Wednesday, December 24, 2014

از آبی تا سیاه

دیشب تولد فاطمه بود. سی هزار تومن فقط پول کیک دادیم. کی باور می‌کرد؟ یه زمانی به کیک پنج تومنی بی‌محلی می‌کردیم ولی حالا. از شیرینی‌فروشی‌هایی هم که اسم در کرده‌ن دیگه باید قسطی کیک خرید. جمعه‌ی قبل از تولدم که یک یک‌شنبه‌ای بود، متعلقات جمع شدن و برام کیک آوردن. ما واسه تولد اونا کیک می‌خریم، اونا واسه تولدای ما. فاطمه دو دیقه یه بار سن‌ام رو به رخ‌ام می‌کشید و می‌گفت دیگه سنی ازت گذشته و با ابروهاش شکلکای واقعاً بامزه‌ای در می‌آورد. بابا عروس‌مون واقعاً بامزه ست، من حتی گاهی از دست‌اش می‌خندم. دو سال از من کوچیک‌تر اه و بچه‌ی هفت‌ساله داره ولی من هنوز تو خیالات‌ام سیر می‌کنم و نسبت به سروتونین موجود در آرد گندم واکنش مثبت نشون می‌دم تا "دنیا بدونه". نسرین هم حالا دیگه دو تا بچه داره و چار سال از من کوچیک‌تر اه. حالا این چیزا که برا من مهم نیست؛ من از اونا نیستم که چهره‌م با سن تغییر کنه (الکی می‌گم. در آخرین عکسی که برای پاسپورت انداختم وقتی خودم رو دیدم جا خوردم و پنیک زدم)، مشکلی هم ندارم همیشه عمه‌ی این سه تا بچه‌ی خوشگل و بانمک باقی بمونم و همسر یه آدم فرهیخته و یک هنرمند جهانی پولدار نباشم... البته چرا راست‌اش یک کم مشکل دارم. به هر حال از لحاظ علمی بیست پنج درصد من تو هر کدوم از این بچه‌ها هست که می‌کنه به عبارتی هفتاد و پنج درصد و اگر واسه انتقال بیست پنج درصد باقیمونده هم راهی پیدا کنم دیگه هم خودم هم خدا هم طبیعت ازم راضی می‌شن چون وظیفه‌م رو در قبال "بقا" و "انتقال ژن" انجام داده‌م. با این حال به شکل نمایشی (یعنی مثلاً)، از یادآوری‌های فاطمه ناراحت می‌شدم و اون هم با لهجه‌ی خاصی دیالوگاش رو می‌گفت تا دور هم بخندیم.
متأسفانه مرور زمان باعث شده که هدیه‌ی تولد خریدن به دست فراموشی سپرده بشه (یعنی واسه من که دیگه نمی‌خرن انگار دیگه تو این سن قلب ندارم پس نمی‌شکنه)، حیف اگر دیگه کسی در این زمینه احساس اجبار نکنه و پا شه دست خالی بیاد. قاطعانه امیدوار ام این بدعت نامیمون تبدیل به "روند" نشه و سال دیگه شاهد افزایش دریافتی‌ها باشیم. بابا تو خارج مردم دیت هم که می‌رن هدیه می‌برن. ارزش پولی‌ش مهم نیست. بابا لامصب یه چیزی بیار بده بگو این رو واسه تو خریدم اصن دیویست تومن. تنها هدیه رو پارسا به‌م داد که یه نقاشی ِ به قول خودش "با جزئیات" بود از من. برای بار چندم گفت این دیگه آخرین نقاشی اه که برات می‌کشم، می‌دونی که فوتبال وقتی برای نقاشی نمی‌ذاره. می‌گم آره می‌دونم. تو مدرسه‌شون تو تیم فوتبال بازی می‌کنه و بازی‌های لیگ عنی ایران رو هم تا جایی که بتونه دنبال می‌کنه... این جوری که می‌شینه رو مبل پای فوق‌العاده‌ش رو می‌ندازه رو پای فوق‌العاده‌ش و وقتی داره تو تبلت‌اش فوتبال بازی می‌کنه گاهی یه نگاهی هم به تلویزیون می‌ندازه می‌گه ای بابا گل بزنین.

