Friday, September 14, 2012

آره دیگه

هر چی از مردم زمان‌های قدیم می‌بینم می‌شنوم یا می‌خونم به نظرم انتزاعی می‌آد. منظورم این‌ه که انگار ما کاملاً از اون‌ها منتزع ایم و اون‌ها از ما. از لحاظ حسی نمی‌تونم باور کنم که دنباله‌ی آدمیان گذشته هستیم. درک تاریخ زیست و فرهنگ انسانی هم همیشه برام سخت بوده. اگر می‌خونم مثل این‌ه که فکاهی یا رمان می‌خونم. باورشون ندارم، هرچند "می‌دونم" که مطمئناً وجود داشته‌اند.
با خوندن تاریخ هنر یا تاریخ سیاسی یا اجتماعی، حتی تاریخ ادبیات، باور شخصی‌م دست‌نخورده می‌مونه. باور شخصی‌م که از تجربه‌ی زیستی منفردم می‌آد، این‌ه که هر انسان منتزع از باقی انسان‌ها ست. بله، هر کس برای خودش کاملاً تنها و درک‌نشَوَنده هست و همان طور هم باقی خواهد ماند. آثاری هم که از آدمیان به‌جا مونده و می‌مونه کاملاً جدا از اون‌ها ست.
ما از آدم‌ها زاییده شدیم ولی زاییده شدن و زاییدن یک بهانه‌ی عملی از طرف طبیعت‌ه که یک سری رو از طریق نسل به هم پیوند بده و "گونه‌سازی" کنه، ولی این پیوند صرفاً یک شکل ظاهری ست. قبل از ما همه چیز پودر شده و بعدها ما پودر می‌شیم و آدم جدید می‌آد. اون آدم جدید از نسل و گونه‌ی ما ست چون ظاهراً به ما شباهت داره ولی هیچ پیوستگی با ما نداره. مثل این که یه آدم رو توی یک جزیره رها کنند.
خلاصه این طوری می‌بینم...

Monday, September 10, 2012

خود کویر ام

هر وقت ببینم کاری ازم یا از مغزم ساخته نیست، ببینم حوصله‌ی حتی موسیقی رو هم ندارم، اگر توسط مزاحمان خانگی احاطه شده باشم، اگر نخوام جواب تماس یا اس‌ام‌اس فوری فوتی کسی رو بدم، اگر دست‌ام بیاد که جلوی گذر سریع وقت رو نمی‌تونم بگیرم، به تحویل کاری سر ساعت نمی‌رسم، به سر قرارهای دوستانه نمی‌رسم یا نمی‌خوام برسم، از چیزی یا کسی عصبانی ام و چیزی یا کسی نیست که عصبانیت‌ام رو سرش خالی کنم، ذله ام و ناچار ام لب فرو بندم!، احساس بیچارگی و بدبختی به‌م هجوم آورده باشه و یا به هر دلیل تحت فشار ذهنی باشم می‌گیرم می‌خوابم. این اصلاً ربطی به این نداره که مثلاً از دیشب‌اِش یا از سر صبح‌اِش حتی تا لنگ ظهر خوابیده باشم یا حتی بیش‌تر یا حتی نه.
از زمانی که یادم می‌آد خواب مُسَکن غلیظی برای من بوده. این جور زمان‌ها مثل غرق شدن در آب در خواب غرق می‌شم. می‌خوابم به امید کاهش درد و مرض، گرفتن یک انتقام شخصی و خفیف از طرف، تغییر ناگهانی در اوضاع، بی‌خیال شدن مته به خشخاش چسبان‌ها... بهبود وضعیت و از همه متعالی‌تر؛ پایان خلق‌الساعه‌ی دنیا.

Tuesday, September 4, 2012

شلوارک

تابستون‌ها این ساعت‌ها که می‌شه (پنج و نیم شیش تا هفت و هشت) صدای بازی بچه‌ها دورتادور اتمسفر محل زندگی آدم رو می‌گیره. بچه‌هایی که گاهی از هیچ پنجره‌ای دیده نمی‌شند... صدای چرخ‌هاشون می‌آد روی موزاییک حیاط یا طنین کوبوندن توپ‌های پلاستیکی کم‌باد به دیوارها. همون‌طور که می‌دونید هر چی کم‌بادتر صداش مهیب‌تر.
صدای جیغ دختربچه‌ها هر چند از سر بازی و شادی (و اغلب برای راه گرفتن) باشه، چنان با تعدی و تیزی هوا رو می‌شکافه که انگار داره اون جیغ رو می‌کشه تا زمان رو سوراخ کنه. جیغ‌هاشون اکو می‌شه و تا چند ثانیه بعد از تموم شدن، پرده‌ی گوش آدم رو می‌لرزونه.
فریاد پسربچه‌ها بلند و بم و غلیظ می‌گه: "از جلو رام برو اون ور دیگه" یا "شماها بازی بلد نیستین". این‌گونه به تمام دختربچه‌ها و دختران جوان و زن‌ها اعلام می‌کنه که؛ هیچ کدوم بازی بلد نیستید.
اون‌قدر سرم رو این‌ور و اون‌ور کردم تا بالاخره از پشت درخت‌های حیاطِ‌شون شلوارک نارنجی‌ش رو دیدم.
غیر از چند سال اول زندگی من که به جای آپارتمان در حیاطی پر از گلدون‌های شمعدونی و حوض و موض و این‌ها گذشت، هیچ وقت به طریق اُولی ساکن اولین طبقه‌ی یک خانه‌ی جنوبی ِ رو به حیاط هم نبودیم ولی من اگر جای جیغ‌جیغوی دم‌اسبی بودم سر پسره جیغ می‌کشیدم و می‌گفتم "شورتی" و تندی می‌دوئیدم تو اتاق.