توی یه کارگاه بزرگ بودم که مشتمل بود بر چند
سالن و یک راهپله به طبقهی بالایی، کف و دیوارها تماماً پوشیده از چوبهایی صیقلی
به رنگ پوست روباه. رفتم تو یکی از سالنا بالا سر یه میز وای سادم. یکی با لباسکار
سرهمی سرمهای که به نظرم یکی از زیباترین چیزهای دنیا ست یه حجم مومی فشرده رو که
به شکل ساق پای یک اسب ساخته شده بود گذاشته بود وسط، روی میز کارگاه. فکر کردم میخواد
مجسمهی مومی بسازه. ازش پرسیدم و گفت آره. از مقطع شروع کرد به برش یک قسمت از
بالای ساق. ساق پای اسب شبیه پلکسیگلس فشرده و کرمرنگی بود که با یک پوشش قطور
خاکستری پوشونده شده باشه، یه چیزی بود شبیه چوب. اون تیکهی جداشده رو برد یه گوشه و شروع کرد به برش و ساخت وَ من
خیالام راحت شد، از اون بخش اومدم بیرون.
رفتم اون سمت دیگه و وارد سالن دیگهای شدم. یکی
با مختصات محمدرضا شریفینیا، به شدت قصد داشت با حرکات پانتومیم چیزی به من بگه.
من خندهم گرفته بود و به بالا پایین رفتن شکماِش میخندیدم. ازم ناامید شد و به حالت قهر رفت
ته سالن. یه تشک رو زمین پهن بود و روش ادوات اجرای موسیقی در مجالس عروسی چیده شده بود.
روی شکم خوابید رو زمین، در موقعیت عمود بر ارتفاع تشک، جوری که فقط پیشونیش روی تشک
قرار گرفت و انگار خواباِش برد.
فکر کن شریفینیا روی شکم دراز بکشه رو زمین و
پیشونیش رو بذاره لبهی تشکی که با ادوات اجرای موسیقی در مجالس عروسی پر شده. چقدر
میتونه جالب باشه؟ یه بار از الهام خسروی پرسیدم حالا فلانی سیبیلاشو زده، میگی
تغییر کرده چه شکلی شده، خوب شده؟ گفت شهرام صولتی سیبیلاشو زد چی شد؟ خوب شد؟
این هم همون.
از سالن اومدم بیرون.
No comments:
Post a Comment