Thursday, February 28, 2013

مسخ

خواب آخرم جوری اه که دیگه بعد از اون از خداوند متعال (اگر واقعاً کاره‌ای هست) می‌خوام غیر از سخن شیر و شکر خواب نبینم. یه مگس در اثر تصادفی چیزی کشته شده بود و پس‌وارو (روی پشت) افتاده بود. مشکل این بود که مگسه خیلی بزرگ و هم‌اندازه‌ی انسان بود. این دو تا چشم ورقلمبیده‌ی مختص مگس‌ها هست، خب؟... این مثل یه کلاه ایمنی از سرش افتاده بود. صورت‌اِش خاکستری ِ مات و تیره بود، رنگ نقره‌های زنگارگرفته. چشماش رو محکم فشار داده بود روی هم و چشماش شده بود مثل دو تا خطی که با مرکب سیاه بکشی روی کاغذ خیس.
در این حالت با یک فشار کوچک نوک قلم‌فلزی، مرکب می‌دوئه توی رطوبت کاغذ... و اون لحظه آدم احساس می‌کنه این یه شاهکار اه که باید بهِ‌ش شکل بدم. با نوک قلم سر خط رو می‌گیری و در رطوبت بهِ‌ش خط می‌دی. بقیه‌ش خودش به وجود می‌آد. این تصادف طبیعی این فکر راستین رو به وجود می‌آره که هر بچه‌هنرستانی هنر ایجاد شاهکار داره... یا شاید گرفتن شاهکار روی هوا.
خلاصه من به همراه مردم دیگه در فضایی قوطی‌کبریتی که شب و روزش معلوم نبود دور مگسه جمع شده بودیم و احتمالاً منتظر بودیم آمبولانس بیاد ببرت‌اِش.

Sunday, February 17, 2013

صلیب خونین

برای این که ثابت بشه هنوز حال‌ام بد اه (انگار کسی شک داره که بد اه و اگر هم داشته باشه، حیثیت من سر این قضیه در خطر باشه!) می‌خوام به خوابی بپردازم که دیشب دیدم، با شرکت افتخاری جرمی آیرونز.
جایی را تصور کنید بدین شکل؛ محراب و صحن مرکزی یک کلیسای قدیمی و غبارگرفته (تِم ثابت خواب‌های اخیر). کنار این محراب اتاقکی شیشه‌ای وجود داره که من و جرمی توش هستیم. جرمی روپوش آزمایشگاه پوشیده و عینک اسلیپی‌هالویی به چشم داره. نمی‌دونم داره چه غلطی می‌کنه یا رو چی آزمایش می‌کنه. کِی تو فیلماش معلوم بوده داره چه غلطی می‌کنه که تو خواب معلوم باشه؟

روبروی محراب جایی که قرار اه مجسمه‌ی عیسای بر صلیب و مریم باکره دیده بشه یه پرده‌ی سینما نصب هست که داره چیزی نشون می‌ده. ما که نفهمیدیم چی اه ولی جرمی یه چی دید که انگار برق گرفت‌اِش. من هم که تو خواب‌هام فقط تماشاچی ام، دست به سیاه و سفید نمی‌زنم. کلفتی بس اه، می‌خوام تو خواب خانومی کنم.
صحنه‌ی بعد جرمی برهنه افتاده رو صندلی‌های کلیسا. فقط همون تکه پارچه‌ای دور بدن‌اِش هست که همیشه دور مسیح هست... که تازه تو مسیح اسکورسیزی همون هم نیست. انگار تازه از صلیب پایین‌اِش آورده‌ن و خونی‌مالی و داغون و از هم دریده درازش کرده‌ن رو یه پارچه رو صندلی‌های جلویی. دست‌های خونی‌ش رو مشت کرده و با ارتفاع اندکی، بالاتر از قفسه‌ی سینه‌ش نگه داشته و داره می‌لرزه. هنوز پرده داره چیزی پخش می‌کنه و نور آبی‌رنگی می‌ندازه رو نور غالب صحنه که یه زرد خفه‌ی غبارآلودی اه.
کشتم خودم رو با غبار. بابا تهران غبار دارد، من هم بهِ‌ش حساسیت... به سبک گزارش‌های بی‌بی‌سی فعل دوم رو حذف کردم. چقدر هم بدم می‌آد از این سبک‌شون.

نگاه می‌کنم می‌بینم یک پاش آش و لاش شده و از قسمت ران کنده شده. دو تا راهبه (به لحاظ لباس)، بی‌صدا بالا سرش حرکت می‌کنن و پارچه‌ی زیر جرمی رو جوری بالا می‌گیرن که پا نیفته. با لبه‌ی دیگه‌ی پارچه خون‌ها رو پاک می‌کنن و من مطمئن می‌شم که جرمی خوب می‌شه چون داره می‌لرزه و دارن خوناش‌و پاک می‌کنن.
سوئیچ به صحنه‌ی بعد؛ به خودم می‌گم دیدی خوب شد بر گشت سر کارش؟ گردن‌اِش رو با چسب پهنی به تنه محکم کرده‌ن. با ایراد راه می‌ره، ولی سالم و بدون هیچ جراحت یا خون. روپوش‌اِش رو پوشیده و داره به کارهای آزمایشگاه تاریک و مرموزمون کنار پرده‌ی همیشه‌روشن محراب کلیسا رسیدگی می‌کنه.

فقدان

چون خیلی کنجکاو ام و ماشالله تحقیق هم زیاد می‌کنم (واقعاً قابل توضیح نیست تا بتونم بگم در مورد چی‌ها یا در چه حوزه‌هایی)، خیلی در مورد خودم و البته دیگرانی که بنا بر ذائقه یا موقعیت روشون زوم می‌کنم می‌فهمم و می‌دونم. فهم لزوماً ترسناک نیست ولی اغلب برای من هست. خیلی چیزها رو عمیق می‌رم توشون و نکاتی رو "در می‌یابم". احساس خوبی موقع کنکاش در همه‌ی وجوه همه چیز دارم چون برای من، هر نوع فهم و ادراکی نوعی دانش به حساب می‌آد و برخوردم باهاش برخوردی اه که با "دانش" دارم، ولی در پایان همیشه نگرانی و ترس عجیبی هم اضافه بر چیزهای دیگه عایدم می‌شه. مثل غذایی که خیلی دوست داشته باشی و زیادتر از ظرفیت بخوری جوری که در اون وهله، دیگه لذتِ خوردن رو بپوشونه و سنگین‌اِت کنه.
همون طور که سنگینی که می‌ره، طرف دوباره تمایل به خوردن داره من هم پس از این که هفته‌ای رو در سکوتِ ناشی از ترس، و غوطه‌ور در نگرانی از مواجه شدن با عوارض شنا در عمق آب‌های سنگین گذروندم... دوباره همون کنجکاو فضول می‌شم که فکر می‌کنه اگر ندونه، نبینه، نخونه، نفهمه... از فرط "فقدان" می‌میره.