Saturday, June 28, 2014

می‌ترسم آخرش بمیرم و نتونم نگاه اومانیستی رو یادتون بدم

در بازی اروگوئه – ایتالیا مورخ سه‌شنبه 24 جون 2014، لوییز آلبرتو سوارز دیاز شانه‌ی یکی از بازیکنان حریف رو گاز خفیفی گرفت یا اصلاً شدید... فرقی نمی‌کنه. قبل از اون هم موارد مشابهی در پرونده‌‌ش ثبت شده بود. تا جایی که به فوتبال و بازی توی زمین مربوط می‌شه من این کار رو متفاوت از خطاهای رایج دیگه نمی‌دونم و نمی‌بینم. حرکتی مثل "تکل خشن" که زیاد در زمین اتفاق می‌افته بیش‌تر می‌تونه به بازیکنا آسیب بزنه تا گاز گرفتن شونه ولی چرا این تصور وجود داره که گاز گرفتن علاوه بر خطا یک تعرض علی‌حده ست؟ چرا چون این خطا عمومیت نداره اون رو از دایره‌ی رفتارهای انسانی بیرون بذاریم؟ یکی برای جلوگیری از ‌پیشروی حریف با غیظ تکل می‌ره به قصد ضربه زدن به ساق یا مچ پا. این‌ها جزیی از فوتبال هستند و این که به نظر کسانی کلاً بد و شنیع باشند حرفی جدا ست. در زمینه‌ی بحث فوتبال و خطا، گاز گرفتن هم حرکتی ست که از یکی از اعضای بدن سر زده و مثل تکلی که خطا دونسته می‌شه به عمد انجام شده و به قصد توپ‌گیری نبوده. به هر حال اگر حریمی هم خدشه‌دار شده باشه (که کم و بیش در هر خطایی اتفاق می‌افته)، دهان و دندان از دست و پا خدشه‌دارکننده‌تر نیستند.
اگر داور اون حرکت رو می‌دید سوارز رو اخراج می‌کرد ولی این هم در فوتبال زیاد اتفاق می‌افته که داور خطایی رو شخصاً با چشم نبینه و نتونه تصمیم به اخراج بگیره. هر بازیکنی که از زمین اخراج بشه خودبه‌خود یک یا دو بازی بعد رو از دست می‌ده یعنی به نوعی مشمول محرومیت کوتاه مدت می‌شه. اخراج برای سوارز کافی بود اگر حرکتش دیده می‌شد، ولی داور ندید و اعتراض بازیکن گازگرفته‌شده هم مؤثر نبود و سوارز تو بازی موند تا بهانه‌ای دست افکار عمومی* و به تبع اون فیفا بده که مجازات شدیدی در نظر بگیرند و بهترین بازیکن تیم ملی اروگوئه رو در مسابقات مهم جام جهانی وَ یکی از بهترین بازیکنان جام رو بفرستن خونه. نه سوارز در می‌رفت نه فیفا قرار بود تا یک ماه بعد منحل بشه و می‌تونست محرومیت رو به بعد از جام جهانی موکول کنه ولی حالا تیم اروگوئه با سختی ناشی از حذف بازیکن خوبش روبرو شده و تقصیرهای زیادی متوجه سوارز می‌شه اگر دیگه تیم نتونه بازی‌های خوبی داشته باشه.
چند جا هم خوندم که سوارز در بازی اروگوئه جلوی غنا، با دست جلوی توپ بازیکن غنا رو گرفته تا وارد دروازه‌شون نشه. داور پنالتی گرفته و پنالتی گل نشده و حالا این "گل نشدن" هم به تقصیرهای سوارز اضافه شده. باز غول بزرگ ارباب جمعی از خواب بر خاسته تا کسی رو بدمن ماجرا بکنه، کاسه کوزه‌ها رو سرش بشکنه و حالا که دیوار کوتاهی پیدا شده روش سوار بشه. به درک که گل نشد. بازی ئه، کمپین کمک به تیم حریف که نیست. حتی استرس ممکن‌ه باعث بشه یه بازیکن با دست جلوی توپ رو بگیره. از قضا این هم اتفاق رایجی ئه و حتی یکی از سرنوشت‌سازترین و معروف‌ترین گل‌های مارادونا با دست زده شد و چون داور گل رو پذیرفت هیچ‌کس هیچ کاری نتونست بکنه.

