پسر خودش را به ضبط رساند و فلش سلکشن را در ضبط
فرو کرد. همزمان با این کار یا پیچ صدا را به سمت بالاترین درجه چرخانده بود یا به
قول خودشان کیفیت آن تِرَک خیلی بالا بود، چون یکهو صدای خواننده بسان آسمانقرومبه
طومار مغزها را در هم پیچید، که میگفت مست و گیج ام، من رو از این وسط جمع کن. بعد
از این مقدمهی کوبنده گومب گومبِ آهنگ بلند شد. ظاهراً برای حضار آهنگ آشنایی بود
چون تقریباً تمام جوانان و دلجوانان حاضر منجمله دختری که در صندلی کناری آقای رقاص نشسته
بود و معصومانه خوابیده بود و موهای نرم و سیاهش یکوری ریخته بود روی صندلی،
ناگهان بلند شدند ریختند وسط اتوبوس. سلکشن پسر بیمار معجزه کرد و جمعیتِ
بلندشونده به بالاترین حد خود رسید. این آهنگ باعث شد یک پسر جوان عریض و طویل هم
برای اولین بار بلند شود بیاید وسط. قدش به سقف اتوبوس میرسید و پهنایش دست کم یک
متر بود. با این وجود چهره و روحیهای کودکانه داشت و طبیعتاً به اندازهی یک
کودک-غول، شیطنتهایش خطرناک بودند. سر بسیار بزرگ و بیمویی داشت که هر بار بلند میشد
برقصد تنها چیزی بود که خیلی به چشم میآمد. سر آهنگهای هیجانی با این که طولش به
زور در اتوبوس جا شده بود بالا پایین میپرید. چطور آدم میتواند وقتی سرش به سقف
چسبیده، بپّرد؟ این میتوانست. کمی بعدتر متوجه شدم رفیق فاب لیدرهای گروه است و مجوز
شیطنت دارد، و با یک دختر ساده-سرمهای متوسطالقامة که کنار ایشان اندازهی گنجشک
دیده میشد به سفر آمده... از روی توجهات مادرانهای که به این کودکغول داشت مشخص
بود رابطهشان توسط نامزدی یا عقد جدی شده و زن، بازی در نقشاش را آغاز کرده است، بنابراین تمام کودکصفتیها و مسخرهبازیهای یارو را نه تنها تاب میآورد بلکه مثل مامانها با نگاههای لطیفِ شیطونی
نکن دیگه مامان، و گفتن آخی و قربونش بشم ساپورت میکرد. طرف با گومب گومب آهنگ درجا میپرید
و اتوبوس با پرشهای زلزلهمانندش تکان میخورد. بنا بر تخمینی که از وزن ایشان
زده بودم قریب به هفتاد درصد احتمال داشت کف اتوبوس کنده شود و ما همان جور که روی
صندلیهایمان نشستهایم صاف بیفتیم کف جاده و همان لحظه اتوبوس جهانگردان بیاید از
روی ما رد شود. موج آهنگ همه را گرفته بود و سبب شده بود نشستهها کباب شوند و
رقصندهها خلوضعانه برقصند. این وضعیت سه دقیقهی جانکاه طول کشید.
