Tuesday, August 27, 2019

نزدیک به انتها

طویل، شخصی، فاقد اوج و فرود
ادامه‌ای بر آب رفتن در راه  



باقیمانده‌ی روز
اعلام کردند وقت بازدید تمام شد، و به اتفاق هم از باغ وحش بیرون آمدیم. احساس خسران شدید داشتم که چرا از پاراگلایدرها (همان ماشین‌های رایگان) استفاده نکردیم و همگی دیر متوجه شدیم که با آن‌ها می‌برند آدم را در بخش حیوانات وحشی می‌گردانند. هنوز باران می‌آمد. یک دسته برگ از روی زمین جمع کرده بودم. شکل برگ‌ها شبیه برگ‌هایی نبودند که پیش از آن در زندگی روی زمین دیده بودم. شکل خاص و جالبی داشتند و رنگ‌های‌شان طیف متنوع و دقیقی (بر اساس چرخه‌ی رنگ ایتن) از زرد تا قرمز آتشین بود، همه خیس و خوشرنگ و تابان. دم در باغ وحش تاکسی گرفتند و من را هم سوار کردند، با اصرار و تعارف. واقعاً نمی‌خواستم همراهشان بروم و احساس می‌کردم معذب می‌شوند ولی اصرارشان واقعی بود و از قبل هم گفته بودند می‌خواهند من را ببرند مرکز شهر. برگ‌ها برای من جدید بودند، و من برای آن‌ها. از حق نگذریم در آن برهه هم خوشگل شده بودم و با چشم و ابروی شرقی و موی کوتاه سشوارکشیده و لباس‌های ترکیب‌رنگی خفن، و گوش-گیر جینگول‌ام که دو تا خرس خاکستری بامزه دارد خیلی کیوت و تو دل برو شده بودم و عجیب نبود که همگان اصرار داشتند با من دوست شوند و پول پیراشکی و همبرگر و تاکسی‌ام را حساب کنند. با تاکسی تا دم مترو رفتیم و یکی از پسرها با اسکن بارکد راننده، پول تاکسی را پرداخت کرد. وارد همان متروی روباز شدیم که باد توش می‌پیچید و سرمای گزنده‌ای داشت. این بار تنها نبودم و زیاد غصه نخوردم. سوار که شدیم مجبور شدیم ایستاده بمانیم چون جای نشستن نبود و پسرها برگ‌ها را به زور از من گرفتند گذاشتند توی یک کیسه و چپاندند توی کوله‌پشتی تا من دستم آزاد باشد و میله را بگیرم. می‌گفتند می‌خواهند من را ببرند یک جای معروف را نشان‌ام بدهند و من فقط گفتم ساعت هشت باید هتل باشم چون یکی قرار است به من زنگ بزند. اشتباه کردم گفتم چون با اصرار شماره‌اش را گرفتند تا به‌ش زنگ بزنند و بگویند با هم هستیم. آخر کار خودشان را کردند. زنگ زدند به لوول و خبر سلامتی دادند و خب البته من نفهمیدم چه چیزهای دیگری گفتند ولی حدس می‌زنم لوول از این بابت که یک پسری زنگ زده به‌ش و دارد می‌گوید فلانی با ما ست و شاید دیرتر از هشت شب برسد هتل دلخور شد چون بار بعدی که دیدم‌اش خیلی سرسنگین بود و از آرزوی موفقیت و قربونت برم و نگاه پرسشگرِ ای دختر شرقی گیسوان تابدارت را به کدام آهو بخشیدی خبری نبود.

در یک ایستگاه خیلی زیبا از مترو پیاده شدیم. سقف قسمت خروجی احتمالاً به خاطر نزدیکی به ایام کریسمس پر از آویزهایی به شکل گوزن‌های طلایی بود که رشته رشته از سقف سرازیر بودند و در باد می‌رقصیدند. از پله‌ها که بالا می‌آمدیم یک قصر شیشه‌ای عظیم و صیقل‌خورده جلوی چشمان‌ام طلوع کرد. فروشگاه اپل با یک سیب گاززده‌ی سفید و بزرگ وَ ستون‌ها و پله‌هایی از سنگ مرمر. اندازه و هیبت‌اش غیر قابل بی‌اعتنایی بود. محال بود بتوانی به چنان چیزی وسط خیابان بی‌توجه باشی. بدون آن که بدانم چه‌م است غمگین شدم. مدتی بعد قصد کردم آن غم را رمزگشایی کنم؛ انگار از این که غرب بلند شده آمده و دین و آئین و فروشگاه و سیستم خودش را وسط این سرزمین ناشناخته جا انداخته چندش‌ام می‌شد. اگر یک غربی بودم شاید از این سیطره خوشم می‌آمد؛ مثل اندی وارهول که گفته بود دیدنی‌ترین جای فلورانس مک‌دونالدش بود و همیشه دیدنی‌ترین جای شهرها مغازه‌ی مک‌دونالد خودمان است... البته من این حرف را جورِ خودش می‌فهمم. نوعی تقدیس فروپاشی ست و اذعان به این که خودمان هم می‌دانیم آشغال ایم و آشغال‌های همه‌گیری هم هستیم و اصلاً در نهایت آشغال همه جا را خواهد گرفت، و بینش وارهول را که در همه‌ی عمر زوال‌نگاری می‌کرد و در این راه موفق و دانا بود هم انکار نمی‌کنم... ولی حالا که غربی نیستم و وارهول هم مرده رفته پی کارش، و نیروی کار چین و چینی هم توسط مظاهر غربی و سرمایه، استثمار شده... پس حالا که ما با واقعیت طرف ایم و نه با فلسفه و پایان جهان، همین حالا، تماشای این همه‌گیری و رسوخ واقعاً آزاردهنده است.

