Monday, May 25, 2015

جای پری باشد

اگر یه روز قرار شد خونه‌ها صاحب‌شون رو انتخاب کنن تو سفت وایسا بگو من رو می‌خوای. یه بار هم تو من رو انتخاب کن

دو تا حیاط جنوبی درست حسابی و خوشگل پشت حیاط خلوت‌مون خوش نشسته‌ن. نزدیک بیست و شیش هفت سال هست که منظره‌ی قشنگی برامون ساخته‌ن و بدون پرداخت هزینه می‌تونیم در ساعت‌های مختلف بیایم اون جنگل رو تماشا کنیم و حال کنیم. از تو آشپزخونه و هال، حوض لوزی‌شکل خونه‌راستی پیدا ست با درخت خرمالوش. راه پله رو که می‌ری پایین درختای بزرگ خونه چپیه رو می‌بینی و می‌تونی به برگا دست بزنی و اگر سر خم کنی حوضش هم می‌بینی. دو تا ساختمون رو دو تا سرمایه‌گزار خوش‌سلیقه (احتمالاً دو تا داداش یا پسرعمو) عین هم ساخته‌ن، متراژ مشابه، نمای مشابه، با درخت و حوض که حالا دیگه خیلی کم اند. از یه زمانی به بعد مردم با حیاط و حوض دشمن شدن و دلیلش بر کسی آشکار نیست. ما خودمون خونه قبلی‌مون که توش تا شیش سالگی کیف می‌کردم حوض داشتیم، باغچه داشتیم، بابام گوشه‌ی حیاط رادیو داشت و گربه می‌اومد ماهیای حوض رو می‌خورد. با زینت می‌شِستیم تو حیاط برای عروسکامون آستین حلقه‌ای می‌دوختیم بعد می‌رفتیم اون ور خیابون خونه فائزه اینا که داداشش قبل از شهادت خواستگار خواهرم بود، قورباغه‌ی سبز می‌دیدیم. بعد می‌گفتیم فائزه پا شو بریم، مامانش می‌گفت نه فائزه جایی نمی‌ره. فائزه مثل اسمش صورت بیضی‌شکل پُری داشت با عینک گرد و اگر بگم هر چی فائزه تو زندگی دیده‌م همه شکل هم بوده‌ن گزاف نگفته‌م. باز با زینت می‌رفتیم حیاط اونا تو یه تشت بزرگ آستین حلقه‌ایای فسقلی رو خیس می‌کردیم می‌شُستیم... بیا حیاط به این خوبی و خاطره‌انگیزی. آخه چرا مادر من؟ مادرم طی جوابی بی‌سر و ته و نامفهوم می‌گه: من دیگه از حیاط خسته بودم برا همین گفتم بریم آپارتمان بگیریم. می‌پرسم چرا؟ می‌گه دردسر داشت. چه دردسری؟ بچه‌ها همه‌ش تو حیاط بودن.
فقط همین؟ خب هیچ مشکل دیگه‌ای نبود؟
قندون رو می‌دی؟
چقدر دردسر کشیدی زن... بیا چایی‌ت رو بخور سرد نشه.

بارها خودم رو تو یکی از اون دو تا خونه‌ی جنوبی تصور کرده‌م. با این که چپی جنگل‌تر اه به دلایلی راستیه رو بیش‌تر دوست دارم چون از توش خونه‌ی خودمون هم کامل پیدا ست. به خیال خودم خریده‌م و صاحب‌اش شده‌م بعد از طبقات اجازه گرفته‌م، از حیاط خلوت‌مون یه مسیر پلکانی درست کرده‌م که راحت برم و بیام. رو شیشه‌های بلند سقف تا کفی‌ش نئون‌نوشت‌های موردعلاقه‌م رو کار گذاشته‌م که سر غروب روشن‌شون می‌کنم. بالاسر پنجره‌ها آفتابگیر راه راه نصب کرده‌م. حوضش رو تعمیر کرده‌م و توش نقاشی کشیده‌م و حالا نقش‌ها زیر تلألو آب می‌رقصن. حیاطش رو از آشغال پاک کرده‌م و درختاش رو هرس کرده‌م و یک کلام، به سر و وضع‌اش رسیده‌م و اون جور که خواسته‌م درستش کرده‌م.
اون حیاط راستیه که حوض لوزی‌شکل داره بیش‌تر از ده سال می‌شه که خالی افتاده. یه توپ پلاستیکی توش جا مونده، چند تا سطل سفید چپه‌شده، چند ردیف موزاییک قدیمی ولی نو و قابل استفاده وَ برگای درخت که طی این سال‌ها هی ریخته‌ن باد بردت‌شون دوباره ریخته‌ن خیس شده‌ن خشک شده‌ن و حالا مثل قیر به زمین چسبیده‌ن و حتی با طوفان تاریخی پارسال هم از جا کنده نشدن.

