Sunday, October 26, 2014

آروم‌تر هم می‌شد

رسیده بودیم فریدون‌کنار. شهر خلوت بود، هوا معتدل و مرطوب. فکر کنم اولین بار بود اون جا می‌رفتم، با وجودی که اسم‌اش خیلی برام آشنا بود. ما همیشه حمیدمون رو به خاطر موهای فرش فریدون صدا می‌زدیم و کم کم از فریدون به فریدون‌کنار وَ سپس در مقاطعی به قلیدون و قلی رسیدیم... و حالا بالاخره فریدون‌کنار بودیم. یه شهر خیلی کوچیک بود بدون هیچ چیز خاصی وَ ما هم البته دنبال چیز خاصی نبودیم جز کناراش. سر راه‌مون فقط یه پارک بزرگ و خالی دیدیم که حصار نرده‌ای کوتاهی داشت و پیاده‌روی بیرون‌اش آدم رو یاد اون تیکه‌ی رامسر می‌نداخت که معبرش ستون‌های کوتاه و کنگره‌هایی داره از سنگ سفید.
یه جایی نزدیک ساختمونی که شبیه شهرداری یه شهر شمالی بود وایسادیم تا از یه وانتی میوه بخریم، یه چیزی شبیه آلو یا شلیل کوچیک که درواقع گیلاس‌های بزرگ بودن که وانتی چیده بود تو سبدای پلاستیکی آبی. با پارسا پیاده شدم تو پیاده‌روی خلوت راه برم و مانتوم رو تو باد برقصونم و گوشه‌ی شال رو مثل پرچم به اهتزاز در بیارم تا اندکی احساس آزادی یواشکی کنم. به رطوبت، یه باد خنک و بارون ریز هم اضافه شد و داشت خیلی خوش می‌گذشت. به اونا که دم وانت بودن اشاره کردم ما می‌ریم اون‌ورتر. رفتیم نزدیک یه مغازه‌ی میوه‌فروشی. میوه‌ها رو غبار گرفته بود، کاهوها پوسیده بودن، بادنجونا پلاسیده... با پارسا رفتیم تو و به میوه‌ها و سبزیجات نگا کردیم. در بدو ورود یه شاخه کرفس رو گرفتم بالا و دیدم در حال تجزیه شدن اه. دو نفر ته سالن رو صندلی‌تکی نزدیک به هم نشسته بودن، یکی‌شون سرش نزدیک شونه‌ی اون یکی متوقف شده بود... میخ شده بودن به تلویزیون کوچیک سیاه سفید که نزدیک سقف روی یه نگهدارنده گذاشته بودن. احساس کردم یه نمایشگاه دایر کرده‌ن از میوه‌ها و سبزیجات. هر روز می‌تونی بری نمایشگاه، ببینی میوه‌ها از روز قبل پلاسیده‌تر اند، فلفل‌سبزها جمع‌تر می‌شن، شاهی‌ها به زردی می‌گرایند، پوسیدگیا سیاه‌تر می‌شن، آینه‌ی ته سالن کدرتر می‌شه، صدای تلویزیون خفه‌تر می‌شه، سریال ستایش لابد غمگین‌تر می‌شه، آشغال‌سبزیا تل‌انبار می‌شن، تربچه‌ها پیر می‌شن... بعد می‌آی بیرون می‌ری جلو تا از وانتی میوه بخری ولی یه نمایشگاه جالب رایگان هم دیدی.