اون روز که تولدم بود دیدم فاطمه داره هی اشاره می‌کنه و می‌خواد یواشکی یه چیزی بگه. گفت نمی‌خوام پارسا بشنوه یادش بیاد. رفتم جلوش وایسادم گفتم چی؟ گفت یه روز از سر کار اومدم خونه دیدم پارسا خیلی ساکت شده، نه بازی می‌کرد نه ناهارش رو خورد نه باهام حرف می‌زد. نشسته بود جلوی تلویزیون ولی اصلاً به تلویزیون نگاه نمی‌کرد و خیره شد بود به پایین و گاهی به کوسن‌ها دست می‌کشید. ازش هم هر چی می‌پرسیدم چی شده جواب نمی‌داد. دیگه دیدم بعد یکی دو ساعت یه گوشه داره آروم واسه خودش گریه می‌کنه. هی ازش پرسیدم و دیگه طاقت نیاورد. به‌م گفت امروز معلم گوش‌ام رو کشیده چون سرخطی که داده بود رو کج نوشته بودم و سین‌هام گرد نبودن. نگاه کردم دیدم هنوز گوش‌اش قرمز مونده.
قایمکی دور از چشم پارسا رفته بود مدرسه با معلم صحبت کرده بود. گفته بود بچه‌ی من با تشویق بهتر یاد می‌گیره. مسلط برخورد کرده بود و فحش نداده بود و سر و صدا هم راه ننداخته بود. از این ور هم اصلاً از رفتار معلم جلوی پارسا انتقاد نکرده بود، گفته بود باید حرفاش رو گوش کنی و مشقات رو مرتب و درست تو دفترت بنویسی. آخرش هم یه جعبه شکلات خریده بود داده بود پارسا ببره سر کلاس به حالت آشتی‌کنون، تا دیگه جلوی معلم‌اش معذب نباشه. من نمی‌دونم این مدل برخورد برخورد درستی هست یا نه، فقط می‌دونم از من بر نمی‌آد وَ بعد از اعتراض شدید ممکن هست خوار مادر معلمه رو بیارم جلو چشماش و بعد بندازم‌اش تو کوره و خاکستر شدن‌اش رو به تماشا بنشینم وَ در این بین هی بگم خوب شد؟ حالا کی اشکات رو پاک می‌کنه؟
از وقتی شنیده‌م فقط به گوش پارسا فکر می‌کنم. گوشی که من بعد از این هفت سال هنوز با احتیاط لمس می‌کنم. همیشه ازش اجازه می‌گیرم بغل‌اش کنم یا ببوسم‌اش، می‌ترسم وقتی دست‌ام به‌ش می‌خوره آماده نباشه. حتی دل‌ام نمی‌آد لپ‌اش رو بگیرم. پوست‌اش اون قدر لطیف اه که می‌ترسم جاش بمونه. به گوش قشنگ همه‌ی بچه‌ها فکر می‌کنم و نمی‌فهمم چطور می‌شه گوش یه بچه رو محکم بگیری بکشی طوری که بعد از چند ساعت هنوز قرمز مونده باشه. چطور تونسته گوش پارسا رو بکشه؟ هر وقت حال بدی دارم به صورت پارسا فکر می‌کنم، به چشماش وَ واقعاً آروم می‌شم. حتی یک ذره شیطنت نامقبول تو چشماش نیست، فقط عمق می‌بینی. حالا شیطون هم که باشه... اصلاً به چه دلیل گوش بچه رو می‌کشید آشغالا؟ یعنی این طوری به حرف‌تون گوش می‌دن و راضی می‌شید؟ شاید هم راضی نه و ارضا. هر وقت کلمه‌ی معلم رو می‌شنوم یه سری کفتار جلوی چشمام ظاهر می‌شن که دارن با تصویر بچه‌های سربه‌زیر و بله‌قربان‌گو خودارضایی می‌کنن و تو گه غلت می‌زنن. اگر معلم ای بخون و رد شو برو و سر به سرم نذار چون یه چیز بدتر می‌گما.
