Friday, August 15, 2014

گفتارهایی پراکنده درباره‌ی جمعیت / هشدار: خطر اسپویل پایان ماجرا وجود دارد

"در حدود ۱۵۹،۶۳۵ نفر همزمان با شما از دنیا خواهند رفت."
در گردهمایی سه نفره‌مون، بعد از بغل کردن همدیگه و قیلی ویلی رفتن در خاطرات خوش وَ جذب شدن در بافت فضای محبت‌زده‌ی پیرامون‌مون تو اون خونه‌ی آرامش‌بخش یوسف آباد وَ البته بعد از ناهار مشغول بحث درباره‌ی امور دنیا شدیم. غیر از عملکرد کی‌روش که سرش به توافق نرسیدیم و اون دو تا می‌گفتن خوب بوده باید بمونه و من می‌گفتم باید با درکونی پرت‌اش کنن بیرون، در مورد امور مربوط به عراق از هم گسسته، سوریه‌ی خسته، آمریکای جهان‌خوار، اسراییل کون‌دریده و "استقلال کردها؟ آری یا نه" وَ رسوایی تکنولوژی (کلاً) وَ "چارده تا بچه خیلی زیاد اه حتی اگر از امشب کلنگ رو بزنی... هار هار قار قار" وَ "بچه‌پرروهای تیریپ‌هنری که تو وایبر گروپ پشت گروپ می‌زنن چی چی می‌گن؟" کاملاً با هم هم‌نظر بودیم. کلاً آخرش به این نتیجه رسیدیم که غیر از خاورمیانه بقیه باید برن سرش رو... ببخشید منظور این هست که کشک‌شون رو بسابن. حالا هر چی.
دوباره جمعیت جهان رو هم سرچ کردیم و پس از تعجب مفرط، غمگین شدیم.
تعجب کردن همیشه از کنترل‌ام خارج بوده. اگر کسی در هر ساعت روز به طور پنهانی از من عکسی تهیه کنه در ده درصد عکسا در حال هرّه کرّه کردن یا بغض کردن جلوی تلویزیون و هنگام تماشای اخبار دیده می‌شم و در نود درصدشون در حال تعجب کردن. میمیک تعجب رو هم ناخودآگاه غلیظ در می‌آرم و از چند کیلومتری می‌شه فهمید من دوباره تعجب کرده‌م.

قریب به بیش از هفت میلیارد و چهل و شش میلیون روش شخصی برای خودکشی وجود دارد. دلیل‌اش این هست که من هنوز نتونسته‌م جلوی تعجب‌ام رو بگیرم. به جمعیت مردم جهان و تعداد زیاد آدم‌های روی زمین که فکر می‌کنم غرق تعجب می‌شم... به سفتی زمین بر روی مواد مذاب که فکر می‌کنم، موجوداتی که هستیم، بافت‌های پوست، به هنر که چطور از دست آدمیزاد قسر در رفته و هنوز ارجمند اه و به چیزهایی که به‌شون فکر می‌کنیم که فکر می‌کنم... دهن‌ام باز می‌مونه و تو فکر فرو می‌رم. فکر، آری فکر. فکر به قدر سیالیتِ جریان‌اش ثمربخش و الهام‌بخش وَ به قدر پیوستگی‌اش مخرب است.
به تراکم شدید نفوس در بنگلادش فکر می‌کنم وقتی با لباس‌های رنگارنگ و نویی که به خاطر جشن به بر کرده‌ند خودشون رو از قطارها بالا می‌کشن و روی سقف قطار تجمع می‌کنن تا برن خونه‌ی فک و فامیلا، چون توی قطار براشون جا نیست و تازه رو سقف هم دیگه واقعاً جا نیست. مسئله فقط فقر نیست، مسئله فشار اه. بادکنکی که تا مرز نهایی باد شده جز ترکیدن چه سرنوشت دیگری داره؟ کاش می‌شد شخصاً برم دم در خونه‌ی تک تک بنگلادشی‌های عزیز پاکستانی‌های عزیز هندی‌های عزیز و بعضی از هموطنان عزیز، عاجزانه تقاضا کنم یکی دو بچه بیش‌تر نیارن یا اصلاً به جای اضافه کردن به جمعیت، کودکان بی‌سرپرست رو نگهداری کنن. قبل از تولید مثل به آینده‌ی اون مثل بیچاره فکر کنند. به زمین که در حال انفجار اه و طبیعتی که داره از بین می‌ره، به امکاناتی که کم دارند و خطراتی که برای بچه‌ها هست.
