Thursday, October 31, 2013

شهید ماستری فراهانی؟

باز داشتیم از طرف دانشگاه، خیابون فخر رازی رو می‌اومدیم پایین. شاید چارمین بار بود. مسئله کیفیت بود، چگونگی. از اون روزها بود که آسمون رو ابرهای وسیع و تیره می‌پوشونه ولی روی زمین روز اه و روشن اه، روشنی آسفالت. نور خورشید نه مستقیم بل‌که مواج می‌تابید، بوی بارون می‌اومد و پیاده‌روهای باریک فخر رازی خیس شده بود. خلوت و خیس بود مثل روزهایی که خیلی ازش گذشته. درختاش ثابت بودن. من یا ما خیابون رو روی پا نمی‌رفتیم، در فاصله‌ی معقولی ازش معلق بودیم و نسبت به‌ش حالت افقی داشتیم. روی سطحی بی‌شکل از هوا لیز می‌خوردیم.
برای چندمین بار رسیدیم سر اون کوچه. کوچه در طول زمان ِ واقعی انگار حذف شده بود. تابه‌حال کوچه‌ای از محله‌تون حذف شده؟ اون قدر تغییرش دادن و هی خراب کردن و ساختن که دیگه اون کوچه‌ی بچگی‌ها نبود و حتی اسمش رو از یاد بردم. یه قنادی بود کنار دبستان‌مون "متقین"، که سر فخر رازی وَ درش درست تو نبش خیابون بود. این طرف تو خیابون جمهوری قنادیه باز شده بود با درهای شیشه‌ای، شیشه‌های قشنگ قهوه‌ای‌رنگ که وقتی از توش به بیرون نگاه می‌کردی همه چی رو زرد می‌دیدی. ازش یه دونه قیفی ِ خامه‌ای می‌خریدیم، بر می‌گشتیم تو فخر رازی و تو راه خونه می‌خوردیم. با مواد پایه‌ی شیرینی ناپلئونی یه قیف حلزونی‌شکل فوق‌العاده می‌ساختن و توش رو با خامه‌ی شیرینی پر می‌کردن. الآن فقط یه جا دیده‌م از اونا داره. بعد از چند سال حذف شد. اول بابای فریال سبزواری خریدش و تو شیرینی‌فروشی رو پر کرد از چرخ خیاطی. بعد هم مغازه‌هه تغییر کاربری داد و شد صوتی تصویری. یه زمانی هم یه صوتی تصویری با اسم اقبالی اون جاها کنارش بود که همه می‌گفتن صاحب‌اِش داداش داریوش اقبالی اه. یه پسری بود که خودش‌و شبیه داریوش کرده بود و بعداًنا تو یکی از پاساژای شانزه‌لیزه مانتوفروشی زد، وقتی که دیگه وسط سرش از مو خالی شده بود. ژن داریوش ولی جوری اه که موهاش نمی‌ریزه. ملت نمی‌بینن ژنا متفاوت اند؟
گاهی هم از در دبستان که بیرون می‌اومدیم دیگه نمی‌پیچیدیم به سمت فخر رازی، کنار جمهوری می‌رفتیم و بعد می‌پیچیدیم تو فروردین. یه شوهر ِ دخترخاله دارم که به نظرش من زیاد از فعل پیچیدن استفاده می‌کنم برای همین همیشه از من آدرس می‌پرسید تا بخنده.