به نظرم منظره‌ی چندش‌آور و کار تحقیرآمیزی اه. این که وایسی بالا سر یه بچه و یهو دست بندازی یه بخش از بدن‌اش رو بگیری، چه دلیلی جز تحقیر و آزار صرف داره؟ چه فرقی با کتک زدن و تعرض و شکنجه داره؟ چقدر باید فجیع باشه تا به عاملان‌اش بگیم وای خاک بر سرشون؟ اگر می‌خوای بچه کاری رو درست انجام بده چرا فقط آروم به بچه نمی‌گی بیش‌تر دقت کنه؟ معلم‌های وحشی رو درک نمی‌کنم. این همه عقده، این همه شکایت از حقوق پایین که هر وقت به رفتارشون اعتراض می‌کنی به رخ می‌کشن و در عوض ِ همون پایین بودن حقوق فکر می‌کنن می‌شه رفتار عوضی‌وارانه و نکبت‌شون رو تحمل کرد، این همه زار زدن، این معلم‌های توسری‌خور که برای تلافی عقده‌شون رو روی بچه‌ها خالی می‌کنن، این نفرتی که زیر پوست "آموزش و پرورش" می‌لوله و انگار عمیقاً از هر بچه‌ای متنفر اه، این مسخره‌بازیا که هر روز از یه گوشه شنیده می‌شه، این همه دست‌اندازی به بدن‌های بچه‌ها.
تا والدین نخوان تموم نمی‌شه. مردم نمی‌خوان، مردم راضی اند، مردم جلوی بچه بد معلم رو نمی‌گن. می‌بینید که، هنوز یک ولی پیدا نشده تا به "ساعت شش صبح بچه رو به زور سقلمه بیدار کردن و به زور کشوندن به مدرسه" اعتراض کنه. هر چی جا بیفته یا عادت بشه باید بپذیریم؟ تعرض فیزیکی فقط به قصد تحقیر انجام می‌شه و چیز دیگه‌ای توش نیست، همون طور که دیدن صورت خواب‌آلود و عدم آمادگی بچه‌ها یه جور تفریح برای روان‌های مریض اولیای مدرسه ست وگرنه توی روز بیست و چار ساعته، گل ساعت‌ها همیشه هدر می‌ره در حالی که همه انگار واسه بیدار کردن دانش‌آموزان بدبخت شاش دارن. بدو بدو، پا شو، صبح شد دیر شد ظهر شد. خب بشه. ای درد و مرض و مرگ... ای لعنت خدا و هفت آسمان بر واضع ساعت‌های تحصیلی و کاری. ای ادرار بر این دنیا، بر این مغزهای تعطیل و عفونت‌زده‌ی عادتی.

دیشب هم باز پارسا و ماهان مشغول تبلتاشون بودن. از هر چیزی که باعث بشه بچه سرش رو بندازه پایین و گردن‌درد بگیره و قوز کنه متنفر ام. از تبلت و آیفون و گوشی‌های جدید و مظاهر فن‌آوری عق‌ام می‌گیره. واقعاً باید رید به سر وفور تکنولوژی و عکس و کوفت و زهر مار. مرگ بر تک تک‌تون، مرگ بر شمای نوعی و شمای همگانی که تکنولوژی دوس داری و هر دیقه وایبر چک می‌کنی و بس که با دوربین دیجیتال عکس کسشر گرفتی فولدرات داره می‌ترکه... یه مشت زباله. اینا م که می‌آن این‌جا تولد بگیرن هر سری عکس می‌گیرن. بکراند ذهنی لازم رو برای ثبت تصویر خودم ندارم. لزوم‌اش رو نمی‌فهمم به خصوص وقتی توی نوعی یا هر کوفتی خود من رو نمی‌بینی، حاضر نیستی من واقعی رو ببینی یا بشناسی یا بفهمی، عکس می‌خوای چی کار کون‌به‌سر؟
به بچه‌ها گفته‌م این‌جا که می‌آین باید با هم بازی کنین و برام اتفاقات هفته‌تون رو تعریف کنین، تبلت تعطیل. چرا بچه‌های شیش هفت ساله باید تبلت داشته باشن؟ اصلاً سی‌ساله‌هاش چرا تبلت دارن؟ چه مرگ‌شون اه؟ جدی چه مرگ‌تون اه؟ به خاله بگین تا ماشه رو با خیال راحت بچکونه.
دو تایی وای می‌سن کنار هم و با صدا و لحن بامزه و جملات مشابه به‌م اعتراض می‌کنن می‌گن ما عاشق تبلتامون ایم وَ البته همون موقع هم نمی‌تونم در خفا قربون صدقه‌شون نرم. چون این رو گفته بودم از دست من ناراحت شدن گفتن حالا که این طور شد نقاشیایی که از سونیک و ماشین آتیش‌نشانی برات کشیدیم با خودمون می‌بریم. مجبور شدم نقاشیاشون رو دونه‌ای صد تومن بخرم. اگر بفهمن صد تومن چقدر بی‌ارزش شده دفعه بعد گرون‌تر به‌م می‌فروشن.

