یه وبلاگنویسی هست که تقریباً مطمئن ام
تو پیشدانشگاهی معلممون بوده. حالا اسمش هم یادم نیست ولی نیمهگاگول ِ شیطونبلانمایی
بود. با مقنعهی سرمهای و عینک گرد و یه لبخند ابلهانه میاومد تو کلاس، و زهلم مطلق بود. یه بار که یکی از معلما نیومده بود و ما بیکار نشسته بودیم داشتیم در مورد تأثیر روز جوکر بر روح و روان صحبت میکردیم اومد سر کلاس
با ذوق و شوق (به این برکت قسم اشک شوقش جاری بود) دستاشو زد به هم گفت بچهها یه
خبر خوب براتون دارم. وقت گرفتهم ببریمتون موزهی رضا عباسی. همه به هم نگا
کردیم و در واکنشی ناخودآگاه و هماهنگ لبامون پشت و رو شد، انگار گفته باشیم :ی.
بهش گفتیم پیشدانشگاهی، اون هم در حالی که باید چار صبح راه بیفتیم به موقع برسیم به این گهدونی کثیف خرابشدهی خارج از شهر، آخه جای موزه رفتن میذاره زن؟ اون هم رضا عباسی که هفتاد دفعه همه رفتهن و بیشتر مینیاتوراش این ور اون ور چاپ شده؟ بستنی هم نه، حتی یه دونه آدامس مهمونمون کنی شرف داره. بذارین بریم خونه بخوابیم داریم میمیریم.
در حالی که صداش میلرزید گفت من به خاطر شماها اینقدر وقت صرف کردم با موزه و مدیر مدرسه هماهنگ کردم که وقتتون به بطالت نگذره، با کلی ذوق و شوق اومدم خبر دادم بهتون اون وقت برخورد شما این اه؟ گریهکنان از کلاس رفت بیرون.
یه بار دیگه م یه فیلم مستند گذاشته بود از یه سری دست و پای قطعشدهی زشت با روکش سیلیکونی براق به رنگ قرمز خون، که یه یاروی خلمشنگی عبثمندانه نشسته بود میساخت و با صداش که از ته چاه در میاومد توضیح هم میداد. گویا اول با گچ میساخت و بعد روکش قرمز براق میزد. حالا کیفیت فیلمه هم داغون؛ نور و میزانسش از این مدلیا بود که صدا و سیما میرفت آسایشگاه معلولین و عقبماندههای ذهنی فیلم میگرفت عصر جمعه پخش میکرد. خلاصه هی اینا رو میساخت بعد میذاشت کنار میرفت سراغ بعدی. داشتیم بالا میآوردیم. اونقدر اه و پیف کردیم و مسخره کردیم و به یارو خندیدیم که آخرش طاقت نیاورد، کوبید رو دستگاه ویدئو فیلمه رو کشید بیرون با گریه گفت بچهها این شوهر مجسمهسازم بود. فیلمو آورده بودم با آثارش آشنا بشید. این فیلم در جشنوارهی فلان جای مستند هم پخش شده. مهناز پرید از دفتر یه لیوان آبقند آورد دادیم دستش.
بهش گفتیم پیشدانشگاهی، اون هم در حالی که باید چار صبح راه بیفتیم به موقع برسیم به این گهدونی کثیف خرابشدهی خارج از شهر، آخه جای موزه رفتن میذاره زن؟ اون هم رضا عباسی که هفتاد دفعه همه رفتهن و بیشتر مینیاتوراش این ور اون ور چاپ شده؟ بستنی هم نه، حتی یه دونه آدامس مهمونمون کنی شرف داره. بذارین بریم خونه بخوابیم داریم میمیریم.
در حالی که صداش میلرزید گفت من به خاطر شماها اینقدر وقت صرف کردم با موزه و مدیر مدرسه هماهنگ کردم که وقتتون به بطالت نگذره، با کلی ذوق و شوق اومدم خبر دادم بهتون اون وقت برخورد شما این اه؟ گریهکنان از کلاس رفت بیرون.
یه بار دیگه م یه فیلم مستند گذاشته بود از یه سری دست و پای قطعشدهی زشت با روکش سیلیکونی براق به رنگ قرمز خون، که یه یاروی خلمشنگی عبثمندانه نشسته بود میساخت و با صداش که از ته چاه در میاومد توضیح هم میداد. گویا اول با گچ میساخت و بعد روکش قرمز براق میزد. حالا کیفیت فیلمه هم داغون؛ نور و میزانسش از این مدلیا بود که صدا و سیما میرفت آسایشگاه معلولین و عقبماندههای ذهنی فیلم میگرفت عصر جمعه پخش میکرد. خلاصه هی اینا رو میساخت بعد میذاشت کنار میرفت سراغ بعدی. داشتیم بالا میآوردیم. اونقدر اه و پیف کردیم و مسخره کردیم و به یارو خندیدیم که آخرش طاقت نیاورد، کوبید رو دستگاه ویدئو فیلمه رو کشید بیرون با گریه گفت بچهها این شوهر مجسمهسازم بود. فیلمو آورده بودم با آثارش آشنا بشید. این فیلم در جشنوارهی فلان جای مستند هم پخش شده. مهناز پرید از دفتر یه لیوان آبقند آورد دادیم دستش.
No comments:
Post a Comment