دیروز پارسا اون قدر از یکی از همکلاسیاش به اسم بنیامین بد گفت که آخرش
گریهش گرفت. اول با هیجان شروع کرد تعریف کردن که چی کارا میکنه و اینا، یه جاهایی هم میخندید.
ما هی گفتیم خب به معلمتون بگو، به بابات بگو، اگر لازم اه بیایم باهاش
صحبت کنیم، محلش نذار و از این حرفا ولی آخرش گفت بابام باهاش دست داده، با
هم دوست شدهن، من چی بگم؟ سرشو با دستاش گرفت رو شکم خوابید رو مبل گریه
کرد.
پارسا میگه که: این بنیامین همهش هل میده، تف میکنه تو چشم و صورت آدم، هی به من گیر میده. اون روز اون منو موقع لباس پوشیدن هل داد بعد هم افتاد رو دماغام.
گفتیم به معلمتون بگو، گفت گفتهم. به مامانش هم گفتهن ولی مامانش هم عین خودش اه.
یک کم ازش سؤال پرسیدیم معلوم شد مادرش همکار مربیشون خانوم خورشیدی اه، وقتایی که اون نمیآد به جاش این میآد سر کلاس. پارسا میگفت اون بغل من میشینه، هی حرف میزنه، شلوغ میکنه ولی خانوم خورشیدی هی به من میگه پارسا بشین، پارسا ساکت. میخواد باهام حرف بزنه هی میزنه رو دست من. بهش میگم بیادب منو نزن.
خواهرم گفت ببین بعضیا اینجوری ان، میخوان حرف بزنن هی با دستشون میزنن به آدم.
پارسا گفت بابا دستام کتلت شد انقد زده رو دستام.
خواهرم گفت میخوای بیام مدرسه باهاش صحبت کنم؟ پارسا گفت اگر بیای تو رو ببینه میخنده میگه سلام سلام. اون روز دیدم به بابام گفت سلام سلام، با بابام دست داد بابام ازش میپرسید حالت چطور اه؟
بعد دستاشو تکون داد، فریاد زد: با هم دوست شدهن. البته پارسا تمام حرفاش رو با داد و فریاد میگه، وقتی عصبانی میشه صداش بلندتر هم میشه.
طبیعتاً گفتیم خب بابات که نمیدونه، بهش بگو این چی کار میکنه. گفت اگر بگم میگه این که پسر خوبی اه، به من سلام کرد باهام دست داد. گفتیم شب تو خونه بهش بگو. گفت میره به خانوم خورشیدی میگه، اون هم عاشق بنیامین اه میفهمین؟، خیلی دوسش داره، عاشقش اه. یه بار به خانوم خورشیدی گفت من میخوام شمشیربازی کنم، خانوم خورشیدی یه خطکش آهنی بزرگ بهش داد. اون هم اومد طرف من هی خطکشو تکون میداد تو هوا. من خانوم خورشیدی رو صدا کردم اون هم داد زد بنیامین چی کار میکنی؟ چی کار میکنی؟
پارسا میگه که: این بنیامین همهش هل میده، تف میکنه تو چشم و صورت آدم، هی به من گیر میده. اون روز اون منو موقع لباس پوشیدن هل داد بعد هم افتاد رو دماغام.
گفتیم به معلمتون بگو، گفت گفتهم. به مامانش هم گفتهن ولی مامانش هم عین خودش اه.
یک کم ازش سؤال پرسیدیم معلوم شد مادرش همکار مربیشون خانوم خورشیدی اه، وقتایی که اون نمیآد به جاش این میآد سر کلاس. پارسا میگفت اون بغل من میشینه، هی حرف میزنه، شلوغ میکنه ولی خانوم خورشیدی هی به من میگه پارسا بشین، پارسا ساکت. میخواد باهام حرف بزنه هی میزنه رو دست من. بهش میگم بیادب منو نزن.
خواهرم گفت ببین بعضیا اینجوری ان، میخوان حرف بزنن هی با دستشون میزنن به آدم.
پارسا گفت بابا دستام کتلت شد انقد زده رو دستام.
خواهرم گفت میخوای بیام مدرسه باهاش صحبت کنم؟ پارسا گفت اگر بیای تو رو ببینه میخنده میگه سلام سلام. اون روز دیدم به بابام گفت سلام سلام، با بابام دست داد بابام ازش میپرسید حالت چطور اه؟
بعد دستاشو تکون داد، فریاد زد: با هم دوست شدهن. البته پارسا تمام حرفاش رو با داد و فریاد میگه، وقتی عصبانی میشه صداش بلندتر هم میشه.
طبیعتاً گفتیم خب بابات که نمیدونه، بهش بگو این چی کار میکنه. گفت اگر بگم میگه این که پسر خوبی اه، به من سلام کرد باهام دست داد. گفتیم شب تو خونه بهش بگو. گفت میره به خانوم خورشیدی میگه، اون هم عاشق بنیامین اه میفهمین؟، خیلی دوسش داره، عاشقش اه. یه بار به خانوم خورشیدی گفت من میخوام شمشیربازی کنم، خانوم خورشیدی یه خطکش آهنی بزرگ بهش داد. اون هم اومد طرف من هی خطکشو تکون میداد تو هوا. من خانوم خورشیدی رو صدا کردم اون هم داد زد بنیامین چی کار میکنی؟ چی کار میکنی؟
No comments:
Post a Comment