برادرم عاشق داریوش بود، به همین خاطر وقتی
تبلیغ کنسرتهای داریوش برای عید امسال پخش میشد من ناراحت میشدم و بهم بر میخورد
که چرا داریوش هنوز زنده است و پیش برادرم نیست. حرصم در میآمد وقتی ریخت و قیافهاش
را با مو و ریش و دندان سفید و لباس شلوار سفید مسخرهاش میدیدم؛ که چرا از پس
این همه سال مواد کشیدن و نشئگی در ملأ عام و خماری پشت میکروفون، حالا این قدر
سرحال است. از چنگال اعتیاد رها شده، ترک کرده، دندانهایش را لمینیت کرده،
افتادگی صورتش را معلوم نیست چه جوری از بین برده و دارد کنار خانواده خوب و خوش
زندگی میکند انگار نه انگار که کلی پسر جوان به عشق او و صدای گرفته و سیس خستهاش
سیگاری و تریاکی و الکلی شدند و از دست رفتند. همیشه دو تا پوستر بزرگ داریوش به
دیوار اتاق بود. یک پرتره، در لباس جین با چشمهای آبی و یکی در اورکت کنار ساحل.
کنار عکس مالدینی و بکهام و مارادونا. من هم دو تا گل و بوته چسبانده بودم که نشان
بدهم از این اتاق سهم دارم. تا وقتی که علی ازدواج کرد و از خانه رفت و من بالاخره
صاحب یک اتاق شخصی شدم. پوسترهای قدیمی را از دیوار برداشتم و جایشان چیزی
نگذاشتم. آهنگهای داریوش را ولی نتوانستم از خاطر پاک کنم. چه بخواهم چه نخواهم
تمام آهنگهایش را تقریباً از بر هستم. از وقتی یادم است همیشه صدای این آدم توی
گوشم بوده، از زمان دستگاه ویدئو و ضبط دو باندهی آیوا تا زمان واکمن سونی، و
بعدتر ضبط سیدیخور توشیبا تا دیویدیپلیر سامسونگ تا دوران فول آلبوم روی
کامپیوتر و بعدتر توی گوشی. دفترمشقهای دبیرستانش پر بود از طرحهای گرافیکی که با
کلیدواژههای آهنگهای داریوش ساخته بود. کلمهها را با شکلهای هندسی مینوشت بعد
با خطوط مورب به عمق تصویر میبرد و با خودکار رنگ میکرد؛ یاور همیشه مؤمن، بوی
گندم، تکیه بر باد و خود کلمهی داریوش. گاهی طرحهایش را با حوصله روی جلد نوارها هم اجرا میکرد. به
خاطر علاقهی او ما هم ناخودآگاه به داریوش علاقمند شده بودیم. چارهای نداشتیم. خواهر
بزرگم فکاش را جراحی سنگینی کرده بود و دو ماه توی خانه بستری بود. کار من این
شده بود که وقتی از مدرسه برمیگردم برایش سیب رنده کنم و شکر بپاشم تا بخورد و هر
وقت یک طرف نوار شمالی داریوش تمام شد نوار را برگردانم. دو ماه هر روز همان نوار
را گوش داد و با فک باندپیچی شده متأثر شد و اشک ریخت جوری که نمیشد بهش نخندید.
انگار نمیتوانست با نوار دیگری فاز افسردگی بگیرد. از نظر من این نوار که ترکیبی
از آهنگهای خیلی جدی چند آلبوم آخری داریوش بود واقعاً مزخرف بود، آهنگها یکی از
یکی بدتر و دورتر از نمایهی داریوش. داریوش که تا قبل از آن در ذهنم تصویر یک پسر
جوان خستهی خوشتیپ عاشق را داشت از این نوار به بعد شبیه شوهرخالهی معتاد سیبیلویمان
ممد آقا شده بود که در این نوار حرفهای گنده گنده میزد. یکی دو بار اعتراض مبهمی
کردم که اجازه بدهد یکی از نوارهای قدیمیاش را بگذارم ولی با فک بسته و حالت
عزادار سرش را میبرد عقب که یعنی نه همین رو بذار. به همین خاطر من متن
ترانههای این آهنگهای مهجور و مزخرف داریوش را هم حفظ ام. ظاهراً اینها را در
کنسرتها هم نمیخواند. جزو آثار ادبی فراموششدهی پاپ فارسی اند. کی بود کی بود من نبودم من که دروغزن نبودم. زیادی فاخر بود. با این که کتابخوان بودم در آن سن نمیفهمیدم دروغزن یعنی
دروغگو و فکر میکردم پای یک زن دروغین وسط است. عادت به پرسیدن هم نداشتم و
داریوش را مرد بیچارهای میدیدم که زن دروغینی ترکش کرده و فکر میکردم لابد خواهرم
را هم کسی به خاطر فکاش ترک کرده که این جور به این نوار چسبیده. بعد میگفت شاید باید میپرسیدم،
بیشتر از این میفهمیدم، شاید باید میفهمیدم اسیر ناباوری ام، آفتابی شو آفتابی
شو این روزها خاکستری ام. آفتابی شو آفتابی شو که سرد سرد سردمه، باید به جنگ من برم این آخرین نبردمه.
