Wednesday, December 4, 2013

حسام

صبح سرد و مه‌آلودی بود. چشمام‌و باز کرده بودم و جلوم چادرهای زیادی می‌دیدم که با پتوهای چل‌تیکه درست شده بودن. زن‌ها چادرخونه سرشون بود و در حالت نشسته کنج چادر کز کرده و خوابیده بودن و یه عده درست در مرز زیرانداز و چمن دراز کشیده بودن. یه پسر جوونی بدون بالش به پهلو خوابیده بود و آرنج دستی که زیر سرش بود رفته بود تو ظرف یک بار مصرف غذا. یک کم که گذشت و همه بیدار شدن، پشت گاردریل‌های خیس و کثیف رو به تپه‌ی سبز روبرومون وایسادیم و هی اسم گمشده‌ها رو فریاد زدیم. از جاده‌ی بین ما و کوه ماشینی رد نمی‌شد و همه جا ساکت بود. صدامون می‌پیچید. یه قطار از بالای تپه رد شد. بغل‌دستی‌م که کسی به اسم حسام رو صدا می‌زد از یه خانم میانسال که چادرش‌و به سبک شمالیا پشت گردنش بسته بود پرسید: چرا جواب نمی‌دن، یعنی مرده‌ن؟ خانمه خیلی خونسرد گفت آره دیگه. کم کم متفرق شدیم.

