Monday, August 12, 2013

گل برای ایران... گل برای ایران

رفتیم بازار پارچه بگیریم، تو دهنه‌ی گلوبندک به محض ورود به محوطه یه سفره‌فروش گیر داد به‌مون. مامان‌ام یه نگاه به سفره‌ش انداخته بود اون هم اومد جلو حالا ول نمی‌کرد. هی به‌ش می‌گفتم آقا این برای میز ما کوچیک اه هی می‌گفت نه اشتباه می‌کنی اینا استاندارد ان. می‌پرسید میزتون چندنفره ست؟ هی می‌گفتم بابا شما به نفرش چی کار داری؟ اگر میز ما ست من می‌گم این عرض‌اِش کم اه. میز ما استاندارد نیست، دو تا میز مستطیلی چسبوندیم به هم عمراً این اندازه‌ش نمی‌شه. داشت غر می‌زد که خانوم من می‌دونم، من که سبزی‌فروش و خیارفروش نیستم، الآن برات می‌بُرم... شما می‌خوای بخری، مطمئن باش اندازه می‌شه.
در همین اثناء یه توریست چشم‌بادومی که کوله‌پشتی انداخته بود و تو دست چپ‌اِش یه کیسه بود و با دست آزادش دوربین کوچولوی دیجیتال‌اِش رو آورده بود بالا، اومد جلو عکس بگیره. یهو سفره‌فروشه انگار خر گازش گرفته باشه قرمز شد پرید بالا، هجوم برد طرف‌اِش گفت هو عکس نگیر هو. یه چیزی هم گفت تو مایه‌های گرَم بوشاخ ساخلار فلان نمی‌دونم چی. بعد طاقه‌ی سفره رو آورد بالا جلوی صورت پسره محکم باد داد! فک کنم می‌خواست این جوری اون جوجه‌ی معصوم رو پر بده. اون هم از این توریستای محجوب بود، و از نظر ساختاری تو مایه‌های این خداداد عزیزیای غزال ریزنقش تیزپا. بیچاره همون جور خشک‌اِش زده بود. لبخند آسیایی مخصوص‌اِش در حالت حیرت و رنج ماسیده بود و دندونای خرگوشی‌ش در حال گریستن بودن. دیگه پشت‌اِش‌و کرد پاکشان رفت.
حالا وسط مسخره‌بازی این یارو بوشاخ ساخلار، صاحاب اصلی سفره‌ها که یه جوون لاغر سیه‌چرده بود سریع پرید جلوی بوشاخ رو گرفت و با اصرار به توریسته می‌گفت عکس بگیر عکس بگیر ولی توریسته قالب تهی کرده بود و می‌لرزید.

No comments:

Post a Comment