Thursday, November 19, 2015

ضر طالقانی

سوار تاکسی شدم برم صندوق حمایت از "یه مشت بدبخت مفلوک قیرخورده"... ببخشید... هنرمندان. تا نشستم راننده گفت سلام دخترم سلام باباژان گفتم سلام. از اینا بود که دائم الخنده هستن و حین صحبت کردن انگار که نه، واقعاً دارن می‌خندن و دندوناشون رو به نمایش می‌ذارن. شبیه بابام و عموم و باقی مردهای طائفه‌مون بود. کله‌ی گرد و موهای جوگندمی علی‌مطهری‌طور و ته‌ریش زبر جوگندمی و عینک و دندونای بزرگ و تیپ نامناسب - راحت ام توش. یه چیزی شبیه پارچه ملافه‌ای چندلاشده (که احتمالاً اون بوی بخورمانند از اون ساطع می‌شد) دور گردنش پیچیده بود و پایین‌اش رو داده بود تو لباس دکمه‌دار کرم رنگ‌اش که این حرکت ناحیه‌ی قفسه‌ی سینه رو شبیه تیوپ شنا کرده بود. پایین لباس رو هم به نوبه‌ی خودش داده بود تو شلوار خاکستری‌ش که کمر گشاد و چین‌چین‌اش با یه کمربند مشکی ساده روی شکم سفت شده بود. کفش‌اش هم ندید حدس زدم از همون کله‌پهن بی‌ریختا ست که بابام و تو چند تا عکس دیده‌م که میرحسین موسوی وَ همین طور باقی مردان میانسال و سالمند ایرانی می‌پوشن. این کفشا معرف ورود به دوره‌ی گذار وَ انتخاب و خریدشون از طرف مردان ایرانی به معنی تسلیم شدن اه... به طور کلی. طبق شرع و عرف در بدو ورود سن و وضعیت تأهل و درآمدم رو پرسید که با روی گشاده جواب دادم و کپی شناسنامه و کارت ملی‌م رو که برای این جور مواقع تهیه کرده و همراه دارم خدمت ایشون عرضه کردم.
مقصدم رو گفتم و گفتم آقا توروخدا خنده و شوخی و رفسنجانی و سیاست منطقه و حسین کرد شبستری تعطیل، عجله دارم، نیم ساعت دیگه می‌بندن می‌رن. مثل باقی مدتی که تو ماشین‌اش بودم خندید و گفت پس دربظت می‌رم باباژان. به شوخی (نه بابا شوخی ندارم من با کسی) گفتم نه مسافر بزنید، اون عقب سه تا جا هست. خنده‌ی شدیدی کرد، گفت خب مصافر هم می‌سنم ولی می‌خوام تو رو ضود برصونم. می‌خوام بگم یعنی مثل خسرو شکیبایی حرف می‌زد. مسیر بعد از هفت تیرم رو پرسید. گفت خب اون جا م می‌رضونمت... هفت تومن. گفتم نه مسافر بزنید. با ناز و عشوه گفت پنش تومن. خیلی جدی گفتم چار تومن. با خنده‌ی بلندی شیهه‌کشان گفت خب قبول، خیلی کم گفتی باباژان، (انگشتای دست چپ‌اش رو غنچه کرد) ولی چه جوری بگم این چار تومنی که گفتی به دل‌ام نشست. گفتم خب مسافر هم دیدید بزنید. گفت روزی رو خدا می‌رصونه. من به زن‌ام گفته‌م شما مطمئن باش من روزی چل پنچا تومن به‌ت می‌رضونم. هر جور شده ژور می‌کنم برات می‌آرم. تو تهران مضافر نباشه تو مزیر فرودگاه می‌زنم. خدا می‌رزونه، خب باباژان؟ گفتم تهران که مسافر ریخته. گفت نه همیشه. همه ژا خطیای خودش رو داره. اگر بخوای تو مسیرشون سوار کنی دعوا می‌شه. مصافرو از تو ماشین همدیگه می‌کشن بیرون سرش دعوا می‌کنن. چه وضعی شده. من خودم یه بار تو مصیری وایساده بودم سوار کنم یکی اومد گفت این‌جا وا نستا. گفتم خب می‌رم پلیس می‌آرم باباژان. صدا کردم گفتم جناب سروان گفت بفرمایید گفتم تشریف بیارید، این آقایون می‌گن من این‌جا وا نستم. حالا وقتی اومد طرف ترزید، گفت ایشون از دوستان ما ست. ما به‌شون ارادت داریم. دیگه من رو از دور می‌بینن تعظیم می‌کنن (شیهه‌ای کشید). کجا می‌خوای بری؟ گفتم صندوق اعتباری، برا بیمه. بیمه‌ی چی می‌خوای بشی؟ گفتم (لال شی پری) بیمه هنرمندان. گفت خدا رو سکر... همه‌ش کار این خانُم مهری ودادیان بود. خدا خیرش بده بیمه هنرمندان رو پیگیری کرد.
