Tuesday, February 4, 2014

شب‌های بندر

شب سبز و گرم و ساکت و زیبایی بود و چراغای کم‌سوی خیابون نور لطیفی انداخته بود رو همه چی. صدای جیرجیرکا از دور می‌اومد ولی تو هوا بیش‌تر صدای سکون بود که اون هم محصول خلوتی عجیب نصفه‌شبا ست. اردیبهشت شده بود یه جاده‌ی کم‌عرض بهشتی و مصفا. دیدم درست وسط جاده ماشین تمیزی در آرامش توقف کرده و راننده توش نیست. یکی رو صندلی بغل راننده نشسته بود ولی غش کرده بود رو صندلی راننده و خوابش برده بود؛ پیرمردی بود با شلوارک. به خودم گفتم نکنه فلانی اه. بعد گفتم نه اون که مرده.
جلوتر رفتم و از محل نونوایی بربری گذشتم. خیابون همچنان خلوت بود. آقایی یه دکه‌ی کوچیک زده بود کنار خیابون و رو میز جلوش کلی کتاب چیده بود. کمی جلوتر از دکه یه ماشینی درست شکل قبلی وایساده بود وسط خیابون و یکی جای راننده نشسته بود. دو سه نفر داشتن با کتابا ور می‌رفتن. دیدم دریابندری با شلوارک و لباس راحتی آرنج‌و تکیه داده رو پیشخون دکه داره کتاب ورق می‌زنه. فهمیدم راننده منتظر اون اه. رد شدم. گفتم کاش نونوایی باز بود یه دونه نون می‌گرفتم می‌بردمش خونه یه املت بزنیم. یک کم که رفتم یادم افتاد به اون یکی ماشینه. بر گشتم به راننده بگم حواست باشه یه ماشین وسط جاده جلوتر پارک کرده، نری بزنی به‌ش. همین که رسیدم دیدم نجف نشست تو ماشین و راننده که خواب‌آلود بود یه دستی کشید به صورتش و راه افتاد. می‌تونستم داد بزنم که وایسه ولی گفتم ولش کن. سرم‌و که چرخوندم دیدم یا علی چه ترافیکی شده. اینا کجا بودن نصفه شبی؟ نرن همه‌شون تصادف کنن؟ رسیدم سر خیابون اصلی دیدم اون جا م ماشینا کیپ هم وای ساده‌ن و عروسک‌فروشیه م باز اه. با تمام توان آب دهن‌ام رو قورت دادم.

No comments:

Post a Comment