فاطمه یهو اومد تو مغازه و تو دست‌اش چند تا دونه از همون آلوهای ناشناس بود، داشت می‌خورد. گفت مامانت یه شیر آب پیدا کرد اینا رو شست تو ماشین بخوریم. سری تکون دادم که یعنی بله، غیر از این نمی‌تونست باشه. این یکی از عادت‌های خانوادگی ما ست و به عروس‌مون هم سرایت کرده... هر چیزی می‌خرن همون جا م دنبال شیر آب می‌گردن، پیدا می‌کنن، می‌شورن، می‌خورن در حالی که من خشک‌مغز حین لمس شاخ‌های روی سرم می‌گم چطور ممکن اه کنار خیابون چیزی رو بشوری و تمیز بشه در حدی که بخوری‌ش؟ یه بار تو مسیر کاهوهای خوبی دیدیم، گرفتیم و همون جا بابام گالن آب از صندوق عقب در آورد و مامان‌ام شست‌شون، یکی یه دونه داد دست‌مون. کاهوهاش خیلی گنده و غول‌پیکر و ارگانیک بودن و صرف نمی‌کرد پرپرشون کنیم. اگر مثل من با شکل کاهو آشنا باشید می‌دونید که درواقع مخروطی‌شکل اه. نوک مخروط رو در دست گرفتیم و از مقطع مخروط شروع به خوردن کردیم. برگا رو با دو دست جمع می‌کردیم که در دهان جا بشه تا بتونیم گاز بزنیم. توی آریاشاهین درازمون نشسته بودیم و هر کدوم روی یه بوته‌ی کاهو خم شده بودیم. بابام یه دست به فرمون، با دست دیگر کاهو رو ماهرانه می‌رقصوند تا هر بار بتونه از نقطه‌ی حساس که در جناحین واقع شده بود روی هافبکا تکل بره. قضیه حیثیتی شده بود و ما باید از کاهوهای سرپل‌ذهاب انتقام می‌گرفتیم. صدای جویدن مغرضانه ماشین رو پر کرده بود. چند تا جگوار آلبالویی از کنارمون رد شدن و آدمای توش وسط خنده می‌گفتن آخی الهی بمیرم وَ ما معصومانه براشون دست تکون می‌دادیم. خوشبختانه آخرین باری بود که بابام زد بغل کاهو بخره. در مورد هندونه و خربزه مشکل جدی وجود نداشت چون نفری یکی نمی‌داد دست‌مون تا با کله بریم توش، منتها کاری می‌کرد از شدت چسبکو شدن به گریه بیفتیم. اگر جاده کویری بود می‌گفت قاچ هندونه‌تون رو از پنجره بگیرین بیرون زیر آفتاب، آفتاب هندونه رو خنک می‌کنه. لنگ خیسی که مثل پرده آویزون کرده بود جلوی پنجره تا از گرما نپزیم می‌دادیم کنار، قاچ هندونه رو روی دست می‌بردیم بالا نزدیکای خورشید داغ کویر وَ بعد از یکی دو دقیقه واقعاً هندونه خنک می‌شد انگار تو آب حوض غلت خورده باشه. بعد که می‌خواست قاچ موردنظرش رو بیاره تو، باد می‌زد آب هندونه می‌ریخت تو صورت من بیچاره که عقب بودم و همیشه پشت سر راننده می‌نشستم. اغلب دود سیگار و خاکسترش هم می‌اومد سمت من که خدا می‌دونه چه آغوش باز و پر مهر و عطوفتی برای این چیزا دارم. اینا تازه بخشی از ماجرا ست و غیر از اون کاسه‌های آش آش‌فروشی‌های ورودی کندوان است که پارسا و ماهان وقتی کوچولو بودن موقع خوردن می‌زدن زیرش بر می‌گردوندن رو سر و کله‌مون، یا اون دفعه که اون قدر کنار جاده‌ی گچسر سرپا دوغ خوردیم که تا رسیدن به مقصد بارها برای دست به آب متوقف شدیم. این شد که با رشادت گیلاس تعارفی فاطمه رو رد کردم. کلاً که لعنت به گیلاس و اون طعم مزخرف‌اش، دیگه بدتر اگر خوب هم شسته نشده باشه ولی فاطمه انگار دندون تو گوشت صورتی بز فرو کنه دونه دونه گیلاسا رو شهید می‌کرد. از نمایشگاه تاریخ طبیعی اومدیم بیرون رفتیم سوار ماشین شدیم. مامان‌ام دو کیسه نایلون پر از گیلاس شسته رو بین جلوییا و عقبیا تقسیم کرد و دو تا خوشگل‌اش رو هم از گوش‌هاش آویزون کرده بود و با ملچ مولوچ گیلاس می‌خورد.