هر وقت هم سوار ماشین علی بودیم داریوش حضور
داشت، قبل از این که زن بگیرد و بالاجبار به سمت چیزهای پرتی مثل جمشید از کردستان
و چیچی از لرستان و ساسی مانکن و موشولینا برود. زنش کار را به جایی رسانده بود
که فقط در مسیرهای برگشت از شمال داریوشی گوگوشی فرامرز اصلانیای چیزی پخش میشد
و تمام مدت رفت باید کوفت و زهرمار شاد و شنگول و جیگرت رو خام خام بخورم گوش میدادیم.
ماههای آخر زندگی علی که البته هیچکداممان نمیدانستیم ماههای آخر است، توی
ماشین سخنرانیهای الهی قمشهای گوش میداد. بار اول و حتی بارهای بعدی خیلی جا خوردم. هر بار قایمکی بهش خیره شدم
ولی اصلاً به روی خودش نمیآورد که وقتی ماشین را پارک کرده که مامان پیاده شود
برای ناهار جمعه جوجه بخرد، داریم الهی قمشهای گوش میدهیم. به من ربطی نداشت که
ازش سؤال کنم. حالا که یادش میافتم میخواهم تا حد خفگی گریه کنم که چرا چیزی نپرسیدم.
شاید اگر فضول بودم و میپرسیدم سر نخ را پیدا میکردم و حرفهای بیشتری ازش میکشیدم،
از او که هیچوقت حرفی جز حرفهای همیشگی نمیزد. الهی قمشهای آن وسط چی بود، آن
هم برای علی. قمشهای چیزی وارفته و بیفروغ بود از سالهای خیلی دور. مدت کوتاهی
صدرنشینی و شلوغبازی داشت و یادم است آخر هفتهها خانوادگی مینشستیم پای حرفهایش
که از شبکهی چهار پخش میشد، با روی گشاده و لبخند، حرفهای دلنشین و تأثیرگذار میزد. ولی خیلی سریع هم تکراری و خز شد و دیگر جز آدمهای ندیدبدید
و عرفانزدههای تازهوارد کسی سراغش نمیرفت. دیگر فراموشمان شده بود همچین کسی هم
وجود داشته، و در چنین زمانی یکهو میبینی صدایش از ضبط ماشین پخش میشود که دارد درسهایی
از عرفان و خدا و عالم وجود را با زبانی ساده بازگو میکند. به نظرم بد نیامد، ولی
چطور ممکن بود علی برود دنبال دانلود کردن سخنرانیهای الهی قمشهای و وقتش را به
جای داریوش و ستار و هایده اختصاص بدهد به این حرفها. حالا که فکر میکنم میبینم
انگار مدتها متوجه هیچ چیز نبودم. میدیدم و میشنیدم ولی نه میدیدم نه میشنیدم.
برادرم داشت بندهایی را میگسست داشت راههایی را به قول امروزیها آنلاک میکرد و
من نمیفهمیدم چه خبر است. انگار داشت از آن دنیا و صاحبش که برایش ناشناس بود
اطلاعات ساده در حد فهمش جمع میکرد و از جاهای دیگری مثل خواب، مثل اتاقکار
تاریک و دودگرفتهاش. بیوقفه پای لپتاپش کار میکرد و حتی وقتی شمال میرفتیم و
شب میگفتیم برویم ساحل میگفت باید کارم رو تموم کنم بفرستم. اینها هم کافی نبود،
دنبال راههای دیگری میگشت برای پول درآوردن و در حساب مشترک گذاشتن. بعد از مرگش
بود که فهمیدیم دکتر بهش گفته بود ریههایت فقط دو سال دیگر میکشد. همان دو سال
پایانی که حالا نقاط تاریکش برایم روشن شده. همان دو سالی که آخرین ملاقاتهایم با
برادرم بود و من بیخبر بودم.