این چند روز در اقصی نقاط دنیا مردم سنگ نمکاشون رو ترکونده‌ن و عکس‌های زیادی دیده شد از سوارز در نقش دراکولا (شخصیتی خیالی که با خون دیگران تغذیه می‌کنه) و هانیبال لکترِ (آدمخوار) در سکوت بره‌ها. البته که هر دوی این‌ها شخصیت‌های خیالی محبوبی هستند، نه فقط برای من.
هزاران نفر با محکوم کردن جریان وَ اه و پیف کردن سعی داشته‌ن خودشون رو از شناعتی که به این حرکت چسبونده بودن مبرّی کنن. نوشته‌ی مسخره‌ای هم خوندم در گوگل پلاس که گفته بود فیفا باید مجازات شدیدتری برای اون حرکت می‌ذاشت تا مادر پدرا به بچه‌هاشون نشون بدن بگن ببین اونی که "وحشی بود و گاز گرفت" حالا از طرف فیفا مجبور شده که (مثلاً) یک سال قبل از ورود بازیکنان غنا به زمین خم شه پاشون رو ببوسه.
اولاً فیفا یک نهاد ئه، یک نهاد قانون‌گذار که مثل هر نهاد دیگری آلوده‌ی باندبازی‌های زیادی شده، کثافتکاری‌های زیادی توش اتفاق افتاده، تبانی‌ها، رشوه‌ها، پولشویی‌ها و موارد ناقض حقوق بازیکنان فوتبال، باشگاه‌ها و غیره. چطور حکم یک نهاد رو برابر با عدالت و انصاف می‌گیرید و قضاوتش رو بالای انسانیت قرار می‌دید؟ در ثانی این کسی که این پیشنهاد بد رو به‌عنوان ایده‌آلش برای مجازات سوارز داده، نمی‌ترسه بچه‌های مردم (مثلاً) برده‌داری یاد بگیرن؟
خب، این از فوتبال...
به نظر من مهم‌تر از رفتار مردم / بشر جنس رفتارشون ئه. مهم‌تر از نتیجه، روش ئه و مهم‌تر از هدف، خواسته ست. من روش‌ها رو می‌سنجم. زشتی یا زیبایی ِ روش‌ها ست که به چشم می‌آد نه اتفاق یا محصول. طبق همین روش‌شناسی شخصی، من حرکت متقابل بازیکن ایتالیایی (که با آرنج و بعد با کف دست به دهن سوارز زد، انگار بخواد پشه بکشه) وَ تمارض‌اش رو زشت می‌دونم، ولی حرکت سوارز رو صرفاً یک خطا در حین بازی.
خیلی جاهای دیگه در برخوردها و دعواها به دنبال روش‌ها هستم.
اون حرکت خیلی آنی و ناگهانی بود و واکنش یه آدم معمولی (و نه یک خونخوار بالفطره) در لحظه، اون بازخوردها هم ناگهانی اند و اجتناب‌ناپذیر، ولی اخلاقی کردن این برخورد وَ صرفاً نهادی و قانونی دیدن جریان و فشار گذاشتن روی فیفا (از طرف کسانی که قدرت این کار رو دارن و در پی اقناع افکار عمومی* اند) که موجب محرومیت سنگین سوارز شد و حتی مزخرفاتی از این دست که جز خوش‌رقصی فیفا (به‌عنوان یک نهاد رسوا) برای افکار عمومی* چیزی نیست؛ (طبق رأی فیفا لوئیز سوارز از حضور در استادیوم به مدت 4 ماه محروم است. / فیفا گفته است باشگاه لیورپول نمی تواند عکس دسته‌جمعی فصل جدید را درون استادیوم بگیرد مگر آنکه بدون سوارز عکس بگیرند.) وَ در ادامه لغو قرارداد دو سه کمپانی تبلیغاتی با سوارز، یک "اشتباه همیشگی" ست که به خاطر تبلیغاتی که حول‌اِش شکل گرفته برخورد درست دونسته می‌شه. این برخوردِ بیش‌تر جرم‌گرایانه با یک خطای فوتبالی وَ موجه نشون دادن چنین مجازاتِ صوری، خالی از فایده‌های اجتماعی ست.
شاید فکر می‌کنید بچه‌ها این رو نمی‌دونن و تفکیکی بین خطا، جرم، قانون و عدالت نمی‌گذارن. اسم یک خطا رو وحشی‌گری می‌ذارید تا بعداً از وحشی‌گری منع کنید و تصور می‌کنید این عمل امنیت رو افزایش می‌ده در حالی که هرگز این طور نشده و نمی‌شه. چه قشنگی داره که یه کودن نخبه‌نما باشی که نهادها و قانون‌گزارها خوب و بد رو برات تعریف کرده باشن و هویت انسانی و فردی‌ت رو با ذوب کردن در اکثریت ازت گرفته باشن؟ در مقابل، همون حرکتی که اسم وحشی‌گری روش گذاشته می‌شه تا وجدان‌ها رو قلنبه کنه و فرصت بده تا اکثریت خودشون رو خوب جلوه بدن، می‌تونه برای روحیه‌ی کودکی که با روحیه‌ی شما در کودکی و حال تفاوت داشته، برخورد درستی باشه. الآن بحث آموزش‌های جدید و فردگرا وَ تنوع سلیقه و سعی در شناخت انواع استعداد، بر درک همون تفاوت‌ها از کودکی استوار اند. چه بسا اگر به کودکی اون تصویر رو نشون بدی و از وحشی‌گری و مجازاتِ بوسیدن پای دیگران براش بگی بر گرده جوابت رو بده.
برای من اون نیرویی که منجر به حرکت می‌شه و با سطح ِ ظاهراً پذیرفته‌شده از طرف جمع اصطکاک ایجاد می‌کنه جالب ئه. برای غفلت و آسیب، هیجان وَ عجایب ارزش و اعتبار قائل ام. یعنی چیزایی نیستن که فقط ازشون لذت ببریم بلکه قشنگ و درست هم هست که انسان‌ها این طور زندگی کنن و تعامل رو محدود به نهاد نکنند. می‌شد که اون بازیکن ایتالیایی بودن در اون موقعیت رو درک کنه و به‌ش واقف بشه ولی در عوض خودش رو زد به موش‌مردگی تا از داور امتیاز بگیره. از اون طرف هیچ چیز بدتر از اخلاق‌گرایی عاریتی نیست. کسانی که به خاطر بی‌دردسر بودنش زندگی ِ شِبهِ نباتی رو انتخاب می‌کنن و قانون و نهاد رو بالاتر از انسان قرار می‌دن درواقع تربیت شده‌ن تا همیشه همه چیز رو به خوب یا بد متصل کنن و بعد خودشون رو در سمت خوب قرار بدن.
حرکت سوارز یک جسارت طبیعی و بی‌هوا از طرف یک آدم بی‌ملاحظه بود؛ بی‌ملاحظه به جریان، قانون، جریمه و خطر. کسی که در تیم بازی می‌کنه ولی همیشه برگشتی داره به اصل، برگشت به خواسته‌ی شخصی. مثل بازیابی غرور از دست رفته برای فرار از بدبختی، یا تکریمی برای فکر آنی وَ تصمیم شخصی. حرکتش حرکتی فردگرایانه بود که هیچ محرومیتی نمی‌تونه اون رو ازش جدا کنه.
*افکار عمومی در کل چیز بی‌ارزش و بی‌اعتباری ست چون از طرف جمعیت می‌آد. قالبی ست که هر چیزی می‌شه توش ریخت.