داخل قصر پیدا بود. به شیوه‌ای اشرافی و چشم‌گیر ولی ساده و دوستانه ساخته و چراغانی شده بود و در صحن باز و وسیع‌اش کلی آدم در حال لولیدن بودند. همراهان‌ام کمی مکث کردند. گویا منتظر بودند من ذوق کنم و جلوی بارگاه استیو جابز فقید به سجده بیفتم ولی درواقع سرم پائین بود و یک دستمال از جیبم بیرون کشیدم دماغ سرمازده‌ام را خشک کردم و به چشمان بازجویشان لبخند ملیحی تحویل دادم. البته ساختمان و درخشش‌اش حیرت‌انگیز بود ولی تکنولوژی و موبایل و فن‌آوری و فروشگاه تجهیزات و نمایشگاه بیسارجات که همیشه هم با بی‌نهایت چراغ آذین‌بندی می‌شوند تا بیننده را کور و مرعوب کنند، ذره‌ای در چشم من ارزش ندارند و اگر مادرم با اصرار همین سامسونگ گلکسی فایو را برایم نخریده بود من هنوز همان نوکیای یازده دوصفرِ تیتانیومی عزیزم را که لای پر قو بزرگ کرده بودم و از روز نخست حتی اینفراردش کار نمی‌کرد و حتی هیچوقت نتوانستم عکس‌هایش را بریزم روی سیستم، می‌داشتم و راضی هم بودم. نسبت به هر حالت یا چیز جدید خصوصاً تکنولوژیک، یک رویکرد سفت و سختِ نوموخوام و هرگز نوخواهم خواست دارم. همیشه (اغلب) هم بعدش می‌بینم انصافاً خوب شد و شانس آوردیم که تکنولوژی‌دار شدیم، ولی من حیث‌المجموع اگر نباشد هم من چیزی‌م نمی‌شود و روند زندگی‌ام تغییر خاصی نمی‌کند. با ورود ماهواره به خانه هم مخالف بودم. خواهرم از دوستانش شنیده بود شب‌خیز و امیرقاسمی هر روز در ماهواره حضور دارند و اصرار داشت با پول خودش ماهواره بخرد و من می‌گفتم نه، اگر ماهواره بخری من مجبور ام صدای این دو تهی‌مغز را تحمل کنم؛ "برو خونه دوستات شب‌خیز ببین". البته من نوجوان و هیچ‌کاره بودم و کسی کاری نداشت من چه می‌خواهم یا نمی‌خواهم ولی خب مخالفت‌ام را ابراز می‌کردم. بعدتر با اضافه کردن دیش دوم مخالف بودم. بعدتر با یوتل ست مخالف بودم و دست و پا می‌زدم تا یوتل ست اضافه نکنند و بعدتر با یک چیز دیگر مخالف بودم. چنین است که تصورِ نو کردن هر ساله‌ی گوشی و تلویزیون و تجهیزات به نظرم مسخره است و غوغای اپلی مپلی‌ها را نه تنها نمی‌فهمم بلکه به نظرم باید یک جوری خاموش شود.

مقداری از بیرون ساختمان عکس تهیه کردم تا نصفه‌شب در هتل برای برادرم بفرستم و هنوز نگرفته و نفرستاده صدای شیهه‌های مستانه‌اش از دیدن فروشگاه اپل را می‌توانستم تصور کنم. عاشق این چیزها ست. البته مثکه همه هستند!
