Friday, December 18, 2015

روزهای بهانه و تشویش، روزگار ترانه و اندوه، روزهای بلند و بی‌فرجام، از فغان نگفته‌ها انبوه

بسیار طولانی وَ مربوط به دو ماه پیش
"میشل فوکو"

بنا داشتم تمام روزو بخوابم. قرص و شربت خورده بودم و سرم گیج خواب بود و بینی‌م کیپ شده بود و زیر پتو به نظر امن‌ترین جا می‌رسید. برای قرار کاری به‌م زنگ نزده بودن و شیر داغ و دارچین‌ام هم قلپ قلپ نوشیده بودم و تا شب یه‌تِک می‌رفتم... که پارسا رسید. برادرم به قرارِ آوردن بچه نظم و ترتیب نمی‌ده تا عادت نکنیم و هر بار برامون تازگی داشته باشه. پرسیدم چیزی خورده؟ وقتی می‌گه نه وقت نشد چیزی نخورده، خوشحال می‌شم و می‌فهمم عملیات خریدن یه جفت کیک و شیرکاکائو و خوروندن‌اش به بچه رو، که در نظرش تنها کاری ست که از یه پدر دلسوز و وظیفه‌شناس بر می‌آد انجام نداده و می‌تونم خودم برا پارسا یه چیزی درست کنم.
لباساش رو که یه خروار می‌شدن کم کم از تن‌اش در آوردم و وقتی بالاخره تموم شد گفتم برو دستات رو بشور. دیدم داره با دستکش می‌ره تو دستشویی. گفتم در آر دستکشات رو که اخم کرد گفت نمی‌خوام. گفتم چطور با دستکش می‌خوای دستات رو بشوری؟ گفت خب نمی‌شورم، تو مدرسه شسته‌م تمیز ان. گفتم پس کجا داری می‌ری؟ گفت بابا شاش دارم داره می‌ریزه. همیشه تا لحظه‌ی آخر صبر می‌کنه و اون قدر هم با آرامش صبر می‌کنه که انگار نه انگار. دیده شده حتی نزدیکای ریختن جیش تازه به سخنرانی کردن می‌افته. یه بار اون قدر صبر کرد و حرف زد و خندید که چند قطره افشوند به شلوارش و به مبل. خوشبختانه برای حفاظت مبل‌ها از دست این و ماهی و نادی، سوختگی‌های حاصل از فشفشه‌هاشون، جیشاشون، غذای بالاآمده از معده، دست پفکی، اسمارتیز لهشده وَ بسیاری دیگر... روکش‌های برزنت‌مانند براشون دوختیم لذا اغلب اوقات خودمون رو از دیدن چارخونه‌ی قشنگ‌شون محروم می‌کنیم ولی خوشحال ایم که سالم می‌مونن و چار تا مهمون اگر بیاد می‌تونیم عرضه‌شون کنیم.

پرسیدم امروز تو مدرسه چی خوردی؟ با بغض (سه‌سوته بغض می‌کنه) گفت دوباره لقمه‌ی نون پنیر، حالام دیگه از نون پنیر به هم می‌خوره. گفتم خب به مامانت بگو چیزای دیگه بذاره لای نون. یه بار الویه، یه بار ماکارانی بذاره... انقد لقمه‌ش خوشمزه می‌شه. چون تو غم و اندوه سرش رو انداخته بود پایین و می‌دونست تا ابد محکوم به لقمه‌ی نون پنیر شده صداش رو برد بالا و با فریاد گفت نمی‌شه نمی‌شه، اعصاب‌ام رو خورد کردی. هر وقت داره غر می‌زنه ما باید حرف نزنیم و بذاریم غراش تموم بشه وگرنه به‌مون می‌گه احمق و نفهم و روانی. گفت چرا نمی‌فهمی من ناراحت ام؟ (آخه همیشه م خسته و ناراحت ای که)... من دوست دارم تو مدرسه آش رشته و ماکارانی و ساندویچ کالباس بخورم. گفتم خب بخر، به بابات بگو پول بده بتونی بخری. گفت نمی‌ذاره بخرم، می‌گه مسئله پولش نیست غذاشون خوب نیست (مامان باباش برای این که از غذاهای غیر خونگی متنفر بشه اراجیفی براش گفته‌ن که من شرم دارم تو وبلاگ به‌شون اشاره کنم. بهترین موردش این بود که قارچ‌های توی پیتزاها چشم گربه ست). یهو ناراحت‌تر شد و ادامه داد اون یه بار هم که خریدم این شایان بی‌شعور اومد گفت دو تا قاشق بگیر با هم بخوریم. ظاهراً معضل "تغذیه چی آوردی؟" و "چی داری می‌خوری؟" که اون زمونا باهاش دست به گریبون بودیم همچنان وجود داره و بدتر هم شده. دونه دونه قیمت غذاهای بوفه‌شون رو پرسیدم. گفتم خب پول توجیبیات رو جمع کن هفتهای یکی دو بار بخر که نخوای هر روز لقمه ببری. فهمیدم کسی به‌ش پول توجیبی نمی‌ده و هر بار چیزی می‌خواد باید بیاد توضیح بده بعد پول بگیره واسه فرداش. سخت ناراحت شدم. گفتم خودم با بابات صحبت می‌کنم هر روز پول توجیبی به‌ت بده، بعد تو جمع کن هر چی خواستی بخر. یهو دوباره یادش افتاد و ماجرای خریدن ماکارونی و این که آخرش چند نفر اومده‌ن ریخته‌ن سرش و به خودش هیچ چی نرسیده رو همراه با سیلابی از اشک و فریاد نهفته در سینه تعریف کرد. ظاهراً به‌ش خیلی بر خورده بود و سیر هم نشده بود. حسابی که داد کشید و گریه کرد و خالی شد بالاخره اومد تو آشپزخونه. یه لیوان شیرعسل گرم به‌ش دادم و یه تیکه نون تافتون گرم کردم و با کوکو سیب‌زمینی که از دیشب مونده بود براش گذاشتم. هی دست از خوردن می‌کشید تا برام یه چیزی تعریف کنه. داشت ازم می‌پرسید می‌دونی مادر امیرعباس تو تلگرام برای معرفی خودش... یعنی خودش، نه امیرعباس... خودش
من: خب...
ببین می‌دونی مادر امیرعباس برای معرفی خودش، یعنی برای معرفی خودش، خودش ها، نه امیرعباس...
خب...
گیر کرده بود سر این که خودش در جمله می‌تونه به هر دو دلالت داشته باشه؛ مادر امیرعباس و خود امیرعباس و نگران بود که آیا من متوجه می‌شم یا نه.
گفتم خب مادر امیرعباس تو تلگرام خودش رو چطور معرفی کرده؟ گفت با "یا ضامن آهو"... ریسه رفت از خنده.
الکی پرسیدم مگه تو تلگرام داری؟ خب من هم اد کن. گفت نه تو تلگرام مامان‌ام دیدم. یه فیلم هم از مهمونی خودش فرستاده، توش داره این طوری این طوری می‌رقصه. از صندلی رفت پایین و ادای رقصیدن در آورد که شباهت زیادی به رقصیدن سوزان روشن داشت.
من هم خنده‌م گرفت. بعد گفت یکی دیگه م هست خودش رو با یا اسبِ آهو معرفی کرده. بعد چند تا از معرفیای خودساخته‌ش رو ردیف کرد. یکی‌ش این بود؛ یا آدم یا دریا.