خب از طرف فروردین، این طوری کوچه‌هه با کیفیت متفاوتی ظاهر می‌شد. هر دو سرش خوب بود. از طرف فروردین ساختمونی پیدا می‌شد با سنگ‌های موزاییک‌شکل نارنجی و کهنه با خال‌خالای قهوه‌ای، که در ورودی‌ش توی یه تورفتگی هنرمندانه قرار داشت. روبه‌روش اون آقا دیوونه‌هه... که با یه سه‌طبقه‌ی قدیمی ِ سرهمی تنها مونده بود و ما رو که می‌دید تعظیم می‌کرد. یه بار اومد تعظیم کنه نون‌اِش سُر خورد افتاد. در خونه‌ش همیشه باز بود و ما سرسرای قشنگ و راه‌پله‌ی موکت‌شده‌ش رو می‌دیدیم تا روزی که مُرد و خونه رو خراب کردن. روبه‌روی اینا اون طرف خیابون، بقالی اون بقاله بود که چشم پسرش چپ بود. پسره خیلی مهربون و خوش‌برخورد به ما دخترا می‌گفت مادموازل چی می‌خواستین؟ الآن پدره خیلی پیر و پسره همون‌طور مهربون و خوش‌برخورد دیگه میانسال شده و هنوز موقع سلام احوال‌پرسی اشتباهی به چشم چپ‌اِش خیره می‌شم.
داشتیم لیز می‌خوردیم به سمت پایین که دوباره رسیدیم به اون دیوارای آجری، زیر بارون. گفتم حالا که بازی کردن‌مون تموم شد بریم تو کوچه دوباره.
دختری که قبلاً همیشه بچه بود و تو مسیر کوتاه‌مون زودتر از ما می‌رسید دم خونه‌شون مقنعه‌ی سفیدش‌و می‌نداخت و موهای بلند مشکی‌ش پیدا می‌شد و بر می‌گشت دست تکون می‌داد، حالا یهو بزرگ شده بود. موهای بلندش‌و دم اسبی بسته بود. شلوار راحتی خاکستری پاش کرده بود و لباس سفید آستین‌کوتا. ما رفتیم توی خونه.
یه طرف چند تا دختر نوجوون لباس خلبانی‌رنگ پوشیده بودن و داشتن تمرین می‌کردن، این جوری که هی از یه سرسره‌ی کوتاه پلاستیکی می‌غلتیدن پایین. یکی‌شون بلند شد و رو به من، شاکی بود از شورت‌های خلبانی‌رنگی که مجبورشون کرده بودن روی شلوار بپوشن. می‌گفت ببین، اینا بند نمی‌شن و لبه‌هاش هم کش داره. سیگنالی به سمت‌شون فرستادم که در آرید بابا، چه کاری اه؟
جایی در مسیر ولی بالاتر، یه عده جمع بودن و دور تا دور اتاق بزرگی با کف چوبی رو صندلی نشسته بودن. پنجره‌های اتاق زیاد بود. پنجره‌ها سه ضلع اتاق رو گرفته بودن و از پشت شیشه‌ها نور و درختا پیدا بودن. دختر مومشکی لبخند داشت و با یه زبون درونی ولی ناشناخته حرف می‌زد. لطف زیادی ازش ساطع می‌شد و همه تو قلب‌شون محبت زیادی براش داشتن. رفت نشست توی اتاقکی که ساخته بود تا باهاش بره فضا. همه با زبان درونی تشویق و تحسین‌اِش کردیم. وسط اتاق توی موشک‌اِش جاگیر شده بود و دیگه معلوم بود وقت خداحافظی اه.

Friday, October 18, 2013

حسین / یک

اون موقعا اواخر دهه‌ی شصت تا نمی‌دونم کی، گویا رسمی بوده که اگر پسر جوانی می‌میره براش ماشین عروس درست کنند. در آگهی فوت چنین کسی درج می‌شد جوان ناکام. این لقب دقیقاً یعنی جوانی که به سن ازدواج رسیده بوده ولی پیش از ازدواج مرده و فرصت نکرده کامی از زنی بگیره. برای دخترها می‌نوشتند گل پرپرشده، نازگل از کف رفته‌مان. الآن و با توجه به سطح پیشرفت مکالمات اجتماعی لابد می‌نویسند داف حروم‌شده، دیر اومدی پرستوی مهاجر پرید، یا ممکن اه با این مواجه بشید؛ موقعیت اوکازیون شما از دست رفت. پدر مهندس، مادر دکتر، کانون خانوادگی گرم، یکی یه‌دونه، دانشجوی برق دانشگاه زابل، چشم‌عسلی، محجوب، شیشه یه‌تیکه.