Saturday, November 9, 2013

شما حواس رو بده به رانندگی

اون روز که از بیمه بر می‌گشتیم راننده‌ی تاکسی کاستی از علیرضا افتخاری گذاشته بود. داشت یه آهنگ دامبولی بی‌مزه می‌خوند و در پس‌زمینه‌ی کلمات مبتذلی که بلغور می‌کرد بدترین ترکیب سازی دنیا در حال سنج و سقلمه زدن بود. با این که کلاً از ذات دامبولی/شیش و هشت متنفر ام ولی بدون پیش‌فرض باهاش مواجه می‌شم و به خودم می‌گم بالاخره تعداد زیادی از هم‌وطنات همونا که قرمه‌سبزی دوست دارن و نون سنگک می‌پزن می‌دن دستت و آبگوشت و آش دوغ اختراع کرده‌ن و شهرو برق‌کشی کرده‌ن و اعدامی عفو کرده‌ن اینا رو گوش می‌دن و دوست دارن، پس تو هم گوش کن شاید اون قدرها بد نبود. با این حال از لحظه‌ی اول که آهنگه شروع شد بی‌اختیار و ناگهانی حس کردم چقدر آزاردهنده ست و کاش کر بودم و نمی‌شنیدم، ولی سعی کردم بفهمم چرا. از این طرف به بدترین وجهی صدای افتخاری تو گوش‌ام بود از اون ور مامان‌ام یک‌ریز حرف می‌زد. جداً به حال بدی افتاده بودم. دقیق شدم دیدم یه نوع زجر و شرمندگی ِ توأمان تو صدای افتخاری هست. به عنوان یه خواننده مطلقاً برام جالب نیست و کارهاش رو دنبال نکرده‌م ولی دست‌کم سه بار سه قطعه‌ی آوازی فوق‌العاده خوب ازش شنیده‌م که من رو تکون داده و به مذاق استادانه/مَستِرمذاق و دریافت‌گر حسی ِ یونیک‌ام خوش اومده. منظورم از آواز دقیقاً همون آواز اه و نه تصنیف‌خوانی.
صداش می‌تونه خیلی قوی و رسا باشه ولی تو این کاست دامبولی انگار از سر اجبار داشت فقط روخونی می‌کرد و به نظر می‌رسید حتی دل‌پیچه داشته باشه و در حال عذاب نشسته باشه بخونه.
داشت بر طبق تصور عمومی آهنگ شادی می‌خوند ولی شادی‌ای حس نمی‌شد، شور و شوق رو که اصلاً ولش کن. منظورم این نیست که غمگین می‌خوند. غم خودش کشش و جذابیت داره و یه اجرای خوب غمگین می‌تونه واجد کیفیت بالایی باشه و آدم رو به خوشی یا سرخوشی برسونه... منظورم این هست که تباه‌شده می‌خوند. صداش انگار پوسیده بود و فناشده.
مثل ته‌دیگ لوبیاپلویی که سوخته باشه و بشینی بالاسرش غصه بخوری که وای کاش نمی‌سوخت می‌خوردیم در مورد اون مدل منحصر به فرد خوندن می‌شد گفت کاش نمی‌خوند راحت راه‌مون رو می‌رفتیم. گوشام رو علناً با دو دست گرفته بودم که از تباهی‌ش در امان باشم. یه آهنگ تموم شد و بعدی شروع شد. وای... حتی در اوج تباهی هم هیچ پیچش و فراز و فرودی نداشت. مثل مرداب بود. همون‌طور منحط و یکنواخت آهنگ بعدی رو خوند.
خیلی سال پیش از یه منبع موثق شنیده بودم که افتخاری یه دختر بیمار داره و هر هفته باید پول زیادی برای درمان مشکل دخترش خرج کنه. منبع عقیده داشت دلیل خز شدن و دامبولی خوندن افتخاری اضطرار اه. می‌خواد مطمئن باشه که درآمدش از سر فروش کاست‌هاش قطعی و مستمر اه. من نظری در این مورد ندارم. از این خبر هم مطمئن نیستم. شاید اصلاً شایعه ست. ولی حتی اگر دامبولی نپسندم باز می‌تونم تشخیص بدم کدوم دامبولی خوب اه، کدوم بد اه، کدوم افتضاح. مسئله این اه که افتخاری شاگرد خوبی برای کله‌گنده‌ها بوده و اون طور که شنیدیم "صدا"ی خوندن داره پس می‌تونه مسخره‌ترین دامبولی رو خوب و تمیز اجرا کنه و به عنوان کسی که سال‌ها ست می‌خونه و تجربیاتی داره، یه نظارتی رو سنج و سقلمه‌ها انجام بده. شاید هم از بعد از این که به دلیل بغل کردن احمدی‌نژاد بقال محل به‌ش جنس نمی‌فروخت و نونوا به‌ش نون نمی‌داد چنان دلگیر شده که صدا رو از کف داده.
جدا از این که چقدر این طرد کردن ِ خودجوش مردمی! کار سخیف و ضربه‌زننده‌ای اه، از اون طرف مونده‌م تو کار مردمی که از بی‌سلیقگی و تنزل کیفی این‌قدر استقبال می‌کنن. مشکلی در خریدن کاست نیست، بالاخره افتخاری واسه خیلیا مهم و جالب اه و یه سری مشتری دائمی داره که کاست‌هاش رو می‌خرن، یکی‌ش پدر خود من. مشکل این جا ست که بارها گوش می‌دن و از تباهی لذت می‌برن. حال‌شون بد نمی‌شه، چون رادار "درک" رو فعال نکرده‌ن. همون اه که بعد از بار اول نمی‌ندازنش کنار بل‌که بارها اون کاست رو می‌ذارن تو ضبط باهاش فاز می‌گیرن و تازه تبلیغش هم می‌کنن. انحطاط مردم گوش دادن داره؟ دست زدن داره؟ کسی بدون هیچ میل و رغبتی داره پشت میکروفون ضجه‌ی پنهانی می‌زنه و عذاب می‌کشه و این طرف آقا داره پشت فرمون قر می‌ده.