گفتم ضامن یعنی کسی که ضمانت می‌کنه. به آدما می‌گن ضامن. اگر می‌خوای بگی اسب باید جای آهو بیاری‌ش. بعد پرسیدم می‌دونی ضامن آهو لقب کی اه؟ گفت حسین؟ گفتم نه رضا. حالا داستانش رو برات میگم. گفت شعری که امروز یاد گرفتم رو بخونم؟ گفتم بخون. +

هنوز کوکو رو نخورده ازم قول گرفت بعد از ظهر غذای کُره‌ای بخوریم. این غذا رو چند سال پیش که پیگیر سریالای کره‌ای فارسی وان بودم اختراع کرده‌م. یه سوپ درست می‌کنیم و توش نودل می‌ندازیم. کنار کاسه‌ی سوپ و نودل یه پیاله ماست هم می‌ذاریم چون امکانات محدودی داریم و نمی‌تونیم مثل کره‌ایا بیست تا پیاله مخلفات و کیمچی و تربچه‌ی ساطوری واسه هر نفر ردیف کنیم. از اون ور برنج شفته‌ی دم‌کشیده رو می‌ریزیم تو کاسه و با قاشق فشارش می‌دیم تا حسابی به هم بچسبه و یکپارچه بشه. یه قاشق سوپ می‌خوری، یه قاشق ماست، یه قاشق برنج شفته وَ آخر هر راند چند رشته نودل نیم متری رو دور چنگال می‌پیچی و تناول می‌کنی. گفت با اون قاشقای ژاپنی که تو فیلمای چینی نشون می‌ده باهاشون غذا می‌خورن بخوریم؟ تمام کشورا رو تحت نظر گرفته بود. گفتم باشه. اتفاقاً یه بسته از این چوب‌ها از شمال خریده‌م و بیشتر از همه مورد توجه پارسا واقع شده. قرمز اند و روشون اژدهای طلایی داره.
مامان‌ام هم از راه رسید و گرفت رو مبل اون وری دراز کشید و خوابید. من هم رو مبل این وری خوابیدم و پارسا م رو مبل وسطی نشسته بود کارتون می‌دید. هی وسط خوابیدن‌مون یکی‌مون با خمیازه می‌گفت چرا این جوری شدیم هی می‌خوابیم؟ و بعد به چرتی دیگر فرو می‌رفتیم. بعد از باب اسفنجی داشت پاندای کونگ‌فوکار می‌داد. خیلی بامزه بود و وسط چرت رخوتناک‌مون می‌چسبید. پاندا یکی دو بار اشتباهی به تمساحه گفت سوسمار، تمساحه به‌ش بر خورد گفت من تمساح ام، پوزه‌هامون فرق داره.
مامان‌ام دوباره تازگی موهاش رو کوتاه کرده. موها رو با دست جمع کرده عقب و قیچی‌شون کرده. کاری که چند باری از من هم سر زده و ظاهراً حرکتی ژنتیکی ست. اتفاقاً چقدر خوب شده اصلاً معلوم نیست آرایشگاه نرفته. می‌گه هر چی هم بگی باز آرایشگرا اون قد که می‌خوای کوتاه نمی‌کنن. من خودم گرفتم تا هر جا تو دست می‌اومد کوتاه کردم. خسته نباشید گفتم به‌ش چون واقعاً به نظرم کار سختی می‌آد. بعضی وقتا شباهتایی بین رفتارای خودم و پدر مادرم پیدا می‌کنم که غرق تعجب می‌شم. قشنگ یه بخش از اونا تو آدم دارن زندگی می‌کنن و با آدم بالغ می‌شن و حتی اگر به زور سعی کرده باشیم ازشون خلاص بشیم نشده، حتی اگر از بعضی چیزهایی که متعلق به ژنوم و میراث پنهان اونا ست بیزار ایم ولی ظاهراً دلیل نمی‌شه که حمل‌شون نکنیم. یه جور اجبار ژنی و پیوند حسی و عاطفه‌ی دست اول بین آدما و بچه‌هاشون هست که در هر حال نادیده‌گرفتنی نیست و با هیچ چیز هم قابل قیاس نیست. هفته‌ی پیش رفتم خونه‌ی پدرم رو مرتب کنم و از شباهت اون جا به اتاق برادرم جا خوردم. هی می‌زدم پشت دست‌ام می‌گفتم پس بگو سعید به کی رفته... گرچه فقط اون نیست. همگی آشغال‌جمع‌کن ایم ولی فقط به آشغالای دیگران می‌گیم آشغال. آشغالای شخصی‌مون یه روزی لازم می‌شه.