گاهی خیلی به نظرم غریب میرسد که موسیقی (که به
طور کلی و در یک وضعیت نرمال دلپذیر است، در عمل دروازهی روح است و جایی که هیچ چیز توان بیان
ندارد احتمالاً میتواند گفتار و رفتار ایجاد کند) از طرفی هم میتواند تا این حد
آزاردهنده باشد. ولی خب موسیقی هم به هر حال یک صدا ست و اگر بلند یا زشت یا نابهجا
یا مخالف سلیقه باشد یک جور نویز محسوب میشود. وقتی موسیقیای که با سلیقهی من
در تضاد است به گوشم میخورد خودم را دور میکنم و اگر دیگر صدا را نشنوم مشکلی
ندارم ولی اگر صدا سیطره داشته باشد و نشود ازش فرار کرد حس و حالت یک ماهی را
پیدا میکنم که اتفاقی از آب بیرون افتاده، بال بال میزند، از کمبود آب جانش
دارد ذره ذره کنده میشود و شوخی شوخی نزدیک است به هلاکت برسد. یک بار مصاحبهای
میدیدم با یکی از زندانیان زندان گوانتانامو. شکنجههایی را که کشیده بود تعریف میکرد، یکی از یکی بدتر و تحقیرآمیزتر ولی در انتها گفت: "هیچ شکنجهای برام بدتر از پخش مداوم موسیقی با صدای بلند
نبود. میدونید... تمام اون آهنگهای جدید آمریکایی که بیست و چهار ساعته با صدای
بلند پخش میشدند."
احساس من هم این حرف را تأیید میکند و میفهمم بیچاره چی کشیده. بدترین رنجها و سختترین شکنجهها بالاخره در ساعتی تمام یا موقتاً قطع میشوند و میتوانی به سکوت پناه ببری، با خودت خلوت کنی، قدری التیام پیدا کنی ولی وقتی ساعتهای متمادی صدا کنار گوش آدم باشد و کنترلی روی آن نداشته باشی و نتوانی آن را قطع کنی، یعنی نتوانی از موقعیت الف که شکنجه و آزار است به موقعیت ب که رهایی (هرچند موقتی) ست تغییر مکان بدهی، آزار کش میآید و از ظرف آدم سرریز میکند. دیگر حالی شبیه جنون پیدا میکنی چون حتی نمیتوانی صدای درونی خودت را بشنوی. خصوصاً امثال من که دچار میزوفونیا (صدابیزاری گزینشی) هستند شاید حال بدتری تجربه کنند چون به نظرشان نود درصد مردم برای این خلق شدهاند که صداهای مزاحم تولید کنند و نود و نه درصد مردم به جای باز کردن در، دستگیره را کتک میزنند و در را منهدم میکنند... یعنی درواقع هدف از خلقت بشر را آزار دیگران با ایجاد صدا میدانم. عادت دارم بیصدا یا بلند دائم با خودم حرف بزنم و زمانی که صدای محیط، موسیقی یا حرف زدن دیگران در حدی باشد که در امواج معمول اختلال شدید ایجاد کند و صدای درونی قطع شود مثل کسی میشوم که عقلش را از دست داده و ممکن است هر کاری بکند فقط برای این که سکوت ایجاد شود. اخیراً هم در سفر کیش با این معضل صدا مواجه بودم... بله، طبق معمول، ولی به هر حال هنوز این تعدی برایم عجیب است و عادی نمیشود. در گشت شهری با پانزده شانزده نفر دیگر سوار ون بودیم و چند ساعت قرار بود با هم باشیم و مکانهای دیدنی کیش را ببینیم. اینجا هم باز یک لیدر حضور داشت که میخواست حتماً یخ همه را آب کند برای همین از راننده (آقای قربانی، چه اسم بامسّمایی) مثلاً درخواست کرد آهنگ بگذارد... انگار مثل میلیونها لیدر ایرانی، تنها فکر بکرشان و قرارشان از اول این نبوده و ناگهان به این فکر افتادهاند. خوشبختانه یا متأسفانه سقف ون کوتاه است و صندلیها شدیداً فشرده برای همین نمیشود وسط مسط بروی و برقصی ولی از شانس، کنار یکی نشسته بودم که کف زدناش خیلی محکم بود و جوری دست میزد انگار دارد ورق گالوانیزه جر میدهد. بیشتر از آهنگ بلند که تمام ریزهکاریهایش توسط باندهای آخرین سیستمی که در سرتاسر سقف و بدنهی ون کار گذاشته شده بود به گوش میرسید، دست زدن این داشت ارتعاش ایجاد میکرد و برای این که کمی متوجهاش کنم، به صورت محسوس ولی کمرنگی دست گذاشتم روی گوشام. مطلقاً بیتأثیر بود. با زن و دخترش آمده بود، با دهان باز و خندهای متحیرانه و حالت هاج و واج خاصی که مختص شادیندیدهها ست دست میزد. انگار در عمرش همچین چیزی ندیده بود که یک عده آدم در اتوبوس یا ون یا هر وسیلهی نقلیهی دیگری آهنگ شاد بگذارند و دست بزنند. پیدا بود که از این ابتکار نهایت لذت را میبرد و تصمیم دارد مثل بنز خوش بگذراند و جوری مصمم و قاطع بود که اگر کسی میخواست منصرفاش کند یا جلویش را بگیرد مطمئناً با موضعگیری شدید در حد چاقوکشی روبرو میشد و ممکن بود طرف به خاطر منع شدن از "شادی" (نام دیگر شتری کف زدن)، فحش خوار مادر بکشد به سر تا پای مملکت چون با تقریب خوبی، "هموطنان شادیخواه" به کوچکترین مسئلهای که بر بخورند مقصر را رئیس رؤسای مملکت و انقلاب پنجاه و هفت و ریش و دستار میدانند و در باز کردن چاک دهان و تخلیه کردن انرژی منفی به منظور پس گرفتن حق مسلمشان، لحظهای تردید نمیکنند. من هم که طبق معمول خودخواه و خودپسند، و فقط فکر پردهی گوشام بودم. متأسفانه همین است که هست. شادی ملت به هیچ جای من نیست. حالا باز رقصیدن یک چیزی ولی آهنگ گذاشتن و دست زدن یک چیزی ست صد درجه از رقصیدن بیدلیلتر. لیدر ون که یک زن جوان ولی به شکل واضحی از آن همه فن حریفها بود دائم ما را به دست زدن تشویق میکرد و همراه با تشویق زبانی یک جوری هم ابرو بالا میانداخت انگار میخواهد کودکی را که دارد راه رفتن یاد میگیرد تحسین کند. غیر از من و چند نفر دیگر که به ناچار قیافهی مریضهای سرطانی را گرفته بودیم تا ولمان کند و با مالیدن دست و پا تظاهر به آرتروز داشتن میکردیم بقیه مثل آهوان اسیر که برای خوشآمد صیاد و به امید رهایی باید خوشحالی کنند دست میزدند. کاش یک روزی هم بنشینیم با خودمان فکر کنیم دست زدن اصلاً یعنی چه و در وهلهی دوم به این فکر کنیم که آیا لازم است خیلی بلند و طولانی دست بزنیم، یا آرام هم کفایت میکند؟ به نظرم این حتی لازمتر از توافق اصولگرایان و اصلاحطلبان بر سر قدرت است.
