Sunday, June 28, 2015

حالا می‌بینی بد به کی می‌گن

این وقت سال که رسانه‌ها یادمون می‌ندازن شعبده‌باز صحنه‌ها مایکل جکسون دیگه زنده نیست، دوست دارم ازش حرف بزنم و دریغ و دو صد دریغ خودم رو ابراز کنم. البته نه برای مرگش چون از اون ناراحت نیستم. هنرمند هم مثل آدمای دیگه، به یه جایی که می‌رسه پی شفا ست و اصلاً نیازمند شفا. برای بعضی مرگ‌شون همون شفاشون می‌شه، برای بعضیا تغییر یا یه چرخش بزرگ وَ بعضیا م شفا رو نمی‌خوان و پس می‌زنن، زندگی شِبه‌نباتی رو انتخاب می‌کنن و کم کم جزغاله می‌شن و آبرو حیثیت هنرشون به فنا می‌ره، حالا اسم نمی‌برم... پیری ذهن و روح غیر از سرتاسر دنیا، در این‌جا هم آتش عظیمی ست که به جون هنرمند می‌افته.
چیزی که ناراحت‌ام می‌کنه نه مرگش که زندگی‌ش اه. زندگی سخت و دردناکش... همونی که خودش رو عذاب می‌داد ولی جلوی چشم دیگران می‌شد رقص و موسیقی و جادو.
ظاهراً اولین بار در دهه‌ی هشتاد فاش می‌کنه که پدرش چه بلاهایی سرش می‌آورد. دهه‌ی هشتاد می‌شه آغاز دهه‌ی سوم زندگی‌ش. حتماً باید سخت باشه تو بیست و چند سالگی به دنیا اعلام کنی تا حد مرگ کتک می‌خوردی و یه ظالم زورگو هر وقت هوس می‌کرده طرفت تف می‌نداخته و می‌زده تو سرت و قیافه و بینی پهنت رو مسخره می‌کرده. اون روز دوباره فیلمی که توش اینا رو می‌گفت می‌دیدم و اشکام بند نمی‌اومد. رفتم سرچ کردم عکسای باباهه رو دیدم و دیدم ای وای چه غول تشن بی‌ریخت و بی‌اعصابی هم هست. چطور یک آفریقایی‌تبار می‌تونه دماغ پهن رو مسخره کنه؟ این تبار خاص به بزرگی بینی شناخته می‌شن ولی به مایکل که بچه بوده می‌گفته دماغ تو به من نرفته. این دماغ رو از من نداری، به طرف مادری‌ت رفتی. آخه بی همه چیز این چه حرفی بوده به بچه می‌زدی؟ خود مایکل تو فیلم می‌گفت وقتی به یه بچه همچین چیزی می‌گی انگار دیگه کشته باشی‌ش. وقتی بچه بودم و این حرفا رو می‌شنیدم می‌خواستم بمیرم. واسه همین من از گل نازک‌تر به بچه‌هام نگفته‌م چون نمی‌خواستم احساسی که من به پدرم داشتم به من داشته باشن. این یه جورایی یعنی این که من در کودکی مرده‌ام و تو طول زندگی‌م فقط سعی کرده‌م از گزند بیشتر در امان بمونم و این تن رو با هر بدبختی شده بکشونم دنبال خودم. می‌گفت هنوز هم پدرم رو ببینم از ترس سکته می‌کنم. هیچ وقت نفهمید من چقدر ازش می‌ترسم. هنوز با هم که روبرو می‌شیم برادرام زیر بغل‌ام رو می‌گیرن نیفتم و گاهی از ترس بالا می‌آرم. می‌گفت اگر یه روز بگن دیگه بچه‌ای روی کره‌ی زمین نیست خودم رو از طبقه‌ی چارم می‌ندازم پایین می‌کشم.