روی پله‌های مرمرین ورودی، درست آن وسط، به نوعی گلِ جاها و نقطه‌ی پیک و پر رفت و آمد پله، یک دسته انسان پاکستانی‌مانند که دشداشه‌های بلند پوشیده بودند و روی دشداشه‌های‌شان هم بارانی‌های سیاهرنگ یک شکل و یک اندازه، مثل تزئینات؛ بی‌روح و بی‌حرکت به بنا چسبیده بودند و هر کاری کردم نشد که در عکس نیفتند. یک جوری قرار گرفته بودند انگار قرار است سرود اجرا کنند ولی شل و بی‌رمق و خسته به نظر می‌رسیدند. چند نفرشان گشاد نشسته بودند و دست‌ها را از سر زانو ول کرده بودند در هوا و چند تای‌شان هم بالای نشسته‌ها ایستاده بودند و دست‌شان توی جیب بود و لب و لوچه‌شان آویزان. همه ظاهراً در یک وهم و خیال آشفته غرق بودند چون چشمان‌شان گشاد وَ در خود خیره بود و معلوم نبود کی و کجا را نگاه می‌کنند و حتی پلک نمی‌زدند. از آن مدل نگاه‌های مبهوت و بی‌اعتنایی داشتند که اگر در ایران حتی یک آسیایی با آن نگاه تردد کند قطعاً به دقیقه نکشیده یکی رد می‌شود و فریاد می‌زند آهای عمو، پا شو ببینم، چی می‌خوای اینجا؟ و زیر بغل یارو را می‌گیرند یک‌وری بلندش می‌کنند می‌برند یک گوشه می‌تپانندش توی جوبی چیزی... ولی حتی یک نفر هم به این‌ها نگاه یا اشاره نمی‌کرد. انگار نامرئی بودند جوری که با خودم گفتم اگر به این‌ها اشاره کنم همگان خواهند گفت کیا رو می‌گی؟ ما کسی رو نمی‌بینیم. همه از وسط و کنار این‌ها بالا پائین می‌رفتند و چون جای خیلی زیادی گرفته بودند رهگذران باید مویی رد می‌کردند تا به این‌ها نخورند.
وارد فروشگاه شدیم و دو تا پسرها همراه خواهر چسبیدند به اولین میز که روبروی در بود. میز پر از ساعت‌های هوشمند، و هر کس یک ساعت را صاحب شده بود داشت باهاش کار می‌کرد تا مثلاً با امکانات‌اش آشنا شود. به راحتی می‌شد اسم آن میز را گذاشت میز عقده‌گشایی. فهمیدم حالا یک یک‌ساعتی اینجا هستیم برای همین شروع کردم به چرخ زدن. یک جوری این آیفون را ساخته‌اند که قدرتی خدا من اصلاً رغبت نمی‌کنم بگیرم دست‌ام، برای همین پس از تهیه‌ی مقداری عکس و فیلم از میزهای ساعت هوشمند و لپ‌تاپ و چی‌چی‌پد و آیفون رفتم طبقه‌ی دوم و به تماشای کفش‌ها و بستنی‌ها مشغول شدم.

در رنگِ بازار
کفش‌ها همه گران بودند و جز یکی دو نفر که آن‌ها هم یحتمل فروشنده بودند کسی در مغازه‌ها نبود. یک قصر پر از حجره‌های خوش رنگ و لعاب، تا خرخره پُر، مملو از محصولات گران و برندهای معروف که هیچ کس حتی برای قیمت کردن یا امتحان کردن واردشان هم نمی‌شود. جایی که آدم به این نتیجه می‌رسد که تا دم مرگ به هیچ چیز احتیاج نخواهد داشت. یادم آمد در اروپا هم وضعیت همین بود. در مغازه‌های برند-فروشِ آنچنانی پرنده پر نمی‌زد و فروشنده‌ها داشتند مگس می‌پراندند ولی مثلاً در اچ اند ام یا دیگر ارزان‌فروشی‌ها مردم توی هم می‌لولیدند و لباس و کیف ارزان‌قیمت از دست هم قاپ می‌زدند. البته ارزان بودن‌شان با نازکی پارچه‌ها و بی‌کیفیت بودن چرم‌های مصنوعی و زپرتی بودن عینک‌ها و بدلیجات‌شان صد در صد جبران شده بود ولی خب امروزه‌روز طرف برای نگه داشتن خرید نمی‌کند. می‌خرد و می‌داند چند بار استفاده جنس را از ریخت خواهد انداخت ولی با خودش حساب می‌کند اگر این پیرهن پانزده چوقی یا عینک ده تایی را بخرم قیمتش آن قدر پائین هست که برای همان چند بار استفاده بیرزد. من خودم چند تا عینک ده یورویی از اچ اند ام خریده بودم و همه‌شان به نوبت یک روز که روی صورت‌ام بودند گفتند تق و بی‌دلیل شکستند. خیلی هم بی‌دلیل نه. لابد یک فشاری به یک جایی‌شان می‌آمد ولی از درون. یعنی فشار درون-مولکولی‌شان زیاد بود، شاید چون تحت فشار و عجله ساخته شده بودند.