احساس من هم این حرف را تأیید میکند و میفهمم بیچاره چی کشیده. بدترین رنجها و سختترین شکنجهها بالاخره در ساعتی تمام یا موقتاً قطع میشوند و میتوانی به سکوت پناه ببری، با خودت خلوت کنی، قدری التیام پیدا کنی ولی وقتی ساعتهای متمادی صدا کنار گوش آدم باشد و کنترلی روی آن نداشته باشی و نتوانی آن را قطع کنی، یعنی نتوانی از موقعیت الف که شکنجه و آزار است به موقعیت ب که رهایی (هرچند موقتی) ست تغییر مکان بدهی، آزار کش میآید و از ظرف آدم سرریز میکند. دیگر حالی شبیه جنون پیدا میکنی چون حتی نمیتوانی صدای درونی خودت را بشنوی. خصوصاً امثال من که دچار میزوفونیا (صدابیزاری گزینشی) هستند شاید حال بدتری تجربه کنند چون به نظرشان نود درصد مردم برای این خلق شدهاند که صداهای مزاحم تولید کنند و نود و نه درصد مردم به جای باز کردن در، دستگیره را کتک میزنند و در را منهدم میکنند... یعنی درواقع هدف از خلقت بشر را آزار دیگران با ایجاد صدا میدانم. عادت دارم بیصدا یا بلند دائم با خودم حرف بزنم و زمانی که صدای محیط، موسیقی یا حرف زدن دیگران در حدی باشد که در امواج معمول اختلال شدید ایجاد کند و صدای درونی قطع شود مثل کسی میشوم که عقلش را از دست داده و ممکن است هر کاری بکند فقط برای این که سکوت ایجاد شود. اخیراً هم در سفر کیش با این معضل صدا مواجه بودم... بله، طبق معمول، ولی به هر حال هنوز این تعدی برایم عجیب است و عادی نمیشود. در گشت شهری با پانزده شانزده نفر دیگر سوار ون بودیم و چند ساعت قرار بود با هم باشیم و مکانهای دیدنی کیش را ببینیم. اینجا هم باز یک لیدر حضور داشت که میخواست حتماً یخ همه را آب کند برای همین از راننده (آقای قربانی، چه اسم بامسّمایی) مثلاً درخواست کرد آهنگ بگذارد... انگار مثل میلیونها لیدر ایرانی، تنها فکر بکرشان و قرارشان از اول این نبوده و ناگهان به این فکر افتادهاند. خوشبختانه یا متأسفانه سقف ون کوتاه است و صندلیها شدیداً فشرده برای همین نمیشود وسط مسط بروی و برقصی ولی از شانس، کنار یکی نشسته بودم که کف زدناش خیلی محکم بود و جوری دست میزد انگار دارد ورق گالوانیزه جر میدهد. بیشتر از آهنگ بلند که تمام ریزهکاریهایش توسط باندهای آخرین سیستمی که در سرتاسر سقف و بدنهی ون کار گذاشته شده بود به گوش میرسید، دست زدن این داشت ارتعاش ایجاد میکرد و برای این که کمی متوجهاش کنم، به صورت محسوس ولی کمرنگی دست گذاشتم روی گوشام. مطلقاً بیتأثیر بود. با زن و دخترش آمده بود، با دهان باز و خندهای متحیرانه و حالت هاج و واج خاصی که مختص شادیندیدهها ست دست میزد. انگار در عمرش همچین چیزی ندیده بود که یک عده آدم در اتوبوس یا ون یا هر وسیلهی نقلیهی دیگری آهنگ شاد بگذارند و دست بزنند. پیدا بود که از این ابتکار نهایت لذت را میبرد و تصمیم دارد مثل بنز خوش بگذراند و جوری مصمم و قاطع بود که اگر کسی میخواست منصرفاش کند یا جلویش را بگیرد مطمئناً با موضعگیری شدید در حد چاقوکشی روبرو میشد و ممکن بود طرف به خاطر منع شدن از "شادی" (نام دیگر شتری کف زدن)، فحش خوار مادر بکشد به سر تا پای مملکت چون با تقریب خوبی، "هموطنان شادیخواه" به کوچکترین مسئلهای که بر بخورند مقصر را رئیس رؤسای مملکت و انقلاب پنجاه و هفت و ریش و دستار میدانند و در باز کردن چاک دهان و تخلیه کردن انرژی منفی به منظور پس گرفتن حق مسلمشان، لحظهای تردید نمیکنند. من هم که طبق معمول خودخواه و خودپسند، و فقط فکر پردهی گوشام بودم. متأسفانه همین است که هست. شادی ملت به هیچ جای من نیست. حالا باز رقصیدن یک چیزی ولی آهنگ گذاشتن و دست زدن یک چیزی ست صد درجه از رقصیدن بیدلیلتر. لیدر ون که یک زن جوان ولی به شکل واضحی از آن همه فن حریفها بود دائم ما را به دست زدن تشویق میکرد و همراه با تشویق زبانی یک جوری هم ابرو بالا میانداخت انگار میخواهد کودکی را که دارد راه رفتن یاد میگیرد تحسین کند. غیر از من و چند نفر دیگر که به ناچار قیافهی مریضهای سرطانی را گرفته بودیم تا ولمان کند و با مالیدن دست و پا تظاهر به آرتروز داشتن میکردیم بقیه مثل آهوان اسیر که برای خوشآمد صیاد و به امید رهایی باید خوشحالی کنند دست میزدند. کاش یک روزی هم بنشینیم با خودمان فکر کنیم دست زدن اصلاً یعنی چه و در وهلهی دوم به این فکر کنیم که آیا لازم است خیلی بلند و طولانی دست بزنیم، یا آرام هم کفایت میکند؟ به نظرم این حتی لازمتر از توافق اصولگرایان و اصلاحطلبان بر سر قدرت است.