پسرعموم که بعدها مشخص شد احتمالاً تنها فرد قابل تحمل در خونواده‌ی عموم بوده برای کمک به پسرای همسایه رفته بود که برای در آوُردن توپ‌شون رفته بودن تو چاه حیاط و دیگه به صدا زدن‌های مادرشون جواب نداده بودن و مادره بر سرزنان دوییده بود تو کوچه. حسین با اون دو تا (رضا و ممدحسین) دچار گازگرفتگی شد و مرد. به قول زن‌عموم: برای کمک کردن پر کشید... چون بعدها که غم از تازگی افتاد زن‌عمو و دخترعموم بارها تعریف کردن که ما پایین راپله جلوی آشپزخونه رو پله‌ها نشسته بودیم حرف می‌زدیم و حسین داشت مثل همیشه‌ش تو اتاق مخصوصش روی پشت‌بوم برای کنکور درس می‌خوند. ما ندیدیم حسین از پله‌ها بیاد پایین، بره تو حیاط و اصلاً از خونه بره بیرون. اگر این کار رو کرده بود باید درست از بین ما دو تا رد می‌شد. از همون بالا غوغای زن همسایه رو شنیده و پر کشیده و رفته.
برای پسرعموی من هم همون کارو کردن، ماشین عروس درست کردن. یادم که افتاد به خودم گفتم ببین اون موقعا چه هزینه‌ها کم بودن. بعید می‌دونم حالا با این هزینه‌های بالا کسی همچین کاری بکنه. امروزه روز خرید قبر هم کمرشکن اه و با ادامه‌ی این روند به زودی مردم به دفن کردن عزیزان‌شون در باغچه‌ی منزل روی می‌آرن.
سه تا کادیلاک قدیمی کرایه‌ای به رنگ آبی روشن با خط فلزی مشکی، مثل ماشین عروس با کلی دسته‌گل و روبان تزیین شده بودند. ماشینا با زاویه‌ی چل و پنج درجه تو سایه‌ی دیواری آجری پارک بودند و راننده‌هاش اومده بودن این ور، تو مسجد. ما بچه‌ها تو حیاط آفتاب‌گیر و ایوان‌های مسجد ِ در حال ساخت پرسه می‌زدیم. دیوارهای مسجد آجرهای قرمزرنگی بود که با ملاط سفید بندکشی شده بود و هنوز روش رو گچ نکشیده بودن. طاق ورودی ِ نیمه‌کاره‌ش فقط یک فولاد زنگ‌خورده‌ی خم‌شده بود و حیاطش رو موزاییک‌های خاکستری مربع‌شکل پوشونده بود. تا جایی که یادم اه جایی بود اون ور شاه عبدالعظیم، مثل همه‌ی حومه‌ها خلوت و بیابانی‌شکل؛ جایی که خیابون‌ها پهن اند و خونه‌ها با فاصله‌ی زیادی از هم ساخته شده‌ند، فقط یک بقالی یک گوشه دیده می‌شه، و میدون کوچیکی با چمن‌های روشن و درخت‌های شبهِ پلاستیکی اون وسط ساخته شده.
مسجد دوطبقه و فوق‌العاده بزرگ بود. من و دو تا از دخترعموهام که هم‌سن و سال بودیم میله‌های آهنی و داغ ایوون طبقه‌ی دوم رو گرفته بودیم و هی خودمون‌و تکون می‌دادیم. هیچ کدوم هنوز اون قدر بزرگ نبودیم که برای حسین گریه کنیم. از سر گریه‌ی دیگران غمگین بودیم ولی بیش‌تر راجع به‌ش حرف می‌زدیم و به‌ش فکر می‌کردیم. به نجمه گفتم یادت اه اون شب خونه‌تون، اومدیم بریم تو زیرزمین تنهایی حرف بزنیم یه مارمولک بزرگ دیدیم جیغ کشیدیم حسین اومد مارمولکه رو با دمپایی کشت؟ طبعاً یادش بود و قصدم از سؤال فقط یاد کردن بود.