مردم دنیا تعدادشان خیلی زیاد شده و نیاز به محصولات ارزان و دم دستی بیشتری پیدا کرده‌اند. از آن طرف یک دوجین (چند تا کمتر یا بیشتر) هم به الیت‌ها اضافه شده فلذا قیمت اجناس برند هم هر روز بالاتر رفته و حالا شکاف به جایی رسیده که شده یک درصد در مقابل نود و نه درصد. برای همین مثلاً برند لویی ویتون و بری‌بری میلیون‌ها دلار اجناس فروش‌نرفته‌شان را آتش زدند تا مجبور نباشند ارزان بفروشند و یک غیر الیت پدرسگ گدا بتواند یکی از آن منسوجات لوکس را بخرد و دست به برندشان بمالد. البته ما نود و نه درصد هم زهرمان را ریخته‌ایم. چیزهای گران دیگر خریدار زیادی ندارند. بر خلاف گذشته مردم بالاخره متوجه شده‌اند دیر یا زود می‌میرند و هر چه کمتر برای رخت و لباس و پاپوش خرج کنند به صلاح نزدیک‌تر است. فقط می‌ماند این همه تولید اضافه، خرج اضافه و هدر-رفت اضافه.

چشم‌ام را یک کفش گلبهی‌رنگ که رنگش مات و چرکین وَ جنسش پارچه‌ای و براق بود گرفته بود و ازش چند تا عکس هم گرفتم. این جور وقت‌ها عکس گرفتن احساس اقناع خوبی به آدم می‌دهد. همین که عکس می‌گیری می‌توانی تصور کنی آن چیز را تا حدودی به چنگ آورده‌ای. چون اگر هم می‌خریدی و صاحب‌اش می‌شدی نهایتاً چند بار می‌پوشیدی و زود خراب یا کثیف می‌شد و خیلی فرقی با باقی کفش‌ها نمی‌کرد ولی حالا که ازش عکس گرفته‌ای مُهر سلیقه‌ی تو روی این کفش و لباس می‌خورد و مسجل می‌شود که اگر پول داشتی همچین چیزی می‌خریدی نه یک چیز بی‌ریخت. این مقدار از تصاحب، کم‌توقع و بی‌پول‌هایی مثل مرا قانع می‌کند. همین که می‌دانم که می‌دانم قشنگ و خوب چی ست و در چه حدی باید باشد کافی ست. همان کفش‌های معمولی خودم را می‌پوشم و لباس‌های همیشگی‌ام تن‌ام است ولی در باطن خوش‌سلیقه و خوش‌اشتها هستم. سر بستنی هم همین طور. من به همه نگاه کردم و در نهایت از یک اسکوپ بستنی سبزرنگ لاکچری با طعم ماچا عکس گرفتم. و بدین ترتیب در تاریخ ثبت شد که من از قیافه‌ی این بستنی خوشم آمد ولی در ادامه چون قناعت نکردم، خریدم‌اش فلذا چیزی که خوردم شبیه این میهن وانیلی‌های لیوانی بود که بقالی‌ها سه تا هزار تومن می‌فروشند، مضاف بر این که مزه‌ی جلبک می‌داد.
از پله‌ها که آمدم پائین دیدم گروه سه‌نفره‌ی مهمان‌پذیر منتظرم هستند. یک ساعت هوشمند به‌م نشان دادند که بند چرم قهوه‌ای داشت و هشت هزار یوآن قیمت خورده بود. چهارتایی با هم تعجب کردیم و ادای سوت زدن در آوردیم. این هم یک حرکت قناعت‌محور دیگر است؛ یعنی آخه چه خبر است؟ / بچه‌ها شما هم با من موافق اید دیگر، که وضعیت چه وضعیت چرندی ست. / اصلاً فرض بگیریم من پول دارم ولی چرا این همه پول بی‌زبان را بدهم بالای یک ساعت؟ ساعت مارک هرمس بود و باعث شد من به زبان فارسی و با صدای بلند جمله‌ی معروف‌مان را بگویم "یعنی اپل اختصاصی برای اینا ساعت زده؟" کسی توجه نکرد.