از مشکلات قلب و ریهاش خبر داشتم ولی حس نکرده
بودم وضعیت در حد مرگ و زندگی حاد است حتی شبی که رفت توی حیاط سیگار بکشد و چند
دقیقه بعد زنگ آیفون را زد و گفت بگید آمبولانس بیاد. برادر بزرگم گفت تو بیمارستان گریه کردم بهش التماس کردم که سیگارو ترک کن. چند ماه بخواب بیمارستان، قلبت رو عمل کن... من احمق با خودم میگفتم
چرا گریه؟ وقتی گفتند در کمای مصنوعی ست در برگشت از بیمارستان مادرم که بیست سال یک بار ممکن است گریه کند زد زیر گریه و گفت پسر جوونم از دست رفت. من باز از خودم پرسیدم چرا گریه میکنه. گفتم مامان ناراحت نباش خوب میشه. اینها هیچکدام برایم جدی نبود. نمیدانم چرا. شاید چون توی خیال خودم
برادرم مردنی نبود، امکان نداشت در جوانی بمیرد. تمام این مسائل حلشدنی بود، چون خودش
این طور رفتار کرده بود. چیزی به ما نگفته بود و ما پراکنده چیزهایی شنیده
بودیم. هیچوقت ناله نمیکرد یا مشکلاتش را جدی نمیدانست وقتی هم حرف به این چیزها
میکشید جوری با خنده و شوخی رد میکرد که انگار سر تمام رشتهها توی دست خودش
است و ما نباید دخالت کنیم. دنبال آخرین مدل گوشیها و دوربینهای دیجیتال بود. نگران جمع کردن کیس کامپیوتر
برای من بود و چند وقت یک بار ازم میپرسید چقدر پول داری؟ چار تومن بدی یه کیس
مشتی برات جمع میکنم. گاهی زنگ
میزد فقط برای گفتن این که آخرین ورژن ویندوز رو گرفتهم، اگر خواستی بیام برات
بریزم. لینک میفرستاد که فلان تکنولوژی خفن رو دیدی؟ ببین چی ساختهن بدبخت. بیمحلی به تکنولوژی از نظرش بدبختی بود. برایش مهم
نبود که من به تکنولوژی علاقه ندارم و هر بار با ذوق و شوق به من بدبخت میگفت جدیدترین مدل چیچی اومده تو بازار، اگه خواستی پول بده از جای مطمئن با گارانتی بخرم
برات، هدفون کاردرست خواستی بگو. همیشه در هر مراسمی دور هم جمع بودیم سهپایهاش
آماده بود تا از بچهها و میزی که چیده بودیم «عکس حرفهای» بگیرد. من میدانستم
خوشبخت نیست. چند بار وسط عصبانیت این را ازش شنیده بودم که؛ میخوام برم خودم رو
از یه بلندی پرت کنم تموم شه بره. من هاج و واج نگاهش میکردم و میگفتم آخه چرا،
ولی جوابهایش در این مایهها بود که این بچه خوب درس نمیخونه، تو این سن قدش
باید بلندتر باشه و از این چیزهای عجیب. میگفتم یعنی به این خاطر میخوای خودت رو
از بلندی پرت کنی؟ بعضی وقتها جرأت میکردیم و میگفتیم اگر مشکل زنته بگو، میگفت
نه ما با هم رفیق ایم. اگر من همه چیز رو به نام اون زدهم چون میخوام خیالم راحت
باشه، من که واسه خودم چیزی نمیخوام. دوزاری کج من باز هم نیفتاد.
برای همین باز هم جا خوردم وقتی هنوز کفناش خشک نشده زنش همه چیز برادرم را از
پارکینگ ما و خانهمان جارو کرد و برد. موتور و ماشین و گوشی و دوچرخه و لپتاپش که
تمام عکسها و فیلمهای ده پانزده سال اخیر همهمان رویش بود و حتی سیم کارت. و تمام
چیزهای قشنگی که خریده بود. ابزار تمیز و مرتب و درل و پیچگوشتی برقیاش. همه
چیز را چیدهشده و تمیز در بهترین شکل و حالت نگه میداشت. ابزارش برق میزد. با آن سلیقهی خوبش در
خرید و حساسیت بالا به درست بودن همه چیز و دقت زیادش در رانندگی و چک کردن ماشین. هیچ چیز از برادرم پیش ما نماند. فقط یک
شلوار جین ماند و یک کفش سرمهای پارچهای که از بیمارستان گرفتیم، چیزهای
معمولیئی که برای بیمارستان پوشیده بود، نه از آن لباسهای
حسابی و کفش خوبهاش که با دقت انتخاب میکرد و پول زیادی بابتشان میداد. وقتی از بیمارستان به ما خبر فوت را دادند، مامانم اومد پیش ما، ولی گریه نمیکرد. گفت میدونستم بر نمیگرده، خواب دیدم بچهم از بلندی پرید.