اون قدر قدیمی بود که هنرمند رو معادل آرتیست و آرتیست رو مساوی با بازیگر می‌دونست چون از همون لحظه فکر کرد بازیگر سینما م و من هم البته وا ندادم. چی کم دارم؟ ولی اون قدر سیر وقایع تند بود که اگر هم می‌خواستم براش توضیح بدم هنرمند هستم ولی شکر خدا و المنةُ ربی، ربطی به بازیگرا ندارم فرصتی نبود. ادامه داد؛ من خودم یه بار ساختمون بیمه بودم بالا سر میزم یهو دیدم یه صدای کلفت مردونه‌ای پشت سرم می‌گه ما اومدیم. بر گشتم هی سرم رو راست و چپ چرخوندم و دنبال یه مرد گشتم (بیچاره مهری ودادیان ناظر چه نمایش مسخره‌ای بوده). خانُم ودادیان گفت هی، دنبالش نگرد من بودم. می‌گم یعنی این جور پیگیر بود. همون جا باش ضوبط کردیم گفت آره، این بیمه هنرمندان رو داریم تأسیس می‌کنیم ان شالّا برا هنرمندان.
من با حالت یاللعجب یاللعجب ای جان جانان‌ام عجب ای جان جانان‌ام عجب داشتم خیره نگاه می‌کردم به همفری بوگارت-بیلی کریستال ملافه‌پوش و در دل می‌گفتم باز تاکسی‌ت رو درست انتخاب نکردی. حالا بکش، بکش... د بکش دیگه.
سر بلوار دو تا دختر عقب سوار شدن و بوی بدترین ادکلن تاریخ (ژیوانشی، ملهم از بوی آبگوشت خاطره‌انگیز ننه‌ی صاحب‌برند) به مشام رسید و از اون جا که مشغول صحبت با هم بودن ناچار باز من موندم و راننده.
سرش رو عین طوطی آورد پایین سمت راست (بابا جلوت رو نگا کن)، به دستام نگاه کرد گفت دستات رو این جوری نکن باباژان. به دستام نگاه کردم و گفتم یا خدا این به لاک لنگه به لنگه‌ی ما م کار داره. قبل از این که بخوام بگم این یکی دیگه به شما مربوط نیست گفت دستات رو این طوری تو هم قفل نکن، غم و ناراحطی می‌آره. دستام رو از هم باز کردم و خیره موندم به کف دستام. گفتم جدی؟ گفت آره باباژان. این چیزا تأثیر داره. همین قاضی‌هایی که سالای سال می‌شینن احکام ضد انسانی اعدام صادر می‌کنن، حکم به شکنجه و اعدام جوونا می‌دن برای این که بتونن از پس‌اش بر بیان مدت‌ها باید انگشتر با سنگ سیاه بندازن تو دست‌شون تا قسی‌القلب بشن. من قیافه‌م شبیه نه بابا شد برا همین گفت آره دخترم. ادامه داد اتفاقاً همین جا این ساختمونی که رد کردیم (به ناچار سرم رو چرخوندم عقب تا ساختمون رو یه نظر ببینم) یه وکیلی هست من چند بار رسونده‌م‌اش، فلانی، خیلی معروف اه. گفتم نمی‌شناسم. گفت جنایی‌ترین پروندهها رو می‌آرن پیش این... خیلی کار سختی داره... همه‌ش با این انگشترسیاها درگیر اه.