موقع بیرون آمدن دوباره از کنار ارکستر منجمد پاکستانی‌ها رد شدیم. مثل مجسمه سر جای پیشین‌شان بودند و همچنان خیره به هوایی نامعلوم. در پیاده‌رو رو به جلو حرکت کردیم. آن قسمت شهر واقعاً شیک و پیک و تنگ ساخته شده بود. ساختمان‌هایی با معماری رومی و شبه رومی بودند که با چراغ‌های کوچک رنگارنگ؛ قرمز رکسان و آبی کبالت و زرد لوترکی، تعبیه‌شده روی بناهای خاکستری فشرده و نزدیک به هم، روشن شده بودند. این‌ها کارشان این بود که حزن اصیل بناهای باستانی را منتقل کنند ولی نه شرق باستانی، کاملاً غرب باستانی. خیابان‌ها سنگفرش و نسبتاً باریک بودند، پر از پیچ‌های تقلبی که لزومی نداشتند، و خیلی الکی پر از چراغ‌گازهای مدل پاریسی، و این‌ها همه به دریاچه‌ی گِرد و بزرگی منتهی می‌شد که در مجاورت هوای سرد آخر نوامبر بخار کرده بود و تمام برج‌های خیلی بلند و فانتزی‌گونه‌ی منطقه‌ی صنعتی شهر را که انگار در یک شهر مجزا وسط دریاچه بنا شده بودند، در مه غلیظی فرو برده بود. مثل یک کارتون بود که می‌خواست فضای بلیدرانرگونه‌ای را القاء کند و ابعادش از همه طرف بزرگ شده باشد. خیابان‌ها و ساختمان‌ها چنان روح خنثی و مجردی داشتند انگار ماکت باشند، و همراه با این نورهای موضعی در آن شب مه‌اندود و مرطوب و زیر باران یکریز وهم‌انگیز... جوری بود انگار آن وهم هم مصنوع است و طبیعی نیست.

گفتند داریم به سمت باند می‌رویم. طبیعتاً پرسیدم جیمز باند؟ که بدون خندیدن گفتند نه. خودم می‌دانستم باند نام شهر اداری و مدرن وسط دریاچه است. در نظر داشتم علی‌رغم پول کمی که همراه برده بودم چند تا سوغاتی برای زنداداش‌ها و خواهرها و برادرزاده‌ها و دو تا دوست صمیمی‌ام بگیرم. در راه چند تا مغازه‌ی همه‌چیزفروشی دیدیم و من به آن‌ها که جلو جلو می‌رفتند اشاره کردم بریم تو تا من سوغاتی بخرم. دستنبدهای قشنگی از سنگ‌ها و شیشه‌های رنگی داشت که هم با پول من جور در می‌آمد هم به هر کدام‌شان یک دانه بودای کوچولو آویزان بود و می‌شد استغناء و بی‌اهمیت بودن پول و هزینه‌ی پرداختی برای سوغاتی را یادآوری کند. برای هر کدام از زنان سرزمین‌ام (البته آن‌ها که دور و بر خودم هستند) یک دستبند برداشتم و برای برادرزاده‌ها شالگردن‌های کوتاه که روی‌شان کله‌ی حیوانات بانمک پارچه‌ای نصب کرده بودند. دوباره هوس کردم یک دانه از این جینگولی‌ها هم برای خودم بگیرم ولی احتمال زیادی وجود داشت که آخر سفر پول کم بیاورم. خریدها را که حساب کردم فروشنده (یکی از هزاران حانیکویی که دیدم)، چیزی گفت... بعداً از طریق اپ مترجم فهمیدم یک کارت تخفیف به من تعلق گرفته چون مبلغ خریدهایم از یک میزانی بالاتر بود. پسرها خیلی هیجان‌زده شدند و تقریباً رقص‌کنان به زور من را به عقب مغازه راهنمایی کردند تا از کارت جایزه استفاده کنم. می‌خواستم یک طوری به‌شان بفهمانم بابا من با روش کار این چینی‌ها آشنا م، به من که دیگه نگین... ولی چون تازه‌جوان و خام بودند خیلی ذوق کرده بودند و نمی‌شد جلوی‌شان را گرفت. فقط خواهر بود که مثل من قضیه را گرفته بود و سرد و بی‌تفاوت نگاه می‌کرد.