این همه سال ما تو خونه هم‌وادار بابام بودیم و از اون ور کاری نداشتیم انباری و پارکینگ رو به چه روزی انداخته، برا همین نتونسته بود خود پنهانش رو چنین بی‌پرده علنی کنه ولی حالا هر چی بود و نبود رو آورده بود تو خونه. برادرم هم که برای عمل رفت بیمارستان (باز هم معضلی ژنتیکی رو شاهد هستیم... تا بیمارستان خِرکش کردن‌اش... مگه می‌رفت؟) از عوامل نفوذی خواستم کلید اتاقش رو به یه بهونه‌ای بگیرن بیارن. ریخت و پاش‌ها از زیر در اتاق نشت کرده بودن به راهرو وَ این خود نوید روز نو نبود بلکه مجید بود (مواظب باش موقع خندیدن روده‌هات پخش زمین نشه دلاور). از دم در اتاقش همین طور خم می‌شدم و ابزار و اسباب و آشغال جمع می‌کردم تا بالاخره بعد از یک ساعت به محوطه‌ی تخت و زیر تخت رسیدم و دو روز همون حوالی اتراق کردم تا کارشون تموم بشه. حالا دیدم بابام هم همون کار رو کرده. چون پدرم متولد همون سالی ست که شجریان به دنیا اومده و با هم هم‌سن اند همیشه ناخودآگاه این دو تا رو با هم مقایسه می‌کردم. از پول و شهرت که بگذریم دل‌ام می‌خواست بابام هم عین شجریان موهاش رو سشوار بکشه و همچین عطر و اودکلن بزنه که بوش از تو عکس هم بیاد. دستمال گردن و کراوات ببنده (لاقل یه بار میبستی مرد) و کت شلوارای شیک بپوشه و به گل‌کاری و گذروندن وقت در باغ و باغچه و رسیدن به سر و وضع چمن و گیاه علاقه نشون بده ولی در عوض چی دیدم و داشتم می‌دیدم؟ هر گوشه تلی از لباس‌ها و وسایلی که هرگز استفاده نشده نمی‌شه و نخواهد شد مشاهده می‌شد که یه جفت جوراب گولّه‌شده زینت‌بخش هر کدام از این هِرَمِین بود. اون قدر جا نبود که همه‌ی مبلا رو بخوابونه زمین. در مرکز هال مبل سه‌نفره رو وایسونده بود و پشت‌اش سنگر گرفته بود. اول یه نارنجک دستی پرت کردم و اون پشت رو ترکوندم چون نمی‌دونستم اگر از خاکریز عبور کنم با چی مواجه می‌شم. ممکن بود اون پشت یه تانک مخفی کرده باشه. از محل استقرارش یه باریکه راه به سمت آشپزخونه و اتاق و حموم و دستشویی باز مونده بود و ظاهراً اگر به خودش بود تا سال‌ها همون وضعیت رو حفظ می‌کرد. نمای کف آشپزخونه هم مثل همه‌ی سال‌های خوب عمرش و عمرمون با تصویر یه تیکه موکتِ بی‌دلیل، زشت و بدرنگ با لبه‌های کج و ناصاف داشت به فنا می‌رفت (دلیل نفرت‌ام از موکت). همراه با نعره‌هایی که حاکی از خشم و تعجب (بیشتر، تعجب از قدرت ژن در روند تکامل تا چیز دیگه) بود حمله کردم سمت موکت. جمع‌اش کردم اومدم برم بذارم بیرون که گفت نه نمی‌ذارم بذاری بیرون، بالاش پول رفته. استغفرالله گفتم و لوله‌ش کردم چپوندم پشت یکی از مبلا. مبلا رو از حالت استون‌هنج خارج کردم و خوابوندم زمین و تا جا بود دور هال چیدم و کف آشپزخونه و تو و بیرون گاز رو حسابی شستم. مامان‌ام هم سریع روی یکی از مبلای مستقرشده دراز کشید و به خواب رفت. گاهی چرت‌اش می‌پرید و با چشم نیمه‌باز اوضاع رو از نظر می‌گذروند و خبررسانی می‌کرد؛ باز دستات درد می‌گیرن شب خوابت نمی‌بره. بابام هم هی می‌گفت بیا بشین خسته نکن خودت رو. فکر می‌کرد نمی‌شنوم و هی صداش رو می‌برد بالاتر. آخرش عربده کشید که؛ گل مریم با شما م. این لقب رو از زمان نوزادی‌م نشنیده بودم لذا همراه با سابیدن قطرات سفت‌شده‌ی روغن نارنجی که کاشیا رو خال خالی کرده بود بغض گلوگیری هم به سراغ‌ام اومد. به این فکر کردم که یعنی مادر پدرم تا کی زنده اند و تا کی می‌تونم اخبار دست اول و صدای رعدآساشون رو بشنوم؟ بعدش چی می‌شه؟ خودم کی می‌میرم؟