Tuesday, December 16, 2014

امشب... که باران غم‌ات از دیده می‌بارد

یه جمعیت زیادی جمع شده بود جلوی ورودی بنای کاهگلی‌رنگ که البته از خشت ساخته شده بود. جمعیت به شکل یک هرم انسانی در اومده بود چون همه کیپ هم روی پله‌ها وایساده بودن و تقریباً به هم فشار می‌آوردن تا بتونن برن تو ولی از طرفی جوری ایستاده بودن که یعنی مشکلی هم نداریم تا ابد این‌جا وایسیم. خوشحال بودم که مجبور نیستم قاطی اونا بشم و تا ابد وایسم تا بتونم ببینم‌اش. یه راه مخفی بلد بودم. اون وسطا یه شکاف باریک بود، یه مسیر پلکانی که ختم می‌شد به پنجره‌ی چوبی منبت‌کاری‌شده که از پشت‌اش می‌شد کف پشت بوم رو ببینی. نیم‌دایره‌های نخودی‌رنگ، مثل این که ماه رو حامله باشه ازش بیرون زده بودن. پنجره گاهی شش‌ضلعی گاهی یک هشت‌ضلعی بی‌نظیر بود. به هر حال ته پلکان قدیمی همین بود و راهی به پشت بوم نداشت. پشت بوم زیر آفتاب تفتیده شده بود ولی تنها بود، کسی به‌ش نرسیده بود. رو پله‌ای... چند تا مونده به آخر وایسادم نگاش کردم، آسمون پشت‌اش رو. رفتم پایین و جمعیت رو دور زدم تا برسم به اون طرف بنا. دوباره از یه پلکان دیگه که قرینه‌ی اون یکی ساخته شده بود رفتم بالا و کمی هم اون یکی پنجره رو نگاه کردم.
گنبد و بادگیرهاش پیدا بودن. داشتم فکر می‌کردم هیچ چی بهتر از این نیست که خیال آدم راحت بشه.

Monday, November 17, 2014

مثل افتادن ظرف چینی، گریه کردن جلوی مونیتور

هر بار رفتم توالت، در چوبی دولنگه و کلون‌دارش رو بستم و خودم رو تو آینه‌ش دیدم فهمیدم غیر از کاشیای فیروزه‌ای قشنگ‌اش یه چیزی اون جا هست که با من مهربون نیست. یه نفر هست که نمی‌ذاره قشنگیام رو ببینم. تو آینه‌های خونه‌ی خودمون خوشگل‌تر از باقی آینه‌ها م و دماغ‌ام احتیاجی به عمل نداره ولی همین که می‌رم سفر یا تو آینه‌ی هتل خودم رو می‌نگرم می‌گم هیهات، این آینه چه دشمنی با من داره؟ یه خونه‌ای هست تو شمال که آینه‌ش با من مهربون اه، یه هتلی هست اون سر دنیا که توش خیلی خوب دیده می‌شم. شبا موهام رو می‌شُستم و با بدبختی اون همه طره‌ی پیچ و واپیچ رو خشک می‌کردم، وای می‌ستادم توش به خودم نگاه می‌کردم می‌گفتم دستت درد نکنه... چی ساختی نصفه‌شبی... کو که ببینه؟ فکر کردم ولی این جا همه دشمن اند. یه فیلمی تو وایبرش اومده بود و پلی کرد ببینیم. سگ رید تو وایبر و تبلت و آیفون که هر جا پا می‌ذاری کله‌ی مردم گیر کرده توش و انگشتاشون روش بالا پایین می‌ره. چند نفر دور هم نشسته بودن و کنارشون کوهی از کِش. یک عالمه کش تنگ و سفت انداخته بودن دور یه هندونه. منتظر اتفاق بودن. یکی دو تا کش دیگه اضافه کردن و هندونه ترکید پاشید هوا. عکس‌هایی هم که با اون گوشی انداخت همه نامهربون بودن چون تو وایبر اون گوشی یکی یه هندونه‌ی بی‌پناه رو ترکونده بود. فکر کردم زمانی این بلا رو سر چینیای لب‌پرشده آورده بودم. رو موکت کهنه‌ی خاکستری دونه دونه بشقابای قدیمی رو کوبوندم زمین و خردشون کردم تا ببینم وقتی می‌خورن به کاشی کف چه صدایی می‌دن. ده تا بیش‌تر نشد گرچه که اصلاً نشمردم. بعدش من رو بردن مثل ژاندارک بستن به ستون هال در حالی که هی می‌گفتم ای بابا کار اه دیگه، شده. چار طرف موکت رو گرفتن جمع کردن و فرستادن موزه‌ی تاریخ طبیعی. فرداش تو خواب سربازان کره‌ی شمالی من و علی‌مون رو با سه گلوله کشتن. هیچ درد نداره، فقط داغ می‌کنه... پس چون درد نداره ترس هم نداره ولی من از علی معذرت‌ام رو خواستم چون تقصیر من بود که اون رو کشتن.
