پریروز از چار صبح تا سحر خونه همسایهمون بودیم. پسر همسایه غیرمنتظره سکتهی قلبی کرد و فوت شد. دو و نیم نصف شب بود که فهمیدیم. دیدیم داره از تو کوچه صدای لا اله الا الله میآد. مامانام گفت وای آقای مثلاً سلماسی فوت کرد. رفتیم پایین و تا فهمیدیم چی شده شوکه شدیم. شنیدیم آقای سلماسی که خیلی پیر و رنجور شده و تا به حال چند سکتهی مغزی داشته و چندین سالی هست که قدرت تکلم و راه رفتن نداره و دچار آلزایمر هم هست، نیست که فوت کرده بلکه پسرش بوده که برای مراقبت از پدر و مادرش و رسیدگی بهشون دائم به خونهشون سر میزنه. ساعت چار بعدازظهر تمام کرده بود و ساعت نه شب پیداش کردند. تمام این مدت وسط هال افتاده بوده و پدرش خیره بهش نگاه میکرده و متوجه نبوده چی شده. مادر و خواهرش از شمال هی با گوشیش تماس میگیرند و میبینن جواب نمیده. به پسر دیگهشون که دانشگاه بوده زنگ میزنن و ازش میخوان بره خونه سر بزنه. اون هم میآد و به محض ورود با فاجعه روبهرو میشه. مرگ به نظر من فاجعه ست... مرگ هر کس که میخواد باشه. مرگ یه جور فقدان بزرگ اه و از این نظر فاجعهآمیز اه. حتی اگر زمانی با شدت مرگ کسی رو بخوای و شانساِت بزنه و اون بمیره احتمالاً باز فقداناِش تو رو منقلب میکنه چون تو رو به یاد مرگ محتوم خودت و فناپذیریت میندازه و این یعنی فاجعه.
مادر و خواهرش ساعتی بعد رسیدن و وسط حیاط با دیدن یکی از فامیلاشون موضوع رو فهمیدند. ما که بیدار و منتظر نشسته بودیم کمی بعد با آسانسور رفتیم پنجم و در حالی که نالهها و ضجههای مادر و خواهرش رو میشنیدیم در زدیم. چند بار در زدیم تا شنیدن. از روی دریای کفشها رد شدیم رفتیم تو. بعدش رو حتماً میدونید چون هر کس یک بار چنین مجلسی رفته باشه میدونه چه خبر اه. نمایشی برقرار اه از ناراحتی و اندوه. نه این که ناراحتی و اندوه اون فضا حقیقت نداشته باشه بلکه همه چیز با نمایش و خبررسانی مخلوط شده. من حس دوگانهای به این مجالس دارم. خودم رو یک بازیگر حس میکنم که باید نقشاِش رو به خوبی ایفا کنه ولی از طرفی واقعاً ناراحت میشم. انگار همه چیز باید نمود ظاهری سنگینی داشته باشه تا به اون مجلس رسمیت و اعتبار بده. باید حتماً فریاد و ضجه توش باشه تا باور کنیم که صاحبعزا داره زجر میکشه. اغلب در برابر مرگ به فکر فرو میرم و مدت زیادی میگذره تا دچار غم و غصه بشم برای همین تو این جور مراسم همیشه با قیافهی متفکر و ناباورانهای که به دوردستها خیره شده حضور پیدا میکنم. نمیتونم صرفاً برای نمایش همدردی از جلد خودم بیرون بیام. کار دیگهای که میکنم این اه که چشم میچرخونم ببینم مرحوم رو میبینم یا نه. احتمالاً به خاطر فیلمهای ترسناک و روایات متعددی که میگه روح شخص درگذشته تا مدتی در محل فوت حاضر اه و به عزاداران میگه بابا من که این جا م واسه چی گریه میکنین، همیشه انتظار دارم مرحوم رو در مجلس خودش ببینم که داره با گردن کج و لبخندی مرموز، مستقیم به من نگاه میکنه و در مورد این مرحوم خاص آخرین کلماتاِش به من این اه: اون کمد رو از گوشهی پارکینگ بر نداشتی ها. قدر پدر مادرتو نمیدونی ها...