عقب مغازه یک دختر با صورت گرد و صورتی و موهای فرق وسط باز کرده که به شدت کشیده شده و در عقب به یک دم اسبی کوتاه و کم‌پشت می‌رسید، با یک لباس یقه‌گرد و دستمال گردن کوتاهی که گره‌اش کنار خط گردن افتاده بود، پشت دخل منتظر بود تا برای بار میلیونیوم و بدون این که چهره‌اش ذره‌ای خستگی، نفرت یا اعوجاج منعکس کند آن کار لعنتی را انجام بدهد. وسط صدای آدامس جویدن و قورت دادن آب دهانش، پوسته‌ی سربی کارت را با ناخن مصنوعی‌اش خط خطی کرد و یک چیزهایی شامل نوشته و اعداد نمایان شد. بعد با آب و تاب شروع کرد برای پسرها توضیح دادن. ناگهان شنیدم هر دو آه دلسردکننده‌ای کشیدند. خوب که گوش دادند و در بحر تفکر غوطه خوردند برای من هم ترجمه کردند. گفتند اگر پونصد تا خرید کنم صد و پنجاه تا تخفیف می‌دهند و فقط هم از این یاقوت‌های پلاستیکی و گوشواره گردنبندهای یغوری که زنان کره‌ای در سریال‌ها به خودشان آویزان می‌کنند و این پائین در همین ویترینی ست که دختر صورتی ساعدهایش را تمام روز به آن تکیه می‌زند و آه‌های چینی‌اش را بالاسر آن می‌کشد، می‌توانی بخری. درواقع سیستم این جوری بود که جلوی مغازه کمی خرید می‌کردی و بعد یک کارت گول‌زنک به‌ت می‌دادند تا بروی عقب مغازه و خودت را رها کنی تا آشغال‌های‌شان را در پاچه‌ات بکنند. پسرها از طرف خودشان قمیت چندتاشان را پرسیدند و هر لحظه ناامیدتر می‌شدند. گفتم بچه‌ها عیبی نداره جهنم، من نمی‌خوام از این کارت جایزه استفاده کنم، بیاین بریم. خیلی عجیب بود که با این موقعیت‌ها آشنایی نداشتند و نیاز بود یکی بیاید پته‌ی هموطنان‌شان را جلوی این‌ها روی آب بریزد. البته که همه‌ی ملل با این روش‌ها درگیر اند. انواع و اقسام سایت‌ها و فروشگاه‌ها و رستوران‌ها به عنوان جایزه برات کد تخفیف می‌فرستند ولی فقط در صورتی از آن به اصطلاح جایزه می‌توانی بهره‌مند شوی که مقدار معینی پول بدهی. به طور معمول جایزه و امکان خرید را به کسانی می‌دهند که به اندازه‌ی کافی خرید کرده‌اند و در ادامه باید تشویق بشوند تا چند برابر خرید کنند. به کسی که آمده یک تی‌شرت خریده و پول ندارد بیشتر بخرد هرگز جایزه‌ای تعلق نمی‌گیرد. او می‌تواند برود بمیرد. این جایزه‌ها به ندارهای مردنی که اتفاقاً مستحق جایزه و کمک اند نمی‌رسد بلکه به کسانی داده می‌شود که خودشان را وارد دایره‌ی خریداران همیشگی بکنند. به کسانی بیشترین جوایز و امکانات و تخفیف‌ها می‌رسد که بیشتر پول خرج کرده باشند. اقیانوس تناقض، و بسیار عبرت‌آموز.

شام آخرین روز تعطیل
از مغازه بیرون آمدیم و در لحظه همه گرسنه شده بودیم چون با حالت وای گشنه‌مون شد به هم نگاه کردیم. پسرها گفتند بریم یه جا غذا بخوریم و یکی‌شان که کمی پرروتر بود و می‌خواست اندکی بیشتر توریست را تصاحب کند گفت یه جایی می‌بریمت بفهمی غذای چینی یعنی چی. همان لحظه از جلوی یک خوراک‌پزی می‌گذشتیم و من مکث کردم و اشاره کردم خب بریم اینجا دیگه، ولی با واکنش نسبتاً تندی روبرو شدم. پسرها با حالت وای از دست این، اداهایی در آوردند و حرکت‌هایی با دست‌شان انجام دادند و گفتند اینجا؟ از این چیزا می‌خوای بخوری؟ منظور ما غذای درست حسابی بود. خبر نداشتند من همیشه از طرفداران غذاهای ارزان دکه‌ای و لقمه‌ای و کنار خیابانی بوده و هستم؛ به چند دلیل که اصلی‌ترین‌اش این است که واقعاً خوشمزه‌تر اند و دیگر این که چون خریدار زیاد دارند مواد مصرفی‌شان اغلب تازه است... و چند چیز دیگر.
کمی جلوتر سه تایی تأیید همدیگر را گرفتند و پیچیدند توی یک کوچه‌ی عریض سنگفرش‌شده. زمین خیس بود و نور چراغ‌ها و آویزها افتاده بود روی زمین و تصویر را شبیه تابلوهای مانه و ون‌گوگ از شب‌های نورانی کرده بود. وارد یک رستوران شدیم. دوطبقه بود و ما رفتیم طبقه‌ی بالا. نسبتاً خلوت بود. شبیه رستوران‌های خیابان ولیعصر که ساعت‌هایی شلوغ و لبریز می‌شوند بعد کمی خلوت می‌شوند ولی هر لحظه امکانش هست شلوغ بشوند. یک میز انتخاب کردند نشستند و یک صندلی اضافه از یکی از میزها آوردند. سر میز کناری‌مان یک زن و سه تا مرد نشسته بودند. به زبانی شبیه یونانی یا روسی حرف می‌زدند پس معلوم بود این رستوران جایی نیست که خارجی پولدارها بیایند ولی خارجی بی‌پول‌ها هم نمی‌آمدند، خارجی میانه‌ها می‌آمدند. ساختمان رستوران هم از آن جاهایی بود که معلوم است قدیمی ست و سال‌ها از در و دیوار و میزهایش کار کشیده‌اند ولی اندکی هم تعمیرات انجام داده‌اند و رومیزی‌ها را یکی دو سال پیش عوض کرده‌اند.
