Wednesday, December 19, 2012

گلدی ننه

یه مدت زمان زیادی (چندین سال) هر نمایشگاهی می‌رفتیم از بلندگوهای محل ِ برگزاری آهنگ "گلدی بابا" پخش می‌شد. تو رستوران و کافه‌تریای نمایشگاه کتاب، تو نمایشگاه شکلات، ماشین‌آلات... تو بازار روباز مبلمان، تو بازارهای مقطعی و غرفه‌های صنایع‌دستی استان‌ها و شهرستان‌ها تو پارک لاله، تو بازارچه‌ی همون پارک لاله و کلیه‌ی مکان‌های مشابه بالاخره از یه گوشه‌ای صدای گلدی بابا به گوش می‌رسید. چه سیب‌زمینی سرخ‌کرده‌ها و پیتزالقمه‌ها و نون‌های چرب محلی که با این گلدی بابا پایین ندادیم. تلویزیون هم که طبیعتاً ول‌کن نبود، سوار تاکسی هم می‌شدی گلدی بابا می‌شنیدی و کلاً به همین ترتیب. گویا گلدی بابا به معنی این است که بابا آمد یا شاید هم یعنی بابا بیا...
این آهنگ شامل ریتم به شدت تند و سهمناک و به قول عُموم؛ "شاد"ی بود که گویا توسط دو خواننده‌ی مرد با تحکم و لطافتِ هم‌زمان خوانده می‌شد.
هر وقت تبلیغ نمایشگاهی پخش می‌شد سریعاً گلدی بابا می‌اومد به ذهن‌مون. تو خونه به هم می‌گفتیم گلدی بابا... یعنی این نمایشگاهه رو آخر هفته بریم بابا.

Tuesday, December 18, 2012

شِر

نمی‌دونم چه اصرای بوده و هنوز هست که شاعران زیر شعر، کنار تاریخ ِ ماه و سال (که به چشم من اون هم زیادی زیادی ست و افه‌چُسی هستش)، قید می‌کنند کاشان، تنکابن، سرپل ذهاب، قریه‌چنار، لواسان باغ عمه‌م، اردهال... قضیه چی‌ه؟ می‌خوان خونه ویلاییا‌شون رو به رخ مردم بکشن؟ سفر رفتناشون رو جار بزنن؟ والله. دنبال تحکم بیش‌تر اند؟ سَبکی چیزی‌ه؟
اگر سبک است، چرا یه بار نشد یکی زیر شعرش بنویسه تهران، میدان انقلاب؟ همه ییلاق قشلاق که می‌رن یاد شعر گفتن می‌افتن و از اون جایی که شاعر بالقوه (و به اشتباه) احساس می‌کنه همیشه به همه مربوط است و همه بهِ‌ش مربوط اند، لوکیشن رو لو می‌ده تا تصویر ذهنی بسازه... که ما بفهمیم با پیژامه زیر باد پنکه ولو شده، کنار بساط عرق و ماست و خیار، توی لواسون جای کشیدن لپ نگار، داره زحمت می‌کشه وقت می‌ذاره واسه ما شعر می‌گه.

Sunday, November 4, 2012

خیلی کار

کسانی که تو جاده‌ی شمال تصادف می‌کنند و در اثر تصادف کشته می‌شن همه یه جورهایی چهره‌هاشون به هم شبیه ئه. علم ثابت کرده؟ آره، علم ثابت کرده.
امروز عکس یه خواننده‌ی قدیمی برام ای‌میل شده بود که در جوانی مرده؛ افشین مقدم. تا دیدمش از ذهن‌ام این طور گذشت که این لابد تو تصادف جاده‌ی شمال کشته شده. بعد سرچ کردم دیدم دقیقاً همین‌طور بوده. عین سیروس قایقران مثلاً... همون شکلیا بود. شیش هفت سال پیش هم یه دوست‌پسری داشتم که تو همون جاده‌ی شمال تصادف کرد و از بین رفت در حالی که صبر و حوصله‌ی زیاد، طمأنینه، موهای کوتاه فر، لبخند وسیع و دندان‌های مرتبی داشت.
بیاین دیگه شمال ممال نریم. چه کاری ئه خب؟
لااقل اون جاده رو درست کنین دیگه