سر همین چیزا، از نگاهای مردم، خجالتی بودن، جوشای صورتش و توجه رسانه‌ها رنج می‌کشیده و از یه زمانی به بعد که می‌شده اول جوانی‌ش خودش رو با دارو تسکین می‌داده و می‌خوابونده. این جور مصائب رو خوب می‌فهمم و درک می‌کنم برای همین عزادار هر آدمی می‌شم که کودکی‌ش سوخته یا به قول گفتنی ربوده شده. می‌گن تو هر سنی از کودکی که باشی و فشار زیادی به‌ت وارد بشه، تحقیر بشی یا به هر دلیل اعتماد به نفست رو از دست بدی، دیگه تو همون سن می‌مونی. بزرگ نمی‌شی. رشد می‌کنی ولی همون بچه‌ی پنج شیش ساله باقی می‌مونی. این وسط به خاطر معروف بودن از بچگی، مردم هم همه جا می‌شناختنش و جلو می‌اومدن و راجع به ریخت و قیافه‌ش نظر میداده‌ن و اوضاع رو هی بدتر می‌کرده‌ن. این شد که کودک باقی موند. حتی تو بازسازی صحنه‌ی اتاقی که توش مرد یه عروسک هم رو بالش بود.
هنوز هم از این هیولاها زیاد ان. با بچه‌های کلاس پارسا اینا که رفتم پارک دیدم دو سه تا پسر تپل تو کلاس‌شون دارن. اولاً که مقصر/هیولای اصلی پدر و مادر بی‌اعتنای این بچه‌ها هستن ولی از اون ور هم بچه‌های دیگه اینا رو خیکی صدا می‌زدن. مادر یکی‌شون که رو چمن کنار من نشسته بود وقتی پسرش از اون دور می‌گفت مامان به من می‌گن خیکی با خنده می‌گفت اون قدر هم این علیرضا به این که به‌ش بگن خیکی حساس اه، هی هر شب سر میز می‌گه مامان من دیگه رژیم می‌گیرم. یک‌بند می‌خندید و از حساسیت بچه‌ش به این کلمه می‌گفت ولی نمی‌رفت بچه‌ی بیچاره رو دلداری بده. خب نامسلمون تو اگر آدم ای، اگر شعور داری و مسئولیت سرت می‌شه دو ماه به غذای بچه نظارت کن درست بشه. اگر نه دیگه چرا می‌خندی آشغال؟

بر گردیم به مایکل. به مناسبت روز سالمرگش رفتم سراغ ویدئوهاش و اول اونی رو دیدم که شادترین و خوشگل‌ترین مایکل دنیا توش با ذوق و خنده آهنگ می‌خونه. آدم ذوق‌مرگ می‌شه یه همچین نشاطی می‌بینه. +
انگار از بزرگ شدن خودش خوشحال و راضی اه و قبل از اجرا هم یکی دو تا دختر پیدا شده‌ن به‌ش گفته‌ن وای چه خوش‌قیافه ای، قربون اون دندونای ردیفت.
بعد می‌رم سراغ اجرای تاریخ‌سازش. +
اجرایی که می‌گن وقتی زنده از تلویزیون پخش شد آمریکا رو لرزوند و همه چی رو به قبل و بعد از خودش تقسیم کرد و بیننده‌هاش هرگز بعد از دیدن اجرا اونی نموندن که بودن.
بعد می‌رم سراغ سکسی‌ترین ویدئوکلیپ مایکل که اتفاقاً مارتین اسکورسیزی خودمون ساخته: بد