جلوتر آدرس هتل‌مون رو به یکی که دم یه در زنگ‌زده وایساده بود نشون دادیم. با دست پشه می‌پروند که گفت ایناهاش، بعد متوجه شدیم داره علامت می‌ده. درست همون بغل بود و تابلوی بزرگ‌اش هم بالا رو دیوار بود تا کورترین آدما راحت ببینن غافل از این که ما... فهمیدیم برای یارو صرف نمی‌کرد دستاش رو بازتر کنه تا بفهمیم داره علامت می‌ده. بوق زدیم و از کنار دماغ ایشون پیچیدیم رفتیم تو پارکینگ هتل.
دو تا اتاق بزرگ داشت و یه بالکن رو به دریا. صاحب هتل به‌مون گفت ما تازه‌تأسیس ایم و شما دومین سری هستین که این اتاق رو می‌گیرین با این حال طی روزهای بعد گوشه‌ی فرش نویی که انداخته بودن یه سوختگی گرد کوچیک کشف کردیم انگار یکی سیگارش رو روی فرش خاموش کرده باشه. خود یارو هم قبلاً گفته بود یکی از بشقابامون رو خونواده‌ی قبلی شکوندن.
سریع یکی از تختا رو تصرف کردم تا بدونن من جزو اون سه نفری نیستم که رو زمین می‌خوابم. گفتم من و پارسا رو تخت می‌خوابیم. برادرم سریع آجر خالی کرده، ملات سیمان ساخت و یه گوشه‌ی بالکن رو تیغه کشید، لپ‌تاپ‌اش رو هم پیچ کرد به میز، گفت من این جا می‌خوام بشینم چایی بخورم پشت هم سیگار بکشم، هی دودش داره می‌آد و خفه شدیم نداریم، ناراحت بودین در بالکن رو ببندین. گفتم ما اومدیم صدای دریا رو بشنویم باد به‌مون بخوره بعد می‌گی در بالکن رو ببندیم؟ برو پایین تو ساحل اون کوفت رو بکش. غرشی کرد و بحث خاتمه یافت.
پایان قسمت اول

Thursday, October 23, 2014

والتین و الزیتون، و طور سینین

سرم که به خنکی بالش می‌رسه اغلب این جمله از ذهن‌ام می‌گذره و من از روی نقشی که جلوی چشم‌ام می‌ندازه می‌خونم‌اش؛ چه روزگاری بر من گذشت. معنای این جمله رو جور دیگه‌ای نمی‌تونم به بالش و تشک و دیوارهای اتاق منتقل کنم. می‌خوام یه جوری باشه که درک کنند و فقط سر تکون ندن، یه انرژی یا شعاعی بفرستن که من بتونم مصرف‌اش کنم و به یه زخمی بزنم. کلمه‌ی روزگار احتمالاً به دلیل وجود آرایه‌ی "گا" به خوبی منظور آدم رو می‌رسونه. وقتی می‌گی روزگار یاد یه کشور می‌افتی، یه منطقه، و فوجی انسان علیل که روزهاشون رو نمی‌گذرونن بلکه روزگار از اون‌ها می‌گذره.