اول از همه فکر می‌کنم ببینم این همه آدم روی زمین در روز چقدر از آب‌های روی کره‌ی زمین رو مصرف می‌کنن. چند میلیون تن زباله تولید می‌کنن؟ کره‌ی زمین چطور این همه فاضلاب و زباله رو ببلعه و تحمل کنه؟ بعد که شعور انسانی بیش‌تری وارد جریان می‌کنم و از ایده‌آل فاصله می‌گیرم دلسوزی‌م برای ابناء بشر شروع می‌شه. فقرا و بدبختا تو اون یه وجب جایی که روی خشکی‌ها به‌شون می‌رسه چطور زندگی کنن؟ دو دختری که اخیراً در هند به‌شون تجاوز شد و بعد از درخت آویزون‌شون کردن شبانه برای قضای حاجت بیرون اومده بودن. پس هنوز تمام خانه‌های روی کره‌ی زمین توالت نداره. بله... نداره، خبر نداشتی خانوم جان؟
"جمعیت جهان به کلّ تعداد افراد بشر بر روی زمین در مقطعی از زمان گویند. در سال ۲۰۱۱ حدود ۱۳۴ میلیون نفر به دنیا آمده و ۵۰ میلیون نفر در گذشتند. پیش‌بینی می‌شود در سال‌های آینده میزان تولد در همین رقم ثابت بماند اما میزان مرگ و میر افزایش یافته و تا سال ۲۰۴۰ به ۸۰ میلیون نفر در سال برسد."
متوجه هستید؟ ما ناگزیر ایم مرگ میلیونی رو پیش‌بینی کنیم. لابد علم آمار و ریاضی این کار رو انجام می‌دن با همکاری علم پزشکی وَ با تشکر از گورکن‌های عزیز. فقط حساب کنید چه مقدار اشک در سال ریخته می‌شه و چند نفر با از دست دادن عزیزان‌شون سوگوار می‌شن و احساس یأس می‌کنند. خب اگر جمعیت نبود این مصیبتا م نبود دیگه.

بچه که بودم برنامه‌ای دیدم در مورد پایان عمر زمین. اسم زمین رو والله به درستی گذاشته‌ن سیاره‌ی رنج. اون سال‌ها (حدود سال ۴۲ اون‌ورا) فک کنم هنوز بحث تبدیل خورشید به غولی قرمزرنگ، بلعیده شدن زمین و باقی سیارات منظومه‌ی شمسی، در نهایت انفجار خورشید و تبدیل شدن‌اش به کوتوله‌ی سفید فراتر از حدس و گمان نبود برای همین سایر حدس و گمان‌ها هم مطرح بود و سرش بحث می‌کردن. تو اون برنامه یه سؤالی رو از دانشمندان می‌پرسیدن؛ دوست دارید پایان دنیا و انقراض بشریت در یک عصر یخبندان دیگر وقوع پیدا کنه یا همه چی در اثر یک انفجار بزرگ از هم بپاشه؟ یکی‌شون گفت من دومی رو انتخاب می‌کنم چون نمی‌خوام یخ بزنم می‌خوام گرم باشم. انفجار رو دوست دارم چون گرما تولید می‌کنه و هیجان بیش‌تری داره. بله، می‌بینید مغز آدمیزاد چنان شگرف اه که همیشه فکر هیجان‌اش هست.