Tuesday, June 24, 2014

فلات غم از سغد تا تبریز، از خراسان تا خوزستان

امروز این خبر رو خوندم و به خاکستر به جا مونده از ریچارد فرای فکر کردم. جای دیگه کلمه‌ی دلسرد رو دیدم که مدتی بود مثل داداشش آزرده‌خاطر از یادم رفته بود. اگر می‌پرسیدن حالت چه جوریا ست شاید می‌گفتم غمگین ام ولی حالا یادم اومده دلسرد و آزرده‌خاطر ام. یعنی ناراحت نیستم، راحت ام ولی فسرده وَ در بعضی نسخ حتی فشرده.
نا امیدی چی ست؟ نا امیدی خلأی ست که از پی امید به وجود می‌آد. آدم می‌تونه همواره نا امید باشه حتی زمانی که امیدوار اه ولی امیدواری این‌طوری همیشگی نیست. نا امیدی مثل خاکستر سبک اه. یه راه سنتی وجود داره برای خلاصی از دست پشه‌ها در تابستان. باید بری بالاسر چاه اصلی ساختمون تو پارکینگ یا حیاطِ خونه و روش خاکستر الک کنی. خاکستر از الک که رد می‌شه سبک‌تر از اون چه هست می‌شه. ذراتش اون قدر ریز می‌شن که لابلای مولکول‌های آب خونه می‌سازن و دیگه هیچ روزنی نمی‌مونه تا لاروهای پشه از طریق اون اکسیژن به دست بیارن و بالنده بشن تا پشه‌های جوانی بشن که نیشیدن رو بیاغازن (سلام خلجی). نا امیدی هم همین طور ریز و سبک اه برای همین وسط هر چیزی یه شکاف باریک پیدا می‌کنه و راحت توش خونه می‌کنه. گاهی آدم فکر می‌کنه احساس بدبختی چیزی مثل سنگ اه. سنگین و خردکننده مثل پتک از آسمون فرود می‌آد و می‌افته رو سر آدم ولی این درواقع تعریف حادثه ست. کدوم بدبختی اه که یهویی فرود بیاد؟ بدبختی سر فرصت مثل قاصدک تو هوا می‌رقصه. نگاش می‌کنی و محلش نمی‌ذاری. مثل دونه‌ی برف آروم جلو چشمات می‌آد پایین و فکر می‌کنی این که چیزی نیست، اگر دست‌ام رو بگیرم زیرش تو گرمای دست‌ام آب می‌شه، ولی وقتی رسید روی سطح و به ذرات ریز دیگه پیوست می‌شه چربی روی شیر. یکپارچه می‌شه و راه نفوذ هوا رو می‌بنده.
از وقتی بشر خودش رو مجبور کرد تا در جریان همه چیز قرار بگیره بدبختیای جدیدی شروع شد و به بدبختیای ذاتی پیوست. دو روز پیش تو اخبار دیدم که باز در مصر بیش از هشتصد نفر یک‌باره به اعدام محکوم شده‌ن. جلوی دادگاه توی یه خیابون خاکی کلی آدم جمع شده بود. نزدیکان بعضیاشون تبرئه شده بودن و مال بعضیا نه. از یه مردی پرسیدن از حکم دادگاه راضی هستی؟ مرد خوشحال بود و دستاش‌و تو هوا تکون می‌داد. گفت آره راضی ام. درود بر ژنرال السیسی. دو قدم اون طرف‌تر رفتن نزدیک یه زن سیاهپوش تا لابد همین‌و بپرسن ولی زن نشست رو زمین جلوی تلی از خاک و مشت مشت خاک می‌ریخت رو سر و صورتش. یکی قسر در رفته بود برای همین فکر می‌کرد عدالت اجرا شده وَ واسه همین بود که درود می‌فرستاد ولی این جور موقعا باید از بدبختا و ناراضیا در مورد عدالت سؤال کنی. اونی که رنج می‌بره باید صداش شنیده بشه نه اونی که خوشحال اه و داره با دمش گردو می‌شکنه.

حالا می‌خوام این نوشته رو تبدیل کنم به "نوشته‌ای این همه بلند که موضوعات کثیری رو مطرح می‌کنه که هر کدومش می‌تونه موضوع یه بحث بزرگ باشه"، ولی در عین حال فراخوانی برای ایجاد هر بحثی با هر کسی نباشه.