من اولین بار مایکل جکسون رو تو برنامه‌ی شبیخون دیدم. عاشق اون برنامه بودم چون برای مایی که دسترسی به خیلی چیزا نداشتیم شبیخون‌های فرهنگی غرب رو از تلویزیون خودمون نمایش می‌داد یعنی همون چیزایی که تشنه‌ی دیدنش بودیم. همون چند دقیقه رو می‌بلعیدیم و توش آدما رو شناسایی می‌کردیم. برادرم هر سری می‌گفت وایسین الان مایکل جکسون رو نشون می‌ده که برک می‌زنه. از سر آشنایی ناقص با همین شبیخون‌ها کم کم باب شد که تو تمام عروسیا یهو می‌گفتن راه باز کنین فلانی می‌خواد برک بزنه. یهو یه پسر لاغر با زیرپوش گشاد یا آستین رکابی می‌اومد و همراه با دوبس دوبس ارگ، اداهای مکانیکی در می‌آورد. تا چند سال بعد هم هر وقت خونه‌ی عروس دوماده می‌رفتی مهمونی، محکوم بودی فیلم عروسی و برک زدن مجتبی و داوود و کامبیز رو نگاه کنی که دارن وسط حیاط و زیر ریسه‌ی چراغا یا تو قسمت مردونه‌ی سالن با دست‌شون موج مکزیکی رو بازسازی می‌کنن یا مثل زامبیا خودشون رو کج و کوله می‌کنن و به‌ش می‌گن برک زدن.
بعد فیلمای اصلی می‌رسید و چشم‌مون به جمال خودش، سلطان رقص برک روشن می‌شد. جل‌الخالق... ظاهراً می‌رفت جلو ولی در واقع داشت می‌اومد عقب. هر کی می‌دید تشنج می‌کرد و صدایی حاکی از تعجب شدید در می‌آورد. راستش مایکل جکسون یکی از اونا بود که من خیلی ازش می‌ترسیدم و حاضر نبودم چارچشمی اجراش رو ببینم. به خاطر شایعات به نظرم می‌رسید بدن و چهره‌ی طبیعی نداره و انگار چند تا اوستاکار با همکاری هم ساخته‌نش. عکسی هم از قدیماش ندیده بودیم. برادرم فقط می‌گفت این یه مرد سیاه بوده و حالا به مرور خودش رو یه زن سفید کرده. می‌پرسیدیم چه جوری؟ می‌گفت با عمل جراحی. پشت صحنه‌ی کنسرتش، بخشی از ویدئوی بیلی جین پخش می‌شد، این از فرصت استفاده می‌کرد می‌گفت عکس این دو تا زنه رو می‌بینین؟ اینا رو دیده خوشش اومده، بعد تصمیم گرفته خودش رو یه زن این شکلی کنه. یادم هست هی خیره می‌شدم ببینم پستون داره یا نه. می‌دیدم چیزی معلوم نیست، می‌گفتم این زن نیست برادرم اصرار می‌کرد چرا خره زن شده... و من هی نگران می‌شدم که علاوه بر لباس رویی که باد داشت می‌بردش زیرپوشش هم در آره و ما مجبور شیم بزنیم جلو. آخرش یه بار این اتفاق افتاد، یقه‌ی زیرپوش گشادش رو گرفت با دست کشید و من خیال‌ام راحت شد که نه، هیچ چی نیست.
سال‌ها بعد از اون تشنج اولیه با الهام همکلاس شدم که از مشهد اومده بودن تهران. پدرش تاجر بود و سفرای زیادی رفته بود. تو یکی از سفراش به مسکو، رفته بود کنسرت مایکل و عکس‌هایی تهیه کرده بود. همین باعث شده بود الهام فک کنه صاحاب شاخه‌ی خاورمیانه‌ی مایکل جکسون اه. می‌گفت من خیلی دوسش دارم و همه‌ی کلیپاش رو حفظ ام و این مال من اه. من فکر می‌کردم چون از تهران دور بوده هنوز عاشق مایکل جکسون مونده چون دیگه عشق به مایکل در تهران که منسوخ شده بود، گفتیم باشه مال تو. می‌گفتم آخه چطور این رو دوست داری؟ یه جوری اه. می‌گفت نه پس، بیام این پسره‌ی زاغول بی‌نمک دی‌کاپریو رو دوست داشته باشم؟ مایکل عشق من اه و خوشگل خوشگلا ست.
من چون اون زمان آشنایی و تخصص نداشتم زیاد بحث نمی‌کردم. حتی ستایشگر هنرش هم نبودم. ولی همیشه شگفت‌زده بودم. از اون صدای زیباش و زوزه‌های گاه و بیگاهی که می‌کشید خوش‌ام می‌اومد. با خودم می‌گفتم ولی چطور این طور شده؟ بعدها ماهواره اختراع شد و من هم کم کم با جهانیان آشنا شدم. دیدم بابا خیلی بیشتر از اون چه فکر می‌کردم زحمت کشیده و هنرآفرینی کرده. غیر از این، می‌دیدم که اون همه زرق و برق و اضافات و شلوغ‌بازیا وقتی به چشماش نگاه می‌کنی کمرنگ می‌شن و هیاهو و خودکشی مردم در برابرش شبیه دست و پا زدنای موجوداتی به نظر می‌آد که یه آدم فرازمینی به صلابه‌شون کشیده. پول‌شون رو می‌گیره و نمایش خوب و باکیفیتی تحویل می‌ده، همون چیز نامأنوس و غریبی که خودش سرهم کرده و ساخته... و حالا به واسطه‌ی دونستن رگ خواب تماشاچیا اون معجون سخت بدون این که درست بفهمنش واردشون می‌شه و تازه غوغا راه می‌ندازن و بیشتر می‌خوان. ولی اون باز هم خودش رو پشت این هیاهو قایم می‌کنه چون جای بروزی برای خودش نیست. کماکان فقط چشم‌ها دروازه‌ای به عمق و درون اند.
نریشن فیلم می‌گفت جکسون تاجر موفقی بوده و امتیاز پخش همیشگی معروف‌ترین آلبومای معروف‌ترین موزیسینای دنیا رو خریده. داستان‌هایی هم هست از درگیر بودن اون با اسکلت ناقص‌الخلقه‌ترین انسان روی زمین جوزف مریک (مرد فیل‌نما)... شایعاتی که می‌گفت اون صاحب اسکلت شده. عجیب این‌جا ست که مرد فیل‌نما تصمیم گرفت یه شب هم که شده مثل آدم معمولیا روی تخت دراز بکشه و بخوابه و این شد آخرین شب‌اش. مایکل هم آخرین شب عمرش هی به دکترش می‌گفته یه دارویی تزریق کن بخوابم و بیهوش بشم... و در نهایت شد آن چه شد.