الناز شاکردوست رو شما باهاشون کار می‌کنین؟! در حالی که شبیهِ یا ابَالفضل العباس شده بودم خودم رو زدم به نشنیدن. خوبی‌ش این بود که اون قدر سرعت ارسال داده‌ها زیاد بود که محال بود بیش از دو ثانیه رو یه اسم یا موضوع بمونه. گفتم پروردگارا این پیر خرابات کیست که الناز شاکردوست هم می‌شناسه؟ بعد یادم اومد "کجای کار" ام و اتفاقاً همین ایشون باید الناز شاکردوست رو بشناسه. همین ابوالفضل پورعرب... یه بار تو گردنه‌ای تو مسیر، ماشینا رو وایسونده بودن واسه فیلمبرداری. باباژان دست‌ام رو گذاشته بودم رو بوق چون کار داشتیم باید می‌رضیدیم... دیگه خودژ شخضاً اومد ضراغ من، وسط ماشینا واستاد گفت مرام بذارین ما فیلمبرداری رو تموم کنیم (شیهه‌ای کشید و آب از دهان رفته رو به جوی باز گردوند) دیگه گفتیم خب. کمک کردیم فیلمبرداری‌ژون رو تموم کنیم ولی... می‌بینی دیگه مواد نابودژ کرد. شما کدوماشون رو دیدی کار کردی؟ به خدا پناه بردم و افزودم نه من با معروفا کار نکرده‌م. یه شوق و حسرت نهادینه‌شده‌ای از بی‌واسطه دیدن و اسم بردن و اظهار نظر و اظهار آشنایی با برادران و خواهران آرتیست داشت وَ یه دانش آماری تصنعی ولی عظیم و به درد بخور درباره‌ی تهرون و تهرون‌نشینا. یه جوری داشت به اسم و رسم همه نوک می‌زد که با ترس و لرز منتظر بودم اسم از مارتین اسکورسیزی یا به قول علیرضا جی‌جی سکورسسه هم بیاره.
به ساعت ماشین نگاه کردم و فهمیدم خیلی دیر شده و دیگه نمی‌رسم. این موضوع رو با راننده در میون گذاشتم. همون طور که حدس می‌زدم گفت باباژان دستات رو قفل کردی تو هم هی غضه می‌خوری. من به موقع می‌رضونمت. از رو ساعت نگاه کن. قول بت می‌دم چار دیقه دیگه اون جا ایم. گیر داده بود به دستام. من هم نمی‌دونستم با دستام چی کار کنم. راهی جز قفل کردن‌شون نبود مگر این که یه دست‌ام رو می‌گرفتم به دستگیره‌ی در با اون یکی هم می‌زدم پشت داآش‌مون.
تو ترافیک هفت تیر وایساد و دخترا در حالی که با خداحافظی گرم ایشون بدرقه می‌شدن پیاده شدن. زده بود رو پاز، دوباره پلی کرد؛ من وقتی می‌خواستم برم جزو وزارتخونه بشم گفتن وزیرو باید سر فلان ساعت برسونی سر جلسه‌ی مهمی که داره. وقتی نشست تو ماشین به‌ش گفتم خودتون رو محکم بگیرین. گازش رو گرفتم دست‌ام رو گذاشتم رو بوق و ور نداشتم (باجگیری افتخارآمیز دیگری از مردم و عابرین، مثل مورد ابوالفضل پورعرب). از همین محله‌ی بغلی که بابام خدابیامرز توش مغازه داشت راه افتادم. همین طور چپ و راست ماشینا رو رد کردم. سر ساعتی که می‌خواست رسوندم‌اش ولی اون جا به‌م گفتن جلسه یه ساعت دیگه شروع می‌شه. فهمیدم می‌خواضته‌ن من رو امتحان کنن باباژان (شیهه کشید و حرفی از کیفیت حال وزیر آش و لاش‌شده نگفت).