یه روزی مثل روزای دیگه با اکراه کله‌ی صبح پا شدم برم به سرویس دانشگاه برسم. به قیافه‌م تو آینه نگاه کردم و گفتم چی‌ت از دخترای مردم کم‌تر اه که چار صبح پا می‌شن صبحانه صرف می‌کنن و یک ساعت کامل رو در آرامش به آرایش اختصاص می‌دن و با سایه چشمای هفت رنگ و مژه‌های ریمل‌زده و رژگونه و ماتیک و لاک صورتی شیش صبح تو سرویس به پسرا لبخند می‌زنن؟ بعد یادم افتاد که اینا واسه منی که همواره به زور از خواب بلند می‌شم و تو تاریکی کورمال می‌رم برسم دم در حموم تا صورت بشورم و صبحونه‌م آدامس اه گنده گوزی محسوب می‌شه وَ من که به هر حال تو سرویس می‌خوابم. سر کلاس هم که پسر قابل عرضی نداریم و هنگام تردد در محوطه هم عینک دودی کارها رو ساده کرده.
پام رو که گذاشتم تو کوچه غصه‌ی همیشگی به سراغ‌ام اومد. چطور در عرض پنج دقیقه خودم رو به سر خیابون اصلی برسونم؟ هر کس فقط یک بار با من هم‌کلام شده باشه می‌دونه که اولین کاری که بعد از رییس جمهور شدن می‌خوام بکنم تخریب فرعی‌های منتهی به خیابون انقلاب یا تخصیص یک خط ویژه برای "تا سر خیابون" اه. بارها خواسته‌م این دو دقیقه راه رو تاکسی بگیرم ولی ترسیده‌م موقع پیاده شدن راننده مسخره‌م کنه یا به‌م بگه افلیج. اون شِبهِ سربالایی جزء اساسی کابوس‌های تحصیلی من بوده و هر بار به‌ش فکر کرده‌م به ترک تحصیل هم فکر کرده‌م. هر قبرستونی بخوام برم باید اون یه تیکه رو سریع طی کنم تا به موقع به اتوبوس یا تاکسی برسم. البته شاید لزوم حفظ سرعت در اون یه تیکه وسواس روانی باشه. اگر زمان‌بندی یا قراری در کار نباشه مشکلی نیست ولی متأسفانه آدم برای این از خونه بیرون می‌آد که جایی بره و سر وقت به جایی برسه. مبحث "زمان‌بندی" و "حضور به‌موقع در قبرستان" جز تباهی بشر چیزی نیست. این قوانین و ساعت‌های شروع کار و زندگی رو سحرخیزان و کامروایانِ سرِ وقتِ فاشیست وضع کرده و به ما باشعورهای دموکرات حقنه کرده‌اند و ما جز چسناله جواب درخوری نداشته‌ایم، نه کمپین یک میلیون امضایی، نه شکایتی به سازمان ملل، نه ان جی اوی مریدان بالش و رختخواب، نه عملیات انتحاری بین اکیپ سحرخیزان، نه ثبت دفتری، نه نماینده‌ای در مجلس، نه دست یافتن به نخل طلا، خرس طلایی، گوی بلورین، دسته‌خر چوبی یا اسکار... هیچ کار جز چسناله نکرده‌ایم و توقع داریم این وضعیت خفت‌بار تغییر کند؟
وگرنه اگر صدای بلندمان را به گوش فاشیست‌ها و عمال‌شان می‌رساندیم، آیا تا کنون مسجل نشده بود که اگر شیش و هفت زندگی شروع نشه و نه و ده شروع بشه وضعیت صحت و سلامتِ "مغز تا به کون" همه‌ی ابناء بشر ایمن‌تر است؟ تو که شیرو فقط ساعت پنج تا پنج و نیم صبح می‌فروشی و نونوایی بربری‌ت ساعت شیش غلغله ست یا بچه‌های مردم رو هفت صبح می‌کشونی مدرسه، مرگ بر تو. بابا بالاخره بازدهی واسه شما رییسا مهم هست یا نیست؟ اخیراً از کسی به نام کن رابیسنون شنیده‌م که می‌گفت اگر تجارتی شبیه مدرسه راه‌اندازی می‌شد بعد از چند ماه به ورشکستگی می‌رسید. گوش کن کرّه خر... ایشون خیلی حرف عاقلانه‌ای زده. اگر مدارس مشغول صنعت باشند و آموزش نوعی سرمایه‌گذاری پولی باشد، این نوع آموزش متداول جز ورشکستگی حاصلی ندارد.
همین طور که از کوچه دور می‌شدم عینک‌ام رو زدم و چشمای سرد و خالی رو پوشوندم. هدفونا رو گذاشتم تا راحت‌تر به تز "باب دیلن به تنهایی می‌تونه دنیا رو عوض کنه، یه بیبی هی آلردی دید" بپردازم. وسطای مسیر دست کردم موبایل رو در بیارم تا ساعت‌و چک کنم که دیدم موبایل‌ام نیست. وسط مسابقه‌ی دوی تک‌نفره همه‌جام رو گشتم و دیدم موبایل‌ام نیست. اون زمان گرفتار چند جور بدبختی بودم و از کاری هم که سیستم ناعادلانه‌ی خوشحال‌ها مجبورم می‌کرد هر روز در طلب دانش بکنم متنفر بودم و مث همیشه مشقام هم ننوشته بودم ولی جا گذاشتن موبایل کار همون خاکستر الک‌شده رو کرد. تمام منافذ امید رو بست و پاهام سنگین شدن. موبایل اون موقع هم مثل حالا چیز نالازمی برام بود. فقط ساعت‌و روش نگاه می‌کردم و دوست داشتم به بدنه‌ی خشک و مات تیتانیومی‌ش دست بکشم و اصل واجب هرروزه‌ی دست کشیدن به فلزات رو به جا بیارم. وسط دوییدن احساس بدبختی کردم. وقت نبود بر گردم و برش دارم. تا به اتوبوس برسم کمی زار زدم و جات خالی آب دماغ‌ام راه افتاد.