اومدم بشینم تو تاکسی، عقب‌اش... چون جلوش یه یارو نشسته بود با موی دم اسبی بسته. سرم خورد به بالای در و گفتم آخ و نشستم درو بستم خودم رو کشیدم اون طرف پشت سر راننده، که بعدیای احتمالی بتونن سوار شن. راننده گفت خانوم مواظب باش وَ بعد بدون این که نفس تازه کنه دنباله‌ی مکالمه‌ش رو با معتاد گیس‌بلند صندلی کناری‌ش از سر گرفت. گفت من از خرمالو، انار، نارنگی و اینا بدم می‌آد. اصلاً از میوه‌های زمستونی بدم می‌آد. تو آینه‌ی ماشین خودم رو دیدم و فهمیدم باز ناخودآگاه قیافه‌ی متعجبی پیدا کرده‌م. آخه انار و نارنگی دوست نداری؟ پس چی دوست داری؟ یارو خُماره با اون صدای خسته و مکش مرگ مایی که پیدا کرده بود همین رو پرسید. راننده گفت موز. خماره با حالت متفکرانه‌ای گفت موز. راننده تکرار کرد موز و با دست موزی نامرئی رو نشون داد، دوباره خماره گفت موز و سرش رو تکون داد. چند بار به همین صورت به همدیگه گفتن "موز". خودم رو چسبوندم به پنجره و صورت رو در زاویه‌ی مناسب قرار دادم که تا جایی که می‌شه نور آفتاب رو جذب کنم. چه لذتی بالاتر از بستن چشم‌ها و نور نارنجی‌رنگ پشت پلک‌ها رو نوشیدن وَ داغی آفتاب رو حس کردن سراغ دارید؟ - خاصه در پاییز / + خاصه در پاییز.
آسمون شب، وسط راه تو جاده لبریز از ستاره بود. اون غبار الماس‌گون که کهکشان راه شیری لقب گرفته رو به وضوح می‌شد دید... زئوس، نوزاد پسرش هرکول را که توسط یک زن فناپذیر زاده شده بود در میان سینه‌های هرا قرار داد تا او شیر خدایی را بنوشد و در پایان فناناپذیر شود، پس از این که هرا از خواب بیدار می‌شود نوزادی را می‌بیند که در حال نوشیدن شیر است، زن از ترس کودک را از سینه‌اش به دوردست پرت می‌کند و فواره‌ای از شیر به آسمان پاشیده می‌شود که سرانجام نوار شیری‌رنگ و درخشانی پدید می‌آید که ما امروزه به آن راه شیری می‌گوییم، چرخش زمین رو، بالا اومدن ماه بزرگ قرمز رنگ از خط افق تا وقتی می‌رسه وسط آسمون کوچیک‌تر و زردِ گوگردی می‌شه و آدم رو یاد چیپس سیب‌زمینی گاززده می‌ندازه. وسط یونانی و سراج و مارک نافلر و کانتری و آهنگ تیتراژ اول و آخر آقای حکایتی و آموزش زبان آلمانی (عجیب ولی واقعی)، یه دونه ترَک هم از نامجو بود. همون اول تا گفت ای عشق خوش‌سودای ما، بچه‌ها زدن جلو. بدجوری داشت به‌م حال می‌داد، چون تازه خوشه‌ی پروین رو پیدا کرده بودم و هی از شیشه‌ی عقب و پنجره‌های دو طرف صور فلکی رو رصد می‌کردم. گفتم ئه نزن جلو بذ گوش کنیم. به‌م حمله شد که تو که نامجو گوش نمی‌دی. زدن رو یه آهنگ آلمانی اوبس اوبس و باهاش خودشون رو تکون دادن. بغلی‌م گفت پلویز، فشال‌ام افتاده... برام اوجولات می‌خلی؟ دل‌ام گرفت و گریستم و ریختم تو خودم. بعد پشیمون شدن خواستن دل‌ام رو به دست بیارن. خواستن آهنگه رو پیدا کنن... حالا مگه پیدا می‌شد؟
