چار روز شکمدرد بینهایتی کشیدم که به ستون
فقرات و کمر و سر و گوشام هم زده بود. چند تا مسئله با هم قاطی شده بودند فلذا من
نمیتونستم در ابتدا اون شکل خاص از شکمدرد رو غیر طبیعی و عجیب بدونم؛ که دردش از
نقطهای در وسط شکم شروع میشه و سپس مثل امواج دایرهشکلی که حول سنگی که پرت بشه
تو آب به وجود میآن در تمام بدن منتشر میشه. بعد از سه روز به خودم گفتم اگر از
قرصه بود که دیگه باید خوب شده باشه بابا. اگر از فلان بود که خب دیگه چه خبر اه،
بس نیست؟ اگر از اون اه که دیگه تموم شد و رفت. دست آخر به این فکر کردم که به
دلیل ناشکری فراوان و اعلام نارضایتی از زندگی در وبلاگ و شبکههای مجازی و به
تباهی کشاندن اذهان خداخواه و جوان و به سخره گرفتن سرطانُ المبین، خدا گذاشت تو
کاسهم و سرطان معده گرفتهم. یادی کردم از دو سال پیش که چند تا قرص تاریخگذشته بلعیده
بودم (نه واسه خودکشی) و دو هفته خونریزی معده داشتم. البته از روی رنگ مدفوع و
سرچ گوگل تشخیص دادم خونریزی معده ست وگرنه من به این راحتیا دُم به تلهی دکتر و
بیمارستان و آزمایشگاه نمیدم. ما خونوادگی دکتر خودمون ایم ولی خب افتخاری هم
نیست و صرفاً پررویی ِ نهادینهشده در طایفهمون رو نشون میده.
دلایل دیگری هم برای داغون و بیاعصاب بودن
داشتم چون از اون طرف سیستمام (بابا کامپیوترمو میگم) یک ماهی هست که اذیتام
میکنه و پشهها هم که بیست و چند سالی هست دارن از خون و شیرهی جون مفت مفت
میخورن.
یکی از این چند شب که درد میکشیدم و تب هم کرده
بودم وسط خواب نیش پشه رو احساس کرده و از خواب پریدم. این خود نشانهای ست بر
حقانیت کوئنتین تارانتینو که قهرمان فیلم اکشناِش با نیش پشه از کمای
چندساله در میآد. زدم رو بازوم و پشه پرید. جای نیشاِش اندازهی یه عدس درشت ورم
کرده بود. جالب اه بدونید که خارش ِ بعد از نیش پشه به خاطر پروتئینی اه که زیر
پوست وارد میکنه. البته که این چیزا هیچ هم جالب نیست به خدا وَ بر مادر اون پروتئین
صلوات. توی یکی از سرچهام تو یه سایتی خوندم که تنها علاج سریعالتأثیر خارش نیش
پشه "داغی" اه. تو سایت عکسی از یه قاشق استیل و یه چنگال استیل گذاشته
بودن و توضیح داده بودن که شما میری تو آشپزخونه یه قاشق ور میداری ولی حواساِت
باشه چنگال ور نداری (تأکید از خود سایتِ غکخوشه اوز ایده ویزیبل). بعد این قاشق
رو با آب جوش داغ میکنی و پشتاِش رو میذاری روی محل نیش و فشار میدی. این کار
باعث میشه اون پروتئین کوفتی زودتر روان وَ جذب خون بشه و این طوری محل نیش از
خارش میافته. من یه بار این پروسه رو رفتم ولی چون با تعدد محل نیش طرف بودم
(دوازده نیش در طول دو دست) متوجه نشدم که داغی تأثیر کرد یا افسردگی از این بابت که
تو این دنیا یه چیز واسهم فت و فراوون اه و اون هم نیش پشه ست. خلاصه از خواب
پریدم محل نیش رو لمس کردم و فوری چراغ بالای تخت رو روشن. (سلام بیبیسیچیها.
حذف به قرینه رو من از شما ...ها دارم).