به نوری که از زیر در اتاق می‌آد نگاه می‌کنم. لامپ راهرو رو همیشه روشن نگه می‌داریم و نور خفیفی خودش رو به آستانه‌ی درها می‌رسونه. جای جای ِ خونه رو لامپ کم‌مصرف زدیم و فقط هر جا رو کار داشته باشیم روشن می‌کنیم چون "منابع انرژی محدود اند" ولی اگر راهرو رو روشن نذاریم در مسیر توالت رفتن می‌خوریم به مبل‌ها و دردمون می‌آد. چشمامون کور اند و نور کم هالوژن‌های فوق کم‌مصرف و حتی بی‌مصرف ورودی آشپزخونه کفایت نمی‌کنه مبل به اون بزرگی رو ببینیم. از اون جایی که طراح دکوراسیون و مقصر اصلی این جور مسائل من ام پس از چند مورد شکستگی اعلام کردم چراغ راهرو روشن می‌مونه ولی برای معضل کوتاهی سقف باید بر گردید به سال 57 و خِر مهندس ساسونیان رو بگیرید، با این حال اعضای بی‌دادگاه خانواده اعتقاد دارن من سقف رو یه کاری‌ش کرده‌م که اومده پایین.
به نور نگاه می‌کنم و به ناجی فکر می‌کنم. می‌بینم اگر موسیقی نبود، با وجود آب و غذا و تخم مرغ و پیاز قطعاً سال‌ها پیش مرده بودم. شاید اثری فیزیکی ازم می‌موند ولی دیگه خودم نمی‌موندم وَ اگر کسی صدام می‌زد احساس موجود بودن نمی‌کردم تا بتونم جواب بدم. موسیقی چیزی بود که من رو زنده نگه داشت. لوس و رویایی به نظر می‌رسه ولی حقیقتاً واقعیت داره. موسیقی بود که هل‌ام می‌داد به سمت خودم و هر کاری که می‌کردم. موسیقی بود که همیشه می‌موند، حرف می‌زد یا من رو می‌برد بیرون. موسیقی می‌گفت فکر کنم یا راه برم. منظورم اون ژانری نیست که از پنج سالگی روش بالا می‌آوردم و مناسب مجالسی بود که با بوی گند ادکلن‌های آبگوشتی در هم آمیخته بود. شاید اون‌ها "لازم" بودند و باشند. حتماً لازم اند برای عق زدن و سبک شدن سر دل، ولی موسیقی برای من یک "لزوم" یا برانگیزاننده‌ی قِر یا اعتیاد یا سر و صدا نیست، موتور حرکت جبری ست. اون طور "جبر"ی که مثلاً باعث عطسه می‌شه و هیچ جور نمی‌تونی جلوش رو بگیری نه این که تازه فکر کنی چی کارش کنی. موسیقی اگر هم هنر است هنری غضبناک است، و بخش رحمان و رحیمی از همون روزگار. اون التهابی ست که آدم‌های باذوق ملتهب تبدیل به آوا می‌کنند تا گوش ما بتونه اونا رو بشنوه، نوعی آتش سردنشونده یا آفتاب همیشه تابان. اون التهاب شاید یک جور خرده‌جنایت است، یا تیرگی... چون هدف روشنی نداره و می‌تونه آسیب بزنه. مثل کائنات تپنده ست. موسیقی خدا ست و همون روشی رو داره که هر خدایی داره. نوازش و پذیرش، فترت، عقوبت، و بعد دوباره پذیرش و بنده‌نوازی... بالا پایین، بالا پایین، بالا پایین.
قسم به خرمالو و کیوی که هر چند یه روزی می‌میرم ولی تا حالاش این طور زنده مونده‌ام.