راننده گفت ما تو شمال درخت موز داریم و پرتقال، پرتقال شیرین. خماره کمی تعجب کرد گفت موز؟ راننده گفت آره موز، موزای کوچیک وَ با دستش مقیاسی معادل نصف یک وجب رو نشون داد. گفت امسال ولی نداریم. پرتقالامون رو سرما زد، موز که دیگه هیچ چی. خماره گفت ببین چی اه... از خاک و کود و فضولات چی به بار می‌آد. چشماش رو بست تا بتونه کلمات رو کوبنده ادا کنه. با غلظت بالایی که فقط می‌تونست متأثر از ایمان باشه گفت شّیرین‌ترین چیز عالم که پرتقال شیرین اه دیگه... از کود و فضولات عمل می‌آد وَ با دست پرتقال شیرین درشتی رو نشون داد. دو نفر ِ آخری سر چارراه ولیعصر به جمع‌مون اضافه شدن. راننده گفت رفتیم... کارت سوخت‌مون رو جا گذاشتیم پمپ بنزین. یهو یادم اومد بر گشتم. حالا یارو به من می‌گفت شیرینی بده تا کارت رو بدم. خماره گفت شیرینی؟ شیرینی چی هست؟ یعنی چی شیرینی؟ راننده گفت شیرینی دیگه، شیرینی. پونزده تومن دادم (دنده‌ش گیر کرد... تق) بعد دیدم صد تا م از کارت بنزین زده. طبق معمول برادرمون تکرار کرد؛ صد تا؟ چی به‌ش گفتی؟ به روش آوردی؟ درگیر نشدی؟ راننده گفت آره گفتم یه چیزایی. اولش نمی‌دونستم صد تا زده که. پول رو دادم اول، بعد دیدم... می‌دونستم که پونزده تومن به‌ش نمی‌دادم. خماره می‌خواست جزییات رو بدونه؛ چی گفتی به‌ش؟ چی کار کردی؟ راننده گفت هیچ چی... دادم دیگه. زنه پیاده شد و در حال رفتن پشت‌اش به ما بود که گفت آقا روش رمز بذار خودت رو راحت کن و صداش تو شلوغی خیابون محو شد. چند بار دیگه برادر خمارمون از جزییات پرسید. وسطاش گفت راست گفتا این. روش رمز بذار. راننده زیر لب گفت رمز گذاشته‌م بابا. پمپ بنزینیا رمز رو باز می‌کنن. تعجب کرد (هی با این حال‌اش تعجب می‌کرد... بابا راضی نیستیم به خدا)؛ رمزو باز می‌کنن؟ - آره دیگه باز می‌کنن. دیدم رمز من رو کرده چار تا نُه... هه‌ح. + آخه یعنی چی؟ چطوری باز می‌کنن؟ - نمی‌دونم دیگه ولی باز می‌کنن. نمی‌دونم چی کار می‌کنن ولی می‌تونن باز کنن.

Sunday, October 26, 2014

آروم‌تر هم می‌شد

رسیده بودیم فریدون‌کنار. شهر خلوت بود، هوا معتدل و مرطوب. فکر کنم اولین بار بود اون جا می‌رفتم، با وجودی که اسم‌اش خیلی برام آشنا بود. ما همیشه حمیدمون رو به خاطر موهای فرش فریدون صدا می‌زدیم و کم کم از فریدون به فریدون‌کنار وَ سپس در مقاطعی به قلیدون و قلی رسیدیم... و حالا بالاخره فریدون‌کنار بودیم. یه شهر خیلی کوچیک بود بدون هیچ چیز خاصی وَ ما هم البته دنبال چیز خاصی نبودیم جز کناراش. سر راه‌مون فقط یه پارک بزرگ و خالی دیدیم که حصار نرده‌ای کوتاهی داشت و پیاده‌روی بیرون‌اش آدم رو یاد اون تیکه‌ی رامسر می‌نداخت که معبرش ستون‌های کوتاه و کنگره‌هایی داره از سنگ سفید.
