Saturday, February 22, 2014

گوجه‌فرنگی با نمک شور شده

اولین فیلمی که مامان‌ام تو سینما دیده گل‌های داوودی* بوده. من سه سال‌ام بوده گویا و هیچ چی از اون دیدار یادم نیست ولی خواهرم می‌گه یهو شنیدیم یه صدایی می‌آد نگا کردیم دیدیم مامان خوابیده داره خر و پف هم می‌کنه. قبل از اون مامان‌ام سینما نمی‌رفته، فقط بابام گه‌گداری سینما می‌رفته. بعد از انقلاب بابام سینما رو کامل گذاشت کنار. فقط ما رو می‌رسوند دم سینما، بعد می‌رفت پارک یا می‌شِست تو ماشین رادیو گوش می‌داد سیگار می‌کشید تا فیلم تموم شه بر گردیم. فقط یه بار حاضر شد پا بذاره تو سینما. موسَم جشنواره‌ی فجر بود. از مدرسه رسیدم خونه دیدم نشسته تکیه داده به پشتی. ازش خواهش کردم و پا شد با من اومد. دو تایی رفتیم فیلم پری رو دیدیم. هی می‌گفت این پرده‌ی سینما دو طرفش کج شده و الآن اه که بیفته. هی می‌گفتم نه نگران نباش. یه چیزایی می‌گفت که من متوجه شدم پرده و سالن رو داره در نمایی کروی‌شکل می‌بینه و بنابراین همه چی به نظرش کج و کوله می‌آد. انگار داشت از پشت لنز ماکرو تماشا می‌کرد. یه دختره م با نامزدش جلوی ما نشسته بود و گویا نمی‌دونست تو این فیلمه نیکی کریمی بازی می‌کنه، همین طوری رسیده بودن و یه بلیطی خریده بودن. هی به نیکی کریمی فحش می‌داد که پا شن برن، حالا پسره م گویا علاقمند به نیکی کریمی، سفت چسبیده بود به صندلی، خیره شده بود به پرده و خیال تکون خوردن نداشت. بابام هم که حتی لازم ندیده بود عینکش رو بیاره هی بغل گوش‌ام می‌گفت پرده کج اه پرده کج اه و تو تاریکی کورمال کورمال با انگشتاش مسیر کجی رو ترسیم می‌کرد. نذاشتن هیچ چی از فیلم بفهمیم که البته مسئله‌ای نبود. اون سال برای بزرگداشت فیلمبردارش پخش شد. قبلاً دیده بودم و از اون فیلمایی بود که حفظ بودم. پری، آبجی کوچیکه... به خاطر کوزه به‌سران های های.

*Davoodi Flowers

Thursday, February 20, 2014

بنیامین کی ست؟

دیروز پارسا اون قدر از یکی از هم‌کلاسیاش به اسم بنیامین بد گفت که آخرش گریه‌ش گرفت. اول با هیجان شروع کرد تعریف کردن که چی کارا می‌کنه و اینا، یه جاهایی هم می‌خندید. ما هی گفتیم خب به معلم‌تون بگو، به بابات بگو، اگر لازم اه بیایم باهاش صحبت کنیم، محلش نذار و از این حرفا ولی آخرش گفت بابام باهاش دست داده، با هم دوست شده‌ن، من چی بگم؟ سرش‌و با دستاش گرفت رو شکم خوابید رو مبل گریه کرد.
پارسا می‌گه که: این بنیامین همه‌ش هل می‌ده، تف می‌کنه تو چشم و صورت آدم، هی به من گیر می‌ده. اون روز اون من‌و موقع لباس پوشیدن هل داد بعد هم افتاد رو دماغ‌ام.
گفتیم به معلم‌تون بگو، گفت گفته‌م. به مامانش هم گفته‌ن ولی مامانش هم عین خودش اه.
یک کم ازش سؤال پرسیدیم معلوم شد مادرش همکار مربی‌شون خانوم خورشیدی اه، وقتایی که اون نمی‌آد به جاش این می‌آد سر کلاس. پارسا می‌گفت اون بغل من می‌شینه، هی حرف می‌زنه، شلوغ می‌کنه ولی خانوم خورشیدی هی به من می‌گه پارسا بشین، پارسا ساکت. می‌خواد باهام حرف بزنه هی می‌زنه رو دست من. به‌ش می‌گم بی‌ادب من‌و نزن.
خواهرم گفت ببین بعضیا این‌جوری ان، می‌خوان حرف بزنن هی با دست‌شون می‌زنن به آدم.
پارسا گفت بابا دست‌ام کتلت شد انقد زده رو دست‌ام.
خواهرم گفت می‌خوای بیام مدرسه باهاش صحبت کنم؟ پارسا گفت اگر بیای تو رو ببینه می‌خنده می‌گه سلام سلام. اون روز دیدم به بابام گفت سلام سلام، با بابام دست داد بابام ازش می‌پرسید حالت چطور اه؟
بعد دستاش‌و تکون داد، فریاد زد: با هم دوست شده‌ن. البته پارسا تمام حرفاش رو با داد و فریاد می‌گه، وقتی عصبانی می‌شه صداش بلندتر هم می‌شه.
طبیعتاً گفتیم خب بابات که نمی‌دونه، به‌ش بگو این چی کار می‌کنه. گفت اگر بگم می‌گه این که پسر خوبی اه، به من سلام کرد باهام دست داد. گفتیم شب تو خونه به‌ش بگو. گفت می‌ره به خانوم خورشیدی می‌گه، اون هم عاشق بنیامین اه می‌فهمین؟، خیلی دوسش داره، عاشقش اه. یه بار به خانوم خورشیدی گفت من می‌خوام شمشیربازی کنم، خانوم خورشیدی یه خط‌کش آهنی بزرگ به‌ش داد. اون هم اومد طرف من هی خط‌کش‌و تکون می‌داد تو هوا. من خانوم خورشیدی رو صدا کردم اون هم داد زد بنیامین چی کار می‌کنی؟ چی کار می‌کنی؟