چه نقاشیا که از عنفوان کودکی ازشون نکشیده‌م، چه عکسا که نگرفته‌م و هیچ کدوم راضی‌م نکرده‌ن. شب تو سیاهی جنگلی‌شون چه غلت‌ها زده‌م و صدای سم اسب‌هاش رو شنیده‌م، چه خیره‌ها شده‌م به چراغ اتاق خواب مردم خوشبخت سمت چپیه. چه مهمونیایی تو خیال ترتیب داده‌م زیر چراغونی حیاط.
چند سال پیشا یه بار عزم‌ام رو جزم کردم و با کمرویی خاص خودم رفتم دم خونه و زنگ طبقه دوم رو زدم. پشت آیفون دردم رو گفتم؛ هنرمندی هستم در پی کارگاه، حیاطی باشه و حوضی و من هم فکر کنم ایول دیوید هاکنی شده‌م و دیگه تموم شد رفت. خانمی با چادرخونه اومد دم در و من رو راه داد تو. از بیرون چراغ راهروی ورودی خونه رو زد. از پشت در شیشه‌ای قشنگش نور زرد رو می‌دیدم. گفت خالی و کثیف اه، گفتم درش رو باز کنید. باز کرد و دیدم وای همونی که می‌خوام. اتاقای بزرگ و خالی، و هال بزرگی که با دکور مشبک چوبی دو قسمت شده مثل خونه‌ی آقا یدالله اینا. رفتم تو و زیر دایره‌ی روشن وایسادم و زیر پام روزنامه خش خش می‌کرد. گفتم برم حموم دستشویی رو ببینم؟ گفت چراغ ندارن. فقط همین یه چراغ نسوخته. تا همین جاش رو دیدی که داغون اه و به درد کار شما نمی‌خوره. وضعش همین اه. اگر گفته بودم تنها چیز داغونی که این جا ست مغز شما ست حالا انقد دل‌ام نمی‌سوخت ولی بخوام فضا و تاریکی و لحن شوم خانوم رو توصیف کنم باید بگم گذرگاه میلر برادران کوهن. لحنش جای حرف اضافه‌ای نذاشت. داشت محترمانه بیرون‌ام می کرد تا زودتر نقشه‌ی شوم‌اش رو اجرا کنه.
نقشه این بود که چندی بعد طبقه‌ی دوم رو خالی کردن رفتن سوم چون سومیا و چارمیا رو قبلاً بلند کرده بودن. اول و دوم رو خالی و متروک رها کردن. الان اون درخت قشنگ و بی‌نظیر خرمالو خشک شده و دیگه تو هوای خنک پاییز اون چراغای کوچیک قرمز نارنجی وسط سبز مجلل برگ‌هاش روشن نمی‌شن. شده پوست و استخون و خاکستری چون سال‌ها ست کسی به‌ش آب نداده و حالی ازش نپرسیده. کنار دستش هم کاشیای حوض زیر آفتاب داغ تابستون و سرمای زمستون خشک شده و ترک برداشته. در خباثت طینت و کثافت روح و روان این خانواده همین بس که بالکنِ رو به حیاط طبقه سوم رو با شیشه بسته‌ن و بالکن رو انباری کرده‌ن و تا خرخره‌ش کارتن چیده‌ن. یعنی حتی نگاهشون هم به حیاط نمی‌افته و من نمی‌دونم جای دل چی تو سینه دارن. این اگر نقشه‌ای دروغ‌مدار و سنگدلانه برای متروک کردن خونه و گرفتن حکم تخریب بدون رضایت صاحب اصلی نیست، پس چی ست؟