جلوی یه دختری وایساد و سوارش کرد. دختره گفت آقا جلو بانک ملت پیاده می‌شم. با خودش غرغر می‌کرد که لعنت خدا به‌شون، پدرم در اومد امروز. راننده هنوز دهن دختر بسته نشده بلند گفت هان؟ چی؟ چرا؟ کجا؟ در حالی که گاز می‌داد و ماشین رو از رو دست‌اندازا می‌پّروند تا من به موقع برسم با سؤالات کوتاه، دقیق وَ متعدد از کار گره‌خورده‌ی دختره می‌پرسید و جالب این که از جوابای نصفه‌ی اون سر در می‌آورد و هی از تو آینه باهاش صحبت می‌کرد و راهکار می‌داد؛ شکایت کن باباژان. فردا برو پیش رییس بانک شکایت کن... دختره برعکس من که تحمل کردم با آشکارسازی بی‌حوصلگی و خستگی سعی کرد جلوی نطق خسرو شکیبایی رو بگیره. با ناله گفت وای آقا توروخّدا پدرم در اومده امروز. فکر کردم با این سرعت ماشین و تعهد راننده نسبت به مشکلات سرنشینان و اعتقاد قلبی وی به برقرار کردن آی کانتکت در حین مکالمه، الان پروازکنان به گا می‌ریم. در حالی که ماشین نفیرکشان و بالاپایینپران تقدیرو می‌شکافت و جلو می‌رفت دختره گفت چند میلیون تا حالا خرج کردیما سر بیست تومن کارمزد که باید به حساب می‌ریختیم امروز کارو انجام ندادن و تا من برسم هم دیر شده بود و بعدش هم معطل‌ام کردن. لعنت به این مملکت آخوندی. راننده گفت لعنت به همه‌شون باباژان، همه‌شون غیر از طالقانی. بعد متوجه من شد که با دست قفل‌کرده نشسته بودم و قیافه‌ی دیگه نمی‌رسم و بیخود دارم می‌رم به خودم گرفته بودم. گفت دستات رو اون جور نکن دخترم. به موقع می‌رسی. گفتم خب برسم هم کارم امروز راه نمی‌افته دیر شد، اصلاً امروز نباید می‌اومدم. از اون جایی که برا هر مشکلی مرهمی می‌شناخت سریع گفت پنجاه تا بسم الله باباژان به نیت حضرت علی بگو و برو تو. مطمئن باش کارت راه می‌افته. نیت کن بگو، درست می‌شه، کارت هم انجام می‌دن. چقدر طول می‌کشه؟ می‌خوای وایسم برت گردونم؟ ریتم حرف زدن‌اش رو هم سرعت بخشیده بود چون حالا باید دو نفرو ساپورت می‌کرد. گفتم نه اگر بخوان کارم رو انجام بدن احتمالاً معطل می‌شم، شما بفرمایید. یهو پلاک یه خیابون رو کمی بالاتر نشون داد گفت ایناها رصیدیم. صاعت رو نگا کن. سر صاعتی که گفتم رزیدیم. دیدم ئه راست می‌گه. چار تا هزاری از کیف پول در آوردم و به‌ش دادم و تشکر کردم. گفت خدا بده برکت باباژان. نگه داشت و حین پیاده شدن باز هم به‌م قوت قلب داد که کارم انجام می‌شه. فقط دستام رو جلوم قفل نکنم و تو قلب‌ام بذر نشاط و امید بکارم همه چی حل می‌شه... آره شاید، ولی یهو دیدی خودم هم همراه همه چی حل شدم. تا بخوام درو ببندم و دور بشم شنیدم دختره دوباره به آخوندا و مملکت آخوندی فحش داد و خسرو (حتماً هم که سر رو داده بالا و داره از طریق آینه) پشت سر هم تکرار می‌کنه همه‌شون غیر از طالقانی، تک تک‌شون غیر از طالقانی.

