Tuesday, February 21, 2017

چه سرسبز بود درّه‌ی من

"باید بگویم که هرگز در عمر خود چنین خوشبخت نبوده‌ام و هرگز مراحم و الطاف روزگار که لطف و توجه خود را از سنگریزه‌ها و نباتات دریغ نمی‌دارد تا این پایه مرا خوشبخت نساخته بود. با این حال نمی‌دانم چگونه نظریات خود را بگویم."
شکر خدا زندگی آسان‌تر شده است و روزها به سهولت می‌گذرند. مشخص نیست روزها چگونه به شب می‌رسند و شب‌ها نیز به چشم بر هم زدنی محو می‌شوند. چندی ست سی را رد کرده‌ام و باید اذعان کنم که برای پوست‌ام هم بسیار خوب بوده است. رنج‌های جوانی که مادام‌العمر و محتوم به نظر می‌رسید چون کوله‌باری که در بدو ورود به مسافرخانه تحویل پیش‌خدمت بدهی از روی شانه‌ها پایین آمده است. شهوت به بیست سی درصد در مقیاس سالیانه رسیده و جنبندگان در امنیت کامل اند. اکنون آن چه در مغز و قلب‌ام می‌گذرد ارتباط مستقیمی با سیاحت وَ دست و پا کردن جایی دور و زیبا در مرکز دِهی در دامنه‌های کوه پیدا کرده است. خیالات واهی و افکار امیدبخش که دو موتور پیش‌برنده اند با یک چرخش کوچک بر روی مدار اصلی خود؛ طبیعت وَ غوطه‌وری در آب‌های آزاد اقیانوس آرام مرگ قرار گرفته‌اند. دیگر آوایی که گوش‌ها می‌شنوند و مناظری که چشم‌ها می‌بینند به خواسته‌های تن ترجمه نمی‌شوند و زمان چون سنگ صیقل‌دهنده از روی لبه‌های سخت گذشته است و می‌توان به دالبری‌های نرم توقعات سترگ و چشم‌اندازهای پر شور دست کشید و با خود گفت آن چه بود دیدم و اکنون بیش از هر زمان، نمی‌خواهم.

"در ضمنِ سخنان او، من از درختان کنار جاده با دقت تمام دسته‌گلی ترتیب می‌دهم و بعد آن دسته‌گل را در رودخانه که از مقابل‌مان می‌گذرد افکنده، به حرکات گوناگون آن که بر روی جریان آب دور می‌زند نظاره می‌کنم."
کشورم در نظرم منطقه‌ای پهناور و متنوع، امن و رویایی ست که به تمامی تسلیم من نشده است و احساس دلپذیر جنگیدن بی‌خطر با خرده‌ریزها را در من قوی داشته است. درختان و دکل‌های برق کنار جاده‌ها، حتی سرفرازتر و زیباتر از قبل شده‌اند، ابرها پایین‌تر آمده‌اند و بر روی تپه‌ها سایه انداخته‌اند و آب و هوا در هر شکل و دما، همچون معشوقی دلربا ست.
اگر افسوس و حسرتی هست این است که چرا آن قدر رنج بردم تا به آسانی برسم و چرا از ابتدا چشمان‌ام به آیینه‌ی خشت خام باز نبود. حالا که افسردگی‌ها در پی ماندگاری، به خورد پارچه‌ها رفته‌اند و چون یادمانی خصوصی و غیر وابسته به شخص و مکان بر دیوار وجود آویزان شده‌اند و غوغای مداوم و بی‌سرانجام آینده فرو نشسته است و بلندپروازی‌ها آن روی سکه‌ی خود را نمایانده‌اند، در پناه آن‌چه تنها می‌توان فلسفه نامیدش و مانند رایحه‌ای، از هر حرکت و شیء و کلمه به سوی دروازه‌ی بی‌نگهبان ذهن جاری ست، آسایشی منتزع و حقیقی، همچون پرستویی که در برف زیر بال‌های گرم خود غنوده است، فراهم است.

"در انتظار طلوع آفتاب به سر می‌برم و اسب‌ها برای حرکت حاضر و آماده هستند. این کوه‌های عظیم با گرداب‌ها و سیلاب‌های خروشان، این جنگل‌های درهم و پیچیده، این رودخانه‌های گوارا و شفاف که با نوای دلکش خود بهترین موسیقی دل‌انگیز را به گوش می‌رسانند، بالاخره آن صحرای وسیعی که پای هیچکس در آن نرسیده، تا اعماق اقیانوس‌های بی‌کران، همگی معرف آن صانع لایزالی هستند که لاینقطع موجودات را ایجاد می‌کند و هر دانه و حبه‌ای را از کمون نیستی به عالم هستی و امکان نقل مکان می‌دهد."
تصورم این است که زندگی همچون محیط دایره است و می‌آید تا مسیرهایی را به سمت نیستیِ اولیه باز کند و فشار و کشش شدید نیستی ست که هستی را می‌سازد. مقاومت در برابر آن پایان سرد و ساکت و جاذبه‌ی همیشگی‌اش، گاهی به گذرگاهی رنگین و آفتابی می‌کشاندم و گاهی به سنگلاخ و من هر دو را دوست دارم.
از این که از حالت موش آزمایشگاهی خود خارج شده‌ام و حواسّ‌ام متمرکز و مال خودم شده‌اند بسیار مسرور ام. دیگر هیچ تلنگری به انحراف ختم نمی‌شود. دلدادگی در میان نیست. دل به صاحب خود باز گشته است و از پی تحریک‌آمیز نبودن هیچ چیز و هیچ کس اکنون فرد من با خدا در یک اتاق است و این منزل او ست. راه روشن نیست بل‌که از هر مسیر بروی روشن است چون دیگر تفرقه‌ای در کار نیست.

"سخنان مرا مسخره می‌کنی. مگر این نیست که انسان همیشه با خیالات واهی و بی‌اساس دلخوش می‌شود و اگر این نیست، پس موجوداتی که ما را خرسند می‌سازند باید در زمره‌ی اشباح باشند."
گویی تخمه‌های آفتابگردان نیز حامل همین پیام اند. آن زمان که سربسته و پر اند یک پیاله را اشغال می‌کنند و زمانی که تهی و بی‌مغز اند دو برابر جا می‌گیرند و به اطراف پراکنده می‌شوند. راه برگشتی نیست. از عهده‌شان خارج است که راه را بر گردند، ولی من چنین نیستم و به دره باز می‌گردم.
اکنون زمان رسیدگی به کودکان است.