دوباره ماه پیش رفتم زنگ خونه رو زدم. گفتم همسایه‌ی روبرویی ام و عاشق این‌جا م و کاش در اثر گازگرفتگی‌ای چیزی بمیرین، ما و این خونه از دست‌تون راحت شیم. یادشون نبود قبلاً هم مراجعه کرده‌م. می‌دونم پولی ندارم که به اجاره‌ش برسه یا نرسه ولی برا این که بشه یه بار دیگه برم توش گفتم می‌خوام اجاره کنم و فقط هم یه نفر ام و هر وقت هم بگین بلند می‌شم. مردِ پشت آیفون گفت اجاره نمی‌دن. پرسیدم صاحابش شما اید؟ با تردید گفت بله و بعد گوشی رو داد به خانومه. چار تا کلام هم با اون عوضی حرف زدم و گفت اجاره نمی‌دیم. بعد دوباره مرده اومد پشت آیفون و مقداری صداش رو برد بالا گفت خانوم چه اصراری داری شما؟ اجاره نمی‌دن دیگه.
اومدم خونه و چند ساعت بعد که طبقه چهارمی اومد تو بالکن رخت بندازه از دم پنجره باهاش مکالمه کردم. می‌دونستم مستأجر اند. گفت من هم اول رو می‌خواستم اجاره ندادن، دوم رو خواستم اون هم اجاره ندادن. گفتن فقط همین چارم رو می‌دیم. آره اون قدر همه رو از اون درخت زبون‌بسته دور کرده‌ن که حتی نشه با سطل به‌ش آب داد. برای تخریب خونه، خونه‌ی به اون قشنگی درخت زنده‌ای نباید توش باشه. شهرداری هم که احمق و نفهم، می‌پذیره و خونه خراب می‌شه تا به جاش یه برج بره بالا. گفتم صاحب اصلی کی اه؟ گفت پدرشون. پرسیدم زنده ست؟ گفت آره.

یه جوری شده که مردم انگار با همه‌ی قشنگیا لج شده‌ن و اگر صاحب یکی‌ش شده باشن از چشم بقیه پنهون می‌کنن و می‌پوسونن‌اش. آره؟ فقط به خرابی فکر می‌کنی دیگه. فکر می‌کنن خونه حتماً باید نوساز و سفید باشه. با اتاقایی که یه ضلع‌شون کلاً پنجره ست رو به حیاط دشمن اند و هی با روزنامه و پرده جلوش رو می‌گیرن. با خونه‌های جنوبی که توشون خبری از صدای خیابون و موتور نیست حال نمی‌کنن. با هال و راهروی درهم، با هر چیز قدیمی قشنگ عناد دارن. با موزاییک، با سنگفرش، دیوارای ناصاف بتونی. هر چی دربه‌در دنبال شیشه رنگی و آجر اخرایی می‌گردی کم‌تر پیدا می‌کنی. می‌گی شیشه رنگی می‌گه طلق رنگی داریم. می‌خوای همین رو ببر، می‌چسبونن رو شیشه می‌شه همون. همه عشق سنگ و سرامیک و آپارتمانای لونه موشی شده‌ن، عاشق این که بکوبن سه واحده بسازن برن بالا و این بار سهم حیاط رو هم از روی خونه کم کنن و به واحد اضافه کنن. شهرداری هم مگه بدش می‌آد؟ تابلوی پیکاسو می‌زنه رو پل ولی به ریخت کج و کوله و قناس ساختمونای شهر کاری نداره. به یکدست بودن فضای شهری و درست بودنش بی‌توجهی می‌کنه. فقط پول می‌گیره تا اجازه‌ی تخریب و ساخت بده برای همین هر گوشه می‌بینی یه علم یزید رفته بالا و راه نفس آسمون رو بسته.
تو این شهر درندشت یه چیز بیش‌تر نمی‌خوام و اون هم تو همین خونه جنوبیه پیدا می‌شه. در رو که باز می‌کنی می‌ری تو می‌دونی قرار هست بری برسی به حیاط خودت، حوض خودت. دیگه هر وقت به حیاط نگاه می‌کنی کوچه رو نمی‌بینی و صدای تردد شهروندان رو نمی‌شنوی. یه فضای بزرگ داری در اختیار خودت. تصاحب‌اش می کنی و می‌ری وسطش چرخ می‌زنی و بعد هم مشغول آفرینش هنری می‌شی یا اصلاً صبح تا شب می‌خوابی، به کسی چه؟
حالا که فعلاً کارآگاهیام سر پیدا کردن صاحب اصلی سمت راستیه بی‌نتیجه مونده و کسی وقعی به نظریات‌ام در باب اسارت صاحب بیچاره در خانه‌ی سالمندان وَ گرگ بودن خانومه (دختر صاحاب اصلی و ظاهراً تنها وارث ساختمون) نذاشته، خیال دارم آش رشته‌ی نذری به دست برم و ته و توی سمت چپیه رو در آرم. شما م بدتر از سمت راستیه، اگر لیاقت داشتین که حیاط رو آشغال بر نداشته بود و پرده‌هاتون همیشه انداخته نبود. بیاین این آش رشته رو کوفت کنین و پا شین گم شین برین بلکه بتونم این یکی رو صاحب بشم.