تو بداَس‌ترین ویدئوکلیپ دنیا به انتخاب هارمونی اورگانیزیشن مایکل یه پسر جوان محجوب و آروم اه که تو مدرسه‌ی خوب و بزرگی تو یه جای درست حسابی و پولداری درس می‌خونه و برا همین سر تعطیلات کلی راه باید بیاد تا برسه خونه. هم‌محله‌ایاش تو محله‌ی فقیرشون ول و بیکار می‌گردن و دنبال دردسر. می‌بینن این نرم و نازک شده، مسخره‌ش می‌کنن که از ما نیستی چون "بد" نیستی. این هم قاطی می‌کنه یه کم داد و هوار می‌کنه که چرا بد ام. می‌گن پس نشون بده. می‌آد تو مترو جلو یکی رو بگیره با دوستاش بریزن سرش ولی آخرین لحظه نمی‌تونه و به یارو می‌گه در رو...
و تازه ویدئو شروع می‌شه؛ پسر محجوب داستان یهو می‌شه یه سروقامت چرم‌پوش و جسور که با نوچه‌های خیالی‌ش که جادوگرانه احضارشون کرده جلوی دوستاش وای می‌سته تا نمایشی اجرا کنه و نشون بده مثل اونا نیست ولی بد رو هست. می‌گه مواظب حرف دهنت باش و خوب گوش کن. من بد ام بدجوری هم بد ام، باور نداری بیا جلو نشونت بدم و خودت هم می‌دونی چه بد ام و حالا می‌خوای یه بار دیگه بگو... بد کی اه؟
اون حرکت دستا، شاخ شونه کشیدنا، اداها، زوزه‌ها، داد و بیدادا، رقصا... آقا با هم به نظاره بنشینیم. + و +

Friday, June 19, 2015

جنگل واژگون

دوست دارم هر شب که دارم می‌خوابم از پشت پرده نور لامپ‌های ریسه‌ی چراغونی بیاد تو. عاشق چراغونی و ریسه‌های روشن ام. عاشق حجله (خدا اون روز رو نیاره)، عاشق اون لامپای رنگی که غروبا رو قابل تحمل و شبا رو قشنگ می‌کنن. نورهای نقطه‌ای سبز و قرمز و زرد. اولین باری که این طور خوابیدم و خوش گذشت جلوی درمون رو چراغونی کرده بودن به مناسبت تشریف‌فرمایی آقای صمصامی و بانو از مکه‌ی مکرمه. رو پارچه این طور نوشته بودن. مرد بیچاره درست دو روز بعد سکته‌ی مغزی کرد و دچار اختلال در تکلم و حواس شد. شاید برای همین زودتر از معمول ریسه‌ها رو بر چیدن. چند شبی رو زیر هاله‌ی مقدسی از نور سبز می‌خوابیدم و کیف می‌کردم. انگار تو صحن مسجد بودم یا روی صفه‌ای سنگی در ورودی مهدیه‌ی تهران که همون یه باری هم که رفتم به زور تو و با تو رفتم. حاج منصور اون پایین گفت درست نیست خانوما از طبقه‌ی بالا ما رو می‌بینن. مراسم مولودی بود و حاج آقا شوخی می‌کرد بخندین. شماها، تو و همپالکیات هورا کشیدین و دستا رو بالای سرتون می‌کوفتین به هم. من گفتم وا داره به‌تون دری وری می‌گه ولی تو نگام نمی‌کردی. هم من رو بچه می‌دونستی هم با این که کنارت نشسته بودم جایی وای نستاده بودم که تو وایساده بودی. هیاهویی بود. حاج آقا مثلاً می‌گفت ورزش زنان ورزش زنان؟ مگه فضه، کنیز فاطمه‌ی زهرا ورزش می‌کرده؟ کفر نگین. باز شماها هلهله سر می‌دادین. خیلی شلوغ بود. مثل یه قورباغه‌ی فهیم گوشام رو بسته بودم و تو سکوت به شادی حماقت و از مخ آزادی توی صورتت نگاه می‌کردم. به دماغ شکیل‌ات که تا وقتی از مدل دماغ دیگه‌ای خوش‌ام بیاد حسرت داشتن یکی مثل‌اش رو داشتم. هر بار دست می‌زدی و همراه خواهرا طبق رسوم‌تون هااااا و هووووی بلند سر می‌دادی کمرت صاف می‌شد. چادرت افتاده بود. مثل کسی که می‌خواد بلند شه وایسه قدری کون و کپل رو از زمین بلند می‌کردی و از شعف چند بار مث فنر بالا پایین می‌شدی مث وقتایی که تیم آدم گل می‌زنه... گرچه من اگر به‌م بگن دوقلو زاییدم هم این مدلی مشعوف نمی‌شم که فنری بزنم چه برسه به گل زدن تیم. از اون جا فقط نور سبز چراغونی نیمه شعبان‌اش رو دوست داشتم و با خودم نگه داشتم.
اون چند شب راحت و لبخند به لب خواب‌ام می‌برد. برعکس تو که همیشه‌ی خدا تو خواب آخرین لبخند شهدا رو به لب داری. از چی این قدر مطمئن و راضی هستی؟ یه بار وسط خنده‌های بلندت یکی چشم‌غره رفت به‌ت. گفتی این پا رو نگاه کن. تو می‌تونی با همچین پایی بخندی؟ می‌خواستم از طبقه پنجمیا بخوام ریسه‌ها رو تا ابد همون جا نگه دارن ولی اونا م از اتفاقی که برای پدرشون افتاده بود دلخور بودن و طبیعی بود بخوان یه بلایی سر اشیاء مقصر در سکته‌ی مغزی در بیارن. خوب شد دست‌شون به کعبه و صاحب‌اش نرسید. بعدش هم اونا تو طبقه‌ی پنجم چه می‌دونستن من طبقه دومی چی می‌گم؟ همیشه زندگی طبقاتی ما انسان‌ها رو از فهم حال هم دور کرده و می‌کنه. تو حال و حول من نه طبقه اولی نه سومی نه چارمی نه پنجمی شریک نبود. تو بالکن هیچ کدوم نور نمی‌افتاد. اگر می‌گفتم با این نورا خوب و راحت خواب‌ام می‌بره می‌گفتن به درک، خدا روزی‌ت رو جای دیگه حواله کنه.