روز چهارشنبهسوری رفتم سبزه و ماهی برای هفتسین
بخرم و حال و هوای خانه را عوض کنم. تازه نزدیک دو ماه از مرگش گذشته بود. خانهشان یک کوچه با ما فاصله داشت. رفتم
برادرزادهام را ببینم. از پشت پنجره من را دیدند ولی در را باز نکردند. با یکی از همسایهها رفتم توی ساختمان و در آپارتمان را
زدم. ملکهی وحشت، سیاهپوش با صورتی بیرنگ چون روح در را باز کرد. خواستم بروم تو ولی راهم ندادند. بچه را صدا کرد. قرار بود چیزی به من بگوید. بچهای که من بزرگ کرده بودم انگار داشت نمایش اجرا میکرد. با نگاه خالی و با ادبیات آدمبزرگها
به من گفت من دیگه کاری باهاتون ندارم، از شماها دل کندهم. خندهام گرفت. از آن خندهها که بهش زهرخند میگویند. به مادرش گفتم این حرفا چیه یادش دادی؟ یعنی تو همچین آدمی بودی؟ نباید
تعجب میکردم، کار دنیا همین است. میگویند یک فرشتهای هر روز صبح که از خواب بیدار میشود روی عرش میایستد و فریاد میزند (یعنی
حتی آرام هم نمیگوید، دعوا دارد) که بزایید برای مردن و جمع کنید برای از دست
دادن و بنا کنید برای ویران شدن. ازش پرسیدم چرا چی شده، من که چند روز پیش اینجا بودم. مثل سنگ ایستاده بود و یک جای دیگر را نگاه میکرد. واحد روبروییشان هم گویا برای همراهی در این موقعیت توجیه شده بود. یک زن میانسال دریده ناگهان از در بیرون آمد و گفت شماها با این بچه چی کار دارین؟ مثل تمام وقتهایی که مورد توهین و فحاشی قرار میگیرم قیافهام شبیه علامت سؤال شده بود. یک جوری نگاهش کردم که یعنی شما با من اید؟ از پشت سرم با فحشهای رکیک و بد و بیراه و آرزوی مرگ برای خودم و خانوادهام وسط حرف من ترقه میانداخت. یادم است فقط به زنه گفتم خانم شما اصلاً من رو میشناسی؟ ولی من زنه را یکی دو بار گذری دیده بودم. زنبرادرم دماغ و هیکلش را مسخره میکرد و میخندید، میگفت هر وقت میخواهد در را ببندد دماغ و شکمش لای در میماند. بعد از چند دقیقه دختر زنه هم از داخل خانه اضافه شد. با این یکی آشنا نشدم و فقط صدایش میآمد. هرزهزبانتر از مادرش بود و با لحن چالهمیدونی میگفت برو وگرنه زنگ میزنم داداشام بیان چوب تو ... کنن. صحنه را طوری چیده بودند که من هم فحش بدهم یا دستم را بلند کنم. چیزی که بر علیه خودم استفاده شود. انگار روی پیشانی من نوشته: این خوشش میاد، فحش بده و برو، یا شاید مردم از فحاشی لذت میبرند. دختره آن قدر نعره زد که مادرش بهش نهیب زد که؛ آروم باش انقد جیغ نکش شکمت رو عمل کردی. همین کافی بود. متوجه شدم که دختره در بیمارستانی که زن برادرم کار میکرد و خودش هم دماغ و سینه و جاهای دیگرش را عمل کرده بود، عمل زیبایی انجام داده. حتماً برایشان زودتر از موعد وقت گرفته. حالا هم که کرونا همهگیر شده و ماسک و دستکش و ضدعفونیکننده نایاب است... حتماً مثل دفعههای پیش که از بیمارستان از این جور چیزها میآورد، برای اینها یک سبد کالای نایاب آورده و در ازای آن بهشان سپرده؛ اگر خواهرشوهرم اومد پوستش رو بکنید. آدم خیلی زرنگی است. خودش فحش نمیداد و داد نمیزد ولی آن دو تا مثل نوچههایی که کارهای کثیفِ اربابانشان را انجام میدهند داشتند رگباری فحش میدادند. وسط سر و صدای آن زنیکه به این آدم زرنگه گفتم عکسها و فیلمهای روی لپتاپ رو میخوام، گفت