مرگ پسرعموم در هژده سالگی موج عظیمی از غم در فامیل راه انداخت. همه حیرون و داغون بودند. غیر از مادرش اون یکی زن‌عموم هم از گریه هلاک شد جوری که انگار پسر خودش رو از دست داده. پسر خودش امیرمحسن هنوز به دنیا نیومده بود. عموم دوباره تا مدتی سیگار می‌کشید و خیلی عینی و فیزیکی شکسته و پیر شد و زن‌عموم تا وقتی می‌دیدم‌اِش دیگه زیاد حرف نمی‌زد. بدون احتساب مرگ بی‌سر و صدای مادربزرگ‌ام در شش سالگی‌م، مرگ حسین اولین مواجهه‌ی واقعی من با مرگ کسی از نزدیکان بود و تمام جزییات‌اِش رو به یاد دارم.
یادم اه غروب بود و ما نشسته بودیم تو هال شوی ترانه نگاه می‌کردیم و رسیده بود به آهنگ من از راه اومدم معین. من عاشق لباس رقصنده‌های اون کلیپ بودم. تلفن زنگ زد و برادرم بر داشت. پسرعمو کوچیکه‌م با گریه گفته بود بگین عمو رضا بیاد، تو پای حسین میخ رفته، حالش بد اه و می‌خوایم ببریم‌اِش بیمارستان. عموم اینا ماشین نداشتن و چنین تماس‌هایی هر از گاهی می‌گرفتن. برادرم گوشی رو گذاشت و من از راه اومدم برای همیشه چسبید به روز مرگ حسین. قندعلی حرفای مصطفی رو تعریف کرد و پشت‌بندش گفت مطمئن ام یکی مرده چون اتفاقاً من دیشب خواب دیدم داریم با ماشین تو یه جاده می‌ریم و برف خیلی سنگینی اومده. اگر تو یه فصلی خواب فصل دیگه‌ای رو ببینی این خیلی بد اه، و اون موقع وسط شهریورماه بود.
بابام پایین تو پارکینگ طبق معمول مشغول رتق و فتق امورات تایتانیک و ور رفتن به ماشین‌مون بود. داداش‌ام لباس پوشید دویید پایین و پنج دقیقه بعد ما رفتن‌شون رو از بالا نگاه کردیم. دو ساعت بعد بابام گریون و خسته بر گشت و همون شب ما رو برد اون جا.
شاید تا امروز هرگز در عمرم چنان زاری دسته‌جمعی شدید و عمیقی از نزدیک ندیده باشم. تا چند ساعت جیغ و فریاد بود، بعد یک ساعتی سکوت و ناله‌های بریده بریده‌ی وحشتناک و بعد از اون هر کس یه طرف سر می‌کوبید به دیوار. درست مثل فلزی که می‌خوان مقاوم بشه و آهنگر می‌کوبت‌اِش، اون قدر اعضای عقل‌رس خانواده‌ی عموم سرشون‌و به دیوار کوبوندن که دیگه معلوم بود بی‌حس شده‌ن و هیچ چی به‌شون کارگر نیست و نخواهد بود. واقعاً هم تا امروز هیچ چیز کارگر نبوده.