پسر همسایهی ما اسماِش رامین بود و حدوداً چل و هفت هشت سال سن داشت. جالبترین چیزی که راجع بهش میدونستم این بود که دو پسر دوقلو داره به نامهای مرتضی و خشایار. ما سالها ست از این نامگذاری در تعجب ایم ولی کاری از دستمون ساخته نیست و رومون هم نمیشه بریم بپرسیم. همیشه دوست داشتم بدونم حال مرتضیشون و نظرش راجع به این نامگذاری چه جوری اه چون احتمالاً خشایاره از این بابت بیخودی خوشحال اه. اتفاقاً اون جا دیدمشون، که بزرگ شدهند، بینیشون عملکرده ست و ریش سیبیل هم دارند.
نشستیم روی مبل و نگاه میکردیم به ناهید خانوم که با لهجهی شمالی میگفت سوختم سوختم و از دخترش که افتاده بود رو پاش و عجیبترین ضجههایی که تا به حال شنیدم رو از خودش در میآورد میخواست دستاش رو نگیره و بذاره خودش رو بزنه تا خالی شه. من هم موافق این کارا هستم ولی نه جلوی دیگران. آدم میتونه بره تو خلوت و حسابی تو سرش بزنه و خالی بشه. تو سر زدن همیشه رو من جواب داده ولی سردرد هم میآره. نرید بزنید تو سرتون بگید فلانی گفت خوب اه. نه، نیست. هر چی رو یه عده میپسندن به معنای خوب بودناِش نیست.
ما نشستیم و به حرفای مادر خونه گوش دادیم. خطاب به روح درگذشته میگفت چرا منو به زور فرستادی سفر؟ میخواستی مرگتو نبینم؟ ناهید خانوم کلاً زیاد سفر میره و دو هفته یک بار شمال اه. بعد با نارضایتی به پسر دیگهش گفت چرا بردیناِش و چرا نذاشتین من بیام ببینماِش. چرا نذاشتین بیام کنارش بخوابم؟ میگفت دیگه کسی بهمون زنگ نمیزنه، کسی رو نداریم بهمون سر بزنه. رامین هم پسرم بودی هم پدرم. فریاد زد پدرم بودی، همه کسام بودی. از زیباییش میگفت و تمیزیش. البته واقعاً هم آدم تر و تمیزی بود. بعد رو به ما گفت نمیدونین سر فوت قندی چقدر افسوس خورد. آقای قندی همسایه روبهروییمون بود. دبیر سابق دبیرستان و یه مرد خیلی مهربون و بیحاشیه که سالها از مرض قند رنج کشید و از انگشت پا تا کل دو تا پاش رو کمکم از دست داد. تو خونه بستری بود و رسم شده بود که هر کس از پسرای کوچه ازدواج میکرد خودش دست همسرش رو میگرفت با پای خودش میرفت دیدناِش. برادرای من هم رفتن. قندی اینا چند وقت پیش از محل ما رفتن و دو سه هفته پیش خبر رسید که فوت کرده. تازه همین دو روز پیش فهمیدم که شعر هم میگفته چون ناهید خانوم خطاب به روح پسرش گفت هی میشِستی شعرهای قندی رو میخوندی میگفتی چه حیف شد که رفت. چقدر تو مجلس ختماِش با موبایل فیلم گرفتی. چقدر به فکر پدر مریضاِت بودی. این بود دستمزدت؟ اون هم که نشست نگات کرد و هیچ کاری از دستاِش بر نیومد.
آخر سر بلند شد رفت توی اتاق تا رخت و لباس تمیزش رو ببینه و بو کنه و من همون جا متوجه شدم حدسام درست بوده که آقا رامین درواقع به جای خونهی خودش این جا زندگی میکرد و حموم میرفت.