من رفتم سراغ غذای کره‌ای، پارسا هم نشست مشق بنویسه ولی دو دقه یه بار می‌اومد تو آشپزخونه ببینه من کجای کار ام. گفت اون موتوریه که اون روز گفتم، می‌دونی اهل کجا ست؟ گفتم والنتینو روسی؟ گفت آره می‌دونی که صد بار برده؟ مثل گزارشگرا گفتم صد تا برد داره تو کارنامه‌ش؟ ایول آفرین. گفت آره، گفتم ایتالیا. گفت تو رفتی ایتالیا دیدی‌ش؟ گفتم چه جالب که پرسیدی اتفاقاً دیدیم‌اش ولی دیروقت بود من هم روم نشد ازش بپرسم شما والنتینو روسی هستی یا نه ولی خودش بود. گفت امضا م گرفتی؟ گفتم نه دیگه نصفه شب بود اون هم داشت رانندگی می‌کرد نشد امضا بگیرم. گفت این دفعه رفتی ازش امضا بگیر که گفتم می‌گیرم. گفت ایتالیاییا چه جوری حرف می‌زنن؟ گفتم مثلاً به سلام می‌گن بونجورنو و با دست‌ام اداشون رو در آوردم. بخوان والنتینو روسی بگن می‌گن والنتینّو روسّی. گفت آهان فهمیدم.
تقریباً تمام پاییز و زمستون و بخش وسیعی از بهار و تابستون سرماخورده ست. من می‌دونم چرا، خیلی هم تقلا می‌کنم مشکل رو حل کنم ولی فقط دست من نیست و متأسفانه والدین مثل همیشه جلوتر از من (سوپر وُمَن فور هلپینگ اند سِیوینگ چیلدرن) ایستادهن. با هم غذای کره‌ای‌مون رو خوردیم. شب شده بود ولی درواقع ساعت تازه شیش بود. لعنت به‌ش. کی بشه این ایده‌م رو اجرا کنم و هر جا خورشید و تابستون می‌ره من هم دنبال‌شون برم. مثلاً این موقعا پا شم برم خونه‌ای که دارم تو اهواز، دزفول، بوشهر، خط استوا، برزیل، هاییتی، شرم الشیخ.
پارسا گفت پایینیا هستن؟ گفتم فکر نکنم. گفت بیا فوتبال. اومدم برا بکراند بازی موزیک بذارم و دیدم هنوز حال و حوصله‌ی باب دیلن رو ندارم و اگر صداش به‌م بخوره پرپر می‌شم. صفحه‌ی لئونارد مئونارد هم انقد گذاشته‌م قُر شده. خیلی بابی رو دوست دارم. به عکسش که روی جلد رو زیبا کرده بود گفتم می‌دونی که هیچ کس برا من تو نمی‌شی و پدر مادر موسیقی هستی از نظر من، ولی با این حال تو فازت نیستم وَ این شاید تقصیر خود تو ست. ساکت موند.
همیشه ناراحت بودم و هستم که چرا تو دنیای هنر تقلید وجود داره ولی این بار با شعف یکی از صفحه‌های داناوان رو گذاشتم؛ تقلید مو به مو از صداسازی و مدل خوندن و ترانه‌سرایی و آهنگسازی باب دیلن ولی تو یه پکیج جدید با یه صدای به هر حال متفاوت که روح آثار رو به خوبی درک وَ سپس تقلید کرده. مثل این که برا فیلمت دنبال بازیگر باشی بگی یکی می‌خوام مثل رابرت دونیرو ولی نه خود دونیرو. وقتی کشش اصلیه رو نداری باید یه بدلیِ خوب پیدا کنی. مثلاً قندت بالا ست و اگر رابرت دونیرو بخواد جلوت شیرین‌زبونی کنه، ممکن هست اُوِردوز کنی بنابراین از جایگزین‌اش استفاده می‌کنی. ایده‌ی خوبی اه. اتفاقاً تمیزترین صفحه‌ای که دارم ظاهراً مال داناوان اه، بدون هیچ پرز یا خش. گذاشتم و در دم یاد روزایی افتادم که باب دیلن رو کشف کرده بودم. موسیقی‌ای که به‌ش علاقه داری هر حسی که داری رو صد چندان قوی‌تر می‌کنه و آدم بیشتر اسیر حالی می‌شه که توش گرفتار شده. اگر شارژ باشی شارژتر می‌شی. اگر در اندوه غوطه‌ور باشی غرق می‌شی.