Sunday, November 8, 2015

وَالله اکبر


و خدا بزرگ‌تر است
(از سلسله پست‌های سینمایی - قرآنی هارمونی ارگانیزیشن / 18+)

آدما چنان ساده حرف دل‌شون رو پنهان می‌کنن که روت نمی‌شه به روشون بیاری. این جور مواقع مثل قراردادهای صلح می‌مونن که در مقابل خشونت و انفجار و جنگ و کشتارِ پیش از خودشون (یعنی همون چیزایی که وجود خودشون رو ممکن کرده)، به قدری یواش اند که مضحک اند. هر صلحی یعنی یک پوزخند وسیع به وسعت کهکشان‌ها... جوری که دهان تبدیل به کهکشان می‌شه و اون قدر گوشه‌هاش کشیده می‌شه که از هم می‌دره و سپس چون غبار می‌پراکنه. علت مرگ؛ پوزخند به صلح. حتی بقال سر کوچه‌ی ما هم می‌دونه که صلحی در جهان نیست و هیچ صلحی جز دروغ نیست. دست دادنی در کار نیست مگر برای کش دادن دروغ. از پنهان کردن شروع کردم و دارم به کجا میرم. فرقی هم نکرد.

پنج سال از شروع جنگ داخلی در سوریه می‌گذره. حدوداً پنج سال. چه فرقی می‌کنه که دقیق‌اش رو بدونی؟ آهان می‌خوای حساب کنی پنج تا فصل بهار پنج تا تابستون پنج تا پاییز و پنج تا زمستون؟ نه اون قدرا آمار دقیق نیست.
فکر میکنی تو دل و مغز اون مردم چی می‌گذره؟ چی از سرشون گذشته؟ چی از روشون رد شده؟ تو دل بشار اسد چی؟ که همیشه و تا قبل از این که بفهمیم چه جلبی اه واس خودش، مثل این پسرخاله‌های کم‌رو و محجوب فامیل بود که تازه مدرک و کار و زن رو با هم یه‌جا گرفته‌ن و با وجود دراز بودن از فرط ادب و حیا تو چشم بزرگترای فامیل خیره نمی‌شن. تو دل اونایی که در می‌رن و وقتی زنده از تو قایق بادی بیرون می‌کشونندشون از خوشحالی این که بدبختیاشون هنوز ادامه داره و جسدشون به ساحل نرسیده زار می‌زنن. آدما مگه چی می‌خوان؟ یه چیزی باشه بخورن و یه جایی باشه بخوابن و یکی رو به عنوان جفت داشته باشن و پول و اگه شد پول‌اندوزی و آرامش نسبی و تفریح ارزون و گاهی آدرنالین. داره با ما چی کار می‌کنه؟ به جان خودش ما فرقی با حیوونا نداریم جز این که نطق می‌کنیم و گاهی فکر می‌کنیم، که اون هم زود خسته می‌شیم و سریع می‌زنیم رو کانال فکرهای اون مدلی (سکسی) و از این رهگذر تازه فلسفه هم می‌بافیم (می‌گی نه؟ واستا خودم یکی‌ش رو در ادامه رو می‌کنم). مرضی که خدا به‌ش گرفتار شده به نظرم صعب العلاج می‌آد؛ تماشای تقلا کردن جمعیتی که در نهایت پسندشون رکود و رخوت و حل شدن است و بس. صدایی می‌گه چرت نگو... که برو بابا.