این که میلیون‌ها سال بعد با نابود شدن و بلعیده شدن کره‌ی زمین این غائله ختم می‌شه برام کافی نیست. چقدر باید صبر کرد؟ من دوست دارم تا زنده ام اون روز رو به چشم ببینم ولی اگر هم قرار باشه آرزوم برآورده بشه پیش از گسست زمین در دهان خورشید ما از گرمای شدید منقرض شدیم. ولی اون روز روز باشکوهی خواهد بود که اون وسطا زمین هم بالاخره به نوعی انتقام‌اش رو از ما تولیدکنندگان زباله، ما آدم‌های پرروی قدرنشناس می‌گیره. روزی که دوباره مواد بی‌زبان در دنیا تنها می‌شن. حیات از این شکل پر طمطراق بیرون می‌آد و فقط آهن و گوگرد و طلا باقی می‌مونه. ارزش‌گذاری پایان می‌گیره، مصرف به اتمام می‌رسه، زبان و فرهنگ و این دردسرها دیگه وجود ندارن. همه چیز می‌درخشه و فقط صدای فیش و فوش کردن ذرات در زمان و مکان صفرشده به "گوش" می‌رسه، اون هم نه گوش آدمیزاد و جانوران پس اون هم هچ. جالب است بدونید زمان و مکان ما که صفر شد، هم‌چنان جهان وجود خواهد داشت. منظومه‌ی شمسی در افق ستاره‌ای دوردست چشمکی می‌زنه و محو می‌شه ولی بی‌شمار جرم آسمانی هنوز پابرجا هستند. شاید جایی دور تک‌سلولی‌ها که طی این همه سال چیزهای عجیبی دیده‌ن و از سر گذرونده‌ن موجودات جدیدی بسازن ولی این بار توروخدا یه جور دیگه پیش برن. مثلاً تقسیم سلولی برعکس بشه... هی کم شه نمی‌شه؟ حیات نقطه‌ای چه بدی داشت؟ این تکامل دیگه چه بلایی بود؟ کاش درس بگیرن. به امید آن روز.

Tuesday, August 12, 2014

خرابکار چو پیش‌ام نشست دانستم، که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند

گاهی مثل پرنده‌ای می‌شم که داره در اوج پرواز می‌کنه ولی ناگهان مسیرو عوض می‌کنه و خودش رو می‌کوبونه به پنجره (واقعاً هم از کجا معلوم این کار پرنده‌ها عمدی نیست و تقصیر شفاف بودن و بسته بودن پنجره‌ها ست؟). وقتی در حال انجام کاری هستم به خرابکاری فکر می‌کنم. وقتی دارم سینی چایی رو می‌برم میل شدیدی دارم که بندازم‌اش و ببینم چی می‌شه، چند تا لیوان می‌شکنه، قندا کجا پخش می‌شن و تمیزکاری بعدش چه قدر حال‌مون رو می‌گیره. وقتی لیوان یا قوری دست‌ام می‌گیرم صحنه‌ی افتادن و شکستن‌شون رو تصور می‌کنم. شاید دنبال پایان‌بندی پر سر و صدا می‌گردم ولی فکر نکنم. هر چی هست خیلی زحمت می‌کشم و عرق می‌ریزم تا مغزم بی‌خیال بشه و وسایل رو نندازم. شاید ژنی یا ارثی باشه چون دست‌کم دو تا از بشقاب خوشگلای قدیمی‌مون رو مامان‌ام همین طوری شکست. شاید می‌ترسید اون سرویسای شیش‌تایی ِ سرجهازی‌ش برعکس آدمیزاد ابدی باشن. با این که معلوم بود بشقابا کوچیک اند و از اون ردیفِ پهن آب‌چکون می‌افتن وَ ما هم در پس‌زمینه داشتیم هم‌زمان بال بال و فریاد می‌زدیم که "نذار نذار الآن می‌افتن"، مامان‌ام رهاشون کرد در آب‌چکون، افتادن تو سینک شکستن. تازه اون موقع بود که به ما نگاه کردن و فرمودن "ئه".