Tuesday, June 17, 2014

تنوع، گناه تو ست. مگر نگفتم همیشه یک جور باش تا مورد لطف من باشی؟ ببین، خفه شو بابا

از جَوّ دانشگاه هنر، جوّ جمع‌های هنری هر چی نوشته‌م کم نوشته‌م؛ به عنوان دو نمونه "جمعیت"ای که باهاشون سر و کار داشته‌م... و بله با هم متفاوت اند ولی حالا کاری نداریم. خیلی چیزها رو من تو این‌جاها یاد گرفته‌م به هر دو صورت؛ هم مستقیم، هم مدل ِ ادب از که آموختی؟ از بی‌ادبان.
تو دانشگاه وضع عجیبی حاکم اه. از خودم شروع کنم که چند ماه اول جداً نمی‌دونستم کجا م و چرا اون جا م. من تازه قبلش به جای دبیرستان، رفته بودم هنرستان و باید برام عجیب نمی‌بود ولی بود. احساس می‌کردم گیر دارم، زیادی براش بزرگ ام یا زیادی برام بزرگ اه. یا من از حلقوم دانشگاه پایین نمی‌رفتم یا دانشگاه از حلقوم من. وضع، مصداق "عجب وضع کسشری" بود.
دانشگاه جایی ست که در آن با تعدادی استاد سر و کار دارید. لُبّ مطلب همین اه؛ اساتید. اون جا هم مثل هنرستان، اساتید با هم خوب نبودن و بعضاً همدیگر رو استاد نمی‌دونستند و جنگی دائمی برقرار بود. استادی می‌اومد دم در کلاس یه چیزی می‌گفت و وقتی می‌رفت این یکی استاد پشت سرش دهن‌کجی می‌کرد و شیشکی می‌بست یا یکی می‌اومد کارت نمایشگاهش رو با احترام تقدیم استاد پیشکسوت می‌کرد و همین که می‌رفت استاد پیشکسوت کارت رو نگاه‌نکرده می‌نداخت تو کشوی میز و رو به ما دانشجویان پوزخند می‌زد.
تو هنرستان حتی سر این که آبی و قرمز اصلی وَ بنفش ِ درست کدوم اه بین دبیران اختلاف نظر جدی وجود داشت. گروه ما قرمز اصلی‌ش قرمز گواش مارک پنتل بود ولی آبی اصلی رو با آبی پنتِل و مقداری سفید درست می‌کردیم و بنفش رو هم با بنفش ِ وینزور نیوتون وَ اضافه کردن سفید. گروه دیگه که سر کلاسای عربی و ریاضی و ادبیات فارسی و انگلیسی و تاریخ و جغرافی با هم یکی می‌شدیم، در رنگ‌شناسی تحت لوای خانومی موسوم به کلانتر قرار داشت که آبی پنتل رو آبی اصلی می‌دونست، و به بچه‌ها یاد داده بود بنفش رو با مخلوط کردن آبی و قرمز پنتل درست کنند که نتیجه‌ش می‌شد رنگ لجن‌مانندی که به قهوه‌ای می‌زد و تقریباً جزو دسته‌ی رنگ‌های مجهول قرار می‌گرفت. سر ژوژمان مشترک مبانی و طراحی هم دعوا بود. یکی از دبیرا می‌گفت این کار خوب نیست و آناتومی رو درست رعایت نکرده و باید بذاریدش کنار ولی همین که می‌رفت اون ور دبیر گروه خودی می‌خواست که بچه‌ها کاره رو بزنن به بورد.
در هر دو جا، گروه‌ها هر کدوم فقط استاد خودشون رو استاد می‌دونستن، یا اگر از رسته‌ی همیشه-متنفران بودن همه رو قبول داشتن غیر از استاد خودشون. نوچه‌پروری هم که قربونش برم شدیداً در جریان بود.
نمی‌دونم چرا اینا رو دارم می‌گم! حرف‌ام اصلاً اینا نیست. کلاً شروع کرده‌م تا از "بر کنار بودن" حرف بزنم، از "بیرون بودن" وَ این که به نظر من آدم چطور باشه بهتر اه.
من این اوضاع رو خیلی جاهای دیگه دیده‌م و حس کرده‌م و ذهن‌ام سوییچ کرده به زور و قدرت‌طلبی اساتید... تقریباً در هر سوراخی که آدمیزادگانی به‌ش دست یافته‌ن من‌جمله دنیای مجازی اوضاع مشابهی می‌بینی.
اصلاً این دانشگاه و اساتید چرا به وجود اومده‌ن؟ چرا این قدر روش تأکید هست؟ به نظرم این مکان‌ها و حالت کولونی‌مانندشون برای این هستند که آدما احساس تعلق کنند. خودشون رو از جمع بدونن. آدمایی مثل خودشون رو پیدا کنن و به توده‌ای بچسبند تا بزرگ‌ترش کنن تا در نهایت قهرمان بشن. آدمیان در این مکان‌ها باید رهبری کس یا کسانی رو بپذیرن وَ قبول کنند که باید تحت فرمول خاصی آموزش ببینند تا بدل به چیز خاصی بشن. قصد بالادستی‌ها ساختن یه جور کامیونیتی و ارگانیزیشن ِ در حال بالندگی ست تا هدف و نتیجه‌ی خاصی ازش به دست بیاد. لابد نیت خیلی‌هاش هم خیر اه ولی من خیری توش ندیده‌م و نمی‌بینم.
باید فریاد بلندی داشت و اعتراض رو تو کله‌ی طرف دعوا کوبید. باید جنس ناجور بود ولی همه جا هم سرک کشید.
اساتید همیشه رفتارم رو زننده برداشت کرده‌ن ولی به حول و قوه‌ی الهی همیشه دست خدا پشت‌ام بوده و مشکلی از بابت افتادن از واحد درسی یا واسه نمره‌ی قبولی دنبال سر این پوفیوزا دوییدن، برام پیش نیومده.
اساتید ابتدا به ساکن خیلی عیان میان‌مایگی‌شون رو ابراز می‌کنن و به‌ت شاکی می‌شن و این جور اوقات می‌دونید کی زورشون رو تأیید می‌کنه و چار تا ایراد هم اون اضافه می‌کنه و با استاد استاد کردن باعث می‌شه بالا بیاری؟ بلی، دانشجویان و همکلاسی‌ها. همونا که استقرار مسند قدرت رو مثل یک اصل پذیرفته‌ن و تخطی تو رو بر نمی‌تابند چون می‌تونه به موقعیت نیم‌بند اون‌ها هم آسیب بزنه.
اساتید چند راه پیش رو دارند تا همچین آدمی رو ادب کنند. اولی‌ش نمره ست. به‌ت نمره نمی‌دن چون می‌دونن اومدی دانشگاه تا یه روزی ازش خارج بشی وَ اگر نمره نگیری لنگ می‌مونی. پس به‌ت نمره نمی‌دن تا کم‌تر تقلا کنی یا از مریدان حضرت بگردی. راه دیگری که این حرومزاده‌ها خوب بلد اند این اه که ایگنورت کنن، نادیده بگیرنت تا احساس تحقیر کنی. از کار خوبی که رو دیوار زدی رد بشن و پای کار زشت و کثافت بغلی وایسن به به و چه چه کنن. (اینا رو باید اون دنیا پای پل صراط گیر بندازی و مجبورشون کنی یه هندونه رو درسته قورت بدن).
دنبال تجربه بودم و دوست داشتم روی هر چیزی می‌بینم کار کنم، تکنیک‌های جدید پیدا کنم و به جای جدید برسم ولی این رو به اسم پراکندگی تقبیح می‌کردن و هنوز هم اگر به‌شون رو بدی می‌کنند؛ تنوع زیادی در این آثار می‌بینیم وَ این خوب نیست. هر کاری باید امضای تو رو داشته باشه و امضات هم فقط باید یه چیز باشه.
این شده بود که خیلی از دانشجوها و نوچه‌های بالقوه راهش رو یاد گرفته بودن. کارهای تکراری و یکدستِ عین ِ هم تحویل می‌دادن و نمره‌ی خوب می‌گرفتن چون مؤلفه داشتند... "به همیشه یک جور شناخته شدن فکر کن. این برای خوب بودن و قهرمان شدن لازم است. استاد به تو آفرین خواهد گفت".
این جا لابه‌لای همین تارنماهای فکستنی هم یه عده مثل پیر خرابات مکتب باز کرده‌ن، تبلیغ می‌کنن تا به‌شون بگروی، متعلقات دنیای طبیعی رو صفر و یکی کرده‌ن و تا همرنگ نشی رات نمی‌دن. منتظر اند از تنهایی خسته شی یا از پوسیدن بهراسی و با پای خودت بری طرف‌شون.
به نظرم اونایی که بر شمردم همه راه‌های خوبی برای ادب شدن اند و اگر بخوای ادب شی خوب ادب می‌شی ولی نباید ادب شد، باید سر باز زد.