Monday, October 29, 2012

شادی در صدر خواسته‌ها

یکی دیگه از چیزهایی هم که دهن رو صاف می‌کنه مقوله‌ی شادی ست. آیا شادی فرمول داره؟ آیا فقط طبق اون فرمول می‌شه شاد بود؟ من نمی‌فهمم مردم از جون خودشون چی می‌خوان. به چی می‌گن شادی اصلاً، و اگر شادی اون چیز تحفه و رقت‌انگیز و مهوعی ست که می‌گن، و صرفاً در قر و گوگوش و دوغ و شکم خلاصه شده... چرا و چطور بدون این که خسته و دلزده بشن دائماً می‌خوانش؟
مثلاً بیش‌تر نامه‌هایی که به شبکه‌ی من و تو فرستاده می‌شه خواهان بیش‌تر شدن برنامه‌های شاد، توجه برنامه‌ریزان به شاد کردن دل مردم آریایی و غمزده‌ی ایران، انتشار شادی... و امثال این‌ها ست. متأسفانه یا خوش‌بختانه، ولی در عین حال عاجزانه و ملتمسانه درک نمی‌کنم.
هر دفعه می‌ریم جنگل سی‌سنگان از اول مسیر تا آخرش پسرای پیژامه‌پوش با آستین‌رکابی وَ دخترای موزرد و لب‌صورتی می‌بینم. اون قدر شباهت بالا ست که انگار این جمعیت همه از یه کارخونه در اومده باشن. از آدمای این گروه‌ها یکی‌شون یه گوشه داره کباب باد می‌زنه و بقیه ولو شده‌ن روی پشتی و هر گروه هم بلا استثناء یه ضبط کناردست‌شون گذاشته‌ن یا در ماشین رو باز گذاشته‌ن تا ضبط ماشین بخونه. ضبط و کاسِت تو دل طبیعت؟ توی اون جنگل بی‌نظیر و لب دریا و کنار صدای امواج؟ واقعاً چه معنایی داره و غیر از روان‌نژندی چی رو می‌رسونه؟ همه هم تو سی‌سنگان شهرام شب‌پره و شهرام صولتی گوش می‌دن و اوج غم! رو در گروه‌هایی شاهد هستیم که شاهرخ پلی کرده‌ن. گویا اون جا فقط در همین حد می‌طلبه.
به خدا، به پیر، به پیغمبر گیج ام، گیج این مردم. بالاخره من نباید اندازه‌ی یه ارزن مردم مملکت‌ام رو درک کنم؟ چرا این جوری‌ه؟ من چیزی‌م ئه؟ اینا چیزی‌شون ئه؟ چرا به چشم من این جریان از احساس طبیعی انسانی این‌قدر دور ئه؟
داداش‌ام هر دفعه می‌گه: "بابا مردم می‌خوان یه روز "شاد" باشن"... و من هم‌چنان این جمله رو درک نمی‌کنم و عاجزانه به دنبال معنای "شاد" و "شادی" ام.

دیگه رفتم تا ته سی‌سنگان با پای پیاده تا بلکه سکوتی پیدا کنم و صدای باد و موج و هوایی چیزی به گوش برسه و خانوم‌هایی که آفتابه به‌دست دارن کنار درختای کهنسال خزبسته و تنومند وَ در جوار توالت‌های کثیف عمومی کون بچه می‌شورن دیده نشن. بعدِ چند دقیقه گروهی همراه با "الهی قربونت برم، که هیچ کسی مثل تو نیست" اومد بغل گوش‌ام مستقر شد و لازم به گفتن نیست که غرق در "شادی" بودند.

پیش‌بینی بنده این است که دیری نمی‌پاید که مردم در حالی که خواهان شادی بیش‌تر هستند، از فرط شادی پاره‌پوره بشوند و پخش بشوند روی در و دیوار.

Friday, September 14, 2012

آره دیگه

هر چی از مردم زمان‌های قدیم می‌بینم می‌شنوم یا می‌خونم به نظرم انتزاعی می‌آد. منظورم این‌ه که انگار ما کاملاً از اون‌ها منتزع ایم و اون‌ها از ما. از لحاظ حسی نمی‌تونم باور کنم که دنباله‌ی آدمیان گذشته هستیم. درک تاریخ زیست و فرهنگ انسانی هم همیشه برام سخت بوده. اگر می‌خونم مثل این‌ه که فکاهی یا رمان می‌خونم. باورشون ندارم، هرچند "می‌دونم" که مطمئناً وجود داشته‌اند.
با خوندن تاریخ هنر یا تاریخ سیاسی یا اجتماعی، حتی تاریخ ادبیات، باور شخصی‌م دست‌نخورده می‌مونه. باور شخصی‌م که از تجربه‌ی زیستی منفردم می‌آد، این‌ه که هر انسان منتزع از باقی انسان‌ها ست. بله، هر کس برای خودش کاملاً تنها و درک‌نشَوَنده هست و همان طور هم باقی خواهد ماند. آثاری هم که از آدمیان به‌جا مونده و می‌مونه کاملاً جدا از اون‌ها ست.
ما از آدم‌ها زاییده شدیم ولی زاییده شدن و زاییدن یک بهانه‌ی عملی از طرف طبیعت‌ه که یک سری رو از طریق نسل به هم پیوند بده و "گونه‌سازی" کنه، ولی این پیوند صرفاً یک شکل ظاهری ست. قبل از ما همه چیز پودر شده و بعدها ما پودر می‌شیم و آدم جدید می‌آد. اون آدم جدید از نسل و گونه‌ی ما ست چون ظاهراً به ما شباهت داره ولی هیچ پیوستگی با ما نداره. مثل این که یه آدم رو توی یک جزیره رها کنند.
خلاصه این طوری می‌بینم...