نمی‌دونم دو شبانه‌روز اون جا موندیم یا حتی بیش‌تر. تصاویر پراکنده‌ای دارم مبنی بر این که حتی همون جا رفتیم حموم و ازشون لباس گرفتیم پوشیدیم. به خاطرات‌ام که رجوع می‌کنم انگار یک هفته رو در همون وضعیت گذرونده‌م. کسی فکر بلند شدن و رفتن نبود. چیزی خورده نمی‌شد. مردها طبقه‌ی بالا و زن‌ها پایین. شده بودیم عین قومی که از خطر گزند چیزی یا کسی توی غار جمع شده‌ن و از ترس بیرون نمی‌آن، آذوقه تموم شده و همه با بی‌تفاوتی آشکار نسبت به دنیای بیرون، اون داخل در حصر و حبس اند. تو اتاق اصلی خونه‌شون همه دور هم نشسته بودند و برای ما بچه‌ها تلویزیون کوچیک سیاه و سفیدشون یک‌سره روشن بود. فکر کنم شب دوم بود که دیگه از زور خستگی ساکت بودند. ناله‌های پشت سرمون قطع شده بود و فقط صدای خفیف تلویزیون می‌اومد؛ جنجگویان کوهستان شروع شد و من آروم به نجمه که کنارم دراز کشیده بود گفتم لیان‌شانپو شروع شد.

Sunday, October 13, 2013

خانواده‌ی دکتر ارنست

پدر و مادرم آبی و بزرگ و لیز و براق وَ شبیه نهنگ‌های سنگینی بودند که در ساحل گیر می‌کنند و می‌میرند، و برادرم دلفین جوانی بود. خودم رو نمی‌دیدم ولی دو تا دست داشتم و راحت و ماهی‌وار در آب از این سو به آن سو می‌رفتم. آسمون نارنجی بود و رنگش رو به آب هم داده بود. ما از جانب ِ جایی روبه‌روی خودمون احساس خطر کردیم و تصمیم گرفتیم فرار کنیم. من رفتم سراغ نهنگ آبی و روش دست کشیدم. می‌دونستم نمی‌تونه باهامون بیاد و فرار کنه. به چشماش نگاه کردم و عزم رفتن کردم.
با برادرم پریدیم توی قایق لعابی سفیدی به شکل سینی ِ فِر با پاروهای چوبی زیبایی که قاشق‌های ادویه بودند و کاسه‌ی گودشون رو دو تا پرانتز، بسته بودند. این قاشق‌های زیبای طرح چوب با سری به شکل لوزی ِ بی‌زاویه و منحنی (ملقب به چشم خدا) در بازار موجود می‌باشند، مناسب فرار دلفین‌ها از دست آدم‌ها.
ما زیر آسمان نارنجی خسته و بی‌هدف کفِ سینی فر ولو شده بودیم که ناگهان دیدیم که به ساحلی رسیده‌ایم. در بدو ورود به بندرگاه یک دختر آفتاب‌سوخته و لاغر شبیه تارزان ما رو دید و در آب نارنجی شیرجه زد و پشت‌بندش برادرم که شکل انسانی گرفته بود از قایق شیرجه زد تو آب و اولین جمله رو گفت: "این زن من باشه". تو دل‌ام گفتم خب باشه. دو تایی دست هم رو گرفته بودند و از آب پریدند توی ساحل.
گدار ساحل، کویری از سنگ‌های ریز و اُخرایی‌رنگ بود که مثل کنجدهای کاراملی به هم چسبیده بودند. من یک تیکه‌ش رو کندم و بدو بدو رفتم توی ساحل شنی و با دست گودال کندم. نمی‌دونستم قرار اه چی کار کنم. اول فکر کردم قرار اه با کنجدها آتش اختراع کنم ولی بعد گودال پر از آب شد. کنجدها رو در آب حل کردم و بعد منتظرانه به دریا که دورتر بود نگاه کردیم. چند کشتی در آب لنگر انداخته بودند و آب سفید و کف‌آلود بود. ناگهان جایی کنار کشتی‌ها چیزی زیر آب منفجر شد. ستون دود بیرون زد و مثل برج بالا رفت. رو کردم به برادرم گفتم فهمیدی این چی بود؟ گفت گوگرد بود. ستون دود سریع محو شد و با وجود اون انفجار هیچ اتفاقی نیفتاده بود. مرغ دریایی، کشتی‌ها، خورشید ِ زرد و آسمان ِ تمیز و آبی از پشت دودها نمایان شدند. به خودم گفتم "چه خوب، بعد از انفجار هم اصلاً معلوم نیست انفجاری بوده" و تصمیم گرفتم از کنجدهای کاراملی با خودمون ببریم.