Monday, October 6, 2014

حیوانات کوچک زنده

رفته بودم شیلات محل یه ماهی بزرگ درسته خریده بودم. دم و باله‌ها رو چک کردم سر جاشون باشن. گفتم آقا چند؟ ماهی رو کشید گفت فلان قدر. وقتی دید از تعجب خشک‌ام زده و باقی مشتریا م منتظر اند گفت خانوم قیمت‌اش همین اه. مجبور شدم چند تا کشوی پایینی فریزر رو در بیارم و ماهی رو با چسب آگراندیسور بچسبونم به دیواره‌ش. کیسه‌های سبزی و گوشت و انار دون‌شده رو جلوش به حالت هرم چیندم اومد بالا. از قبل با یه مرکز رادیولوژی هماهنگ کرده بودم. انگار بخوان به یه دزدی طرح‌ریزی‌شده کمک کنن، می‌گفتن کله‌ی صبح زنگ بزن ببینیم چی می‌خوای وَ خودشون هم با صدای یواش صحبت می‌کردن. گفتم بابا این چریک انقلابی که نیست فردا خِرتون رو بگیرن، ماهی مرده‌ی یخ‌زده ست. یه دقه شما می‌ذاری رو تخت ازش رادیولوژی می‌گیری و تموم می‌شه. روز موعود تلفن رو جواب ندادن و پس از اون تلاش بی‌نتیجه‌م رو برای یافتن مرکزی که انسانیت در اون نمرده باشه آغاز کردم. اون بیچاره هر روز لایه‌ی یخ دورش ضخیم‌تر می‌شد ولی من همچنان دنبال یه مرکز رادیولوژی می‌گشتم که به جسد ماهی تحقیرآمیز نگاه نکنن و موقع نه گفتن لااقل آدامس نجوئن و استخون فک‌شون نخوره به دماغ آدم.
بعضی پروژه‌ها از اول معلوم اند که به نتیجه نمی‌رسند چون امکان وقوع‌اش فقط به خود آدم وابسته نیست. آدم خودش با همین دو تا دستاش، نهایتاً با سی و دو تا دندون‌اش به هر جون کندنی هست کارش رو به سرانجام می‌رسونه ولی امان از اون روز که نیاز به جوشکار و نجار و متخصص رادیولوژی داشته باشی. هی آدامس می‌جوئن، مخفی‌کاری می‌کنن، آدم رو می‌ترسونن، یواش حرف می‌زنن، از غیر ممکن‌ها می‌گن و هر کاری می‌کنن تا از کانسپت "مردم" متنفرت کنن.
یکی از آدامس‌جُوها به‌م گفت برو بیمارستان حیوانات کوچک تو خیابون دکتر قریب. اون جا گفتن غیر معمول است، ولی برو نامه‌ش رو بنویس امضا بگیر. تو دفتر دکتر نشسته بودم و واقعاً سراپا آتیش بودم. نمی‌دونم حرارت از کجا اومده بود ولی داشتم می‌سوختم. می‌ترسیدم صندلی رو ذوب کنم و ازم خسارت بگیرن. از گل و گردن‌ام همین جوری آتیش می‌زد بیرون و دست و پام و باقی اندام از انقباض درد گرفته بود. چون تجربه داشتم فکر کردم تب عشق باشه ولی آخه اون جا تو اون دفتر بزرگ موجود زنده‌ای نبود. فقط یه خانوم منشی نشسته بود پشت میز و یه سر گوزن هم به دیوار بود. یهو بابام زنگ زد گفت کجا ای؟ چه خبر؟ گفتم در دفتر دکتر علاءالدینی معاون مدیرگروه دامپزشکی دانشکده‌ی پزشکی دانشگاه تهران نشسته‌م منتظر ام ناهارش رو بخوره برم تو. گفت خودت چیزی خوردی؟ که عرض کردم کوفت‌و بخورم. بالاخره دکتر رو دیدم. گفت برای درمان تشریف آوردین؟ بدجوری سوختین. گفتم خیر این نامه رو امضا بفرمایید می‌رم و هرم نفس‌هام رو با خودم می‌برم. دکتر یه مقداری نامه رو که همون بیرون در محضر خانوم منشی نوشته بودم برانداز کرد و بعدش تصمیم گرفت من رو برانداز کنه. گفت این که نمی‌شه. ما از زنده‌ها رادیولوژی می‌گیریم. گفتم ولی به هر حال ماهی هم آدم اه، دوست داره رادیولوژی بشه. نمی‌شه هم که از ماهی زیر آب رادیولوژی گرفت، از آب در بیاد می‌میره. گفت درست می‌فرمایید، ولی تو بیمارستان ما و رو تخت ما م نمی‌شه، مسئولیت داره. همون جا اجازه خواستم فرصت بده با خودم دو دو تا چار تا کنم. گفتم حالا که این جور اه پس دست‌کم می‌گیرم‌تون. امضا بدید که از رادیولوژی حیوانات زنده، هر کدوم که خواستم به‌م بدن. سپس وی متفکرانه به ظرف خالی غذاش خیره شد.