بر همین سیاق من هم حال غریب اون رو نمی‌فهمم. در هیچ کدوم از پوزیشن‌هاش حالش رو نفهمیدم گر چه که توضیح هم نمی‌داد و نداد و نمی‌ده و کاش هیچ وقت هم نده. بعضیا رو می‌گیم خل‌وضع شده‌ن ولی در اصل تو یه طبقه‌ی دیگه ن. روزی که از روزبه در رفت اومد اتفاقاً من شیرینی خریده بودم و با ورود ناگهانی‌ش رفتم گذاشتم تو پیش‌دستی بیارم. نشسته بود رو مبل و هی با دستش عرق صورتش رو پاک می‌کرد و طبق عادت دماغش رو بالا می‌کشید. ابروهای همیشه شلوغ در حسرت موچین و قیچی‌ش، صورت زیباش، خال چشمش که انگار یه مردمک دیگه ست کنار مردمک اصلی، پف عجیب شکمش، پای متورمش، مغز پیچیده‌ش، عشق بی حد و حصرش به آقا وَ انبوهی از دانسته‌های به‌دردنخورم راجع به‌ش. غریبه‌ی ابدی که وقتی پولدار باشه نگران همه ست و به همه می‌بخشه، دنبال علایق بقیه ست و می‌دونه کی چی می‌خواد ولی وقتی بی‌پول باشه جاش کنار خیابون، چون از ما نیست. دوست مزاحم، رفیق سربار. موجب بدترین اتفاقات و غایب همیشه حاضر عروسیا. همیشه هر جا دستگیر شده تو توالت بوده، بیرون نمی‌اومده یا سخت بیرون می‌اومده، یا مشغول دیدن اخبار بوده تو تلویزیون‌های بزرگ ایستگاه راه‌آهن و فرودگاه و هر چی به‌ش می‌گفته‌ن پا شو برو گوش نمی‌داده. روزی هم که در رفته بود اول خودش رو رسونده بود به سالن خانواده‌هایی که می‌آن ملاقات، نشسته بود سر فرصت اخبارش رو دیده بود بعد در حالی که چادر یکی دیگه سرش بود مثل کسی که از ملاقات بر می‌گرده از ساختمون زده بود بیرون. یه دل‌گنده‌ی وسواسی که راهی به فهم عملکرد نورون‌های مغزش نیست. نه از چیزی می‌ترسه نه چیزی جلوش رو می‌گیره. می‌تونه سال تا سال مسواک نزنه و دو ماه حموم نره و زنده بمونه و همچنان به آدما وصل باشه. یه مغز فعال که جایی وسط هیاهوها تصمیم خودش رو می‌گیره و برای همیشه رها می‌شه. مثل بنجی.
نشسته بود رو مبل و مثل آدمای سرمازده لباش رو می‌لرزوند. دستش رو محکم فشار می‌داد وسط پاش و تنه‌ش رو می‌لرزوند. گفت شاش‌ام داره می‌ریزه و دراز کشید رو مبل. مبل‌مون راحتی نبود و دید اگر دراز بکشه می‌مونه رو هوا. بلند شد همون جور که خودش رو فشار می‌داد خوابید رو زمین و خودش رو سفت کرد. جرأت کردم دهن باز کنم و بگم خب برو تو دستشویی. گفت نه اول باید دراز بکشم. لابد قوانین‌اش برای خودش معنی داشت چون باید اجرا می‌شد وگرنه که راهی به اون طبقه نیست. گفتم پا شو برو فرش رو کثیف می‌کنی. قبلاً دیده بودم چه راحت ولی چه سخت شلوارش رو کشیده پایین و روی فرش ریده. می‌گفت این کارو کرده چون نمی‌تونسته خودش رو تا رسیدن به توالت نگه داره و ترسیده شلوارش کثیف بشه. به هر حال به گواه شاهدان عینی هر دفعه شلوارش رو با وسواس می‌شست بعد خیسکی پاش می‌کرد و هی راه می‌رفت تا خشک بشه. بالاخره در نوردیدن بخش اول تموم شد و به زور بلند شد رفت تو توالت. بخش دوم قانون این بود که دیر برسی تو توالت و بشاشی تو خودت تا بعدش یکی دو ساعت با شست و شور سرت گرم باشه. این طوری همیشه از دنیا جدا می‌مونی و کسی بازخواستت نمی‌کنه.
وقتی شیرینی‌ش رو می‌خورد از روزبه تعریف کرد. گرفته بودنش و گفته بودن شناسنامه و مدارکت رو نشون بده. قبول نکرده بود. صاحب توالت پاساژ باور نکرده بود لیسانس داره، رضایت نداده بود و برده بودنش روزبه. گفت دل‌ام برای فرزانه تنگ می‌شه. کسی رو نداشت و برادرش برای خلاص شدن از خرج، فرستاده بودش اون جا. هیچ چی‌ش نبود. به چه قشنگی می‌اومد موهامون رو شونه می‌کرد و می‌بافت. می‌گفت هر وقت هر کدوم‌تون رفتین بیرون به یاد من باشین، من که این تو موندنی ام. هر وقت یه قرصی می‌دادن دست‌مون و می‌پرسیدیم این چه قرصی اه به جای جواب دادن می‌رفتن به سرپرستار می‌گفتن و اون هم اعلام می‌کرد کد صد. یکی می‌اومد می‌بردت تو یه اتاق تنگ که رو درش نوشته بود کد صد. جا نداشت حتی بشینی یا بچرخی. باید یک ساعت رو به در سرپا توش وای می‌ستادی تا دیگه سؤال نپرسی. قرصاشون رو می‌خوردم همه‌ش خواب بودم. نه روزنامه نه تلویزیون که اخبار ببینم. هر وقت پشت بلندگو اعلام می کردن کد صد فرزانه می‌گفت این کس سگ که اینا می‌گن یعنی چی؟ قهقهه زد و گفت همه می‌خندیدیم. ما هم خندیدیم. تا وقتی پیش‌مون بود شب‌ها که هر کس تو جای خودش دراز کشیده بود یهو می‌گفت کس سگ و می‌خندیدیم. خنده برای همراهی و به یاد فرزانه که همیشه اون تو می‌مونه و هر بار می‌شنوه کد صد این رو می‌گه تا رفقاش رو بخندونه.
دیشب باز یادت کردم. از تصور این که دوباره سر و کله‌ت پیدا بشه می‌ترسم. لطفاً بر نگرد، دور باش. آرزو دارم زندگی کنی، هر جور می‌خوای.