Monday, September 10, 2012

خود کویر ام

هر وقت ببینم کاری ازم یا از مغزم ساخته نیست، ببینم حوصله‌ی حتی موسیقی رو هم ندارم، اگر توسط مزاحمان خانگی احاطه شده باشم، اگر نخوام جواب تماس یا اس‌ام‌اس فوری فوتی کسی رو بدم، اگر دست‌ام بیاد که جلوی گذر سریع وقت رو نمی‌تونم بگیرم، به تحویل کاری سر ساعت نمی‌رسم، به سر قرارهای دوستانه نمی‌رسم یا نمی‌خوام برسم، از چیزی یا کسی عصبانی ام و چیزی یا کسی نیست که عصبانیت‌ام رو سرش خالی کنم، ذله ام و ناچار ام لب فرو بندم!، احساس بیچارگی و بدبختی به‌م هجوم آورده باشه و یا به هر دلیل تحت فشار ذهنی باشم می‌گیرم می‌خوابم. این اصلاً ربطی به این نداره که مثلاً از دیشب‌اِش یا از سر صبح‌اِش حتی تا لنگ ظهر خوابیده باشم یا حتی بیش‌تر یا حتی نه.
از زمانی که یادم می‌آد خواب مُسَکن غلیظی برای من بوده. این جور زمان‌ها مثل غرق شدن در آب در خواب غرق می‌شم. می‌خوابم به امید کاهش درد و مرض، گرفتن یک انتقام شخصی و خفیف از طرف، تغییر ناگهانی در اوضاع، بی‌خیال شدن مته به خشخاش چسبان‌ها... بهبود وضعیت و از همه متعالی‌تر؛ پایان خلق‌الساعه‌ی دنیا.

Tuesday, September 4, 2012

شلوارک

تابستون‌ها این ساعت‌ها که می‌شه (پنج و نیم شیش تا هفت و هشت) صدای بازی بچه‌ها دورتادور اتمسفر محل زندگی آدم رو می‌گیره. بچه‌هایی که گاهی از هیچ پنجره‌ای دیده نمی‌شند... صدای چرخ‌هاشون می‌آد روی موزاییک حیاط یا طنین کوبوندن توپ‌های پلاستیکی کم‌باد به دیوارها. همون‌طور که می‌دونید هر چی کم‌بادتر صداش مهیب‌تر.
صدای جیغ دختربچه‌ها هر چند از سر بازی و شادی (و اغلب برای راه گرفتن) باشه، چنان با تعدی و تیزی هوا رو می‌شکافه که انگار داره اون جیغ رو می‌کشه تا زمان رو سوراخ کنه. جیغ‌هاشون اکو می‌شه و تا چند ثانیه بعد از تموم شدن، پرده‌ی گوش آدم رو می‌لرزونه.
فریاد پسربچه‌ها بلند و بم و غلیظ می‌گه: "از جلو رام برو اون ور دیگه" یا "شماها بازی بلد نیستین". این‌گونه به تمام دختربچه‌ها و دختران جوان و زن‌ها اعلام می‌کنه که؛ هیچ کدوم بازی بلد نیستید.
اون‌قدر سرم رو این‌ور و اون‌ور کردم تا بالاخره از پشت درخت‌های حیاطِ‌شون شلوارک نارنجی‌ش رو دیدم.
غیر از چند سال اول زندگی من که به جای آپارتمان در حیاطی پر از گلدون‌های شمعدونی و حوض و موض و این‌ها گذشت، هیچ وقت به طریق اُولی ساکن اولین طبقه‌ی یک خانه‌ی جنوبی ِ رو به حیاط هم نبودیم ولی من اگر جای جیغ‌جیغوی دم‌اسبی بودم سر پسره جیغ می‌کشیدم و می‌گفتم "شورتی" و تندی می‌دوئیدم تو اتاق.