یکی از رفرنس‌های همیشگی من نامه‌ای ست که پل سزان به کامی پیسارو نوشته، در سال‌هایی که دو دوست از هم دور بودن و در سنین میانسالی.
سزان پس از سلام و احوالپرسی، اوایل نامه چیزی می‌نویسه با این مضمون که: کامی جان این روزها نقاش خوب زیاد می‌بینی. آری همه جا هستند و کارشان هم خوب است، مهارت دارند و بلیغ اند... ولی من این رو نمی‌خوام چون در من شوری ایجاد نمی‌کنن. من دنبال خوب نیستم. دنبال ذوق می‌گردم و جالب است بدانی که خیلی کم پیدا می‌کنم.
بعد از خوندن اون نامه فهمیدم که بالاخره اون کلمه‌ی گمشده‌م رو، اونی رو که نمی‌ذاره کامل از چیزهای قشنگ و ظاهراً درست خوش‌ام بیاد و همیشه جلوی شیفتگی سرراست و تحسین‌ام رو می‌گیره پیدا کرده‌م. ذوق در کنار کیفیت دو پیامبر من شدن. زیاد به این فکر کرده‌م که چطور خوب بودن مهم نیست و ذوق اه که مهم اه و این اصلاً چه معنی می‌ده؟ کسی به ذوق نامرئی تو کاری نداره، براش تره خرد نمی‌کنه، شاید اصلاً ذوق تو دیده نشه یا به تصویر و کلام در نیاد. فقط اگر خوب باشی و ثابت کنی که خوب ای تو رو موفق می‌دونن، به‌ت توجه می‌کنن، نمره می‌دن، پول و کار و خریدار گیرت می‌آد... باید در مسابقات متعدد خودت رو به داورها ثابت کنی. چطور بدون اینا باشی و راضی باشی؟
و جواب گنگ و مبهمش برام، دوام آوردن در بر کنار بودن بود. این که خوب ِ دیگران بودن رو از خودت دور کنی و به جمعیت و کامیونیتی اهمیت ندی و به جوایز و تشویق اعتنا نکنی. چیزهایی که می‌خوان تو رو خوب کنن و بعد مثل جاروبرقی بکشن طرف خودشون، دور کنی. به خودم می‌گفتم اگر نمره‌ی کم یا متوسطی می‌گیری بدون که کاری انجام دادی و خوشحال باش ولی اگر به‌ت بیست دادن و هورا کشیدن اون موقع شاکی شو برو بپرس چرا؟ چطور شد که من رو با خودتون یکی کردین؟ و اگر فهمیدی چرا، سعی کن شباهت‌ها رو حذف کنی و از راه دیگه بری. اگر هوراکش نداری و تأییدت نمی‌کنن راضی‌تر باش تا زمانی که تأییدت می‌کنن چون این خطر وجود داره که تبدیل به "خوب" بشی و بری تو دسته‌ی خوب‌هایی که شوری بر نمی‌انگیزند. این مهارت رو پیدا کن و تو خودت تقویت کن چون ذوق باید برای تو کافی باشه. زمانی که داری مثل سزان گوشه‌ای در تنهایی می‌میری باید خودت از خودت راضی باشی وَ نهایت رضایت این اه که بدونی دستِ‌کم بیش از نیمی از دنیا بالفعل و بالقوه از تو ناراضی بوده یا ابلهانه بابت نشناختن تو خسارت زیادی دیده. (خنده)