تو کتابی از کریستین بوبن همچین چیزی در مورد مادرا خونده بودم. ایده‌ش تلویحاً این بود که گفته بود مادرا کلی زحمت می‌کشن غذا درست می‌کنن و اغلب‌شون خوب هم این کارو می‌کنن ولی در آخرین مرحله یه چیزی رو خراب می‌کنن.
آری، تقریباً محال است که خراب نکنن. آخرین پله رو هیچ‌وقت رد نمی‌کنن و قبل از رسیدن به مرز وَ مماس شدن با خط نهایی وای می‌ستن. شاید مثلاً خط نهایی در هنگام ناهار و شام خوردنِ دورهمی "شیک بودنِ مدل رستورانی" باشه. موقع سرو، غذا از ریخت می‌افته. می‌ریزه رو میز و حیف می‌شه. قشنگ تو بشقابا جا نمی‌گیره. رومیزی همون اول کار چرب و کثیف می‌شه و اون لکه تا انتها چشم رو آزار می‌ده. دیس درستی انتخاب نمی‌کنن. خورش رو بر می‌گردونن و شلپی می‌ریزه تو ظرف می‌پاشه این ور اون ور. ظرف غذا چپه می‌شه یا از دست‌شون می‌افته. گاهی هنگام شلپ شلپ کردن، غذا از ظرف می‌ریزه بیرون و مادر در همون لحظه با عصبانیت قابلمه رو می‌کوبه رو میز می‌گه اه خسته شدم دیگه، ولش کن. هر چی می‌خواد بشه. همین طوری هر جور هست بخورین.
البته این ایده درواقع تجربه‌ی شخصی اون آدم در مواجهه با مادرش بوده ولی حقیقتی درش هست. همه‌مون می‌دونیم. همیشه سر غذا با مامانامون بحث کردیم. آب خورش به نظرمون کم بوده یا زیاد. نمک‌اش به اندازه نبوده. ته‌دیگ که حدود هشتاد میلیون نفر فدایی داره گاهی می‌سوزه گاهی بی‌رنگ می‌شه. غذا ادویه یا چاشنی نداره و بی‌مزه ست. گاهی خیلی چرب اه و وقتی بویی رو نده که ما می‌خوایم یا می‌پسندیم القاب زشت به بوی غذا می‌دیم. من خودم استاد این کارا م واسه همین مامان‌ام طلاق‌ام داده و چند سال می‌شه هر چی التماس می‌کنیم که آش سیرابی عدس درست کن می‌گه چی شد؟ اون که بو می‌داد. من اون همه به سختی سیرابی بشورم تمیز کنم بپزم غرغرای شما رو هم بشنوم.
همیشه سرش غر می‌زدیم چرا قاشق چنگال یادت می‌ره؟ چرا برا آوردن قابلمه‌ی آبگوشت انقد لفت می‌دی؟ انقد سالاد و ماست و نون خالی خوردیم سیر شدیم. چرا نمک فلفل یادت می‌ره؟ چرا برنج رو جوری بر نمی‌گردونی که از دیس نریزه؟ ولی در اشتباه محض بودیم چون این وظیفه‌ی اون نیست. از نظر خودش این مرحمت اون اه و دوست نداره طبق میل ما مرحمت کنه.
یه بار یه قابلمه اسپاگتی درست کرده بودم به چه قشنگی، با چه مخلفات پشم‌ریزونی... مامان‌ام گفت نمی‌خواد بکشی یه ساعت معطل می‌شی، بذار من بر گردونم تو سینی. با این که تو چشما و پیشونی‌ش حادثه رو می‌دیدم گفتم باشه. چی فکر می‌کنید؟ چه توقعی می‌ره از زنی که فکر می‌کنه هنوز مث جوونیاش می‌تونه فرش بشوره و بعدش هم خیسکی و سنگین بذاره رو کولش ببره رو پشت بوم؟ دستاش رو تو هوا پیچ داد قابلمه رو رقصوند در نتیجه ماحصل چند ساعت کار و نتیجه‌ی زحمات‌ام ریخت رو صندلی کنار گاز و روی زمین و قالیچه. یه چکه رب گوجه هم پرید تو چشم‌ام و با اشک سردم مخلوط شد. داداش‌ام که پیشبند زد قشنگ وایساد بالاسر صندلی با چنگال اسپاگتی‌ش رو خورد ولی من گریستم، قهر کردم و بعدش تا یه هفته غصه می‌خوردم تا این که برادرم تراپی‌م کرد و گفت زیاد جدی نگیر.