زن میز کناری آرایش نداشت، حتی انگار تازه حمام نرفته بود و موهای زردرنگ و کدرش را خیلی ساده گوجه کرده و بسته بود، بدون ژل یا سشوار، برای همین پشت گوش و گردن‌اش موها وز خورده بودند و موهای روی سرش هم سیخ وایساده بودند. معلوم بود نمی‌داند چه شامپویی برای موهایش خوب است. با عجله و حالا جای خاصی که قرار نیست بریم حاضر شده بود. یک پیراهن معمولی قرمز پوشیده بود که چند لایه پارچه‌ی زمخت شیشه‌ای روی هم بود و یک کت چرم کوتاه و رنگ و رو رفته هم روی پیراهن تنش بود. پس حدسم درست بود؛ آن رستوران محل سرویس‌دهی به طبقات میانی ست. یعنی هم خارجی‌های میانه می‌آیند هم جایی ست که خودش را زیادی دست بالا نگرفته و بومی‌های خارج از سیستم هم زمانی که بخواهند پول خرج کنند جرأت می‌کنند واردش شوند. پسرها خیلی هیجان داشتند و موقع انتخاب غذا از منوی بزرگ رستوران که یک پرینت طولی لمینیت‌شده بود، چند بار صندلی عوض کردند و چند بار ایستادند و دوباره برعکس روی صندلی نشستند و روی پشتی صندلی ضرب گرفتند. انتخاب را خیلی سخت گرفته بودند. بیست سی تا سؤال هم از زن پیشخدمت پرسیدند؛ که ساده و حانیکویی لباس پوشیده بود و قاعده و تکلفی در رفتارش نداشت. پیشبند بسته بود و آستین‌های خیس‌اش را بالا زده بود. در یک دست دفترچه و خودکار داشت و دست دیگرش را به کمرش زده بود و در عین خستگی درباره‌ی محتویات غذاها و قیمت‌ها به این‌ها جواب می‌داد. نیم ساعتی سؤال پرسیدند و چند تا هم توی سر و کله‌ی هم زدند. معلوم بود به بهانه‌ی مهمان کردن من خودشان هم بعد از مدتی آمده‌اند رستوران.
بالاخره سفارش‌ها را دادند و زن رفت و با یک سینی پر از کاسه و پیاله و چوب‌های غذاخوری یک بار مصرف برگشت و سینی را گذاشت وسط میز. غذا هم نسبتاً سریع رسید؛ چند ظرف خوراک گوشت و سبزیجات و دو کاسه برنج مخلوط با نخودفرنگی و پیازچه و تخم مرغ و یک ظرف دامپلینگ و یک کاسه‌ی بزرگ بلور لبریز از یک آبگوشت نارنجی آبکی که داخل‌اش رشته و چیزهای غیر قابل تشخیصی بود. اول به ظرفی که بعداً حدس زدم خوراک اردک بود یورش بردیم. یعنی آن‌ها از آن ظرف شروع کردند و من هم پیروی کردم. یک چیزی شبیه مکعب مستطیل رُست شده بود که برش خورده بود. من یک تکه از انتهایش برداشتم ولی خیلی سفت و لاستیکی بود. از شانس‌ام ظاهراً قسمت غضروف را برداشته بودم. حتی نتوانستم گاز بزنم و گذاشتم کنار ولی همین که خواستم یک تکه‌ی دیگر بردارم دیدم ظرف خالی شده. این ظرف که خالی شد خواهر با دو دست از دو طرف کوبید به کاسه‌ی بلور و آن را کشید جلوی خودش. چیزی گفت که احتمالاً به این معنی بود که این واسه خود خودم و بعد تقریباً شیرجه زد توش. معلوم بود ما از آن ظرف نخواهیم چشید چون بعد از این که با چوب چند تا رشته خورد کاسه‌ی به آن بزرگی را بلند کرد و آب‌اش را هورت کشید و به همه فهماند که دیگر غذا دهنی شد و آن یک ظرف، مشترک نیست.