نه زمینی بایر
که جنگلی عظیم اما واژگون
با شاخسارانی
همه زیر زمین



Sunday, June 7, 2015

ایرانی به پا خیز

به مرور یاد گرفتم برای هر چیزی روشی وجود داره. مثلاً یکی از چیزهایی که تقریباً همه‌ی مردم دست کم زمانی باهاش مشکلاتی داشته‌اند قضای حاجت بوده. برای همه پیش اومده که رفته‌ن توی توالت و هر کاری کرده‌ن نشده یا نیومده. اون هم تو توالت‌های مدل ایرانی (بلند بگو لعنت به مخترع‌اش)... با چه سختی یک ساعت بشین یک ساعت پا شو حالا صدا نره بیرون حالا فلان نشه حالا آب سرد کدوم اه آب داغ کدوم، نسوزی ولی همیشه م می‌سوزی، آیا دستت برسه یا نرسه، حالا یکی پشت در نباشه تا ما اومدیم بیرون بدوئه بره اون تو اه و پیف راه بندازه... خلاصه مشکلات زیادی حول موضوع وجود داره که برای بسیاری از مردم تا آخر عمر هم حل نمی‌شه و خیلی‌ها در بستر احتضار آخرین جمله‌شون این خواهد بود که "با خیال راحت یه شاش هم نتونستیم بکنیم"...
از این مدل چمباتمه زدن قرون وسطایی روی سنگ سوراخ‌دار مشکلات بسیار ناشی شده. مشکلات کمر شامل درد کمر، گودی کمر، دیسک کمر (هر بار خم شدن فشاری معادل صد کیلو این طورا به کمر وارد می‌کنه)، مشکلات زانو شامل از بین رفتن غضروف زانو و ایجاد ساییدگی، روماتیسم، درد وَ پرانتزی شدن پاها. جالب است بدونید کلاً ایرانی‌ها به خاطر عادت به غذا خوردن روی زمین و قضای حاجت به روش نیاکان بی‌مغزشون صدی نود گودی کمر دارند و دیگه این فرم نسل به نسل منتقل شده و این مشکل از طریق همین روش‌های اشتباه بدتر و بدتر می‌شه.
هر بار با پدر و مادرت بری دکتر اولین حرفی که دکتر به‌ش می‌زنه چی اه؟ حاج خانوم از پله بالا پایین نکن، حاج آقا زانوت رو تا جایی که می‌تونی خم نکن، از توالت فرنگی استفاده کن تا پات بدتر نشه.
نمی‌فهمم چرا باید توالت هم ایرانی فرنگی کنیم و بدین ترتیب احساس کنیم فرم سنتی ایرانی رو هر جور شده باید حفظ کرد و اشاعه داد و اون یکی خارجی و فرنگی و غربی و مال غیر به حساب بیاد. یادم می‌آد برادرم یه بار تور توالت‌گردی راه انداخته بود و اصرار داشت بابام از توالت تو حموم استفاده کنه. به‌ش می‌گفت شما بیا یه بار امتحان کن ببین چه کیفی می‌ده ولی بابام حاضر نشد حتی امتحان کنه و تا کنون هم نکرده، ولی بیست سالی هست از توالت که می‌آد بیرون یک ساعت همون سرپا جلو در توالت خم می‌شه زانوها رو مالش می‌ده و احتیاج داره نفس تازه کنه و یکی شونه‌هاش رو بماله. این وضع البته مختص سالمندان نیست و اتفاقاً جوان دسته‌گل زیاد دیده‌م که از توالت می‌آد بیرون مثل موجودی رنجور باید نیم ساعت دراز بکشه و تجدید قوا کنه. من خودم تو توالت چمباتمه‌ای خیس عرق می‌شم و بیام بیرون می‌گم هیچ کس هیچ چی نگه، مستقیم می‌رم می‌پیچم سمت حموم تا دوش بگیرم. یکی از خواهرام که پاهای پرانتزی و هیکل سنگینی داره چند بار گیر کرد، داد زد ما رفتیم بلندش کردیم ولی اون هم مثل گاگولا اعتقاد داره باید سنت حفظ بشه و همچنین شرع رعایت بشه، چون فکر می‌کنه تو مدل نشستنکی آدم اون جور که شرع گفته نمی‌تونه خودش رو بشوره و پاکی به ارمغان بیاره. حالا تو بیا بگو می‌شه، خوب هم می‌شه و به درستی می‌تونی خودت رو بشوری. می‌گه نه عزیزم، تو خودت برو حالش رو ببر.