جدا از این که خودخواه ام و شادی ملت به هیچ جایام
نیست (دومین و آخرین بار در این پست)، به طور کلی از موسیقی هم دلزده شدهام و
مثلاً نمیتوانم بفهمم چرا باید یک آلبوم کامل از آثار یک هنرمند را گوش داد. اغلب
وقتی دلم برای موسیقی تنگ میشود یا یاد یک آهنگی میافتم فقط همان یکی را چند
باری (بار دهم: مرحلهی اشباع کامل و فرار) گوش میدهم و بعد دو سه روز فقط آب میخورم
که بشورد ببرد. دیگر هنر موسیقی برایم وجهی فراتر از صدا و حالت ندارد و به درونم
نفوذ نمیکند و تبدیل به زندگی نمیشود. هیچ محصولی اعم از هنری و غیر هنری، مکتوب
و غیر مکتوب دیگر آن قدر بکر و تیز نیست که پوست کلفتام را بشکافد. با تمام ظواهر
هنر در حد سطح تماس پیدا میکنم و شیفتگی و تعریف و تمجید، بیشتر از قبل برایم بیمعنی و مضحک شده، و
وقتی میبینم یک عده با شیفتگی از هنرمندان و آثارشان حرف میزنند و هنوز جانی
برای تحلیل کردن و مالاندن سوژه دارند حالت تهوع پیدا میکنم و قادر به تحمل
گفتگوی حتی نقادانه دربارهی اشخاص پدیدآورنده نیستم. حالا تبدیل به مدل گذری شدهام؛
چیزی که هرگز فکر نمیکردم بهش دچار شوم. زمانی موزیسینهای محبوب خودم را داشتم
و زیر و بالای زندگی و خط به خط آثارشان را حفظ بودم و میجوریدم.
دنبال شناخت بودم. فکر میکردم این طوری معلوم میشود کی چرا فلان خلاقیت را رو کرد
و زد ترکاند... ولی چه شد که این طور شد؟ مثل تمام عشقها و هیجانها این هم به یک
باتلاق نیمه جوشان رسید که حبابهای لجن بر سطحش میترکند، از آب بودن خیلی دور
است و قابل بازگشت نیست. چه خوب شد کسی جلویم را نگرفت و من راه را تا انتها رفتم
و حالا آزاد شدهام وگرنه مثل خیلیها که دیدهام خانواده جلوی پاسوز شدنشان در هنر را میگرفته یا خیلی کنترلشان میکرده، عقده میکردم و هنوز دنبال اثر
جدید فلانی و بهمانی میبودم و باید تا پیری سر در جیب شیفتگی میماندم و اسیر و
ابیر غیر خودی میشدم. هر چیزی غیر از خود به نظرم چرند میرسد. روشنفکری، تعالی
وجود، حس... همه در سایهی تبرّی هیچ میشوند و خوشبختی در آن آزادی ست.
در اتوبوس ماسوله شادی برقرار بود. هنوز گرگ و
میش بود که به توقفگاهی که برای صبحانه رزرو کرده بودند رسیدیم.