یه هفته می‌رفتم و می‌اومدم تا اینا رو بگیرم. یه روز مسئول‌اش نبود، یه روز کلید در اتاق نبود، یه روز کلید تو در شکسته بود. ولی خوش گذشت. مقصد داشتن یه جور تفریح اه. هدفون رو می‌ذاشتم تو گوش‌ام و پیاده راه می‌افتادم. همه تو کار ساخت کشتی و قایق اند. بعضیا اثر تاریخی می‌سازن. بقیه دارن تند تند یادداشت بر می‌دارن. همه ناامید اند، هر دختر و پسری. همه زیر درختا ن. دارن به کبوترایی که رو بره‌ها نشسته‌ن غذا می‌دن. اما وقتی کویین ِ اسکیمو می‌آد این جا، همه از خوشحالی می‌پرن هوا، همه‌ی کبوترا دوست دارن برن طرف‌اش. همه‌تون از بیرون بیاین تو، هیچ وقت هیچ چی مثل کویین اسکیمو پیدا نمی‌کنین. یه گربه میو می‌کنه و یه گاو می‌گه ماع، همه‌ی اینا رو از بر ام. فقط بگو کجات درد می‌کنه عزیزم، تا به‌ت بگم کی رو صدا کنی. هیچ کدوم نمی‌تونن بخوابن. تو پنجه‌های هر کدوم‌شون یه نفر گیر کرده... ولی وقتی کویین می‌آد این جا همه دوست دارن چرت بزنن.
به دیوارها فراخوان کنفرانس‌هایی با موضوعات جالب و مهم چسبونده بودن؛ بررسی اختلال نزدیک‌بینی در گوسفند، بررسی چرایی گره خودن امعا و احشای زرافه به دلیل ارتفاع، بررسی علل عدم عشقبازی خروس‌های عصر جدید با مرغ‌ها وَ وحشی‌بازی در آوردن آن‌ها در مزرعه، چگونه با موش‌ها در صلح و دوستی زندگی کنیم؟
ساختمون کوچیک و بی‌ادعایی بود. تو سقف‌اش یه حفره‌ی مربع‌شکل بود و آدمای بی‌طبقه‌ای رو می‌شد اون جا دید که حول موضوع حیوانات کوچک، یک جا جمع شده بودن. اعتقاد دارم این جور موضوعات چون از یک سری خواست‌ها و خواسته‌های معمول زندگی کنده و جداشده ند آدما رو بی‌طبقه می‌کنن و این خوب اه. یه خانومی رو دیدم که لاک‌پشت‌اش رو مثل خودش آرایش کرده بود. گفت این لاک‌پشت همه چیز من اه، از لبنان خریده‌م‌اش. روی لاک‌اش با لاک نقره‌ای (همون لاکی که به لبای خودش هم مالیده بود) یه پاپیون بزرگ کشیده بود و به ناخن‌های لاک‌پشته هم لاک قرمز زده بود. گذاشت‌اش زمین گفت یک کم راه برو جیگیل. هم‌صدا با حضار گفتم بیچاره جیگیل، بدبخت جیگیل. این باعث تهییج لاک‌پشت شد و سر و دست و پاش رو کشید تو و ناپدید شد.