Thursday, August 23, 2012

دانشمندانه

بله، در راستای مشاهدات حداکثری‌م؛
کلاً موی کوتاه بیش‌تر به نوع بشر می‌شینه و می‌آد. انگار با ساختار آدمی‌زاد بیش‌تر جور ئه و در مسیر تکامل ِ نوعی بهتر جا می‌افته و پذیرفته‌تر ئه. مو که بلند می‌شه آدم از حالت پرفکتِ طبیعی (سر مشخص و گرد) در می‌آد.
موبلندا یه جورایی تبدیل به روح می‌شن. برای همین‌ه که شاید برای اغلب مردم تصویر جادویی و زیبایی داره از دور، ولی برای خود آدم‌ها مشکل‌آفرین و اضافی‌هه (حتی اگر موی بلند رو بیش‌تر دوست داشته باشند). موی بلند به چشم من غیر طبیعی ست و ساختار پرفکت پایه رو به هم می‌ریزه. گاهی خوش‌ام می‌آد موی بلند داشته باشم یا موی بلند ببینم ولی پرفکشن‌ای که من رو قانع کنه (چه در وجه ظاهر و چه در کاربرد) فقط در موی کوتاه اتفاق می‌افته.
به ما چه؟

Wednesday, August 22, 2012

خدشه

کی اولین بار کیک و کلوچه و شیرینی رو با آبمیوه یا نوشابه خورد و مردم رو به این سمت کشوند؟ در روند تکامل اختلال ایجاد کرد دیگه.

برا همین‌ه بشریت به این روز افتاده. چرا اصلاً باید چنین طعمی از طرف انسان‌ها پذیرفته بشه و علاقه بهِ‌ش ادامه پیدا کنه؟ من از شما می‌پرسم... چرا؟ آیا غیر از این است که در نهاد بشر نوعی پذیرش بالقوه برای این جور انحرافات وجود داشته و (حالا هم که کار از کار گذشته) داره؟
موی بلند هم به همین ترتیب...

Monday, July 23, 2012

آری این چنین بود

در زمان‌های قدیم پسرها برای جلب توجه دختران، بُدوبُدو از آدم جلو می‌زدند و می‌پیچیدند در اولین کوچه. بعد که آدم داشت از سر کوچه رد می‌شد پیس‌پیس می‌کردند و اگر کسی نوجوان و تازه‌کار (کنایه از غیر حرفه‌ای) بود و سر می‌چرخاند به سمت پیس‌پیس و نگاه می‌کرد ممکن بود با حرکت دستِ سخیفی (به نشانه‌ی این که "بیا این‌جا") هم روبه‌رو شود. هیچ وقت نفهمیدم چرا این قشر اندیشه‌پژوه از بین این همه حرف و آوا و کلمه "پیس‌پیس" را که یادآور چسیدن و در بهترین حالت شبیه خالی شدن باد لاستیک وسائط نقلیه بود انتخاب کرده بودند. هیچ وقت هم قسمت نشد بپرسم.

به نظر من چنین اسکل/اوشکول‌هایی حتی اگر هنوز هم عزب و یارقلی مانده باشند حق مسلم‌شان است.
آخه پیس‌پیس هم شد کلید ارتباطی؟
ناگفته نماند که البته دختران زیادی بودند که (حتی دیده شده با آغوش باز) به سمت پیس‌پیس می‌رفتند وگرنه ما سال‌های سال (و هر روز در مسیر بازگشت از یک، دو، سه، زنگ مدرسه) شاهد این روند چس‌چسانه نبودیم و زودتر ور می‌افتاد. یکی‌ش مثلاً سپیده، دختر همسایه روبه‌رویی. امیدوار ام پسرش محصول ازدواجی با یک "پنچرگیری‌سرخود" نباشد و آن ازدواج کذا از راه شرافتمندانه‌تری حاصل شده باشد.

Thursday, July 12, 2012

هستیم حالا

ژانر: معلم‌ورزش‌ها
به‌زودی یک حال‌گیری اساسی از این عوضیا خواهیم داشت...