یه جایی نزدیک ساختمونی که شبیه شهرداری یه شهر شمالی بود وایسادیم تا از یه وانتی میوه بخریم، یه چیزی شبیه آلو یا شلیل کوچیک که درواقع گیلاس‌های بزرگ بودن که وانتی چیده بود تو سبدای پلاستیکی آبی. با پارسا پیاده شدم تو پیاده‌روی خلوت راه برم و مانتوم رو تو باد برقصونم و گوشه‌ی شال رو مثل پرچم به اهتزاز در بیارم تا اندکی احساس آزادی یواشکی کنم. به رطوبت، یه باد خنک و بارون ریز هم اضافه شد و داشت خیلی خوش می‌گذشت. به اونا که دم وانت بودن اشاره کردم ما می‌ریم اون‌ورتر. رفتیم نزدیک یه مغازه‌ی میوه‌فروشی. میوه‌ها رو غبار گرفته بود، کاهوها پوسیده بودن، بادنجونا پلاسیده... با پارسا رفتیم تو و به میوه‌ها و سبزیجات نگا کردیم. در بدو ورود یه شاخه کرفس رو گرفتم بالا و دیدم در حال تجزیه شدن اه. دو نفر ته سالن رو صندلی‌تکی نزدیک به هم نشسته بودن، یکی‌شون سرش نزدیک شونه‌ی اون یکی متوقف شده بود... میخ شده بودن به تلویزیون کوچیک سیاه سفید که نزدیک سقف روی یه نگهدارنده گذاشته بودن. احساس کردم یه نمایشگاه دایر کرده‌ن از میوه‌ها و سبزیجات. هر روز می‌تونی بری نمایشگاه، ببینی میوه‌ها از روز قبل پلاسیده‌تر اند، فلفل‌سبزها جمع‌تر می‌شن، شاهی‌ها به زردی می‌گرایند، پوسیدگیا سیاه‌تر می‌شن، آینه‌ی ته سالن کدرتر می‌شه، صدای تلویزیون خفه‌تر می‌شه، سریال ستایش لابد غمگین‌تر می‌شه، آشغال‌سبزیا تل‌انبار می‌شن، تربچه‌ها پیر می‌شن... بعد می‌آی بیرون می‌ری جلو تا از وانتی میوه بخری ولی یه نمایشگاه جالب رایگان هم دیدی.
فاطمه یهو اومد تو مغازه و تو دست‌اش چند تا دونه از همون آلوهای ناشناس بود، داشت می‌خورد. گفت مامانت یه شیر آب پیدا کرد اینا رو شست تو ماشین بخوریم. سری تکون دادم که یعنی بله، غیر از این نمی‌تونست باشه. این یکی از عادت‌های خانوادگی ما ست و به عروس‌مون هم سرایت کرده... هر چیزی می‌خرن همون جا م دنبال شیر آب می‌گردن، پیدا می‌کنن، می‌شورن، می‌خورن در حالی که من خشک‌مغز حین لمس شاخ‌های روی سرم می‌گم چطور ممکن اه کنار خیابون چیزی رو بشوری و تمیز بشه در حدی که بخوری‌ش؟ یه بار تو مسیر کاهوهای خوبی دیدیم، گرفتیم و همون جا بابام گالن آب از صندوق عقب در آورد و مامان‌ام شست‌شون، یکی یه دونه داد دست‌مون. کاهوهاش خیلی گنده و غول‌پیکر و ارگانیک بودن و صرف نمی‌کرد پرپرشون کنیم. اگر مثل من با شکل کاهو آشنا باشید می‌دونید که درواقع مخروطی‌شکل اه. نوک مخروط رو در دست گرفتیم و از مقطع مخروط شروع به خوردن کردیم. برگا رو با دو دست جمع می‌کردیم که در دهان جا بشه تا بتونیم گاز بزنیم. توی آریاشاهین درازمون نشسته بودیم و هر کدوم روی یه بوته‌ی کاهو خم شده بودیم. بابام یه دست به فرمون، با دست دیگر کاهو رو ماهرانه می‌رقصوند تا هر بار بتونه از نقطه‌ی حساس که در جناحین واقع شده بود روی هافبکا تکل بره. قضیه حیثیتی شده بود و ما باید از کاهوهای سرپل‌ذهاب انتقام می‌گرفتیم. صدای جویدن مغرضانه ماشین رو پر کرده بود. چند تا جگوار آلبالویی از کنارمون رد شدن و آدمای توش وسط خنده می‌گفتن آخی الهی بمیرم وَ ما معصومانه براشون دست تکون می‌دادیم. خوشبختانه آخرین باری بود که