وقت رفتن بود و سر و صدای زیادی از شهر ساحلی به گوش می‌رسید. تند تند تکه‌های بزرگی از گوگرد رو می‌کندم تا برای منفجر کردن مزاحمانی که ما رو ترسونده بودند استفاده کنیم. همراه با تکه‌ها زرورق نقره‌ای زیرشون هم ور می‌اومد و کنده می‌شد. فکرم این بود که دورتر توقف کنیم و همون جا گوگردها رو در آب حل کنیم تا در فاصله‌ی دور انفجار رخ بده و ما خیال‌مون راحت بشه. تو قایق بودم که برادرم به دختر گفت بیا ولی اون بی‌صدا لبخند زد و نمی‌خواست بیاد. برادرم شیرجه زد توی آب و خودش رو رسوند به قایق. من فکر کردم دختره این بار می‌ترسه بپره و دور زدم که قایق از کنارش رد بشه ولی اون خم شد نشست و دست لاغر و برنزه‌ای‌ش رو کشید کف چوبی قایق، ولی نیومد.
ما راه افتادیم ولی بدون این که بفهمیم چطور، شب‌هنگام بود و با قایق رسیده بودیم توی پارکینگ. من کمی ناراحت بودم که گوگردهامون رو منفجر نکردیم. از راه‌پله صدای پا شنیدیم. من احساس کردم تنها م و از برادرم خبری نیست. توی قایق رو به دیوار ِ ناصاف حیاط نشستم و تا جایی که می‌شد به دیوار نزدیک شدم. فکر کردم چشمام رو ببندم تا کسی متوجه من نشه. آرزو می‌کردم کسی به من نزدیک نشه و چیزی نپرسه. صدای مهمان‌های همسایه رو از پشت سرم می‌شنیدم.

Wednesday, October 9, 2013

زندگی دیگران

"ما زندگی خود را داریم". من این رو پذیرفته‌م و به نظرم حقیقت فرساینده‌ای ست که حتی در صورت تمایل نمی‌تونم تغییرش بدم چون خواسته‌ی من در برابرش، چیزی ست که از پیش از موجود بودن نفی شده. ما زندگی خود را داریم چیزی ست که مثل همه باهاش بزرگ شده‌م و پایه‌ی باورهام شده. منظورم این نیست که ما نمی‌تونیم در زندگی خودمون تغییراتی بدیم، منظورم این هست که در این که "ما زندگی خود را داریم" تغییری ایجاد نمی‌شه. ما همیشه زندگی خود را داریم نه زندگی دیگران. نمی‌تونیم در مسیرمون به دو جا برسیم یا در یک لحظه در دو جا باشیم. ما می‌پذیریم که زندگی‌مون شامل پیشینه و مکان و رفتارهایی هست که در خانواده‌ی ما وجود داشته یا داره. حتی یک کودک یتیم یاد می‌گیره که در یتیمخانه‌ی خود، زندگی خودش رو داره و به نظر من این یک قفس ابدی ست هرچند بزرگ باشه. انسان نمی‌تونه هیچ زمان کاملاً راضی باشه ولی حقیقت رو (هر چه که باشه) به‌ناچار درک می‌کنه یا می‌پذیره پس به هر حال در قفسی هست که در خروجی نداره، لااقل نه تا زمانی که به عنوان یک انسان نابود بشه.