Monday, July 9, 2012

اَکَدِمی

هنرستان / مشاهدات شخصی / یک / داخلی
مهمان ویژه: عینک کائوچویی

آخرین واحد طراحی در هنرستان‌ها مشخصاً مربوط می‌شد به پرتره و آناتومی. من اول فکر می‌کردم وای چه سخت... حالا چه بدبختی‌ای بکشیم سر پرتره و آناتومی... ولی خیلی راحت‌تر از اونی که فکر می‌کردم پیش رفت و مثل واحدهای یک و دو و سه (زنگ مدرسه)، کارهام مورد توجه دبیر طراحی‌مون با بیش از بیست و یکی دو سال سابقه قرار گفته بودند و کلاً هر کاری می‌کردم اوکِی بود... با این که خودم شدیداً واقف بودم که کلاً چه کلاس‌های شوت و فاقد تخصص‌ای رو داریم از سر می‌گذرونیم.
بخش آناتومی که چه بخوام قربون‌اِش برم چه نه، منحصر شد به کشیدن دست‌ها و کف پاهای خود و اعضای خانواده؛ بدون این که خبر قابل عرضی از شکم، ران، زانو، آناتومی فرد رقصنده و فلان باشد. تنها سر اسکیس زدن بود که بدن‌ها رو کامل می‌کشیدیم و البته لازم به گفتن نیست که بدون مانتو و مقنعه.
و پرتره هم کم نمی‌آورد و "منحصر" بود به کشیدن ده بیست جفت چشم و مقادیری لب و بینی، هر کدوم به تنهایی... از همکلاسی‌ها (هر هفته)...
و کشیدن سر و گردن ایزابل آجانی و برخی هنرپیشه‌ها و همچنین چهره‌ی دوستانی که به نوبت می‌رفتند روی سکوی پای تخته روی صندلی می‌نشستند. قرار بود فقط تمرکز کنیم که "شبیه" بکشیم و چیز دیگری مهم نبود.
کلاس‌ها سر واحدهای تخصصی دو قسمت می‌شد که فضای بیش‌تری داشته باشیم ولی در نهایت همون فضای بیش‌تر هم تنها شامل سهم اضافه‌تری از میز (تنها یک سوم میزِ بیشتر به نسبت واحدهای عمومی) بود.
ما سر واحدهای عمومی می‌شنیدیم که در گروه دیگر هر هفته یکی از بچه‌ها مایوی یه‌تیکه می‌پوشد و سر کلاس مدل می‌شود، یعنی نزدیک‌ترین حالت به مدل برهنه. دبیر ما این کار را نکرده بود، شاید چون اول به ذهن خودش نرسیده بود. ما می‌شنیدیم ولی علاقه‌ای نشون نمی‌دادیم و هرگز حتی یک نفرمان پیشنهاد ندادیم که همچین کاری کنیم.
ما کلاس طبقه‌ی پایین بودیم که سر عمومی هم هر دو گروه همان جا بودیم. آن کلاس مثل آن یکی کلاس ِ آن طبقه و کلاس‌های طبقه‌ی همکف، طرف حیاط نبود.
پنجره‌های یکسره‌ی کلاس، رو به دیواری سیمانی و بلند و تیره و نمناک باز بود که از لبه‌ی پنجره‌ها تنها یک و نیم متر فاصله داشت. نصف بالایی دیوارهای کلاس رو موکت سبزی پر از سوزن ته‌گرد گرفته بود، با میزهای پهن قهوه‌ای. کلاس‌مون رخوت عجیبی داشت. خنک بود و به نظر می‌رسید غیر از در کلاس که به راهروی پهن سنگ‌پوش و خاکستری باز می‌شد روزنه‌ای به جایی نبود.
دبیرمان عینک کائوچویی بزرگی می‌زد و چون کلاس‌مون به دفتر نزدیک بود، بیشتر اوقات توی کلاس نبود. یا در راهرو بود یا دفتر، بنابراین زمانی که کسی می‌رفت روی صندلی ِ پای تخته می‌نشست و نگاه همه‌مون طبیعتاً متمرکز می‌شد روش، همین که خطوط اصلی در می‌اومد دیگه هر کسی سعی می‌کرد زودتر از هر کس دیگر اون رو بخندونه و همزمان به امر "سایه زدن" اقدام می‌کردیم. به نوعی هیچ سخت‌گیری‌ای از طرف دبیر مربوطه در کار نبود و تا آخر ترم تقریباً شیوه‌ها و مهارت‌ها در سطح اولیه‌ی هر کس باقی موند که در این مورد بعداً بیشتر توضیح داده می‌شه.