حالا که گیر ایرادای پارسا می‌افتم می‌بینم حتی اگر بخوام همون جور باشم که اون می‌خواد، تغییر روشای شخصی‌م ناممکن اه. وقتی گریه می‌کنه که چرا دو تا تخم‌مرغای نیمروشده تو تابه به هم چسبیده و دو تا دایره‌ی جدا نیست تعجب می‌کنم. به من می‌گه بلد نیستی، خرابش کردی... بعد می‌زنه زیر گریه. جزغله به من می‌گه شیرقهوه بلد نیستی درست کنی ولی وقتایی که از غذا راضی باشه و دماغش رو نگیره بگه پیف پیف، غذا رو دوست داشته باشه با لذت بخوره و خوش‌اش بیاد ازم تعریف می‌کنه و می‌آد بغل‌ام می‌کنه ولی سریع اضافه می‌کنه غذای مامان‌ام خوشمزه‌تر می‌شه... حال آن که من دستپخت مامانش رو اصلاً قبول ندارم. ملتمسانه ازش می‌خوام همیشه همین جور باشه، سرکوفت نزنه. ایرادی که بچه‌ها از آدم می‌گیرن خیلی دردناک‌تر از ایرادای آدم‌بزرگا ست.

میل به تخریب در این جا و احتمالاً هر جا برای باز پس گرفتن یا بر گردوندن چیزی ست که تصور می‌کنیم داریم از دستش می‌دیم. مادرها / خسته‌ها / اون‌ها / ما به خرابکاری وا می‌دیم و مغلوب‌اش می‌شیم تا با وجود سختیِ حرف شنیدن و غر شنیدن، از اون طرف بفهمونیم که غلبه‌ی فرزندان / خانواده / والدین / مواد / ابزار روی ما همیشگی نیست. وقتی می‌تونیم بنا بر عرف و عادت و یا توقع دیگران تمیز و کامل کاری رو به سرانجام برسونیم ناخودآگاه در برابر خواست دیگران مقاومت می‌کنیم تا چیزی از خودمون در اون "کار" باقی بمونه. برای همین غذای هر مادری خوب یا بد غذای اون مادر باقی می‌مونه و با مال بقیه فرق داره. مثل زندگی کردن می‌مونه که بعضیا روش اسم محکومیت گذاشته‌ن؛ "محکوم ایم به زندگی". مادر هم آشپزی می‌کنه ولی بابت‌اش پولی نمی‌گیره، شغل‌اش نیست، همیشه ازش لذت نمی‌بره، خیلی اوقات با بی‌حوصله‌گی انجام‌اش می‌ده پس حق خودش می‌دونه که نتیجه‌ای که به وجود می‌آره تمام و کامل نباشه، و همیشه جایی می‌ذاره تا غرور و خودخواهی خودش رو در نظر بگیره. نمی‌خواد خدمتکار باشه و فقط خدمت کنه. می‌خواد روش شخصی داشته باشه برای همین مادرا اهمیت زیادی نمی‌دن و یادشون نمی‌مونه دقیقاً چه چیزهایی رو باید رعایت کنن تا بچه‌ها غر نزنن. غر بچه‌ها اون قدر مهم نیست که قدرت اونا در سر باز زدن. از کسی دستور نمی‌گیرن. ممکن هست هزار بار لوبیاپلو درست کنن و هر بار به‌شون بگی فلان طور باشه بهتر اه ولی باز کار خودشون رو بکنن. یه عمر در جواب می‌شنوی "نمی‌خوای نخور" ولی باز هم می‌شینی می‌خوری. هزار بار بگی من فلان چیزو دوست ندارم باز درست می‌کنن و زورکی خوردن‌ات رو تماشا می‌کنن. در واقع کنار می‌کشن و در مقابل ما هم تسلیم می‌شیم. انگار بگن من خرابکاری می‌کنم ولی شما به من وصل اید. این حیطه‌ی من اه و تا وقتی توش هستید تحت سیطره‌ی من اید.