اون روز دوباره تو اخبار نشون داد جایی در سوریه ویران شده. یه انفجاری رخ داده بود. دوربین داشت توی دود و خاکستر جلو می‌رفت که از کنار یه بقالی گذشت. چیپسا و پفکا بیرون مغازه داشتن زیر غبار و خاکستر دفن می‌شدن. شبیه صحنه‌های فیلم پیانیست شده بود. آدرین برادی که از اواسط فیلم به‌درستی و حقیقتاً و طبیعتاً فکر و ذکرش فقط پنهان شدن و پیدا کردن غذا ست هی به دنبال اغذیه مکان‌های خاکستری رو می‌جوره و پیش می‌ره. فیلم صحنه‌های گریه‌دار و سیاه و وحشتناک زیاد داره ولی به‌درستی (دومین و آخرین به‌درستی این پست) از فاز نظاره بیرون نمی‌آد و رویکردش به شکم و خوراکی چنان صادقانه و صمیمانه ست که نه تنها از پشت پنجره‌ش، غرایز و نیاز بشری رقت‌بار به نظر نمی‌رسن بلکه رویکردش به بشر بودن بیشتر از نگاهش به باقی مسائل (عشق از دست رفته و از دست دادن خانواده) بار دراماتیک داره. امیدوارانه‌ترین و قشنگ‌ترین صحنه‌ی فیلم اون جا ست که افسر آلمانی برای ابی دربازکن (برا باز کردن اون قوطی خیارشور غول‌پیکر) و نون می‌آره. ابی فوری از زور گرسنگی کاغذ دور نون رو جر می‌ده و می‌بینه یه چیز کاغذپیچ‌شده‌ی دیگه م هست. با دستایی که از دوری و کهنگی، کثیف و زمخت شدهن پاکت کوچیک رو می‌شکافه و ناگهان یه کپه مربای قرمز رنگ که بر خلاف فاز سخت زمان و مکان وَ همه‌ی چیزهای جامد موجود در صحنه مایع اه، مثل یه چیز لوکس و تزیینی و نالازم و ناگهانی و شادی‌بخش و شُل، با تلألویی مثل خورشید طلوع می‌کنه وسط فیلم و می‌ریزه بیرون. حالا اگر ایران بود و کارگردان ایرانی (هر کدوم‌شون، جز داریوش مهرجویی که جوهر سینما و روایت رو شناخته و الهی مستدام باشه)، می‌گفت چرا جنگ و کشتار و سیه‌روزی رو به شیرینی و مربا تقلیل بدیم؟ بابا مسئله جدی اَست... و بدین ترتیب اصلاً چنین صحنه‌ای ساخته نمی‌شد.
ابی (که می‌گن برای گرفتن حس بازی تو پیانیست دوست‌دخترش رو ول کرد و خونه و ماشین‌اش رو فروخت و حساب بانکی‌ش رو بست تا عملاً پاکباخته باشه و هیچ‌چیِ هیچ‌چی نداشته باشه و صاحب و مالک کسی یا چیزی نباشه و لم یلد وَ لم یولد) چقدر دیدنی این صحنه رو بازی کرده. در حالی که جا خورده، از خوشحالی چشماش رو می‌بنده و یه صدای خفیفی در می‌آره و بعد با عشق و لذت انگشتش رو فرو می‌کنه توی مربا. بیننده هم رفتار ابی رو تقلید می‌کنه؛ ناخودآگاه لبخنده رو می‌زنه و از هضم شعف وارده وا می‌مونه سپس می‌گریه و لنگی رو که از قبل تدارک دیده جلوی فیلم و ابی و رومن پولانسکی (که خودش اون روزای سیاه سیطرهی نازیسم و داداشاش فاشیسم و ریسیسم رو به چشم دیده) پهن می‌کنه. نون که خب نون هستش و جاش رو چشم ما ست ولی معادل عشق اه و قرار هست بساطی فراهم کنه تا گرسنگی رو برطرف کنه، لکن مربا این‌جا حکم ارگاسم رو داره که قبل‌اش اصلاً نمی‌دونی وجود داره و اگر وجود داره کجا ست و چی هست. یهو پرزنان از بالا روت فرود می‌آد و نقطه‌ی پایانی می‌ذاره بر خستگی‌های تن تکیده‌ی عشق (مثلاً).

جایی که بقالی باشه یعنی زندگی هم هست و دیدن از بین رفتن زردا و نارنجیا و پاکتای براق خوراکی‌های یه بقالی زیر توده‌ای از رنگ خاکستری به اندازه‌ی در هم شکستن یه محله دردآور اه. دوربین رسید به محل تجمع مردم. یکی از قشنگیای دنیا اون جا ست (دومین اون جا ست این پست رو شاهد هستیم) که حادثه‌ای پیش اومده و یه عده دارن سراسیمه می‌دوئن تا زنده‌ها رو نجات بدن. نهیلیسم نهادینه‌شده در درون‌ام فریاد می‌زنه که این نیز دروغی دیگر است، در نهایت پشیمانی ست، ولی علی‌رغم همه چیز حتی پوچی... قشنگ‌ترین است وَ مربوط‌ترین چیز به خدا، طوری که دوست دارم همیشه آدما رو تو این وضعیت ببینم؛ در حال دویدن برای نجات جان دیگری.