لپتاپ رو فرمت کردم. گفتم چرا؟ گفت پسورد نداشتم. گفتم حتی من هم پسوردش رو میدونستم. گفت نه عوض کرده بود. گفتم پس آلبوم عکسهای علی رو بده برای خودم اسکن کنم، گفت خودم اسکن میکنم میریزم رو فلش بهت میدم (کاری که نکرد) و در را محکم توی صورتم بست. چند
روز قبلش آنجا بودم، آلبوم علی را میدیدم که عکسهای دورهمیهایمان توش بود. بیرون رفتنهای سیزده به در، سفرها، ماشین آریاشاهین بابام. دور میز رستوران در رودهن، کنار بابام، کنار بچگیهای ما. هنوز به خودم لعنت میفرستم که چرا آلبوم را همان روز بر نداشتم. حتماً تا الآن همه را دور ریخته. کت چهارخانهی پدرم، شالگردن قدیمیاش و آلبوم تمبرهایش که علی برده بود نگه دارد. کتابهایی که در بچگی میخواندم و برده بود برای پارسا. همه از دست رفتند. خانه را یک روز خالی کردند و غیب شدند. خانهای که پردههایش را من دوختم و کابینتهایش را من چیدم. عمهی مهربان و آماده به خدمت و پولخرجکن که یک روزی از خوشی بادش میکردند که این بچه درواقع پسر توئه، ولی از یک روزی دیدند به دردشان نمیخورد. آن روز گفت کلی چیز دور ریختم. گفتم چی؟ گفت علی یه عالمه جعبه کفش
نگه داشته بود، جعبههای خالی، که چی آخه، همه رو ریختم دور. احساس کردم از فشار دارم له میشوم. من حتی توی غبارهای روی میز دنبال ردی ازش میگشتم و زنش جعبه کفشهای عزیزش را دور ریخته بود. نتوانستم حرفی بزنم. اخلاق بدی دارم که تا قضیه به دسته نرسد نمیخواهم دخالت کنم. حاضر
بودم هر چیزی را که به نظر زنش اضافه است بردارم ببرم کنار خودم نگه دارم. هر چیزی
که او یک روزی خریده بود یا جمع کرده بود. بعد چند تا کاغذ گرفت سمت من گفت بیا
اینا توی کیف پولش بود. باز کردم دیدم نامههایی است که من و خواهربرادرهایم وقتی علی
سرباز بود برایش نوشته بودیم. نامههایی از بیست و چند سال پیش و او توی کیف پولش
نگه داشته بود. با بیاعتنایی گفت ببر نگهشون دار. مثل یک تکه یخ سرد جلویم نشسته
بود. از ناکجا آمده بود، زندگی را به برادرم تلخ کرده بود و حالا صاحب تمام
چیزهایی شده بود که برادر من ذره ذره جمع کرده بود. بارها در خیالم آن مجسمهی یخی و آن چشمهای بیحالت را با یخشکن شکستم و تکههایش همه جا پخش شد ولی در واقعیت هیچ کاری نکردم.
توی آشپزخانه سر گاز بودم که صدای داریوش آمد.
خواهرم داشت شبکهها را بالا پائین میکرد. صدای جوانیهای داریوش آمد که داشت میخواند؛
شب آغاز هجرت تو... سرم را چرخاندم سمت تلویزیون تا داریوش را ببینم در یک کت تنگ و لباس یقهانگلیسی که با حالت غمباری روی صندلی نشسته و ذکر مصیبت ما را میخواند ولی خواهرم مهلت نداد و سنگدلانه کانال را عوض کرد. اما توی سر من داشت پخش میشد
و مثل الآن اشک از همه جای صورتم بیرون میزد. سهم من جز شکستن من، تو هجوم شب زمین نیست، با پر و بال خاکی من شوق پرواز آخری نیست، سنگر وحشت من از من مرهم زخم پیر من کو، واسه پیدا شدن تو آینه، جادهی سبز گم شدن کو