Saturday, February 15, 2014

اینانلو که بود و چه کرد؟

یکی از دوستام کلاسای اینانلو می‌رفت. بله، محمدعلی اینانلو. کلاسی داشتن به اسم "شرایط سخت" که یعنی برن تو طبیعت و در موقعیتی سخت قرار بگیرن و یه راه‌هایی برای برون‌رفت از بحران اختراع کنن. قیمت کلاسا خیلی بالا بود و دوست مزبور، می‌رفت چون چپ‌اِش پر بود و عاشق یکی از همکلاسیاش هم بود. البته همون موقع من متوجه شده بودم این هم یکی دیگه از اون دکونا ست که باز کرده‌ن و حالا یارو چون تو تلویزیون برنامه داره و اسمش به گوشا آشنا شده از قِبَل این کلاس هم یه سودی می‌بره، چون دوست‌ام یه چیزایی از موقعیت سخت تعریف می‌کرد که برای ماها مواردی کاملاً طبیعی بود.
خلاصه گذشت تا پارسال. یه روز که من صبح زود بیدار شده بودم تصمیم گرفتم تلویزیون رو روشن کنم و ماهواره رو بذارم خاموش بمونه و ببینم رسانه‌ی ملی هنوز زنده ست یا به امید خدا پکیده و زامبیا ریخته‌ن اشغالش کرده‌ن و مهارش رو در دست گرفته‌ن؟ دیدم زنده ست و اتفاقاً برنامه‌ای زنده از یک استودیو در حال پخش بود و دو تا پسر عزب‌قلی صداشون رو مدل "گرمِ تلویزیونی" کرده‌ن نشسته‌ن عکس دریاچه و طوطی نشون می‌دن و چرت و پرت می‌گن و منتظر اند اینانلو برسه استودیو. با خودم گفتم خب بذار همین جا باشه ما بالاخره ریخت و قیافه‌ی این اینانلو رو ببینیم. آن دو جوان با موهای صاف شانه‌زده و صداهای تربیت‌شده‌ی توحلقی از سفر اخیر جناب اینانلو می‌گفتن که سفری بی‌بدیل و خطرناک و عجیب بوده (اسمش رو گذاشته بودن "اولین در نوع خود")، و ایشون قرار هست بیاد واسه ما تعریف کنه و بگه چه خبر بود و چی شد و گزارش خوبی رو بشنویم و عکس مکس هم نشون می‌دیم.
آقا یه ربع گذشت، بیست دقیقه، نیم ساعت، چل دیقه، چل و پنج... هر چی عکس باربط و بی‌ربط بود نشون دادن و یکی‌شون که مسئول کامپیوتر بود دیگه نشسته بود داشت راه‌های دانلود تورنت فیلمای جدید بازار رو معرفی می‌کرد که ناگهان یه صدای گرومبی اومد و گفتن اینانلو رسید. دو جوان سرشون رو به سمت صدا چرخوندن و برنامه برای لحظاتی قطع شد و استودیو رو وا نهادند تا یه بلبل خرما نشون بدن که از سر یک شاخه‌ی سبز پرید تو حوض. ده دیقه به پایان برنامه این شیر یال و کوپال‌دار تلویزیون اومد نشست تو استودیو و گفت مجتبی یه لیوان آب بده خفه شدم... چه ترافیکی. سیبیلا رو گرفت بالا آبش‌و خورد و شروع کرد نفس کشیدن، حالا نفس نکش کی بکش.
یه ذره که شونه‌هاش رو مالیدن و به‌ش آب دادن یکی از مجریا متذکر شد که شما دیر اومدین و فقط پنج دقیقه وقت داریم. اینان اول یه قندون پرت کرد طرفش بعد گفت آخ آره تهرون ترافیک داره دیگه.
بعد دوباره قورت قورت آب خورد.
حالا ساعت چند بود؟ پنج دقیقه به هفت صبح... اوج ترافیک. آره دارم تأیید می‌کنم، راست می‌گفت دیگه. ولی خب تو که قرار داری نباید ترافیک‌و حساب کنی مرد؟ اون سیبیلا به چه کاری می‌آد اگر عقل‌و به کار نندازه؟
سه دقیقه مونده بود به پخش تیتراژ پایانی. می‌دونید دیگه، تیتراژ پایانی سر وقت می‌آد و اگر تا اون موقع خدافظی کرده باشی کردی وگرنه یهو وسط حرفات پخش استودیویی قطع می‌شه و ممکن است تماشاگران فکر کنن بیماری معلولیت در گویش داری.
خلاصه بالاخره اینان به حرف اومد (با احتساب این که یه "قدر" می‌گفت ده تا قدر قلنبه از کنارش می‌زد بیرون)؛
اون قدر این سفر مهیج و جالب بود وَ منحصربه‌فرد بود وَ اون قدر اولین در نوع خود بود و اون قدر به کار تحقیقات ما در مورد شناسایی گونه‌ها اومد که یعنی هر چی بگم... (سرش‌و به طرفین تکون می‌داد که یعنی زبان قاصر است). یکی از مجری‌ها گفت: اصلاً خیلی؟ اینانلو گفت: اصلاً خیلی. ادامه داد که؛
آره با مجتبی و مرتضی و علی و احمد و فریبرز، صبح فلان روز قرار داشتیم جلوی در صدا و سیما. راه افتادیم سمت کویر که خودتون می‌دونید اصلاً همین راه افتادن چه پروژه‌ی سخت و طاقت‌فرسایی هست. قبلش همه چی رو آماده کرده بودیم. یه افشین هم بود که مسئول رتق و فتق امور بود و مسئولیت غذای ما رو هم در این چند روز به عهده گرفته بود. ما سوار لندرُور شاسی‌بلندمون شدیم و همه چی رو هم بار یه لندکروز دیگه کرده بودیم و راه افتادیم. سوخت مورد نیازمون هم تو گالن‌های بزرگ ریخته بودیم و بسته بودیم رو سقف دو تا ماشین.
مجریه گفت: به نظرتون کار احمقانه‌ای نیومد؟
اینا سرفه ای کرد و ادامه داد:
آره خلاصه. رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به خاکی مورد نظرمون و رفتیم توش ولی گویا اشتباه بود. خلاصه داشتیم اشتباه می‌رفتیم و هوا م داشت تاریک می‌شد و باید جایی توقف می‌کردیم بالاخره. رسیدیم سر تپه‌ی بزرگی از شن و ماسه و دیدیم ئه ئه ماشین داره فرو می‌ره ئه. ماشین جلویی که افشین هم توش بود از پهلو خوابید رو تپه و شروع کرد غلت زدن به سمت پایین. حالا ما م که گالن‌های بنزین رو بسته بودیم رو ماشین. دیگه گفتیم افشین از دست رفت و شب بی‌شام موندیم. ماشین کلی غلت زد و آخرش رسید پایین تپه. دیگه پریدیم بچه‌ها رو از ماشین کشیدیم بیرون و گالنای سوخت رو باز کردیم که یهو ماشین آتیش نگیره و گروه فیلمبرداری رو صدا کردیم بیان کمک تن لشا.