چند نفر اون جلوتر مشغول بودن و چند نفر عقب‌تر ایستاده بودن ببینن کسی زنده بیرون کشیده می‌شه؟ همه الله اکبر می‌گفتن. اول و آخر همه چیز می‌گیم الله اکبر. یعنی اگر رزمندگان اسلام خوشحال بشن که کاتیوشا خوب شلیک شده می‌گن الله اکبر و ترجمه‌ش می‌شه: توجه کن خدا بزرگ‌تر از این کاتیوشا ست. اگر همون کاتیوشا جایی که باید، فرود بیاد و همه چیز رو در هم بپاشه عزیزانی که از برخورد کشته نشده‌ن می‌گن الله اکبر که یعنی خدا از مرگ در اثر برخورد کاتیوشا بزرگ‌تر است، اگر حادثه‌ی بدی اتفاق بیفته و بمب بیفته وسط محله می‌گن خدا بزرگ‌تر از رنج و خون و ویرانی ست. اگر قذافی رو گرفته باشن می‌گن خدا بزرگ‌تر از سلطان است، بزرگ‌تر از انسان، بزرگ‌تر از انسانیت وَ بعد به شکل فجیعی اسیرشون رو لت و پار می‌کنن. خلاصه الله اکبر خیلی کاربرد داره. ما که از فشار خوشی یا بدبختی زیادی سنگین شدیم خودمون رو با الله اکبر سبک می‌کنیم و توپ رو می‌ندازیم تو زمین اون. می‌گیم یعنی ای بزرگ‌ترین، نشستیم ببینیم #چی‌کا می‌کنی.

خداوند سراسر قرآن اما اگرهای پشم‌ریزونی آورده ولی به چشم من سوزناک‌ترین‌شون جایی ست که می‌گه فرعون داشت غرق می‌شد و در آخرین لحظه (انگار فیلم اسپیلبرگ بوده) گفت موسی یاری‌ام کن ولی اگر می‌گفت خدایا یاری‌ام کن و ایمان می‌آورد نجات‌اش می‌دادیم. عجب... عزیز من، مسلم اه که تو به هر حال فرعون رو نجات نمی‌دادی و اینا همه‌ش بهانه ست. اون بیچاره عمرش به دنیا نبوده. حالا باهاش لج داری درست ولی این کون‌سوزیا برا چی اند آخه؟ شما (سعی دارم مؤدب باشم) صدها کودک مهاجرو طی این سال‌ها از آب سنگین دریا نجات ندادی. چرا؟ چون از اقیانوس بزرگ‌تر ای، بزرگ‌تر و بزرگ‌تر، خیلی بزرگ‌تر. بابت این همه بزرگی دستت هم درد نکنه ولی حالا اومدی چی می‌گی؟

یهو یه پسری از بیرون تصویر دویید اومد بین تماشاگران وایساد. موهاش و پشت‌موهاش رو که دو چیز مستقل بودن خیلی دقیق و تمیز سشوار کشیده بود و لَخت کرده بود و بعد با ژل و تافت شق و رق وایسونده بودشون. لباسش از اینا بود که اپل‌دار به نظر می‌آد و بدن بادی بیلدینگی‌ش رو به خوبی نمایش می‌داد، با این حال شدت انفجار باعث شده بود با پیژامه خمره‌ای راه راهش بدوئه بیاد. کمی مونده به فاجعه دست به کمر وایساد. محله‌شون بود و ممکن بود خونه‌ی اونا باشه که با انفجار نابود شده ولی الله اکبر... خدا از محله، خانه، سرپناه، زیبایی و زندگی بزرگ‌تر است و اگر بخواد اون موها رو براش نگه می‌داره ایشالله.