قبلاً هم به این مسئله پرداخته‌ام (کجا؟ شما نمی‌دونی) که با توجه به تحقیقات شخصی و میدانی ِ خودم؛ "الف تا ر"ها کلاً هوش و طرب بیش‌تر، خصوصیاتی درونی‌تر، شوخ‌تر، منطقی‌تر! و آسان‌گیرتر از دسته‌ی "سین تا ی"ها دارند. برای ما همان قدر بس بود، چون مایو یا شلوار در هنرآفرینی ما تأثیری نداشت. ما "نخورده مست" و در نتیجه "ندیده دیده" بودیم. هنر ما غوطه خوردن در فضا و متلک انداختن به مهشید بود که به نحو احسن انجام می‌دادیم.
ما حتی برای رضای خدا هم که شده جامون رو با هم عوض نمی‌کردیم تا "از زوایای دیگر" رو هم تمرین کنیم. من کل ترم پرتره رو در حالت سه‌رخ کشیدم و بغل‌دستی‌م که سر میز می‌نشست سه‌رخِ متمایل به روبه‌رو، ولی هر دومون اسکیس‌ها رو از سمت چپ بدن روشنک می‌زدیم.
هنوز هم در منازل، اتوبوس یا هواپیما من اصرار دارم چسبیده به دیواره‌ها بشینم و عکس‌هایی از خودم این ور و اون ور بگذارم که سه‌رخ یا نیم‌رخ هستند. آشناترین حالتی که یک چهره نزد من داره... و اولی الامر منکم...

Wednesday, July 4, 2012

نزاع

واقعاً برای کسی که یک متن طولانی می‌نویسد قابل درک نیست که پاراگراف‌بندی مهم است و چشمان آدمی‌زاد توان دنبال کردن هشتاد نود خطِ پر از کلمه را ندارد؟
یعنی تحصیلات در مقاطع ابتدایی، راهنمایی، دبیرستان و دانشگاه وَ گذراندن واحدهای ادبیات فارسی و نگارش همین قدر هم برای مردمان کاربردی نیست که دقت کنند درست بنویسند و درست منتشر کنند؟... مثلاً روی واو -ُ نگذارند، کتاب من را کتابه من ننویسند و هر جا باید جدا بنویسند رعایت کنند؛ تا کسی "می‌مونه" را "میمونه" و "میمون ئه" نخواند و فکر نکند نویسنده‌ی "در تاریخ میمونه" به تاریخ اون میمونه علاقه‌مند است یا به نظرش در برهه‌ای خاص از تاریخ، یک میمون فرو رفته است (لبخند).
جدا از این شوخی (که واقعاً گاهی در همین حدِ مسخره جدی می‌شود و اخبارگوهای بی‌بی‌سی بیش‌تر از هر کس می‌دانند مسخرگی چقدر جدی ست)، نیم ِ بیش‌تر نوشته‌هایی که در نِت منتشر می‌شوند دارای این مشکل هستند. جمله‌ها اول تا آخر یکسره نوشته شده‌اند. بماند که غلط‌های املایی (که حالا عمدی هم نباشند) بیداد می‌کنند و نقطه و ویرگول درست استفاده نمی‌شوند. دونقطه و دونقطه‌ویرگول که کلاً فراموش شده‌اند.
برای ادب کردن این دسته از افراد، دیگر نوشته‌هایی را که یکسره نوشته شده‌اند و در آن‌ها حداقل‌توجه‌ای به ریخت نوشته و تناسب و پاراگراف‌بندی نشده‌است... نخواهم خواند.
انتظاری عقلانی می‌رود که خواننده‌ی این سطور به جای این که بگوید "خب نخون، چی می‌شه حالا مثلاً" یا "فکر کرده کی هست"، لختی با خود تفکر کند.

توضیح واضحات: دقت، آلت قتاله نیست و نمی‌کُشد بلکه انسان را دقیق می‌کند و من تا به حال ندیده‌ام دقیق‌ها در دسته‌ی آدم‌بدها قرار بگیرند بل‌که اگر دقت کنید شاید روزی شرلوک هولمز شُدید.