در این جا یک فیلم کوتاه چهل ثانیه‌ای پخش شد از سوار شدن فریبرز اینا و راه افتادن دو ماشین از جلوی در صدا و سیما، ماشینی با چند گالن پر از بنزین روی سقف، پیچیدن به راه اشتباه، غلت خوردن ماشین با گالنای بنزین رو سقفش وَ عملیات سرپا کردن لندکروز. فیلمبردار تا جایی که می‌شد دور وایساده بود تا ما چیزی نبینیم. جناب اینانلو با شلوار راحتی کرم رنگ در کادر دیده می‌شد. دستش‌و تکیه داده بود به ماشین و یکی جلو پاش زانو زده بود داشت سعی می‌کرد شن و ماسه رو از جلوی چرخ ماشین کنار بزنه ولی ماشین حسابی تو شن فرو رفته بود. تصویر قطع شد و کمی بعدتر رو نشون داد. بالاخره ماشین جلو رفت و از باتلاق در اومد. گالنای سوخت؟ تو دست افشین و بیچاره یکی هم گذاشته بود رو سرش. اینانلو؟ لیوان چایی دستش بود. چه حرص و جوشی خورد سر این بساط.

فیلم تموم شد. اینانلو توضیح داد: ماشین رو که در آوردیم دیدیم خسته ایم. اشاره کردم مجتبی اینا چادرو برپا کنن و افشین هم فرستادم دنبال آماده کردن شام.

در حالی که ما "وضع مالی متوسط"ها توسط کتب پرورشی شدیداً تشویق می‌شیم تا معصومانه فکر کنیم شرایط معمول این هست که آدم باید تو این جور سفرهای مقاومتی اکتشافی با خودش خرما و گردو و حلوا و شیرعسل و نهایتاً الویه و دلمه بندانگشتی و کنسرو ذرت ببره (ما حتی خارج هم که رفتیم همینا رو بردیم و وقتی تموم شد خودمون رو با ماست میوه‌ای زنده نگه داشتیم) ولی این شکارچیان محترم حتی شرایط سخت‌شون هم به ترتیب ذیل می‌باشد:
افشین اومد دم چادر گفت آقا بیاین شام آماده ست. دیدیم افشین آتیشی درست کرده و کباب و جوجه‌کباب رو علم کرده دو تا م سیب‌زمینی شسته انداخته تو آتیش و یه برنج دُم سیاه فرد اعلا م گذاشته تو پلوپز وصل کرده به برق ماشین تا دم بکشه. آقا خلاصه اصلاً... ما شرمنده‌ی افشین ایم. این پسر هر روز ناهار به ما چلوکباب داد شام جوجه‌کباب. نذاشت آب تو دل تیم تکون بخوره. اصلاً کم نذاشت واسه تیم. ایول الله داره، ایول الله. هر روز و هر شب کباب خوردیم (با مجری‌ها سه‌تایی می‌خندند).
یهو اینان دوباره یادش افتاد و خاطراتش زنده شد. هیجان‌زده گفت: اون قدر این سفر تجربه‌های خوبی به ما داد، اون قدر خوش گذ... نه، نه، نه،... اون قدر خوش... نه... ای بابا، اون قدر مفید بود، اون قدر اکتشاف کردیم و اون قدر گونه‌های جدید بار زدیم... نه، نه، ای بابا... اون قدر گونه‌های جدید کشف کردیم که اصلاً... (سه‌تایی هم‌کلام شدند: اصلاً یه وعضی).
یکی از مجری‌ها جسارت به خرج داد و پرسید حالا از اکتشافات و اطلاعاتی که طی این سفری که خرجش هم حتماً صدا و سیما تقبل کرده بوده و اون ماشینا و اون کبابا... بله، کمی از نتایج سفر بگید.
اینانلو: خب، این هنوز از نتایج سفر است. هار هار قار قار. خب شما بهتر می‌دونین که وقت‌مون متأسفانه تموم شده. اون قدر ما از این سفر عکس و اون قدر فیلم تهیه کردیم که دیگه دست بچه‌ها داشت از خستگی می‌شکست. ولی خب متأسفانه وقت نیست.
- چرا آقا اینانلو. اگر آورده بودین چار تاش‌و نشون می‌دادیم لااقل.
- آخه ترافیک بود. حالا ایشالله یه فرصت دیگه‌ای که در خدمت‌تون باشم عکسا و فیلما رو خواهید دید. فقط من می‌خوام حتماً تا یادم نرفته تشکر کنم از برادران عزیز و فداکار سپاه پاسداران که واقعاً وظیفه‌ی خودشون رو که حفاظت و برقراری امنیت هست به خوبی انجام می‌دن و ما قدر نمی‌دونیم. خیلی خسته نباشید عرض می‌کنم به این زحمتکشان. درثانی اگر نبودند این برادران، ما تو همون بخشی که گم شده بودیم می‌موندیم و گزارشا و گونه‌ها رو از همون جای اشتباهی تهیه می‌کردیم.