Tuesday, November 5, 2013

شعبه‌ی دوی مستمری‌بگیران

امروز صبح امضا رو که از معاون شعبه گرفتم با صدای بلند گفتم بععععله، وکیل اید. یهو قطار مدعوین از در اومد تو. نفر جلویی اسفند دود می‌کرد و طبق دستورالعملی که به‌ش داده بودم دودا رو با دست هل می‌داد می‌کرد تو چشم پرسنل تأمین اجتماعی. پشت سرش خانوم صالحی که دو روز پیش طبقه‌ی پایین باهاش آشنا شده بودیم و آرایشگر مهاجر مقیم مرکز اه رو زمینه‌ی ارکستر سازهای زهی مطرب کوراوغلی و پسران که به دعوت خود ما تشریف‌فرما شده بودن دایره می‌زد و گیسا رو افشون کردی دل‌ام‌و پریشون کردی می‌خوند. مامان‌ام نیشش باز، کیفش‌و زده بود زیر بغل دم به دم حضار داده بود و داشت به سبک منحصر به فرد خودش دست می‌زد. گفتم بابا تو خودت صاب‌جشن ای، دست نزن آبروم رفت، دسِت‌و بنداز. من عادت کرده‌م همیشه چشم‌ام به دستای مامان‌ام باشه ببینم کی در حال آبروریزی اه هی به‌ش بگم بنداز. چند تا زن کِل کشیدن و نقل ریختن رو سرم و باعث شدن معضل مگس‌پرون‌ام در کسری از ثانیه حل بشه. خانومایی که بیرون تو صف امضا وایساده بودن می‌اومدن جلو تبریک بگن وَ ضمن برداشتن شیرینی از تو جعبه به سر و روم دست می‌کشیدن و طلب خیر در امور پیش روی خود داشتند. من هم هر بار نگاهی به خانوم سیستانی بلوچستانی بداخلاق می‌نداختم که یعنی معصوم جون کار اینا رو را می‌ندازیا. آقایون تو صف چون امکان دست کشیدن نبود از دور بوس می‌فرستادن و می‌گفتن ایول داری حاج خانوم. ما شاهد بودیم چقدر تو این راپله‌ها دوییدی. حتی چند بار اون قدر تند دوییدی که شالت از سرت افتاد ولی وقعی ننهادی و مثل خر می‌دوییدی. به تو می‌گن شیرزن.
یهو معاون شعبه خانوم سیستانی بلوچستانی که استقبال عمومی رو دیده بود دست‌ام‌و با خشونت گرفت گفت این معلوم اه زن زندگی اه. عروس خودم اه، همه بیرون.