سمت راستیه خاموش و آبی تصویر شده / پارسال زمستون
یه دونه سبز و جنگلی‌ش در دست اجرا ست

Wednesday, May 20, 2015

جدی؟ جون تو

داداش‌ام یه رفیقی داشت که از خودش بزرگ‌تر وَ مهندس بود. فامیلی‌ش جدی بود. قیافه و لباس پوشیدن و حرف زدن و همه ایناش هم جدی بود. با هم سر خدمت تو ایلام دوست شده بودن. برادر من جنگ رفته بود ولی با این حال کارت پایان خدمت نداشت که ظاهراً مشکل کسانی بود که زیر سن قانونی جنگ رفته بودن، برای همین مجبور شد دوباره بره سربازی و اون قدر سختی کشید که در بازگشت از جامعه متنفر شده بود و به دام جنگی دائمی با همه افتاده بود. خاطرات جنگ و خدمت رو قاطی هم می‌کرد و هر شب برامون بخشی‌ش رو تعریف می‌کرد. در نبود تفریحات سالم، این داستان‌ها (و شعرهای متعددی که از قول همقطاراش می‌خوند و به مناسبت‌هایی مانند صبحانه ناهار شام و استفاده از توالت صحرایی اشاره داشتند) بخشی از تفریح قبل از خواب‌مون شده بود فلذا خوشبختانه خاطره اغلب به کمدی ختم می‌شد چون تراژدی و کمدی داداش اند.
آقای جدی چندین ماه آزگار چسبیده بود به زنگ آیفون ما که جدی هستم جدی هستم. از اون مدل جدی که مشتمل بود بر موی خرمایی فر، صورت رنگ‌پریده، عینک فریم‌نقره‌ای فلزی، چانه‌ی بلند و کشیده، عدم ریش و سبیل وَ یک عدد پای جوراب‌دار قابل تعویض. این ترکیبی که عرض کردم آدمی خاموش و معمولی بود که ظاهراً جایی در تهران نداشت و آمده بود کار و خانه پیدا کند تا بماند برای همین به تنها دوستی که در تهران داشت سر می‌زد، آقا چه سری.
ما هی گوشی آیفون رو بر می‌داشتیم می‌گفتیم کی اه؟ می‌گفت جدی هستم. عجیب بود که برامون عادی نمی‌شد. هر بار می‌خندیدیم و می‌گفتیم خب حالا چی کار کنیم که جدی هستی؟ ان شاء الله در زندگی‌ت موفق باشی. هر بار از اون پایین به من و مامان می‌گفت خیر، مهندس جدی هستم.
یه بار که با کیف سامسونت و کت و شلوار طوسی رنگِش اومده بود خونه‌مون و یکراست رفته بود اتاق برادرم، سینی چایی رو دادن من بردم. روی پتو نشسته بود و تکیه رو داده بود به پشتی. تو اتاق‌ها پتو ببری و پشتی جای مبل‌راحتی گذاشته بودیم که چقدر هم طرفدار داشت. تلویزیون روشن بود و ایشون داشت با جدیت نگاه می‌کرد. اون زمان فقط اخبار کوفت و زهرمار پخش می‌شد و ویدئو... حتی شبکه‌ی سه‌ی سیما هنوز اختراع نشده بود و همه محکوم به دیدن اخبارِ موسوم به انجز وعده و البته مجید قناد و علیرضا خمسه‌ی شبکه‌های به ترتیب یک وَ دو بودن و تمام. جدی نگاه می‌کرد و همزمان سیگار و آه می‌کشید و با اومدن من چایی نعلبکی هم اضافه شد.
من تقریباً روبروش نشسته بودم. دیدم داره با زانوی اون پایی که دراز کرده بود ور می‌ره. فکر کردم شاید پاش می‌خاره ولی یهو از زانو گرفت کشید بیرون. سپس اون شیئ مستقل رو که جوراب مشکی هم به تن داشت تکیه داد به پشتی و پاچه‌ی خالی رو مرتب کرد. باورم نمی‌شد که پای مصنوعی تا این حد شبیه پای واقعی باشه و حتی بتونه جوراب داشته باشه ولی چطور چیزی که می‌بینی رو باور نکنی؟ دیدن روزنه‌ای برای فرار باقی نمی‌ذاره. خودش بود... پای مصنوعی با جوراب.
مدتی به این نحو با آقای جدی گذشت تا این که آیفون‌مون سوخت. آن زمان‌ها آیفون‌ها زود زود می‌سوختند، هم‌چنین تلفن‌ها. لوله‌ها سالی یک بار می‌ترکیدند، شوفاژخانه هر روز خراب می‌شد و برق هم دو روز یک بار می‌رفت. هنوز هم البته چیزی فرق نکرده.
وی بسیار جدی بود و احتمالاً بعد از جنگ و حادثه جدی‌تر هم شده بود ولی می‌دونیم که سوختن آیفون می‌تونه هر آدم جدی‌ای رو تا اون حد مورد نظر بنده داغون کنه.