اولای زاریش گفت باورم نمیشه، باور نمیکنم. موتورت هنوز توی حیاط اه و زد زیر یه گریهی شدید. فکر کنم از تصور مواجهه با وسایلاِش میترسید و احتمالاً همه همین اند. به وسایل عزیزان درگذشتهشون نگاه میکنند و متعجب حسرت میخورند که چطور حتی چیزهای بیاهمیت مثل قبض موبایل و ناخنگیر وقیحانه باقی موندهن و میمونن ولی آدمها که ظاهراً اصل قضیه هستند رفتهند.
به نظر من پیامبر مدرن ما انسانها کسی میتونه باشه که بیاد و ادعا کنه خدای "واقعی" بالاخره باهاش تماس گرفته و بهش گفته که هر چی خدایان و پیامبران پیشین گفتهن فراموش کنید. میخوام جبران مافات کنم. هر کس به دین واقعی من بگروه عمر ابدی پیدا میکنه و مرگپذیر نخواهد بود. نه ابدیت تمثیلی بلکه ابدیت فیزیکی و واقعی. امضا میدم و سر حرفام هم هستم.
مادر و خواهرش ساعتی بعد رسیدن و وسط حیاط با دیدن یکی از فامیلاشون موضوع رو فهمیدند. ما که بیدار و منتظر نشسته بودیم کمی بعد با آسانسور رفتیم پنجم و در حالی که نالهها و ضجههای مادر و خواهرش رو میشنیدیم در زدیم. چند بار در زدیم تا شنیدن. از روی دریای کفشها رد شدیم رفتیم تو. بعدش رو حتماً میدونید چون هر کس یک بار چنین مجلسی رفته باشه میدونه چه خبر اه. نمایشی برقرار اه از ناراحتی و اندوه. نه این که ناراحتی و اندوه اون فضا حقیقت نداشته باشه بلکه همه چیز با نمایش و خبررسانی مخلوط شده. من حس دوگانهای به این مجالس دارم. خودم رو یک بازیگر حس میکنم که باید نقشاِش رو به خوبی ایفا کنه ولی از طرفی واقعاً ناراحت میشم. انگار همه چیز باید نمود ظاهری سنگینی داشته باشه تا به اون مجلس رسمیت و اعتبار بده. باید حتماً فریاد و ضجه توش باشه تا باور کنیم که صاحبعزا داره زجر میکشه. اغلب در برابر مرگ به فکر فرو میرم و مدت زیادی میگذره تا دچار غم و غصه بشم برای همین تو این جور مراسم همیشه با قیافهی متفکر و ناباورانهای که به دوردستها خیره شده حضور پیدا میکنم. نمیتونم صرفاً برای نمایش همدردی از جلد خودم بیرون بیام. کار دیگهای که میکنم این اه که چشم میچرخونم ببینم مرحوم رو میبینم یا نه. احتمالاً به خاطر فیلمهای ترسناک و روایات متعددی که میگه روح شخص درگذشته تا مدتی در محل فوت حاضر اه و به عزاداران میگه بابا من که این جا م واسه چی گریه میکنین، همیشه انتظار دارم مرحوم رو در مجلس خودش ببینم که داره با گردن کج و لبخندی مرموز، مستقیم به من نگاه میکنه و در مورد این مرحوم خاص آخرین کلماتاِش به من این اه: اون کمد رو از گوشهی پارکینگ بر نداشتی ها. قدر پدر مادرتو نمیدونی ها...
پسر همسایهی ما اسماِش رامین بود و حدوداً چل و هفت هشت سال سن داشت. جالبترین چیزی که راجع بهش میدونستم این بود که دو پسر دوقلو داره به نامهای مرتضی و خشایار. ما سالها ست از این نامگذاری در تعجب ایم ولی کاری از دستمون ساخته نیست و رومون هم نمیشه بریم بپرسیم. همیشه دوست داشتم بدونم حال مرتضیشون و نظرش راجع به این نامگذاری چه جوری اه چون احتمالاً خشایاره از این بابت بیخودی خوشحال اه. اتفاقاً اون جا دیدمشون، که بزرگ شدهند، بینیشون عملکرده ست و ریش سیبیل هم دارند.