عکسی دیدم از یک مادر وَ دو دختر دوقلوی بیست و پنج‌ساله‌ش، که با لباس و آرایش مهمانی، پشت به دکور قشنگی کنار هم ایستاده بودند و لبخند و صمیمیت ثبت‌شده‌شون زیر نور گرم و زردی که در عکس پخش بود مثل تاریخ، سهمگین و غیر قابل تغییر بود. با دیدن عکس احساس کردم فرو ریخته شدم و دیگه نمی‌تونم خودم رو جمع کنم. اون لحظه غرق در حسرتی بودم که فهم‌اِش برام ناممکن بود و فقط می‌تونستم به‌ش خیره بشم. تمام اون پیشینه‌ای که پذیرفته بودم، فراموش کرده و به خیال خودم دور انداخته بودم با فشار به سمت‌ام می‌اومد و هل‌ام می‌داد ولی نمی‌شد جاخالی داد. وجودش برام مثل نون بیاتی بود که خورده نخورده می‌ندازی تو نون‌خشکا و دیگه آشغال به حساب می‌آد مگر این که ناچار بشی بر گردی و دوباره یه تیکه ازش بر داری.
به خودم گفتم تو چه می‌دونی؟ شاید این دروغ باشه. شاید یک پوسته‌ی زیبا ست که روی مصیبت کشیده شده. شاید این دو دختر خوشحال مثل تمام دخترانی باشند که جلوی تو باباجون باباجون می‌کنند ولی در اصل از پدراشون می‌ترسند یا نفرت دارند. دخترایی که حتی از مادرشون کتک خورده‌ن ولی باز می‌پرن بغلش می‌کنن. اون‌ها "تو" نیستند. لابد می‌خندند تا چیزی رو پنهان کنند. به عکس خیره شدم و دیدم که خنده‌ها زیباتر و واقعی‌تر از اون اند که تصنعی باشند. شاید عمیق نبودند ولی دروغ هم نبودند. در تلاشی دیگر به خودم گفتم مگه چند درصد مردم همچین زندگی‌ای دارند؟ چند درصد چشماشون مثل مروارید می‌درخشه و با خواهر و مادرشون رفته‌ن آرایشگاه موهاشون رو هم‌رنگ کرده‌ن و حالا با خوشی کنار هم ایستاده، عکس می‌گیرند؟ گیرم خوشحال باشند ولی بطالت‌مند اند! و البته این هم افاقه نکرد. خوشحالی چیزی نیست که جایگزین داشته باشه. هر نوع خوشحالی مربوط به همون نوع اه. نمی‌شه جای خالی نوعی از اون رو با نوع دیگه پر کرد. دیدم که من در برابر اون عکس و تاریخی که خلق کرده و تاریخی که اون رو خلق کرده محروم و محکوم ام. در برابرش مثل استالین بودم که با دادگاه و اعتراف‌گیری نمایشی می‌خواست به تفکر خودش و عملش حقانیت بده.
یک محروم بی‌اطلاع بودم، چون قضیه این بود که من هرگز نتونسته بودم اون نوع شادی رو بشناسم یا انتخابش کنم. به هر دلیل همواره از من دریغ شده بود، هیچ وقت نبود تا بگم می‌خوام یا نمی‌خوام و حالا این عکس، فقدان اون رو به من یادآوری می‌کرد. جای خالی‌ش رو می‌دیدم که نه هرگز با پول نه با عشق پر نمی‌شد. چیزی بود از دست‌رفته، بخشی از زندگی که از من گذشته بی اون که ازش چیزی به من برسه.
فرق هست بین نداشتن وَ داشتن ولی نخواستن. یک بار از کسی حال پدر و مادرش رو پرسیدم و اون گفت پدرم دو سال پیش فوت کرد. ناخودآگاه یک جمله از پرده‌ی دیافراگم‌ام واقع در زیر شش‌ها کنده شد و اومد بالا. داشتم می‌گفتم "خوش به حال‌اِت" که حواس‌ام جمع شد و جمله رو لای دندونام نگه داشتم. این چیزی که از نظر من خوش‌شانسی بود، برای اون می‌تونست وحشتناک باشه چون اون کسی بود که چیزی رو نداشت، از دست داده بود و این می‌تونست انتخاب اون نباشه. اون در مقابل واقعیت مرگ پدر با فقدان مواجه بود و من در مقابل تاریخ این عکس.