من نمی‌گم با استفاده از توالت نشستنکی همه‌ی مشکلات رفع می‌شه، یبوستا خوب می‌شه و کمرا دیگه هرگز درد نمی‌گیره ولی قطعاً روش سالم‌تر و کرامت‌مدارتری ست و به عقل و وجدان نزدیک‌تر است، همچنین عزت نفس انسان و حالت بشری کمتر خدشه‌دار می‌شه. به تازگی هم دانشمندان (بله دانشمندان خوب‌مون) یه دقه بی‌خیال عوارض و محسنات قهوه شده‌ن، گفته‌ن اگر در حالت نشسته یه چارپایه زیر پاتون بذارین که دیگه چه بهتر چون درست این است که زانو بالاتر از کون قرار بگیره تا روده کامل تخلیه بشه. البته این عزیزان فراموش کرده‌ن آدمیزاد می‌تونه پاها رو روی پنجه‌ها مستقر کنه و زانو رو بده بالا.
این قبیل معضلات پایه که در رابطه با اولین‌ترین نیازهای بشری هستند، همه از دم دردهای اجتماعی و بدفرهنگی‌های ریشه‌دار اند که چون به‌شون عادت کردیم شیوه‌ی مقابل‌اش رو چشم‌بسته و امتحان‌نکرده رد می‌کنیم. همین توالت یک فاجعه‌ی ملی و در اشل کوچک مولد فجایع خانوادگی ست ولی چشمامون رو روش بستیم و در نهایت به‌شون می‌خندیم در حالی که جا داره مثل طاعون باهاشون برخورد کنیم و برای همیشه این دندون لق "سنت ایرانی پایدار باد" رو بکنیم بندازیم دور.
من به عنوان یک شخص بدشانس که تو خونه‌شون دو مدل توالت هست ولی یکی‌ش خراب اه و خانواده برای تعمیرش اقدام نمی‌کنه آقا سر همین ریدن چقدر عذاب کشیده‌م. بدون خجالت می‌گم چون واقعاً برام مسئله ست. مدت‌ها یبوست کشیده‌م یا دوران رنج‌آور پریود رو به شکل چمباتمه هندل کرده‌م، چرا؟ چون هر بار گفتم بابا این توالت نشستنکیه رو تعمیر کنین یا عوض کنین به‌م گفته شد لوس بازی در نیار و اگر خیلی تمایل داری نشسته کارت رو بکنی، کارت که تموم شد لگن قرمزه رو آب کن دستی بریز. این جواب‌شون بوده به دختر هنرمند معصوم‌شون. شاید ندونید ولی یک تا دو روز اول پریود تماماً تو توالت سپری می‌شه چون دائم تحت فشار ای. درواقع فشار دروغینی برابر با یک تن مدفوع به‌ت وارد می‌شه و فکر می‌کنی خب برم توالت خوب می‌شم ولی هی می‌ری می‌بینی چیزی نیست. با این حال چون اون فشاره هست باز هم می‌ری و کلاً هی می‌ری تا این که دیگه اون تو مستقر می‌شی و می‌گی بذا بمونم ببینم حرف حساب ایشون چی اه. یه همکلاسی داشتم تو هنرستان که احتمالاً به دلیل عدم دسترسی به توالت نشستنکی می‌گفت من یه وقتایی از درد رو همون کاسه توالت می‌شینم چون دیگه چمباتمه رو نمی‌کشم، بعد کل کلاس می‌گفت خاک تو سرت میکروب می‌گیری. می‌گفت بذار بگیرم و بمیرم و از رنج زن بودن خلاص شم (الکی).