نشستیم روی مبل و نگاه میکردیم به ناهید خانوم که با لهجهی شمالی میگفت سوختم سوختم و از دخترش که افتاده بود رو پاش و عجیبترین ضجههایی که تا به حال شنیدم رو از خودش در میآورد میخواست دستاش رو نگیره و بذاره خودش رو بزنه تا خالی شه. من هم موافق این کارا هستم ولی نه جلوی دیگران. آدم میتونه بره تو خلوت و حسابی تو سرش بزنه و خالی بشه. تو سر زدن همیشه رو من جواب داده ولی سردرد هم میآره. نرید بزنید تو سرتون بگید فلانی گفت خوب اه. نه، نیست. هر چی رو یه عده میپسندن به معنای خوب بودناِش نیست.
ما نشستیم و به حرفای مادر خونه گوش دادیم. خطاب به روح درگذشته میگفت چرا منو به زور فرستادی سفر؟ میخواستی مرگتو نبینم؟ ناهید خانوم کلاً زیاد سفر میره و دو هفته یک بار شمال اه. بعد با نارضایتی به پسر دیگهش گفت چرا بردیناِش و چرا نذاشتین من بیام ببینماِش. چرا نذاشتین بیام کنارش بخوابم؟ میگفت دیگه کسی بهمون زنگ نمیزنه، کسی رو نداریم بهمون سر بزنه. رامین هم پسرم بودی هم پدرم. فریاد زد پدرم بودی، همه کسام بودی. از زیباییش میگفت و تمیزیش. البته واقعاً هم آدم تر و تمیزی بود. بعد رو به ما گفت نمیدونین سر فوت قندی چقدر افسوس خورد. آقای قندی همسایه روبهروییمون بود. دبیر سابق دبیرستان و یه مرد خیلی مهربون و بیحاشیه که سالها از مرض قند رنج کشید و از انگشت پا تا کل دو تا پاش رو کمکم از دست داد. تو خونه بستری بود و رسم شده بود که هر کس از پسرای کوچه ازدواج میکرد خودش دست همسرش رو میگرفت با پای خودش میرفت دیدناِش. برادرای من هم رفتن. قندی اینا چند وقت پیش از محل ما رفتن و دو سه هفته پیش خبر رسید که فوت کرده. تازه همین دو روز پیش فهمیدم که شعر هم میگفته چون ناهید خانوم خطاب به روح پسرش گفت هی میشِستی شعرهای قندی رو میخوندی میگفتی چه حیف شد که رفت. چقدر تو مجلس ختماِش با موبایل فیلم گرفتی. چقدر به فکر پدر مریضاِت بودی. این بود دستمزدت؟ اون هم که نشست نگات کرد و هیچ کاری از دستاِش بر نیومد.
آخر سر بلند شد رفت توی اتاق تا رخت و لباس تمیزش رو ببینه و بو کنه و من همون جا متوجه شدم حدسام درست بوده که آقا رامین درواقع به جای خونهی خودش این جا زندگی میکرد و حموم میرفت.
اولای زاریش گفت باورم نمیشه، باور نمیکنم. موتورت هنوز توی حیاط اه و زد زیر یه گریهی شدید. فکر کنم از تصور مواجهه با وسایلاِش میترسید و احتمالاً همه همین اند. به وسایل عزیزان درگذشتهشون نگاه میکنند و متعجب حسرت میخورند که چطور حتی چیزهای بیاهمیت مثل قبض موبایل و ناخنگیر وقیحانه باقی موندهن و میمونن ولی آدمها که ظاهراً اصل قضیه هستند رفتهند.
به نظر من پیامبر مدرن ما انسانها کسی میتونه باشه که بیاد و ادعا کنه خدای "واقعی" بالاخره باهاش تماس گرفته و بهش گفته که هر چی خدایان و پیامبران پیشین گفتهن فراموش کنید. میخوام جبران مافات کنم. هر کس به دین واقعی من بگروه عمر ابدی پیدا میکنه و مرگپذیر نخواهد بود. نه ابدیت تمثیلی بلکه ابدیت فیزیکی و واقعی. امضا میدم و سر حرفام هم هستم.
No comments:
Post a Comment