبود اون یکی با بیقراری
شروع کرد قدم زدن و مرغی راه رفتن جلوی مایی که مشغول ادا اطوارای آنجلینای ساپورتپوش
بودیم. اون تخممرغه هی جلوی در اتاقکِ کرب و بلا خودش رو میکشید بالا هی دوباره
شکمه میکشیدش پایین.
من حدس زدم مشکل این دو عزیز بومی، همقبیلهگی
و زیادهروی در عرقسگیخوری باشه چون شکمهاشون درست مثل قابلمه از اون وسط زده
بود بیرون، پوست صورتشون به شدت قرمز شده بود، اون مقدار از پشم و پیلیا که از
زیر یقه و آستینا مشخص بود فر خورده بودن و هر دو با چشمان گشادشده و حیران در
حالتی مثل آروغ زدن قفل کرده بودند.
چه همهشم نشستم خوندم :]
ReplyDelete