این هم از این. همون جا اینانلو رو دیدم و شناختم و دفن شد. فاتحة مع الصلواة

Monday, February 10, 2014

خرخاکی یک‌دنده

یه وبلاگ‌نویسی هست که تقریباً مطمئن ام تو پیش‌دانشگاهی معلم‌مون بوده. حالا اسمش هم یادم نیست ولی نیمه‌گاگول ِ شیطون‌بلانمایی بود. با مقنعه‌ی سرمه‌ای و عینک گرد و یه لبخند ابلهانه می‌اومد تو کلاس، و زهلم مطلق بود. یه بار که یکی از معلما نیومده بود و ما بیکار نشسته بودیم داشتیم در مورد تأثیر روز جوکر بر روح و روان صحبت می‌کردیم اومد سر کلاس با ذوق و شوق (به این برکت قسم اشک شوقش جاری بود) دستاش‌و زد به هم گفت بچه‌ها یه خبر خوب براتون دارم. وقت گرفته‌م ببریم‌تون موزه‌ی رضا عباسی. همه به هم نگا کردیم و در واکنشی ناخودآگاه و هماهنگ لبامون پشت و رو شد، انگار گفته باشیم :ی.
به‌ش گفتیم پیش‌دانشگاهی، اون هم در حالی که باید چار صبح راه بیفتیم به موقع برسیم به این گه‌دونی کثیف خراب‌شده‌ی خارج از شهر، آخه جای موزه رفتن می‌ذاره زن؟ اون هم رضا عباسی که هفتاد دفعه همه رفته‌ن و بیش‌تر مینیاتوراش این ور اون ور چاپ شده؟ بستنی هم نه، حتی یه دونه آدامس مهمون‌مون کنی شرف داره. بذارین بریم خونه بخوابیم داریم می‌میریم.
در حالی که صداش می‌لرزید گفت من به خاطر شماها این‌قدر وقت صرف کردم با موزه و مدیر مدرسه هماهنگ کردم که وقت‌تون به بطالت نگذره، با کلی ذوق و شوق اومدم خبر دادم به‌تون اون وقت برخورد شما این اه؟ گریه‌کنان از کلاس رفت بیرون.
یه بار دیگه م یه فیلم مستند گذاشته بود از یه سری دست و پای قطع‌شده‌ی زشت با روکش سیلیکونی براق به رنگ قرمز خون، که یه یاروی خل‌مشنگی عبث‌مندانه نشسته بود می‌ساخت و با صداش که از ته چاه در می‌اومد توضیح هم می‌داد. گویا اول با گچ می‌ساخت و بعد روکش قرمز براق می‌زد. حالا کیفیت فیلمه هم داغون؛ نور و میزانسش از این مدلیا بود که صدا و سیما می‌رفت آسایشگاه معلولین و عقب‌مانده‌های ذهنی فیلم می‌گرفت عصر جمعه پخش می‌کرد. خلاصه هی اینا رو می‌ساخت بعد می‌ذاشت کنار می‌رفت سراغ بعدی. داشتیم بالا می‌آوردیم. اون‌قدر اه و پیف کردیم و مسخره کردیم و به یارو خندیدیم که آخرش طاقت نیاورد، کوبید رو دستگاه ویدئو فیلمه رو کشید بیرون با گریه گفت بچه‌ها این شوهر مجسمه‌سازم بود. فیلم‌و آورده بودم با آثارش آشنا بشید. این فیلم در جشنواره‌ی فلان جای مستند هم پخش شده. مهناز پرید از دفتر یه لیوان آب‌قند آورد دادیم دستش.

