Tuesday, September 10, 2013

در مسیر آزادی

شب بود و داشتیم تو نور مغازه‌ها از پیاده‌روی عریض خیابون بالا می‌رفتیم. چند نفر مدتی بود دنبال سرمون بودن و ناچار جلوی داربست‌هایی که پیاده‌رو رو بسته بودن و با گونی‌های آبی و صورتی پوشونده شده بودن، روی یه سکوی کم‌ارتفاع وای سادیم. چند نفری که پشت سرمون بودن رسیدن و رو به ما ردیف شدن کنار هم و به ایرانیت‌های نارنجی و مشکی که پیاده‌رو رو از خیابون جدا کرده بود تکیه دادن. یکی‌شون قد متوسط و جثه‌ی ریز و سر کوچیکی داشت و دستاش رو که از آرنج به پایین درگیر عصا بودن به حالت استراحت رها کرده بود. به چشم من شبیه اون خواننده فرانسویه بود که آهنگ "دختره سوسیالیست بود، پروتستان و فمینیست بود" رو خونده. فقط صورت اون رو می‌دیدم چون از بقیه کوتاه‌تر بود. با یه حالت استنطاق‌گر ولی آروم و مضحکی به من گفت شما چند سال‌اِت اه؟ از ذهن‌ام گذشت بگم نونزده ولی بعد خواستم بگم چند سال به‌م می‌خوره؟ ولی آخر گفتم سی سال‌ام اه.
پیش خودم فک کردم حالا چی می‌خواد بگه! با همون حالت یه لبخند مریضی زد گفت: مانتوتون خیلی تنگ اه. تو دل‌ام گفتم باز یکی دنبال سر ما افتاد تو پیاده‌رو خیره شد به کون و کپل‌مون و به نظرش مانتو تنگ اومد. نگا کردم دیدم پاهاش مثل دو تا ترکه‌ی لاغر و خشکیده هستن و با شلوار لی مندرسی پوشونده‌ت‌شون. یکی از پاهاش از مچ قطع شده بود و به جاش یه دربازکن کار گذاشته بودن. باز از ذهن‌ام گذشت بگم شما م شلواراتون تنگ اه. انگار صدام رو شنیده باشه یه پوفی کرد سرش‌و چرخوند یه ور دیگه که مثلاً بهونه‌ی این‌و نگا. به جای اون یه سرباز کمیته‌ای که همراشون بود شروع کرد جواب دادن. جوری بود که من سرش رو نمی‌دیدم و فقط پاهاش رو می‌دیدم. هی اون شلوار سبزرنگ‌اِش رو با دست‌اِش حرکت می‌داد می‌گفت این کجاش تنگ اه، کجاش تنگ اه؟ به فکرم رسید من هم مانتوم رو با دست رو باسن‌ام برقصونم بگم کجاش تنگ اه؟ داره می‌لغزه دیگه.
ناگهان بیدار شدم و به مقصودم نرسیدم.

No comments:

Post a Comment