Thursday, August 29, 2013

الغیاث


دوباره تو یکی از شهرای کوچیک ایتالیا بودیم. با بچه‌ها یه موزه‌ی محلی رو که نماش از چوب بلوط بود نشون کرده بودیم و هر روز می‌رفتیم. یه بار بلند شدیم نصفه‌شب رفتیم و هی می‌کوبیدیم به در بزرگ چوبی‌ش. مسئول موزه درو باز کرد و از لای در سرک کشید. بعد ما سعی کردیم حالی‌ش کنیم که خیلی دل‌مون می‌خواد موزه رو ببینیم. درست اه که دیروقت اه ولی بذار بیایم تو. یارو درو باز کرد و پیش چشم‌مون همه جا روشن شد. رفتیم تو سالن پر نور و بزرگ‌اِش، خیلی کوچولو شدیم و مثل مورچه‌ها پراکنده گردیدیم اطراف سالن. بعد دیگه یه‌سره از همون جا رفتیم تو سالن انتظار پرواز و هی پسرای همرامون دلقک‌بازی در می‌آوردن. بعد اومدیم بیرون و وایساده بودیم تو خیابون پر از درختی، کنار یک میدان‌گاه کوچیک. من داشتم با بچه‌ها مصاحبه می‌کردم (الکی، واسه خنده). رفتم جلو مثلاً میکروفون‌و گرفتم جلو دهن‌اِش و گفتم خب غیاثی نظرت چی اه؟ غیاثی پقی زد زیر خنده. رفتم جلو یکی دیگه که قدبلند بود و موهاش‌و بلند کرده بود. میکروفون‌و گرفتم بالا گفتم بهروز اون بالا هوا چطور اه؟ گفتن نداره که هم‌زمان خودم هم غش کردم از خنده.

No comments:

Post a Comment