من رفتم سراغ برنج مخلوط و برای خودم کشیدم توی پیاله. چند تکه گوشت گاو هم از ظرف خوراک برداشتم و یک چشم‌ام هم به دامپلینگ‌ها بود که خیلی مورد علاقه‌ام بود و گذاشته بودم آخر سر بخورم. سرعت غذا خوردن‌شان بالا بود و من واقعاً ترسیده بودم غذا کمتر از آن‌ها به من برسد و کمی سرعت‌ام را افزایش دادم. زیاد نمی‌جویدم تا وقت‌ام گرفته نشود. همه چیز خیلی خوشمزه بود و گوشت و سبزیجات در سس سویای ادویه‌دار پخته شده بود و برنج‌ها شفته و نیم‌پز بود و من واقعاً پسندیدم. وسط خوردن از من پرسیدند که شما هم برنج‌خور اید و با این مقوله آشنا هستید؟ ولی من فریب این صحنه‌آرایی را نخوردم و فقط با سر گفتم بله، و ادامه دادم ما بیشتر برنج را می‌پزیم و سفت بر نمی‌داریم، ولی توضیح اضافه ندادم. می‌خواستند من بنشینم یک ساعت از برنج و انواع پخت برنج دون‌شده‌ی مجلسی و دم‌پختک و بدون روغن و با روغن و کته و شفته و ته‌دیگ سیب‌زمینی و ته‌دیگ پلوپزی و ته‌دیگ ماستی و ته‌چین و زعفرانی و باقالی‌پلو و لوبیاپلو و سبزی‌پلو و زرشک‌دار و پسته‌دار و فلان حرف بزنم و آن‌ها غذاها را تمام کنند. محدوده‌ی عمل را مشخص و خوشمزه‌ها را نشان کرده بودم و خیلی تاکتیکی و حساب‌شده پیش می‌رفتم و آن قدر متمرکز که اصلاً حواس‌ام به اطراف نبود و نفهمیدم کی رستوران خالی شد و همه رفتند. از آن‌جا که من ادویه و مزه خیلی دوست دارم و به غذای بی‌طعم و بی‌مزه هیچ ربطی ندارم و هر چیزی بخواهم بخورم باید مزه‌دار و ترجیحاً کمی تند و غلیظ باشد، خیلی از غذاهای چینی لذت می‌بردم. لکن در انتها فرق زیادی بین غذاهای آنجا با غذای دکه‌های کنار خیابان حس نکردم جز این که نظم بیشتری در پیچیدن دامپلینگ‌ها و مدل سِرو به خرج داده بودند و در خوراک‌ها سبزیجاتِ بنفش و سیاه کار کرده بودند، ولی دامپلینگ‌ها خشک‌تر و سفت‌تر از جغوربغورفروشی محل هتل خودمان بود. دامپلینگ همان بقچه‌های خمیری ست که داخل‌اش را با گوشت و پیاز و سبزی و این طور چیزهای خام و کوبیده پر می‌کنند و با بخار می‌پزند و با اسامی و اندازه‌های مختلف از چین تا روسیه تا تمام کشورهای اتحاد جماهیر شوروی سابق و حتی بین ترکمن‌های ایران هم رواج دارد و فقط ما آریایی‌ها از آن محروم مانده‌ایم.

فاکتور را زن پیشخدمت با حالتی شل و ول ولی محتوم گذاشت توی یک بشقاب سرامیک سفید که روی میز بود و با سبکسری و قدم‌های تندی که مخصوص این گونه از آدمیان خیال‌پرور ولی مقید به سرنوشت و لحظه‌ی اکنون است دور شد. پسرها فاکتور را قاپ زدند و به نوبت مبلغ‌اش را نگاه کردند. مثل دو تا خرچنگ جوان بودند که در راهِ زودتر رسیدن یا زودتر انجام دادن هر کاری از بی‌اهمیت تا مهم، چنگال‌های‌شان در هم گیر می‌کرد و هر کدام باید با دست چند تا ضربه روی دست آن یکی می‌زد تا گره باز شود. این البته خاصیت تمام پسرهای جوان است. اشاره‌ای کردم که فاکتور را ببینم ولی فاکتور را دادند آن ور. از دور عدد سیصد و چهل را تشخیص دادم ولی باز هم مطمئن نبودم. حتی اگر دویست و چهل هم بود باز در مقایسه با خوراک‌پزی‌ها خیلی خیلی گران بود. "وای پولش چقدر زیاد شد" را دیدم که مثل سایه‌ی تیره‌ای از روی صورت‌هایشان گذشت. یکی از پسرها قوز کرده و تا نزدیک میز خم شده بود و به جایی نامعلوم خیره بود و گوشه‌ی ناخن‌اش را گاز می‌گرفت و آن یکی به پشتی صندلی تکیه داده بود و گشاد نشسته بود و به سرنوشت می‌اندیشید. باز هم فقط خواهر بود که چیزی در چهره‌اش بروز نداد و موبایل‌اش را که روی میز گذاشته بود چک می‌کرد. بعد از این که با دو بچه‌اش در وی‌چت صحبت کرد گفت خب بریم و بلند شد کیف‌اش را انداخت روی دوش‌اش تا برود حساب کند. گفته بود مهمان ام ولی نتوانستم بی‌تفاوت باشم. دنبال‌اش رفتم و سعی کردم به‌ش بفهمانم که خیلی خوب می‌شود اگر اجازه بدهد دو نفری پرداخت کنیم. خیلی قاطع گفت نه و دودستی من را نزدیک یک میز متوقف کرد و رفت دم صندوق.
 
ادامه دارد تمرین تنفس