Tuesday, June 10, 2014

هدر

هر وقت یه سفر می‌رم شمال و بر می‌گردم فکر نوشتن کتاب معروف و جهانی‌م یعنی "هدر" باز می‌افته تو سرم. از الآن مثل ابراهیم گلستان خودم بگم اینگیلیسی‌ش چی می‌شه که باز تشکیک پیش نیاد؛ The Waste. می‌دونید که من و ابراهیم گلستان از اوناش ایم که طاقت نداریم ببینیم برگردان حرفامون به زبان‌های بیگانه ذره‌ای با فضیلت ذهنی‌مون فاصله داشته باشه واسه همین اه ایشون در این سن و سال می‌شینه خودش نطق‌های فصیحانه‌ش رو به اینگیلیسی و دیگر زبان‌های زنده‌ی دنیا ترجمه می‌کنه و من هم که معرف حضور هستم.
آره هر بار می‌شینم سرفصل‌هاش رو مشخص می‌کنم و موضوعات رو در ذهن‌ام به ربط قابل توجهی می‌رسونم ولی باز کارای دیگه و حرفای دیگه اونا رو از مغزم پر می‌دن. اگر دستگاهی اختراع شده بود که اون چه به زبون می‌آری یا کلمات و جمله‌هایی که به‌ش فکر می‌کنی اتوماتیک نوشته بشن تا حالا صدباره این کتاب معروف و جهانی رو منتشر کرده بودم. دروغ چرا؟ حال نوشتن ندارم. این چندین سال فعالیت مجازی دست‌ام رو تو تایپ کردن روون / Ravoon کرده ولی حس و حال هم لازم اه خب. دیگه حالی به آدم می‌مونه با این اوضاع؟ این آلودگی و پارازیتا و احمد خاتمی باعث شده‌ن همین نیم‌فاصله گذاشتن عرق آدم‌و در بیاره.
شمال ایران برای من جای دلپذیری اه که در عین حال خیلی دل من رو می‌شکونه. اول از همه جاده‌هاش من رو می‌ترسونه و عدم رسیدگی به‌شون اشک به چشمان قشنگ‌ام می‌آره. یه هفته پیش خبر رسید ساخت آزادراه تهران شمال بعد از این همه سال حرف و حدیث و ادعا و خرج پول منتفی شد. کی تصمیم می‌گیره یه پروژه‌ی ملی رو یهو منتفی کنه؟ وقتی قانون نیست یا هست ولی برای همه نیست همین می‌شه. غیر از جاده‌چالوس که نگین کهنسال آفرینش اه زده‌ن ریده‌ن به جاده‌ی هراز. هر گوشه یه بیل مکانیکی می‌بینی که داره از راست خاک و سنگریزه بر می‌داره می‌ریزه چپ. نمایش عبثی از ندانم‌کاری و مهندسی غلط. یهو از جاده‌ی عریض چاهار لاینه می‌رسی به گلوگاه تنگی که فقط یه ماشین می‌تونه ازش رد بشه. معلوم اه وقتی مهندسا می‌شینن وقت‌شون رو به توصیف کون و ممه‌ی مونیکا بلوچی و ریحانا اختصاص می‌دن وضع جاده‌های مملکت هم همین اه.
ساعت‌ها باید توی ترافیک بمونی تا به گلوگاه برسی، رد شی، عریض شه تا دوباره نزدیک گلوگاه بعدی سه ساعت ترافیک رو تحمل کنی. این جمعیت انبوهی که سر تعطیلات راه می‌افتن به سمت شمال امنیت و فضا می‌خوان. این چه وضعی اه جاده‌ها دارن؟ البته مردم خودشون هم یول اند. یه جا داشتیم ذره ذره تو ترافیک مسیر مستقیم‌و می‌رفتیم جلو که ناگهان یه دونه از این ماشین گنده‌های خرپولی پیچید جلومون. فکر می‌کنن چون پولدار اند می‌تونن از این و اون راه بگیرن؟ برادرم هول شد اومد زود بگیره این ور، یه اتوبوس هم که داشت از این چس مثقال انحراف محور ماشین استفاده می‌کرد تا یه سانت بیاد جلوتر نزدیک بود بماله به تیبای ما. داداش‌ام سرش رو برد بیرون و یکی دو تا از اون فحشای زشتی که پارسا نباید می‌شنید به راننده خرپوله داد. من هم از این ور دست‌ام رو بردم بیرون به راننده‌ی اتوبوس اشاره کردم خیلی گاو ای، بچه تو این ماشین هست. دیدم دهنش اندازه‌ی غار باز شد و یه چیزی گفت تو مایه‌های فحش. چند تا مسافر مرد کنارش بودن و از اون ارتفاع میخ شده بودن به نمایش. من هم اشاره وَ ساختن کله‌ی گاو با انگشتان دست رو بی‌خیال شدم و جوری که بتونه لب‌خونی کنه به‌ش گفتم خیلی مریض ای الاغ و بعد که سرم رو آوردم تو به پارسا گفتم این یکی فحش نبود حقش بود ولی بابات نباید فحش می‌داد. دیدم