به نظر من هر خرابکاری، هر اتمام ناقص، هر پارازیت انداختنی، هر مرگ خودخواسته‌ای همین معنی رو می‌ده. ما خوب یاد گرفتیم و می‌گیریم که اول خودمون رو در نظر بگیریم. مهم ما ایم و دیگران حول ما می‌چرخن. هر آدمی همین تصور رو داره چون همیشه اولین کسی که به‌ش دسترسی داره خودش اه پس خودش و خواسته‌ی خودش محترم‌ترین اه.

Friday, August 1, 2014

چرا جمعه به جمعه شده‌م؟ باری، قصد الگوپردازی ندارم

دیروز بدترین اتفاق ممکن افتاد... عموم زنگ زد. شاید از آخرین مکالمه‌مون نیم قرن می‌گذشت. از آخرین دیدار که قطعاً یک قرن گذشته بود. اول شماره رو نشناختم و بر نداشتم ولی دوباره زنگ زد و از صدای زنگ خوردن تلفن معلوم بود طرف هر کی هست اصرار داره و تا جواب نشنوه دست‌بردار نیست. بر داشتم گفتم الو، گفت الو. گفتم الو بفرمایید، گفت الو فلانی تو ای؟ گرخیدم ولی به غریبه‌ای که اسم من رو می‌دونست گفتم آره. گفت من ام عمو. وه که چه مکالمه‌ای بشه. ئه عمو شما این؟، آره من ام عمو جون. ئه، آره. خب؟، خب. به نظرم رسید صادقانه بگم این مکالمه داره عذاب‌ام می‌ده. شما بزرگی کن قطع کن ولی ترسیدم فک کنه شوخی‌م گرفته و روش باز شه. شروع کرد احوال پرسیدن و من هم شروع کردم ردیف کردن ِ نمی‌دونم‌هام، هر کدوم با یک لحن متفاوت. فلانی چطور اه؟ نمی‌دونم (ولی به شما چه؟) اون یکی چطور اه؟ نمی‌دونم (نه جدی به تو چه؟ اهمیتی داره واسه‌ت؟) بابا کجا ست؟، بابای تو یا من؟، حالا، خب اولی همون روزا مرحوم شده و دومی رو عقرب گزیدت‌اش... دیگه مردونه بگو به تو چه ما م بفهمیم.
ما به این عموم که تنها عمویی اه که تو تهران داریم لقب بیکارالدوله‌ی دیلمی داده بودیم یعنی برادر خوش‌قریحه‌م داده بود. به اون عموم که از شهرستان زنگ می‌زد بیکارالدوله‌ی کفلمی / Kaflami می‌گفتیم. این عموم خیلی رو اعصاب‌مون بود. وقتی مث بابام بازنشسته شد هر روز سر ظهر زنگ می‌زد. تلفن رو می‌بردیم پایین و می‌رسوندیم به بابام که کاپوت رو زده بود بالا و تا کمر خم شده بود تو ماشین یا با بهترین لباسش رفته بود زیر ماشین چکینگ وَ دستاش رو روغنی کنه، تا بتونه دمار از لباس و حرص مامان در بیاره... وَ بعد بیکارالدوله‌ی دیلمی کارش چی بود؟ ولادت با سعادت فلان امام رو تبریک می‌گم داداش. عید فطر مبارک داداش. طرف شما نون‌خشک رو کیلو چند می‌برن داداش؟ پشت گوش‌ام زگیل در اومده گفتم در جریان باشی داداش. یه روز بریم خروس بخریم داداش.