 ورژن 2015
هارمونی اورگانیزیشن

Monday, May 11, 2015

دقیقه‌ای ست نگارا در آن میان

خیلی حافظ می‌خونم و شعرهاش رو خیلی دوست دارم. البته شاید شعر نباشن اونا، نمی‌دونم... [جمله‌ی قشنگی نگفتم ولی منظور قشنگی دارم... علاوه بر منظوررسانی درست، حرف قشنگ رو فرهاد مهراد می‌زده. خواهرش می‌گفت (نقل به مضمون): فرهاد حافظ رو دوست داشت و دیوان حافظ همیشه همراش بود. هر کی هم با حافظ آشنا نبود (یا آدم جالبی نبود و فرهاد می‌خواست دک‌اش کنه)، به‌ش می‌گفت برو "بی‌حافظ". خب چی بهتر از "بی‌حافظ" لبّ مطلب رو می‌رسونه؟ پس نتیجه می‌گیریم! شعر اند، "شعر ناب". خلوص همیشه نشانه‌ی برتری نیست ولی در این‌جا چرا هست. بگذریم. وارد شدن به بحث نواله گرفتن خواجه از دربار و مدیحه‌سرایی هم برام جالب نیست، همچنین مقایسه‌ی این شاعر با آن شاعر. مفاهیم برام جالب اند، چیزی که از وسط تصویرها و نام‌ها می‌فهمم...] شاید طناب‌هایی هستن برای خود آویختن، حالات به کلمه درآمده‌ی موسیقی، مساعدتی برای یک جور محل دادن به عشق و صفا. حال ببینیم صفا چی ست.
هشدار: تغییر لحن
به نظرم می‌رسه در شبی گرم و مهتابی حافظیات سوار ارابه‌ای از راه می‌رسند و من رو می‌ندازن بالا. بعد می‌برن بین راه به‌م جاهای مختلف رو نشون می‌دن؛ این که می‌بینی میکده ست، ایشون هم که کنار جوی آب افتاده‌ن امام شهر اند (سجاده‌ش افتاده تو جوی، خودش هم پسکی افتاده، دهن کف‌کرده، خُرخُرش به آسمون، اصن یه وعضی). این جا که الان از دور سوادش پیدا ست دیر مغان ملقب به خرابات [می‌باشد]، همون جا که یکی یه بار یارامون اومده‌ن، هر کدوم قدحی در دست. این‌جا تو دیر ما رو عزیز می‌دارند چون آتشی که نمیرد همیشه در دل ما ست.
یکی از ارابه می‌پره پایین یه آهو تو بغل می‌گیره می‌آره می‌گه: معرفی می‌کنم آهوی ختن آهوی ختن که هی می‌گن ایناهاش، بیا این جاش رو بو کن خودت ببین، اصل اصل. می‌رسیم عراقِ ایران. در مسیر خانه‌ی خَمّار از کنار بادیه‌ای می‌گذریم. زاهد مهرجویی محض حفظ اکسسوار صحنه هنوز چپه‌شده تو چاه، داره قرآن می‌خونه و صداش می‌آد. فکر می‌کنی راه درازی ست تا صبح؟ حالا وایسا ببین که هم دراز و هم کوتاه. بعد دیگه از طریق سخن از سلسله‌ی موی دوست خیلی عینی می‌ریم تا دل شب. خرقه‌پوشا همه خرقه‌ها رو داده‌ن رهن و حالا بی سر و دستار نمی‌دونن کجا خودشون رو بندازن. بعد (شرمنده) می‌شینیم پای بساط می و مطرب، دود هم دیگه هر چی اون موقعا باب بوده... همه زنارها رو از رو بسته‌ند و یه ساقی هم داریم که اون وسطا می‌پلکه. مطرب می‌رسه به یکی از اون گوشه‌راه‌های باصفای بی‌کلام. از اون مدلی که نوازنده از سر شعور و اختصار یکی دو سه نت رو می‌گیره و نیم ساعت چل دیقه هی رو هم می‌لغزونت‌شون. مثل آرشه کشیدن رو اون چند تا پرده‌ای که دوست داری و از خدا می‌خوای فاز موزیک عوض نشه و رو همون بمونه. حافظ (م س ت) به زحمت سر بلند می‌کنه و جمله‌ی معروف‌اش رو می‌گه؛ داداش نگاه دار همین ره که می‌زنی. مطرب (دیگه نگم چه وضعی داره، داغون) بر می‌گرده با هشتگِ "نه بابا" می‌گه اگه شما اجازه بفرمایین دارم همین کارو می‌کنم. حافظ یه انگور می‌ندازه بالا "#خب" و چون مطرب به‌ش بر خورده و جو سنگین شده چند تا غزل فکاهی برامون رو می‌کنه تا بخندونت‌مون. بر خلاف تصور عموم اهل مطایبه نیست ولی از من می‌شنوید یک کلام از حرفاش هم جدی نیست. مدتی می‌گذره و طبق معمول وقتی مدتی از چیزی می‌گذره فضا فلسفی‌طور می‌شه لذا من ازش می‌پرسم حالا چه گیری دادی شما به شاه شجاع؟ متأسفانه می‌ره منبر و وارد بحث‌های سیاسی می‌شه. آخ دل‌ام می‌خواد یه بار وسطای بحث سیاسی بپرم لب یار[و] رو ببوسم و بعدش هم در کشم می. دنیا بی‌وفا ست و ما م که می‌دونی وقت چندانی نداریم. عقاید سیاسی‌ت خیلی هم کول و عالی... ول‌مون کن تو رو به علی. ایشان می‌فرماید: عزیز خودت پرسیدی، و جواب می‌شنود: حالا من یه اشتباهی کردم. می‌خواستم فقط حرف بزنی.

کم کم خورشید خاوری (از قهرمانان بلامنازع‌مون + لینک) از مشرق پیاله طلوع می‌کنه. هر کی مست و خسته یه گوشه افتاده (البته به غیر از فرامرز اصلانی که سفت نشسته سر جاش خط اتوش به هم نخوره). دیگه وقتی نمونده. نور اگر به بزم بتابه ذوب‌اش می‌کنه. می‌گم این دم رفتن غزل محبوب‌ام رو برام بخون با صدای خودت بشنوم. می‌گه ای بابا دکتر من غزلای بهتر از اون دارم که کلی کشته مرده داره. تو هم گشتی گشتی به چی گیر دادی. می‌گم نه اِلله بالله اون بهترین غزل شما ست... و چه خوب که اون آخرا ست و مهجور مونده... بخون زودتر...
و می‌خونه. آقا چه سوزی... مادر بگرید. وسط زار و نوا ذوب می‌شیم و مثل موم از تو سوراخ کلید بر می‌گردیم می‌ریزیم به دنیای مردگان.