من رو بردن تو اتاق رادیولوژی که واقعاً ترسناک بود. لباسی که کادر فنی تن‌شون می‌کردن خیلی بلند و کلفت بود، از جلو پوشیده می‌شد و پشت‌اش بند داشت. اگر یه ماسک دماغ‌دراز هم رو صورت‌شون می‌ذاشتن می‌شدن او کپتن مای کپتن. دستگاش مثل دستگاه اسکن بود چون باید از زیر به بدن حیوانات نور می‌دادن. برای تکمیل اکسسوار صحنه، لباسا رو نه به جالباسی بلکه به میخ آویزون کرده بودن و رنگ دیوارا چرک شده بود. اتاق اصلی خیلی تاریک بود و پنجره‌هاش با روزنامه پوشونده شده بود تا نور نیاد تو برای همین از پشت روزنامه‌های کهنه‌شده یه نور نارنجی‌رنگ تیره افتاده بود تو اتاق. بار اول که دیدم، اتاقا خالی بود و پنیک زدم. گفتم من رو بر گردونین به سلول‌ام تا اعتراف کنم. بار دوم بیرون در وایساده بودم که دیدم صدای بلند جیغ‌مانندی هی می‌گه نمی‌خوام نمی‌خوام. رفتم تو دیدم می‌خوان از یه طوطی رادیولوژی بگیرن. داشت بال بال می‌زد و خیلی ترسیده بود. سه چار نفری بالا سرش جمع شده بودن تا بگیرن‌اش و نذارن تکون بخوره. می‌گفت نمی‌خوام نمی‌خوام، این کی اه؟ این کی اه؟، پدرسگا پدرسگا. رو کردم به دکتر صداقت کودفروشان گفتم بررسیاتون تموم شد، رادیولوژی این هم بدین ببرم. گفت اولاً این تصمیم با دکتر آریا بولهروززادگان اه، بعدش هم نه نمی‌دیم. رادیولوژی طوطی خیلی نایاب اه، ما باید نگه داریم برای دانشجوها. شما همون سگ و گربه‌ها رو ببر. تو دل‌ام گفتم رادیولوژی ماهی که نایاب‌تر اه خره.
روز آخر نشسته بودیم تو یه کلاس بزرگ خالی. بولهروززادگان داشت دونه دونه این رادیولوژیا رو می‌زد به جعبه‌ی نور و روش مشکلات حیوان رو برام توضیح می‌داد. یه خودکار بیک داده بود دست‌ام مجبورم کرده بود موارد رو روی پاکت رادیولوژی یادداشت کنم. خنده‌م هم گرفته بود و نزدیک بود منفجر بشم. گفتم دکتر من که مأمور مخفی نیستم. اصلاً این‌کاره نیستم. نمی‌فهمم اینایی که می‌گید چی هست و چه ارتباطی به من داره. لطفاً نمی‌خواد برام توضیح بدین چون اینا رو برای طراحی نقاشی می‌خوام. گویا باور نکرد. بسیار مصمم و یبس بود. من رو یه دانشجوی خبرچین یا مأمور ام آی سیکس می‌دید که بعداً می‌خواد این اسناد رو منتشر کنه با زیرنویس ِ "بولهروززادگان نمی‌دونست این حیوانات چه‌شون بوده :)))" و بدین ترتیب اعتبارش رو خدشه‌دار کنه. گفت به هر حال ما باید کارمون رو انجام بدیم، یادداشت بفرمایید. روی هر پنجاه تاشون نوشتم. این گربه سیروز کبدی داشته، این حیوون از بلندی افتاده دست و پاش شکسته، در این جا شاهد جنین ناقص‌الخلقه‌ی گرگ هستیم، مشکل ایشون اختلال فلان بوده که بسیار نادر اه...
یه پرنده بود که تصویرش جوری بود انگار به صلیب کشیده بودن‌اش. بال‌هاش رو صاف به دو طرف گشوده بود، دو تا پاش روی هم بود و سرش رو به سمت چپ‌اش خم کرده بود. گفتم دکتر این چه‌ش بوده؟ گفت به این بر خورده بوده، و لبخند زد.