Thursday, February 6, 2014

فیلم‌های این دوره را چطور دیدید؟ افتضاح... راضی بودم

یه یارو بود ما این رو هر سال (طی پونزده شونزده سال) موقع جشنواره‌ی فیلم فجر می‌دیدیم. تقریباً تو هر سینمایی رؤیت شده بود. قدبلند و چارشونه بود و موهای جوگندمی داشت (آخی جوجو، علاقمند شدی؟ می‌دونم. وایسا الآن آدرس می‌دم). با کت شلوار سفید و کفش نوک‌تیز می‌اومد و هیچ همراهی نداشت. همیشه دست به سینه یه گوشه کنار یه دختری زنی وایساده بود و داشت از اون بالا به روزنامه و برنامه‌ای که دست طرف بود نگاه می‌کرد یا هم خیلی ساده به افق چشم دوخته بود. این خصوصیات رو دوست دارین برین جشنواره‌ی فیلم فجر حتماً می‌بینین‌اِش. ندید مطمئن ام که بنده‌خدا پیر شده و زن پیدا نکرده. یه بار هم از قضا کنار من و خواهرم وایساده بود و ما منتظر بودیم در باز بشه بریم تو سالن. همین طور که به افق خیره بود یه جمله‌ای زیر لبی گفت. طفلی یه نظری در مورد فیلم فرمان‌آرا داشت. من و خواهرم به هم نگاه کرده جامون رو عوض کردیم. حالی‌ش بود سراغ هر نفر فقط یه بار بره. دیگه سال‌های بعدی راحت بودیم.
یه یارو هم بود که فیلد تخصصی کاری‌ش به جای فیلم و سینما هنرهای تجسمی بود. در هیبت غزال ریزنقش تیزپا، با کیف چرمی دسته‌دار می‌اومد و به همه‌ی دخترا تو افتتاحیه‌های موزه‌ی هنرهای معاصر دست می‌زد. همه می‌شناختن‌اِش. یه بار دنبال یه دختره تو موزه می‌دویید که احتمالاً به کونش دست بزنه. یعنی می‌خوام بگم این‌قدر پشتکار دارن بعضیا و علاقمندی‌هاشون رو عیان می‌کنن ولی جواب جامعه به این عزیزان چیست؟ متأسفانه فحش یا بی‌اعتنایی.

Tuesday, February 4, 2014

شب‌های بندر

شب سبز و گرم و ساکت و زیبایی بود و چراغای کم‌سوی خیابون نور لطیفی انداخته بود رو همه چی. صدای جیرجیرکا از دور می‌اومد ولی تو هوا بیش‌تر صدای سکون بود که اون هم محصول خلوتی عجیب نصفه‌شبا ست. اردیبهشت شده بود یه جاده‌ی کم‌عرض بهشتی و مصفا. دیدم درست وسط جاده ماشین تمیزی در آرامش توقف کرده و راننده توش نیست. یکی رو صندلی بغل راننده نشسته بود ولی غش کرده بود رو صندلی راننده و خوابش برده بود؛ پیرمردی بود با شلوارک. به خودم گفتم نکنه فلانی اه. بعد گفتم نه اون که مرده.
جلوتر رفتم و از محل نونوایی بربری گذشتم. خیابون همچنان خلوت بود. آقایی یه دکه‌ی کوچیک زده بود کنار خیابون و رو میز جلوش کلی کتاب چیده بود. کمی جلوتر از دکه یه ماشینی درست شکل قبلی وایساده بود وسط خیابون و یکی جای راننده نشسته بود. دو سه نفر داشتن با کتابا ور می‌رفتن. دیدم دریابندری با شلوارک و لباس راحتی آرنج‌و تکیه داده رو پیشخون دکه داره کتاب ورق می‌زنه. فهمیدم راننده منتظر اون اه. رد شدم. گفتم کاش نونوایی باز بود یه دونه نون می‌گرفتم می‌بردمش خونه یه املت بزنیم. یک کم که رفتم یادم افتاد به اون یکی ماشینه. بر گشتم به راننده بگم حواست باشه یه ماشین وسط جاده جلوتر پارک کرده، نری بزنی به‌ش. همین که رسیدم دیدم نجف نشست تو ماشین و راننده که خواب‌آلود بود یه دستی کشید به صورتش و راه افتاد. می‌تونستم داد بزنم که وایسه ولی گفتم ولش کن. سرم‌و که چرخوندم دیدم یا علی چه ترافیکی شده. اینا کجا بودن نصفه شبی؟ نرن همه‌شون تصادف کنن؟ رسیدم سر خیابون اصلی دیدم اون جا م ماشینا کیپ هم وای ساده‌ن و عروسک‌فروشیه م باز اه. با تمام توان آب دهن‌ام رو قورت دادم.