دیوار بالای تخت من رو طرح شلوغ و پُررنگی موسوم
به پیچازی (نقش محبوبام در کنار چارخونه و راهراه و خالکشکی)، مملو از لوزیهای
بنفش و آبی و چند بنفش اشباعشدهی دیگه پوشونده. اگه دوست دارین بدونین رنگا چطور
اشباع میشن درخواست بدین یه پست رایگان در این باب بذارم. زیر همون نور خفه پشههه
رو روی تیرهترین لوزی موجود تشخیص دادم و مشتام رو کوبوندم. چیزی که من طی تجربهی
این سالها بهش رسیدم این اه که پشه در مقابل مشت بیدفاعتر اه. اگر بخوای با کفِ
دست بکوبونی روش در میره ولی مشت و پشتدستی تقریباًً موفقیت رو تضمین میکنن. مشت
قدرت بیشتری داره، مستقیم پیش میره و حین نزدیک شدن به پشه کمترین میزان باد رو
جابهجا میکنه و مثل روش کفدست دارای خلل و فرج نیست. این کثافتا خیلی باهوش اند
و بابام میگفت اگر از جایی بو بکشن (نمیدونستین پشه دنبال بوی خون اشخاص میره؟)
یا نور ببینن، از سوراخ کلید هم میرن تو حال آنکه مگس فقط هیکل گنده کرده، خیلی
خنگ اه و حتی اگر در مسیرش به حصیر برسه راه رو بسته میدونه و پس میره. خون پشههه
پخش شد در چند نقطه از دستام ولی خوشبختانه کاغذِ دیوارم رو کثیف نکرد. دیدم اگر
بخوام برم بشورم خواب از سرم میپره. گفتم خون خودم اه دیگه بابا، خشک هم که شده و
خوابیدم. من به انحاء مختلف تا حالا پشه کشتهم. یه بار دستامو به حالت بادبزن تو
هوا محکم تکون میدادم و پشههه رو همون جوری تو هوا ضربهفنی کردم. یه بار پیشونیمو
میخاروندم پشههه له شد. یه بار داشتم بالش صاف و صوف میکردم پشه روی بالش له
شد. همین دو ساعت پیش اومدم پشههه رو تو هوا بگیرم تو مشت و مطمئن بودم موفق نمیشم
(این حرکت فقط با دستکش آشپزخونه به موفقیت منتهی میشه وگرنه پشه در میره) ولی
موفق شدم و پشه در محلی که انگشت انگشتری به کف دست رسیده بود له شده بود ولی جوری
که انگار دستامو کرده باشم تو ظرف پشه. سر ناخن له شده بود و خوناِش رفته بود
زیر ناخنام. اصلاً یه وعععععضضضضضییییی (سلام کونخیاریا... وَ یه وعضی و زهرمار).
خلاصه زنگ زدم به زنداداشام. گفتم حالا که دو
سال اه هر روز بچهتو میآری میذاری پیش من که بری درساِشو بخونی و من سر همین بچهداری خونهنشین و بیکار شدهم و ناچار اونقدر از داراییهای بالفعلام بیرون
کشیدهم که تمام رفته، حالا به یه دردی بخور به من بگو این درد از چی اه؟ به خدا
اگر یک کلمه از اینا رو گفته باشم. من از این خواهرشوهر بیزبونا م که دو سال یه بار یه چیزی میگم تا خالی بشم. تازه
خسته نباشید هم گفتم بهش. گفت ببخشید با زحمتای ما، پارسا هی میآد مزاحم میشه.
گفتم نه بابا (بهراستی هم نه بابا، بچه چه زحمتی داره؟)، من نگران ام بچه خودش
حوصلهش سر بره.
یک کم عین دکترا ازم سؤال پرسید و من هم همه چی رو گفتم و
احتمالات رو بر شمردم. خودم فکر میکردم از صَفرام باشه و در نتیجهی سرچ گوگل
مطمئن شده بودم صفرا ست و به این متن و کامنتهای درخورش هم رسیده بودم.
امید است که مورد قبول واقع گردد دوس عزیز.