فقدان چیزی اه که در برابر مشاهده‌ی زندگی دیگران، (اگر عقل و هوش و واقع‌بینی رو نوعی سلاح در برابر خطر یا حمله‌ی حسّی بدونیم) همیشه من رو خلع سلاح می‌کنه. تبدیل به شیء بی‌خاصیتی می‌شم که اندازه‌ی رومیزی هم موقعیت رو درک نمی‌کنه. این جور مواقع احساس می‌کنم کسانی از جهان‌های دیگه به من حمله‌ور شده‌ن و با زبون ناشناخته‌ای با من حرف می‌زنن. در اون لحظه اون قدر لِه ام که می‌شه به‌م نخود لوبیا و سیب‌زمینی اضافه کرد و گوشت‌کوبیده‌ی مشتی‌ای به دست آورد.
می‌شم مثل زمانی که بچه بودیم و تلویزیون کودکان نابغه رو نشون می‌داد. معلوم نبود چی بود ولی اسم نبوغ روش می‌ذاشتن و تبدیل می‌شد به چیز ظاهراً خوب و خوشایندی که "عموم" تصور می‌کنند باید ازش درس بگیری یا به دارنده‌ش غبطه بخوری تا رسیدن به چیزی که اون به‌ش رسیده یا قرار گرفتن در مسیر تبدیل شدن به کسی که اون هست هدف زندگی‌ت بشه و بری تا به‌ش برسی. هر طرف می‌چرخی یادگیری سریع و شاد بودن، هدف تصور می‌شه. از این مخمصه‌ها می‌خوای فرار کنی ولی نمی‌شه. می‌خوای فحش بدی ولی دلیل و محلی برای فحش نیست. می‌خوای معجزه‌ای رخ بده و "حقیقت امر" آشکار بشه ولی نمی‌شه. تو محروم از نبوغ حفظ کردن قرآن در پنج سالگی یا گفتن یک جمله به بیست زبان مختلف، به دیدن واداشته می‌شی تا در سکوت خودت رو با اون "پدیده"، با "حفظ کردن سریع"، "شاد بودن" و یا "تا خرتناق به سر و وضع خود رسیدن" مقایسه کنی.
ولی ما خودبه‌خود از مقایسه شدن فرار می‌کنیم. من هم دوست دارم تا حد امکان از زندگی دیگران فرار کنم. از آلبوم‌های عکس، از استخرهای خانگی، مهمانی‌های طرب‌انگیز و هر اون چه می‌خواد به یادم بیاره که: تو از بعضی چیزها به اندازه‌ی دیگران نداشتی. هر چه بود تقسیم شد و ازش به تو چیزی نماسید.
می‌دونم که این به تمامی درست نیست و خواستن هم جایی در گذشته "وجود" داره؛ "می‌شد خواست". ولی این خواستن با "بودن" فرق می‌کنه. اگر چیزی در لحظه برای شما بوده باشه شما اون رو بدون فکر یا تقلا در اختیار می‌گیرید ولی اگر نباشه احتیاج هست که دنبالش بدوید و اگر با دنبال دویدن میونه‌ای نداشته باشید اون چیز تبدیل می‌شه به آن ِ دیگران. چیزی که مال شما نیست و مال شما نمی‌شه و حالا دیگه علاقه‌ای هم ندارید که مال شما بشه. تاریخی ست که گذشته، برگ تقویمی که کنده شده و حالا نوعی حسرت قاب‌شده ست که به دیوار نصب شده. می‌تونید تماشاش کنید یا ازش بگذرید.