پارسا اصلاً حواسش نیست، داره به رقص کون پیکان قراضه‌ای که انداخته تو کناره‌ی سنگلاخ جاده تا یه متر زودتر به مقصد برسه می‌خنده. جلومون بر ستیغ یک کوه بلند دو تا از زنجیراندازان و یقه‌بازان که حال نشستن تو ماشین رو نداشتن نشسته بودن تخمه می‌شکوندن و آشغالاش رو پرت می‌کردن پایین. خلاصه‌ش این که وضع جاده‌ها و رانندگیا فاجعه ست. بعد از اون معضل بزرگ دیگه زباله ست. شمال واقعاً دلتای زباله ست. انگار آشغالای مملکت سر خورده باشن به سمت اون جا. یه کف دست جای تمیز نمی‌بینی. هر جا شده آشغال انداخته‌ن. بعضیا م مثل مامان من فکر می‌کنن آشغالای کوچیک عیبی نداره چون باد می‌بره! به‌ش می‌گم یعنی باد می‌بره می‌ندازه تو سطل آشغال یا باد می‌پیچه توشون بازیافت‌شون می‌کنه؟ به پارسا گفتم تو که کارت همیار پلیس داری بیا این رو جریمه کن.
حتی تو ساحل اگر مواظب نباشی تکه‌های خشک پلاستیک بطریا و لیوانای یه بار مصرف ممکن اه پات رو ببره، یا باد بزنه خاکستر آتیشی رو که بعد از کباب کردن و استفاده کردن ازش برش نداشته‌ن، بریزه تو چشمات. چرا چیزای به این سادگی رو نمی‌شه فهمید که آشغالی که تو سطل زباله نمی‌ندازی خودش پا در نمی‌آره بره تو سطل و کسی هم موظف نیست پشت سرت راه بیاد آشغالات و خاکسترات رو جمع کنه؟ آیا توانایی فهمیدن این چیزا برای بعضیا این قدر دور از دسترس اه؟ همه بهونه می‌گیرن سطل زباله کم اه ولی کیسه‌های آشغال رو خالی می‌کنن کنارشون، بعد تا می‌کنن می‌ذارن تو کیف!
خیلی چیزای دیگه م هست که به دلیل خسته شدن دست و شکستن النگو ناچار از ذکرشون می‌گذرم فعلاً، ولی سومین معضل بزرگ شمال هم بگم و برم؛ کلوچه‌کارخونه‌ای.
لعنت خدا بر کارخانه‌جات نوشین، نادری، نادی و باقی کثافتا. اولاً که چقدر مواد اصلی برای درست کردن این آشغالای بدمزه و بی‌کیفیت و زشت و تقلبی هدر می‌ره. مضاف بر اون چقدر کاغذ "اضافی" صرف بسته‌بندی اینا می‌شه. کارتون کلوچه رو می‌خری بعد بازش می‌کنی می‌بینی کلوچه‌ها رو توی دو تا کارتون دیگه گذاشته‌ن! اونا رو باز می‌کنی می‌بینی کلوچه‌ها توی بسته‌بندی پلاستیکی اند. خب طراح گوزوی این پکیج‌ها غیر از اضافه کردن وزن به پکیج وَ مخفی کردن یه چس کلوچه‌ی ناقابل زشت و بدمزه در این بسته‌های بی‌خودی گنده و سنگین، چه غلط دیگری می‌خواسته بکنه؟
ارائه‌ی همین چار تا کلوچه در یک پاکت نازک و ساده یا یک ظرف فلزی نازک و قابل بازیافت چه عیبی داشت؟
جدا از اون واقعاً طعم کلوچه‌ی سنتی ایران باید این باشه؟ یه خمیر چرب و سنگین و بی‌طعم که فقط بوی شکر و تخم‌مرغ می‌ده و پودر نارگیل و گردو لاشون چسیده؟ سلیقه کجا ست پس؟
من فقط یه بار تو عمرم بیسکوییت سوئدی خورده‌م هنوز بسته‌بندی ساده و طعم خوب زنجبیلی‌ش رو به خاطر می‌آرم و برای کیفیتش اشک می‌ریزم. به هوای اون چند بار به تناوب شیرینی سنتی زنجبیلی از غرفه‌های استان‌های مختلف خریده‌م بررسی کرده‌م و بعد از یه گاز تف کرده‌م بیرون. واقعاً هم تف به گورتون که کلهم اجمعین استاد هدر اید. یه بچه یا اصلاً یه آدم چند تا کلوچه‌ی خشک بدمزه باید بتپونه تو دهنش و به زور با بزاق دهان آغشته کنه تا مزه‌ی نارگیل و زنجبیل رو احساس کنه؟ یعنی واقعاً تو مغز قیری کسی که فرمول کلوچه رو برای کارخونه ثبت کرده چی می‌گذشته؟ نه، جدی می‌خوام بدونم چی. این همه نونی که هر روزه دور ریخته می‌شه واسه چی اه؟ این ساختمون‌سازیای قیری چی می‌گن؟ این جاده‌ها چی می‌گن؟ همه چی‌تون مثل آزادی دادن‌تون قطره‌ای اه؟ بزنم تو سرت صدا سگ بدی؟

دیگه اعصاب‌ام خرد شد. بگذریم... خودتون چطور اید؟