خلاصه بهم گفت صفرا اغلب در زنان بچهدار و بالای چل سال بروز میکنه و بعید اه.
گفتم آره درده منحصر به سمت راست و کتف راست هم نیست. گفت قرص معده شاید بهم
نساخته و به اون هم نمیسازه، واسه همین اگر خواستم چیزی برای معده بخورم شربتاِشو
بگیرم. گفتم بابا اصلاً معدهی من چیزیش نبود. رفته بودم دکتر گوش و حلق و بینی که
گفت گوش و حلق و بینیت هیچ چیش نیست ولی یه غلطی کردم جلوش گلومو صاف کردم گفت
این گلو صاف کردناِت از معده ست، بیا یه آرامبخشی چیزی برات بنویسم. مثل خانوم
دکترای واقعی گفت امان از این دکترای بیمسئولیت. آخرش بهم گفت ببین این درد عصبی
اه. حالا خواستی یه دکتر گوارش یا داخلی هم برو ولی عصبی اه. اینو گفت چون از
دعوای چند روز پیش من و قندعلی خبر داشت. من سر میز آشپزخونه نشسته بودم خیلی مأخوذ
به حیا سبزی پاک میکردم که اومد غذا بکشه و یه چیزی گفت و من هم جواباِشو دادم
چون اعتقاد دارم علیالخصوص تو محل سکونتاِت هر چی ننه و بابا و خواهر برادر یا هر کی دیگه بهت
میگن باید سرضرب جواب بدی طرف حساب کار بیاد دستاِش. دعوا بالا گرفت و علی که
داشت واسه قندعلی ویندوز میریخت پا شد اومد میونجیگری کنه ولی وضع وخیمتر شد. حالا علی اومده من رو از پهلو تو
بغل گرفته تا مانع حرکت دست و پام بشه. هی میگم بابا ولام کن من که کاری نمیخوام
بکنم، مسلح نیستم... هی میبینم ول نمیکنه. نگا کردم دیدم چشماش رو بسته. فهمیدم
رفته تو تمرکز و قرار نیست ولام کنه.
علی ِ ما زمانی که خیلی متمرکز میشه و دل و
مغز به کاری میده چشماش رو میبنده. درست لحظهای که قاشق غذا میرسه به دهناِش
و میخواد بذارتاِش تو دهن، چشماش بسته میشه. من یه مدت این حالاتاِش رو مسخره
میکردم ولی بعداً فهمیدم دست خودش نیست. تا قوز نکنه و چشم رو نبنده غذا نمیتونه
بجوئه. خلاصه کمی تقلا کردم، به خودش اومد و ولام کرد. بعداً هی میدیدم خدایا
چرا من بو میدم این قدر؟ من که دو ساعت پیش حموم بودم. دیدم بله بوی ناشی از یه
پاکت سیگار کشیدن در روز و خستگی یه روز کاری، چسبیده به لباسام. دیدم حال
ندارم دوباره این تن و موها رو بدم به آب. لباسامو عوض کردم اودکلن زدم... ولی همون شد که حموم رفتن سخت شد!
به هر حال
علیرغم کلام سخیف و مبتذلی که رد و بدل شد از جهاتی دعوای نافعی بود و من تمام
رشتههای برادر خواهریم با قندعلی رو برای همیشه بریدم و بنا بر اون قدری که از
خودم میدونم و میشناسم، دیگه فقط ممکن اه بعد از این که گوزو داد قبضو گرفت در
مراسم ختماِش شرکت کنم و برم بهشت زهرا و تازه اون عقبا یه ربع وای بستم و بر
گردم و فقط همین. دیگه نه کاری بهش دارم نه اصلاً میشناسماِش. من این جوری ام
متأسفانه. شما میتونی قطره اشکی که میچکه رو بر گردونی سر جاش؟ به همون نسبت من
هم نمیتونم کسی که از چشم و چارم میافته برش گردونم، لزومی هم برای این کار نمیبینم
چون آدما که عوض نمیشن، همونی که هستن و میبینیم میمونن.