همیشه هم این طور نبود که اسم فک و فامیل می‌آد هم‌صدا عق بزنیم. راستش چرا همیشه همین بود. شاید مشکل ما ایم ولی من از هشت نه سالگی که بازی با شاسکولای هم سن و سال خودم رو به کناری نهادم و مطالعه و هنر رو بر گزیدم فقط به سیلی زدن به گوش دخترعموهای خنگ و پررو و وقیح‌ام فکر می‌کردم که کاری جز سیاه سفید کردن تلویزیون رنگی‌مون، روسری سر عروسکام کردن وَ گم کردن مداد رنگیا و پاستل‌های بی‌زبون من نداشتن. یه بار کوچیک‌ترین‌شون رو دور از چشم مامانش تو تله گیر انداختم و زدم تو گوش‌اش. گفتم وسایل نقاشی من رو کجا انداختی؟ گفت پشت یخچال. کشیده رو خوابوندم و اون هم عر زد... اهم... ولی در کل مردم موفق شده‌ن با موفقیت "وانمود" کنن که نه یک‌باره و خودخواسته بلکه کم کم به این سمت کشیده شده‌ن که "بهتر هست همدیگه رو نبینیم، والله این طور راحت‌تر ایم". هر جا می‌شینی کسی لب به سخن باز می‌کنه و می‌گه رفت و آمدا کم شده، (کم شده که کم شده. به درک سیاه که کم شده) حق با شما ست زری خانوم جون. خب می‌فرمودین...
مامان من سالی یه بار به خاله‌م اطمینان قلبی می‌ده که هیچ تنفر یا ناراحتی در بین نیست. آبجی والله ما دوست داریم مهمون بیاد بره، ما بیایم بریم... ولی این بچه‌ها پای فامیل رو از خونه بریده‌ن. پای ما رو از خونه‌فامیل رفتن بریده‌ن. ما رفت و آمد دوس داریم.
آری، چنین است نازلی. بچه‌ها به صف وایساده‌ن با کفگیر و مایتابه و کارد آشپزخونه تا به محض ورود مهمون، رو سرش گونی بکشن و پاش رو قلم کنن. به خاله‌م می‌نگرم و با تصور این که چه پایی می‌شه ازش برید و قلم کرد لبخندی جنایتکارانه می‌زنم.
تمام تقصیرها متوجه بچه‌ها ست. اگر دست پدر مادرای ایرانی باز بود بچه‌هاشون رو به جرم بی‌علاقگی به رفت و آمد کسشر خانوادگی می‌کشوندن دادگاه لاهه.
مهمونیای ایرانی هنوز هم پوچ و رنج‌آور اند؟ من سال‌ها ست بی‌اطلاع ام. ماه رمضونا مسابقه بود کی اول دعوت کنه. هر شب افطار یه جا بودیم. تنوع و لطف این گردهمایی‌های مسخره چی بود؟ حتی غذاها همه یه جور، عین هم. گاهی برای تنوع همین عمو دیلمی قطعات خرما رو داخل شله‌زرد می‌ریخت تا ترکیب جدید درست کنه و از بار خفقان کم بشه. از اول ماه رمضون می‌دونستیم یه روز هم نوبت ما می‌شه. مبل‌ها رو جمع می‌کردیم یه گوشه روشون رو می‌کشیدیم. خونه رو مثل مسجد خالی و مسطح می‌کردیم و سفره بزرگا رو در می‌آوردیم. یه فامیل گمنام داشتیم که از شهریار با کامیون شخصی می‌اومدن. اون قدر بچه و دوماد و عروس و نوه داشتن که فقط تو خاور جا می‌شدن و اگر از ورودی حیاط تونل انسانی درست نمی‌کردیم و حواس‌مون نبود همون چار تا درخت پیزوری باغچه‌مون زیر قدوم مبارک‌شون صاف می‌شد. تا می‌رسیدن باید می‌نشستن دور سفره چون دیگه جا نبود. دور سفره می‌خوردن و می‌پاشیدن و هرهر کرکر می‌کردن و راجع به سفرهایی که هیچ‌وقت شکر خدا جور نشد همگانی بریم حرف می‌زدن. داداش اتوبوس بگیریم بریم فلان جا؟، که چی بشه؟... خیر این طور نگو. بهترین ایده ست. اجازه بدید وقتی همه‌تون سوار یه اتوبوس اید بفرستیم‌تون تو دریا وَ در پس‌زمینه‌ی این پایان باشکوه هم دسته‌ای مرغ دریایی به هوا بر می‌خیزن.