Monday, July 2, 2012

عروسی‌ها

عروسی‌ها / مشاهدات شخصی / یک / داخلی‌خارجی
مهمان ویژه: عادل فردوسی‌پور

در تمام عروسی‌ها، دقت کنید... "تمام" عروسی‌ها لیست معینی از آهنگ‌ها پخش می‌شد. این مسئله شاید مهم نباشد ولی باید بررسی شود. عروسی‌ها از شاه‌عبدالعظیم (و پیوند مبارک سهیلا و مرتضی) به بالا، بدون استثناء با کفتر کاکل به سر شروع می‌شد به طوری که من هر وقت اسم عروسی بشنوم سریع تصویر یک کفتر کاکل به سر در ذهن‌ام مجسم می‌شود و کاری‌ش هم نمی‌توانم بکنم. کفتر کاکل به سر برای ما حکم کلیسا را دارد برای خارجی‌ها.
پس از این که کفتر کاکل به سر پیغام را به یار مورد نظر رساند (وای وای) و چند بار هم برای تأکید بیش‌تر به عروس و داماد بازپخش شد نوبت می‌رسید به ای یار قشنگ موبلند مشکی‌پوش که شلق‌شلق می‌زنه تو گوش. این آهنگ بسیار طرفدار داشت و همه‌ی زنان و دختران فامیل می‌خواستند با آن برقصند لذا بیست تا سی دقیقه و حتی گاهی بیش‌تر بازپخش می‌شد تا نوبت به همه برسد. همه تمایل داشتند آن هوچی‌بازی ِ به‌خصوص ِ سالن زنانه را حتماً با صدای شهرام شب‌پره انجام بدهند در حالی‌که از آن طرف صدای آقای مجلس‌گرم‌کن از پشت میکروفون‌اش که اِکویی بسیار قوی داشت (و در باندهای‌اش که "هوا"ش زیاد بود، اگر یک عباس‌آقا می‌گفت (عموعباس‌مون) چند تا عباس‌آقا از کنارش در می‌آمد... و هنوز هم اکوها به قوت خود باقی هستند)؛ مو به مو حوادث را گزارش می‌کرد و همه می‌دانستند کی الآن آن طرف رفته وسط و کی اول تا حالا نشسته سر دیس شیرینی.
خلاصه فاز عجیب و سوررئالی بود که من گرچه بالاخره توانستم درک کنم، بدین ترتیب که: "مثل این که دیگه ما همین ایم دیگه"، ولی باز هم نتوانستم هضم کنم.

بعداً مُد شد مجلس‌گرم‌کن با اکیپ می‌آمد و علاوه بر خودشیرینی و گزارش ماوقع از قسمت مردانه، خودش هم می‌خواند برای همین آن دستِ‌کم تنوعی که در صدای خواننده‌ها بود هم حذف شد و اول تا آخر باید صدای گوشخراش و هم‌آمده و گاهی لهجه‌دار یک عشق موزیکِ خسته را می‌شنیدیم. دیگه حالی به آدم می‌مونه؟ نه والله. احوالی به آدم... نه والله.

بعدها عادل فردوسی‌پور هم در برنامه‌ی نود از همین الگوی به نظر من ناموفق پیروی کرد و خودش، هم بخش متلک و خودشیرینی و مزه‌پرانی را اجرا می‌کند، هم بخش جدی و مصاحبه را اداره می‌کند و احتمالاً به نظرش باقی جوانان علاقه‌مند به فوتبال بوق اند و کاری از دست‌شان بر نمی‌آید در نود بکنند تا برای جوان مردم اشتغال‌زایی هم بشود مثلاً. حالا من به این‌هاش کاری ندارم واقعاً و اشتغال‌زایی رو الکی گفتم که همگی روش حساس بشیم.
کدوم همگی؟
به هر حال این روش ِ خاص ِ مال خود کردن خیلی برای من آزاردهنده ست...

خب... آهنگ سوم؛ ترانه‌ی محبوب جوانان و دانش‌آموزان بود؛ بله، "سر درس هندسه" / در بعضِ نُسَخ "سر زنگ هندسه" / ولی در اصل "زنگ تفریح"
این آهنگ باعث شده هنوز هم که هنوز است همه از زنگ هندسه توقع معجزه داشته باشند ولی کی ست که نداند زنگ هندسه‌ای که هاتف می‌گفت اگر هم وجود خارجی داشت باز مال از ما بهتران آن‌ور آب بود؟
خدا خود می‌داند، کلاس مختلطی در کار نبود و ما هم که همیشه ریاضی داشتیم و فقط یک هندسه‌ی عمومی در اول دبیرستان آن هم به زور به دانش‌آموز می‌چپاندند، و در دانشگاه هم باز برای اکثریت خبری از هندسه نیست ولی از طریق انتقال ژنتیکی و حسی، کماکان دانش‌آموزان ِ همان یک واحد هندسه مثل اعقاب‌شان که ما باشیم خماری و بی‌رمقی خاصی به زنگ هندسه ترزیق می‌کنند.

