Friday, September 13, 2013

درازدماغ ِ دروغگو

هر وقت غذا دهن‌ام مزه نمی‌کنه تا سرحد مرگ ملول می‌شم (سلام ندوشن). دلیل‌اِش هر چیزی می‌تونه باشه مثل استرس یا برعکس؛ عدم هرگونه استرس، بی‌هیجانی وَ فراز و نشیب‌های پوچ. یا هم دل‌گرفتگی اه، یا روز نکبت جمعه ست، یا فکر و خیال.
امروز مامان‌ام مژده داد که همه‌ی پول یارانه‌مون رو رفته اوزون‌برون خریده. گفت یارانه‌تون رو همین امروز می‌خورین و دیگه فعلاً تا یه ماه حرف نباشه. پرسیدم مطمئن ای این اوزون‌برون اه؟ پونزده سال پیش که برای آخرین بار اوزون‌برون خریدیم، دیدیم که به عنوان یک ماهی خیلی غول‌پیکر بود. گفت آره اوزون‌برون اه. دیدم پوست‌اِش بعد از این همه سال همون قدر کلفت و لزج اه ولی زبر هم هست. از حفره‌ای به قطر دهانه‌ی یک لیوان که در سرتاسر شکم‌اِش وجود داشت دل و جیگراش‌و خارج کردیم و ماحصل، پوسته‌ای باقی موند که مقادیری گوشت متحیرانه به‌ش چسبیده بودند.
می‌دونید در ملانکولیا چرا دختره ژوستین تا نشست سر میز غذا یه قاشق میت‌لوف گذاشت تو دهن اشک‌اِش سرازیر شد؟ چون غذا دهن‌اِش مزه نکرد. من هم همین مدلی ام. پیش اومده یه تغار غذا خورده‌م تا ببینم بالاخره کی قرار اه مزه کنه و نکرده. هی غر زدم، یارانه‌م رو پس خواستم، از خرید مامان‌ام ایراد گرفتم، ته‌دیگ گاز زدم، نمک دریا پاشیدم، زعفرون آب‌کرده ریختم، ده تا لیمو چکوندم... ولی دیدم نه نمی‌ده، مزه نمی‌ده. دهان‌ام رو با طعم عمیق سیرترشی انباشتم و با تصور خاطره‌ی محوی از حقیقت همیشه‌زنده‌ی تاریخ (اوزون‌برون واقعی) به هق هق افتادم.
مامان‌ام یهو یادش اومد گفت این ماهیه هامون بود اسم‌اِش، مطمئن ام.
من که مطمئن نیستم ولی فرقی هم نمی‌کنه. اگر امروز خود داریوش مهرجویی هم بود می‌خوردم دهن‌ام مزه نمی‌کرد.

No comments:

Post a Comment