ظاهراً تو فاز دویدن بوده‌م و فکر می‌کرده‌م آدم اگر بدوئه می‌رسه. باب دیلن می‌ذاشتم و گاهی اوقات جلوی آینه شروع می‌کردم به دویدن. در حال دو نزدیک آینه می‌شدم و باز عقب می‌کشیدم و کمی چپ و راست می‌شدم و باز جلو عقب می‌رفتم. انگار یه دوربین داره از جلو ازم فیلم می‌گیره. دوربین ثابت بود و من جام رو بین کلوزآپ تا لانگ‌شات عوض می‌کردم. اندازه‌ی یک کیلومتر (یه کم کمتر) جلوی آینه می‌دوییدم. سعی می‌کردم بدون دخالت دست از شیشه آب بخورم و می‌دیدم که می‌تونم. خودم رو می‌نداختم تو ریاضت و یک هفته جز دونه‌ی سویا چیزی نمی‌خوردم و موسیقی باعث می‌شد دائم سیر باشم. همه‌شون لذت‌بخش بود. تجربه مثل سفر بود. اون زمانا از خودم می‌پرسیدم می‌شه غیر از این‌جا، این اتاق... جایی بود؟ اصلاً می‌خوام جای دیگه‌ای باشم یا دارم از کشیدن حبس تو زندانی که توش ام کیفور می‌شم؟ آدم خر است و هر از گاهی درگیر این جور سؤالات می‌شود (سلام الاغ). خوبی‌ش اون جا ست که علایق آدم قشنگ می‌کشونت‌اش به سمتی که باید، برای همین تو سطحی که ما داریم زندگی می‌کنیم عشق و علاقه همیشه محترم یا لااقل فصل‌الخطاب بحث اه. اگر بگی به چیزی علاقه دارم، دوست دارم فلان کارو بکنم ول‌ات می‌کنن یا اگر گیر هم بدن آخرش می‌گن ول‌اش کن دوست داره ولی اگر حرف از اعتقاد بزنی و واقعاً اعتقاد داشته باشی، خودت و همه پاشون گیر اه برا همین از آدما معتقد و مؤمن در نمی‌آد ولی دوستدار تا دلت بخواد.

دیگه چون حسابی به اصالتش شک داشتم به نظرم اومد داناوان شعرِ "جواب داره تو باد چرخ می‌خوره"ی دیلن رو با کمی جرح و تعدیل تبدیل کرده به "باد رو بگیرم" یا شکار کنم یا هر چی... واقعاً ربطی به هم نداشتن. منظورش این بود که اگر بشه باد گریزپا رو فرا چنگ آورد تو رو هم می‌شه، من خیلی دارم سعی می‌کنم ولی بد نیست خودت هم یه اقدامی بکنی ذلیل‌مرده. وقتی بارون مثل اشک از برگ‌ها آویزون می‌شه تو کدوم گوری هستی؟ صداش رو مثل دیلن تودماغی کرده بود. صدای قشنگ‌اش جوری به گوش می‌رسید انگار وزش یه هوای دندانه‌دار باشه که داره از روی ریل آهن فرسوده‌ای رد می‌شه. +
با خودم فکر کردم چه مسخره ست که چهل سال پیش یه جوون مشتاق این آهنگ رو نوشته و خونده و بعد یه کمپانی قبول کرده منتشرش کنه و با چه مشقت صنعت‌واری اون موسیقی روی شیارهای یه تیکه پی‌وی‌سی ضبط شده و حالا که لابد صدا و بدن پیرش افتاده‌ن تو سرازیری زندگی من دارم آهنگ‌اش رو گوش می‌دم و مثل قاضی بیرحمی بالا پایین‌اش می‌کنم و به خیال این که اون مقلد ماهری بیش نیست وَ اثرش بالذات ارزشی نداره مثل باد از کنارش می‌گذرم. انگار زمان و زندگی از ما ستمگران زبده‌ای می‌سازه در حالی که اگر خوب نگاه کنی ما همه مثل باد در عبور ایم و اگر زمانی مفتخر باشیم عملاً به "هیچ‌چی" مفتخر ایم.