معلوم نبود دقیقاً به چه دلیل خانم‌هایی که سن بالاتری داشتند و اکثراً "مادر دو فرزند" بودند با این آهنگ حال نمی‌کردند و کمیَت صحرای محشر ِ وسط سالن در زمان پخش این آهنگ به مقدار قابل ملاحظه‌ای ریزش می‌کرد در حالی که این تنها آهنگ عروسی‌ها بود که ریتم خاص و جدیدی داشت و آدم می‌توانست دست راست را سه‌مرحله‌ای به عقب ببرد و سپس دست چپ را هم سه‌مرحله‌ای به عقب ببرد. غیر از آن، سرشار از تشبیه و مراعاتُ النظیر بود و تصاویر زیادی در ذهن ایجاد می‌کرد. مثلاً شما همان "تو کویر سینه‌ام" را فرض کنید (نه نکنید)...
باقی لیست بدون ترتیب شامل لیلا فروهر، اندی کوروس، داود بهبودی، عارف، ابی، شهره و حتی آصف و موارد مشابه بود ولی جالب است بدانید که تا همین ده پانزده سال پیش شهرام صولتی جایی در مجالس عروسی نداشت.
درواقع آن زمان هنوز ذات‌اش برملا نشده بود و همه او را در کتگوری "داریوش‌مانند" ولی طبعاً در گونه‌ی چیپ دسته‌بندی می‌کردند. اولاً که سبیل مردانه داشت (که پس از زدن‌اش همه و خودش متوجه شدند که کلاً آن سیبیل عرق‌خوری تیریپ مثبتی براش بود فلذا مقداری‌ش را برگرداند، که چه فایده؟). پشت‌مو داشت، صداش بم بود و در ویدئوهای طنین مشاهده می‌شد که با موی سشوارکشیده مثل بچه‌ی آدم نشسته روی صندلی کنار ژاکلین جون و سعی دارد حالت شجریان و شهرام ناظری را تداعی کند. وی حتی از سیاوش قمیشی که فرنگیس بیرون داده بود هم به عروسی‌ها دورتر بود. تنها جایی که گاهی صداش شنیده می‌شد در یک آهنگ دوصدایی بود که با خواهرش خوانده بود که طبیعتاً نظر ما این است که کلاً کاش نمی‌خواند چون گویا مجبور هم نبوده...
وی بعدها فهمید نه تنها نون تو خالتور بوده‌است بل‌که نون تو عروسی هم هست و به‌شدت به سمت "الهی قربونت برم" و "حالیته؟" هجوم آورد جوری که سرش از نتیجه‌ی برخورد مثل ماهی‌تابه پهن شده...

آن زمان اگر راننده‌ی ماشین عروس می‌خواست جَوّ شخصی بدهد و خبط می‌کرد و از ضبط‌اش صدای شهرام صولتی بیرون می‌آمد ماشین ِ عروس و داماد از دور مسابقات خارج می‌شد و ماشین مدعوین و دوستان تا پایان کارزار خیابانی و برگشت از میدون‌آزادی ابتکار عمل را در دست می‌گرفتند.

با ورود کامران‌هومن و "حالیته‌شهرام"ها فصل دیگری رقم خورد و دیگر از آن پس عروسی‌ها مثل صورت شهبال می‌ترکیدند و بوی کباب‌کوبیده دولتی همه جا را می‌انباشت حتی اگر همیشه شام عروسی‌ها زرشک‌پلو با مرغ بود.

Thursday, June 7, 2012

شمع را قرار می‌دهند

در مراسم مختلف از کیک به عنوان دسر استفاده می‌کنند. بعضی جشن‌ها بدون کیک اصلاً معنی ندارد، از جمله جشن تولد و عروسی. در عروسی‌ها، عروس و داماد اولین کسانی هستند که باید کیک را بریده و بخورند. برای جشن‌های تولد، معمولاً کیک‌ها را با مواد رنگی مختلف تزیین می‌کنند و روی‌اش شمع را قرار می‌دهند. کسی که سالگرد تولدش است، پس از آرزو کردن، شمع‌ها را فوت می‌کند و پا به سن جدید می‌گذارد.

این بخشی از توضیح "کیک" در صفحه‌ی ویکی‌پدیای "کیک" است. با خواندن این پاراگراف واقعاً علاقه‌مند شده‌ام دوباره وبلاگ داشته باشم یا به طریق اولی سوراخی را (کنایه از مکانی را) انتخاب کرده و در آن جا بنویسم.
اخیراً غیر از فکل و دو شال رنگی با هم انداختن، مُد شده دخترها در نوشته‌ها می‌گویند "هیییع" که مثلاً یعنی هیجان، یا فلانی ذوق‌مرگ‌ام کرد... اکنون (کلاً نه)، چه کم از لاله‌ی قرمز دارم؟