دوباره تو یکی از شهرای کوچیک ایتالیا بودیم. با بچهها یه
موزهی محلی رو که نماش از چوب بلوط بود نشون کرده بودیم و هر روز میرفتیم. یه
بار بلند شدیم نصفهشب رفتیم و هی میکوبیدیم به در بزرگ چوبیش. مسئول موزه درو
باز کرد و از لای در سرک کشید. بعد ما سعی کردیم حالیش کنیم که خیلی دلمون میخواد
موزه رو ببینیم. درست اه که دیروقت اه ولی بذار بیایم تو. یارو درو باز کرد و پیش
چشممون همه جا روشن شد. رفتیم تو سالن پر نور و بزرگاِش، خیلی کوچولو شدیم و مثل
مورچهها پراکنده گردیدیم اطراف سالن. بعد دیگه یهسره از همون جا رفتیم تو
سالن انتظار پرواز و هی پسرای همرامون دلقکبازی در میآوردن. بعد اومدیم بیرون و
وایساده بودیم تو خیابون پر از درختی، کنار یک میدانگاه کوچیک. من داشتم با بچهها
مصاحبه میکردم (الکی، واسه خنده). رفتم جلو مثلاً میکروفونو گرفتم جلو دهناِش و
گفتم خب غیاثی نظرت چی اه؟ غیاثی پقی زد زیر خنده. رفتم جلو یکی دیگه که قدبلند
بود و موهاشو بلند کرده بود. میکروفونو گرفتم بالا گفتم بهروز اون بالا هوا چطور
اه؟ گفتن نداره که همزمان خودم هم غش کردم از خنده.
No comments:
Post a Comment