چقدر ساده و عجیب. رنج و بدبختی هر بخشی از آدمیان؛ مهاجرین، بی‌پول‌ها، زیادی پولدارای بدبخت، یتیم‌ها، فقرا، گداها (جفت‌اش دو تا ست)، معتادها، زندانی‌ها، بیمارها، جنگ‌زده‌ها... بعد از وقوع چنان به خودشون منحصر می‌شه که هر چقدر رحم و عاطفه و مروت هم خرج کنی و بخوای و بتونی کمک کنی باز اون رنج از بیرون جز نمایش به نظر نمی‌آد. به هر حال تو جدا ای و "داخل" نیستی و تماشاگر ای. اگر اون نمایش زیاد ناراحتت کنه می‌خوای زودتر صداش رو خفه کنی و مشغول نمایش خودت بشی. انگار هر کس برای بدبختی خاص خودش انتخاب می‌شه و فقط همین طوری اه که از بقیه جدا می‌شه.

تو پیانیست، خونواده‌های گتونشین هر چی دارن می‌آرن بیرون می‌فروشن تا نون و سیب‌زمینی بخرن. بی‌خانمان‌ها م سر یه قابلمه جوی پخته با هم می‌جنگن و به ذلت می‌افتن. ابی می‌رسه به برادرش و کمک می‌کنه بساط بی‌رونق‌اش رو جمع کنه. می‌پرسه چی فروختی امروز؟ برادره می‌گه فقط ابله داستایوفسکی (ساده نگذری. همین خودش یک دنیا حرف توش داره). زمانی هم از کنار دو نفر رد می‌شن که یکی‌شون همزمان با مشاهده‌ی در رفتن جون یکی زیر بار بدبختی، داره به اون یکی می‌گه من که دیگه به خدا باور ندارم... چون ما بشر ایم و طاقت حمل بار مسئولیت رو بر شانه‌های نحیف و شکننده‌ی انسانی‌مون نداریم. مدتی بعد، که ابی و خانواده‌ش منتظر نشسته‌ن که ببینن کجا می‌برن‌شون پدره می‌گه هر چی پول دارین در آرین. یه پسرک فروشنده رو که داره لای جمعیت قدم می‌زنه صدا می‌کنه و پولای جمع‌شده رو به‌ش می‌ده که فقط به یه شکلات مستطیل‌شکل کوچیک می‌رسه. یه نصفه تیغ از کیف پول‌اش در می‌آره و شکلاته رو شش قسمت می‌کنه و هر کدوم یه تیکه می‌خورن. دقایقی بعد موقع سرازیر شدن به سمت قطار و بعد به سمت اردوگاه، وسط صف ابی به خواهرش می‌گه مسخره ست که حالا دارم این رو می‌گم ولی کاش بیشتر می‌شناختم‌ات. خواهره می‌گه ممنون ام که گفتی (گریه). یه کم جلوتر یه افسر آشنا ابی رو از صف فشرده‌ی آدما می‌کشه بیرون و مثل گونی می‌ندازت‌اش یه گوشه و می‌گه فرار کن. ابی می‌خواد بر گرده که یارو به‌ش می‌گه دیوونه من جون‌ات رو نجات دادم، در رو ولی ندو. اون که داره هاج و واج به پدر و مادر و دو خواهر و برادرش نگاه می‌کنه که دارن به زور چپونده می‌شن تو قطار، تلوتلوخوران و مردد بر می‌گرده و از ایستگاه می‌ره بیرون و تو تنهایی و خلوتی خیابون می‌زنه زیر گریه. هی زار می‌زنه و راه می‌ره و نمی‌دونه به کجا می‌ره. ما هم این ور جلوی تلویزیون هر چقدر خودمون رو بزنیم کم زدیم. خوشبینانه فرض می‌کنیم و قطع به یقین ایم که حتماً همه اون آخرین لحظه به یاد هم بوده‌ن و انگار کنار هم بوده‌ن، چون خدای هر کس اون قدر راسخ و بزرگ و گسترده ست که همه جا رو افق تا افق پوشونده.

تو ویکی‌پدیای اشپیلمان خوندم که دیگه هرگز افراد خونواده‌ش رو نمی‌بینه و هیچ یک از اون‌ها جون سالم به در نمی‌برن...
که خب معلوم بود. نکنه از خلال ویکی‌پدیا منتظر معجزه بودی؟