(دیگه بیش‌تر از این از اسرار نپرس که دیگه خودم هم نمی‌دونم.)

Saturday, May 9, 2015

سر سنگ

روی سنگ، سر تپه نشسته بودم 
از چشمه فاصله داشتیم ولی فصل خروش چشمه بود و صدای بلندش تا همه جا می‌رفت 
جسد ننه را در برفخانه نگه داشته بودند تا ما برسیم 
داشتم به سایه‌های تیره‌ای که ابرهای خیس و سنگین روی چمن درست کرده بودند نگاه می‌کردم 
به آفتابی که دورتر زمین را روشن کرده بود 
همه چیز زیر حجم عظیمی از آسمان فشرده شده بود. انگار درخت‌ها کوتاه آدم‌ها کوتاه قبرها کوتاه 
ابرها خیلی پایین بودند 
"از آن بالا" می‌دیدم که درخت‌ها شکوفه‌های سفید داشتند 
برعکس تر و تازگی‌اش، همه‌ی این انگار داشت اندوه را معنا می‌کرد
هر بار بر گشتم دنبال آن منظره بودم... چون این سفر رفتن نیست، برگشتن است. به جایی که متعلق به تو ست و صدای دعوت‌اش را همیشه می‌شنوی اگر دو بار در عمر سر بزنی هم برگشتن است 
فلانی دو بار سه بار ده بار بر گشت وَ باقی‌اش را داشت در اطراف و اکناف پرسه می‌زد 
یک بار با دعوا و طلبکاری از مادرم می‌خواستم من را درست همان جای آن سال بنشاند 
منظره را توضیح دادم. چه کار بی‌فایده‌ای، الکی هم معطل‌اش کردم 
هی می‌گفت وا بچه چی می‌گی؟ 
می‌خواست زودتر برود بالای قبر زاری کند 
تنها جایی که ممکن بود گریه کردن‌اش را دید 
همیشه من را هم به قبر معرفی می‌کرد حال آن که ننه پیش از رفتن محضر مرا درک کرده بود  
خونسردانه تلاش کرد ولی جای خاص را پیدا نکرد 
قبرها منظم کنار هم چیده شده بودند 
خبری از یک قبر تنها وسط دره‌ای مفروش از چمن نبود 
با گورستان قهر کردم و پشت‌ام را کردم به‌ش 
هنوز قهر ام 
چه معنی دارد که تغییر کرده‌ای، روی خود را زیاد کرده‌ای؟ 
جز یک گورستان دهاتی چه هستی؟ 
چرا همه چیز تخت شده و تپه‌ای وجود ندارد؟ 
یک بار هم بالاسر بلندترین چاهارپایه‌ی سابق جهان ایستاده بودم 
دیدم می‌توانم کف دو دست‌ام را بگذارم روش و تازه کمی خم هم بشوم 
رفتم به دُور سفره‌ای‌ها که هنوز مشغول تناول بودند گفتم این چه وضعی ست؟ 
چه کسی چارپایه‌ی ما را عوض کرده؟ آن بلنده را چه کسی برده؟ 
بر تناولی‌ها بسی خنده رفت 
همیشه همین طور زوردار اند... بارهای اول  
اولین باری که رفتی، اولین بار که دیدی، اولین باری که سلام 
اولین بارها محبوب و به یادماندنی ولی در برگشت، دروغین و بی‌عاطفه اند. رحم ندارند وَ اشک و مشک و شکایت و غر برای‌شان بی‌معنا ست  
هر بار که سمت‌شان بر می‌گردی یا که مستقیم می‌روی تا خاطره را زنده کنی تغییر کرده‌اند  
حالا آن به کنار، چرا داد می‌زنند؟