بابام زد بغل کاهو بخره. در مورد هندونه و خربزه مشکل جدی وجود نداشت چون نفری یکی نمی‌داد دست‌مون تا با کله بریم توش، منتها کاری می‌کرد از شدت چسبکو شدن به گریه بیفتیم. اگر جاده کویری بود می‌گفت قاچ هندونه‌تون رو از پنجره بگیرین بیرون زیر آفتاب، آفتاب هندونه رو خنک می‌کنه. لنگ خیسی که مثل پرده آویزون کرده بود جلوی پنجره تا از گرما نپزیم می‌دادیم کنار، قاچ هندونه رو روی دست می‌بردیم بالا نزدیکای خورشید داغ کویر وَ بعد از یکی دو دقیقه واقعاً هندونه خنک می‌شد انگار تو آب حوض غلت خورده باشه. بعد که می‌خواست قاچ موردنظرش رو بیاره تو، باد می‌زد آب هندونه می‌ریخت تو صورت من بیچاره که عقب بودم و همیشه پشت سر راننده می‌نشستم. اغلب دود سیگار و خاکسترش هم می‌اومد سمت من که خدا می‌دونه چه آغوش باز و پر مهر و عطوفتی برای این چیزا دارم. اینا تازه بخشی از ماجرا ست و غیر از اون کاسه‌های آش آش‌فروشی‌های ورودی کندوان است که پارسا و ماهان وقتی کوچولو بودن موقع خوردن می‌زدن زیرش بر می‌گردوندن رو سر و کله‌مون، یا اون دفعه که اون قدر کنار جاده‌ی گچسر سرپا دوغ خوردیم که تا رسیدن به مقصد بارها برای دست به آب متوقف شدیم. این شد که با رشادت گیلاس تعارفی فاطمه رو رد کردم. کلاً که لعنت به گیلاس و اون طعم مزخرف‌اش، دیگه بدتر اگر خوب هم شسته نشده باشه ولی فاطمه انگار دندون تو گوشت صورتی بز فرو کنه دونه دونه گیلاسا رو شهید می‌کرد. از نمایشگاه تاریخ طبیعی اومدیم بیرون رفتیم سوار ماشین شدیم. مامان‌ام دو کیسه نایلون پر از گیلاس شسته رو بین جلوییا و عقبیا تقسیم کرد و دو تا خوشگل‌اش رو هم از گوش‌هاش آویزون کرده بود و با ملچ مولوچ گیلاس می‌خورد.
جلوتر آدرس هتل‌مون رو به یکی که دم یه در زنگ‌زده وایساده بود نشون دادیم. با دست پشه می‌پروند که گفت ایناهاش، بعد متوجه شدیم داره علامت می‌ده. درست همون بغل بود و تابلوی بزرگ‌اش هم بالا رو دیوار بود تا کورترین آدما راحت ببینن غافل از این که ما... فهمیدیم برای یارو صرف نمی‌کرد دستاش رو بازتر کنه تا بفهمیم داره علامت می‌ده. بوق زدیم و از کنار دماغ ایشون پیچیدیم رفتیم تو پارکینگ هتل.
دو تا اتاق بزرگ داشت و یه بالکن رو به دریا. صاحب هتل به‌مون گفت ما تازه‌تأسیس ایم و شما دومین سری هستین که این اتاق رو می‌گیرین با این حال طی روزهای بعد گوشه‌ی فرش نویی که انداخته بودن یه سوختگی گرد کوچیک کشف کردیم انگار یکی سیگارش رو روی فرش خاموش کرده باشه. خود یارو هم قبلاً گفته بود یکی از بشقابامون رو خونواده‌ی قبلی شکوندن.
سریع یکی از تختا رو تصرف کردم تا بدونن من جزو اون سه نفری نیستم که رو زمین می‌خوابم. گفتم من و پارسا رو تخت می‌خوابیم. برادرم سریع آجر خالی کرده، ملات سیمان ساخت و یه گوشه‌ی بالکن رو تیغه کشید، لپ‌تاپ‌اش رو هم پیچ کرد به میز، گفت من این جا می‌خوام بشینم چایی بخورم پشت هم سیگار بکشم، هی دودش داره می‌آد و خفه شدیم نداریم، ناراحت بودین در بالکن رو ببندین. گفتم ما اومدیم صدای دریا رو بشنویم باد به‌مون بخوره بعد می‌گی در بالکن رو ببندیم؟ برو پایین تو ساحل اون کوفت رو بکش. غرشی کرد و بحث خاتمه یافت.
پایان قسمت اول