چند تا گل زدم و چند بار هم توپ از دروازه‌م عبور کرد. گفتم دیگه بشین سر مشق. مثل همیشه و هر لحظه چند قطره اشک ریخت و گفت از مدرسه و درس خوندن متنفر ام. تو دل‌ام گفتم کی نیست؟ ولی به اون گفتم فکر کن یه جور تفریح اه... بلندتر گریه کرد و در حالی که آب دماغش راه افتاده بود گفت آخه تا کی باید درس بخونم؟ متنفر ام، می‌فهمی؟ راستش من می‌فهمم‌اش و اگر بچه‌ی من بود می‌گفتم نرو مدرسه، تا هر سنی دوست داشتی بگرد و بازی کن. اون موقعا که ما درس می‌خوندیم سرگرمیای نبود یا لااقل من سرگرمیای جز کتاب نداشتم و نمی‌شناختم. هیچ راهی جز درس خوندن نداشتم. سر دانشگاه هم با خودم تصمیم گرفته بودم اگر برای بار دوم هم کنکور بدم و اون جایی که می‌خوام قبول نشم می‌رم میکانیکی. حالا انقد ابزار سرگرمی دور و بر بچه‌ها هست که درس خوندن اون هم با سیستم زنگ‌زده‌ی آموزش پرورش فرقی با شکنجه نداره و اگر آدم باشی و قلب داشته باشی این کارو با بچه‌ت نمی‌کنی.
داشتم ظرف می‌شستم که باز از سر مشق پا شد اومد ازم پرسید از اون دستکشایی که پاره ست داری؟ شایان یه دونه خریده دستش می‌کنه. منظورش اونا بود که انگشت نداره. گفتم دارم ولی باید بگردم پیدا کنم. گفت الان می‌خوام، می‌خوام دست‌ام کنم مشق بنویسم. هر چی فکر کردم یادم نیومد کجا می‌تونن باشن. به‌ش قول دادم در اولین فرصت براش بخرم.
اول گفت ای بابا. بعد اضافه کرد؛ داشتی دل‌ام رو می‌شکستی ولی جلوش رو گرفتی.

می‌گن کیرکگارد گفته زندگی گره نیست که در جست و جوی گشودن آن باشیم. زندگی واقعیتی است که باید آن را تجربه کرد. حالا هر کی گفته حرف درستی زده. خب پس که این طور. اگر بخوام ذهنی تصویرسازی‌ش کنم نمی‌تونم از گره بگذرم ولی خب می‌تونم از باز کردن‌اش بگذرم. باید آدمی رو بکشم که داره روی طنابی پر از گره راه می‌ره ولی اونا جزئی از خود طناب و راه اند. یارو به هر گره که می‌رسه می‌شینه کنارش رو طناب با پاهای آویزون یه کم گریه می‌کنه و بعد با انگشتاش ابعاد گره رو بررسی می‌کنه و بعد سرپا می‌شه و به راهش ادامه می‌ده. گاهی که گره بزرگ‌تر از حد معمول باشه سرش رو می‌کنه توی گره و برای حضار شکلک در می‌آره. گاهی گره خیلی بزرگ اه و آدمه واردش می‌شه و توش دور می‌زنه. به‌به چه زندگی قشنگی سورن جون. حرف نزدی نزدی یهویی چی گفتیا...
پریروز بردم‌اش براش دستکش پاره خریدم... یه چتر هم با طرح انگری برد دید گفت پویان چتر داره... اصلاً دستکش نمی‌خوام چتر بخر... من رو خوب شناخته. خدا چین و محصولات ارزونش رو حفظ کنه... درود بر چین و چینی.