با این یادآوری کامل دیدم بله، درده عصبی اه و
درست از فردای اون شب شروع شد ولی چون با فلان و بیسار همزمان
شد من تشخیص ندادم از چی اه. یه وقت دیدی اون فلان و بیسار هم عصبی بوده چون من
تاریخ ماریخ حالیم نیست. زنداداشام گفت درد عصبی هیچ جور خوب نمیشه مگر این که
اعصاباِتو آروم کنی. گفتم والله من آروم ام و به محلی که تیغ میتونه به رگ برسه نظر افکندم. گفت نه تمرکز کن و فکر و خیال رو عامدانه
دور کن.
پا شدم رفتم حموم. با وجود نگرانی از از هم
پاشیده شدن زیر قطرات آب، دوش گرفتم. بر خلاف تصورم موقع برس کشیدن، پوست سرم که
چند روز بود با ناخن شدیداً میخاروندماِش قلفتی ور نیومد و تنام زیر لیف و کیسه
از هم نگسلید. البته کلاً در دنیای واقعی کیسه قبل از لیف قرار میگیره ولی حین
ادبیات ورزیدن ما اول کلمهی لیف رو میآریم. چراش رو کی میدونه؟ (ده نمره)
زیر دوش خودم رو زدم به اون راه. باب دیلن رو
تصور کردم که پیر و فرتوت روی صندلی روی صحنه نشسته و با صدای تودماغی محشرش داره
یه استعداد جوان و خوشنام رو معرفی میکنه که از کشوری دور برای مرهم شدن بر قلب
این پیرمرد که یه بچهی بااستعداد تو کل خونواده گیرش نیومد، اومده. به قول دوست
رشتیمون یاسمن "وا زهرمار، مگه خنده داره؟"... بابی اسم منو میآره و من
با شوق جوانی (والله اغراق نیست) در حالی که موهام کوتاه و آبیرنگ اه و کت و
شلوار اسپرتی به رنگ آبیخاکستری اشباعشده تنام کردهم میآم روی سن. من همیشه در
تصوراتام از آیندهای ایدهآل با کت و شلوار ظاهر میشم. دلیل روانی هم نداره به خدا. رو تیشرت مشکیم
که زیر کت اسپرت خیلی جواب میده عکس جمجمهای به رنگ صورتی اه.
صحنه و کل محل تجمع روباز بود. فقط صدای از برق
سوختن لامپهای دور صحنه و صدای جیرجیرکا از سمت جنگل دور میاومد. باد ملایمی میوزید
(تو غلط کردی که باد ملایمی میوزید). پشت میکروفون پس از تعارفات معمول گفتم الآن
میخوام ورژن خودم از آهنگِ "تو دیگه حالا دختر بزرگی هستی" رو بخونم واسه دخترم که
کنار پسرم تو جمعیت نشسته. باباشون هم که همهتون میشناسین. بعدش هم ترانهای از
ساختههای خودمو خواهید شنید با نام تو قلباِتو ارزون فروختی.
سپس با سر و لبخند اشاره کردم به بابی که دلنگ
دلنگو بیاغازه (شروع کنه). میکروفونو دودستی میچسبم انگار ارث
بابام اه و شروع میکنم.
باورش سخت بود برام ولی خوب شدم. اومدم بیرون موهامو
خشک کردم، کپیدم و فرداش گلاب به روتون همه چی تموم شده بود. حتی کار به جایی کشید
که رفتم واسه خودم زنجبیل حبهشده، آناناس فراوریشده و آجیل ژاپنی خریدم. از هر
کدوم یه مثقال وَ شد شونزده هزار و پانصد تومان.
من هر وقت آجیل ژاپنی میخرم سه چارم یا سه پنجماِش
رو همون شب میخورم (یعنی سهاِش باید پُر شه) و با یک چارم یا دو پنجم باقیمونده یه
هفته لاس میزنم. متأسفانه برخوردم در تمام وجوهات و با عموم مسائل زندگی منجمله امور
مالی، عاطفی و خونوادگی هم همین اه.
No comments:
Post a Comment