صداقت و درستی و گرمایی یافت نمی‌شد. نمی‌فهمم تداوم‌اش چه معنی داشت؟ لولیدن یک سری آدم با نام فامیلی مشترک یا تبار همانند، بدون هیچ درکی از هم یا علاقه‌ای به هم. نه حرف و فکر جدیدی، نه خوش گذشتنی. رفتارها مزورانه و دروغین. تمایلات ِ بی‌ربط، نشانه‌گان مبهم (سلام رخدادی‌ها)، خط‌کشی‌های مسخره. تظاهر به چیزی که نیستی نمی‌شی و نمی‌خوای هم بشی. کسانی که باهاشون گریه‌مون هیچ خنده‌مون هیچ. کسانی که همدیگه رو فهم نمی‌کنن. فقط اسم هم رو می‌دونن. فلانی فرزند فلانی که نسبت‌اش با من این اه و می‌خوام به حول و قوه‌ی الهی روزی بیاد که سر به تن‌اش نباشه. سنت زورمون کرده تصور کنیم که فامیل و مهمون رو حتماً باید دوست داشته باشیم، اعضای خونواده‌مون رو باید بپرستیم در حالی که کاملاً برعکس... اونایی که دوست‌شون داری و دوست‌شون می‌دونی باید مهمون‌ات باشن. اونایی که باهاشون حرف داری واسه زدن و تو رو درک می‌کنن نه فک و فامیلی که زائده‌های خلقت اند و فقط اگر جریانی به نفع‌شون باشه سر و کله‌شون پیدا می‌شه.
اصلاً عشق وَ زیبایی و اعجازش به کنار، تنفر قدیمی‌ترین حس بشری اه ولی دائم می‌خوایم نفی‌اش کنیم تا کامیونیتی‌ها صدمه نبینند. آخر چرا؟ به آرکی‌تایپ‌ها بنگرید. جون من بنگرید... مثلاً قابیل از اولش هم از برادرش نفرت داشت. (حالا شما کوتاه بیا مریم جون)

به جایی رسید که متوجه شدم عموم داره به شکل هیستریکی می‌خنده. رسم هست این جور موقعا پشت تلفن حال تک تک افراد خانواده‌ی مقابل رو بپرسی و بیخودی مطمئن بشی آیا به تازگی زاییده‌ن یا حامله شده‌ن؟ در کل چه غلطی می‌کنن در زندگانی؟ باید اسم بیاری که یعنی اهمیت می‌دی و اسماشون یادت مونده. "پرده‌ی ظاهر" می‌گن به‌ش که به اعتقاد ما تنبلا آسون‌ترین راه این اه که بدری‌ش. احوال هیچ‌کس رو نپرسیدم حتی زن‌عموم. به من چه خب؟ مگه من خدانکرده فضول ام؟ فقط در جواب می‌گفتم نمی‌دونم وَ همچون علی که سر کفار را، سر دشمنان رو همچون خیار می‌نداختم. گفت نمی‌دونی؟ خبر نداری؟ گفتم نه ندارم. من هم خنده‌م گرفت. گفتم عمو، جون تو من از هیچ‌کس خبر ندارم. فقط خودم رو تا حدی اطلاع دارم. خودش رو جمع کرد گفت تلفن داداش‌ات رو داری؟ تو دل‌ام گفتم آهان یه نقشه‌ای واسه اون بیچاره داری پس. شماره رو دادم و از بند مصاحبت رهیدم. آزاد شدم و پرزنان به پشت کامپیوتر بر گشتم. این هزینه‌ای بود که باید می‌پرداختم.