به هر حال من (با این همه ادعام) نیز تابع جبر ام و اگر ببینم اوضاع عوض نمی‌شه و خودم هم فعلاً توان عوض کردنش رو ندارم ایگو رو می‌کنم تو کوزه و گردن به تیغ سانسور می‌سپرم، لذا در همون حالت چمباتمه کم کم روش خاص خودم رو تو توالت پیدا کردم و وضع اندکی به‌تر شد ولی هرگز نمی‌تونم دوران سیاه توالت رفتن وَ سال‌ها مبارزه در سکوت رو فراموش کنم، اگر هم فراموش کنم نمی‌تونم ببخشم. با ابداع روش‌های شخصی دیگه کم‌تر به خودم و کمرم فشار می‌اومد (فشار بر زانوها همچنان ادامه داشت و در آخر نیز شد آن چه نباید می‌شد) ولی متأسفانه آدم نمی‌تونه بدون رودرواسی روش‌هاش رو منتقل کنه. اگر ببینی دوستت یبوست شده روت نمی‌شه دقیقاً یادش بدی چی کار کنه چون ممکن اه دیگه بعد از اون تو روت نگاه نکنه. شاید هم بهتر باشه روش شخصی شخصی بمونه و برملا نشه. فقط می‌تونی بگی فلان چیز رو بخور یا شکم رو محکم بده تو ولی از روش‌های آکروباتیک نمی‌شه حرف زد، لااقل من نمی‌تونم.
حالا که تا این‌جاش اومدم بذارید این هم بگم که بحمدالله پارسال توالت نشستنکی نویی خریداری کردم آوردم گذاشتم جای خرابه و بالاخره در سی و یک سالگی انوار رستگاری تابیدن گرفت. جوونا تو خارج سر بیست و هفت سالگی و تو اوج شهرت در حالی که یه پا اسطوره شده‌ن خدافظی می‌کنن و می‌میرن، ما تازه سی و یک سالگی توالت می‌خریم. تازه الان‌اش هم مشکل‌ام این هست که وقتایی که تو حموم سوسک باشه و نتونم چند ساعت برم تو حموم (تا زمانی که یکی بیاد و بکشدش) وَ به ناچار برم توالت چمباتمه‌ای، تاندونا و رباط‌های پشت زانو و مچ‌ام چنان کشیده می‌شه که یا نمی‌تونم بشینم یا اگر بشینم نمی‌تونم پا شم. لااقل باید یه طنابی میله‌ای چیزی تو سقف توالتای چمباتمه‌ای کار بذارن که آدم کارش تموم شد دستش رو به اونا بگیره بیاد بالا. دو هفته پیش خانواده رفتن همین لواسون و برگردن وَ همزمان سوسک تو حموم پیدا شد. هترسا (همین که تو رفتی سوسک اومد)، این یکی از اسرار الهی ست که هر وقت کسی دور و بر نیست و کاملاً بی‌دفاع و بی‌پناه ای ناگهان سوسک مشاهده می‌شه. درو بستم و به انتظار بازگشت‌شون نشستم ولی از شانس درخشانی که یه عمری هست با خودم حمل می‌کنم خونواده تماس گرفت گفت یهویی زده به جاده‌ی شمال و الان رشت ان و دو روز بعد هم که تعطیلی اه و پس ما دو روز رو می‌مونیم. بماند که بدون من رفتن شمال ولی تصور کنید قیافه‌ی بنده رو، از اون ور رونده از این ور مونده.