Thursday, October 31, 2013

شهید ماستری فراهانی؟

باز داشتیم از طرف دانشگاه، خیابون فخر رازی رو می‌اومدیم پایین. شاید چارمین بار بود. مسئله کیفیت بود، چگونگی. از اون روزها بود که آسمون رو ابرهای وسیع و تیره می‌پوشونه ولی روی زمین روز اه و روشن اه، روشنی آسفالت. نور خورشید نه مستقیم بل‌که مواج می‌تابید، بوی بارون می‌اومد و پیاده‌روهای باریک فخر رازی خیس شده بود. خلوت و خیس بود مثل روزهایی که خیلی ازش گذشته. درختاش ثابت بودن. من یا ما خیابون رو روی پا نمی‌رفتیم، در فاصله‌ی معقولی ازش معلق بودیم و نسبت به‌ش حالت افقی داشتیم. روی سطحی بی‌شکل از هوا لیز می‌خوردیم.
برای چندمین بار رسیدیم سر اون کوچه. کوچه در طول زمان ِ واقعی انگار حذف شده بود. تابه‌حال کوچه‌ای از محله‌تون حذف شده؟ اون قدر تغییرش دادن و هی خراب کردن و ساختن که دیگه اون کوچه‌ی بچگی‌ها نبود و حتی اسمش رو از یاد بردم. یه قنادی بود کنار دبستان‌مون "متقین"، که سر فخر رازی وَ درش درست تو نبش خیابون بود. این طرف تو خیابون جمهوری قنادیه باز شده بود با درهای شیشه‌ای، شیشه‌های قشنگ قهوه‌ای‌رنگ که وقتی از توش به بیرون نگاه می‌کردی همه چی رو زرد می‌دیدی. ازش یه دونه قیفی ِ خامه‌ای می‌خریدیم، بر می‌گشتیم تو فخر رازی و تو راه خونه می‌خوردیم. با مواد پایه‌ی شیرینی ناپلئونی یه قیف حلزونی‌شکل فوق‌العاده می‌ساختن و توش رو با خامه‌ی شیرینی پر می‌کردن. الآن فقط یه جا دیده‌م از اونا داره. بعد از چند سال حذف شد. اول بابای فریال سبزواری خریدش و تو شیرینی‌فروشی رو پر کرد از چرخ خیاطی. بعد هم مغازه‌هه تغییر کاربری داد و شد صوتی تصویری. یه زمانی هم یه صوتی تصویری با اسم اقبالی اون جاها کنارش بود که همه می‌گفتن صاحب‌اِش داداش داریوش اقبالی اه. یه پسری بود که خودش‌و شبیه داریوش کرده بود و بعداًنا تو یکی از پاساژای شانزه‌لیزه مانتوفروشی زد، وقتی که دیگه وسط سرش از مو خالی شده بود. ژن داریوش ولی جوری اه که موهاش نمی‌ریزه. ملت نمی‌بینن ژنا متفاوت اند؟
گاهی هم از در دبستان که بیرون می‌اومدیم دیگه نمی‌پیچیدیم به سمت فخر رازی، کنار جمهوری می‌رفتیم و بعد می‌پیچیدیم تو فروردین. یه شوهر ِ دخترخاله دارم که به نظرش من زیاد از فعل پیچیدن استفاده می‌کنم برای همین همیشه از من آدرس می‌پرسید تا بخنده.
خب از طرف فروردین، این طوری کوچه‌هه با کیفیت متفاوتی ظاهر می‌شد. هر دو سرش خوب بود. از طرف فروردین ساختمونی پیدا می‌شد با سنگ‌های موزاییک‌شکل نارنجی و کهنه با خال‌خالای قهوه‌ای، که در ورودی‌ش توی یه تورفتگی هنرمندانه قرار داشت. روبه‌روش اون آقا دیوونه‌هه... که با یه سه‌طبقه‌ی قدیمی ِ سرهمی تنها مونده بود و ما رو که می‌دید تعظیم می‌کرد. یه بار اومد تعظیم کنه نون‌اِش سُر خورد افتاد. در خونه‌ش همیشه باز بود و ما سرسرای قشنگ و راه‌پله‌ی موکت‌شده‌ش رو می‌دیدیم تا روزی که مُرد و خونه رو خراب کردن. روبه‌روی اینا اون طرف خیابون، بقالی اون بقاله بود که چشم پسرش چپ بود. پسره خیلی مهربون و خوش‌برخورد به ما دخترا می‌گفت مادموازل چی می‌خواستین؟ الآن پدره خیلی پیر و پسره همون‌طور مهربون و خوش‌برخورد دیگه میانسال شده و هنوز موقع سلام احوال‌پرسی اشتباهی به چشم چپ‌اِش خیره می‌شم.
داشتیم لیز می‌خوردیم به سمت پایین که دوباره رسیدیم به اون دیوارای آجری، زیر بارون. گفتم حالا که بازی کردن‌مون تموم شد بریم تو کوچه دوباره.
دختری که قبلاً همیشه بچه بود و تو مسیر کوتاه‌مون زودتر از ما می‌رسید دم خونه‌شون مقنعه‌ی سفیدش‌و می‌نداخت و موهای بلند مشکی‌ش پیدا می‌شد و بر می‌گشت دست تکون می‌داد، حالا یهو بزرگ شده بود. موهای بلندش‌و دم اسبی بسته بود. شلوار راحتی خاکستری پاش کرده بود و لباس سفید آستین‌کوتا. ما رفتیم توی خونه.
یه طرف چند تا دختر نوجوون لباس خلبانی‌رنگ پوشیده بودن و داشتن تمرین می‌کردن، این جوری که هی از یه سرسره‌ی کوتاه پلاستیکی می‌غلتیدن پایین. یکی‌شون بلند شد و رو به من، شاکی بود از شورت‌های خلبانی‌رنگی که مجبورشون کرده بودن روی شلوار بپوشن. می‌گفت ببین، اینا بند نمی‌شن و لبه‌هاش هم کش داره. سیگنالی به سمت‌شون فرستادم که در آرید بابا، چه کاری اه؟
جایی در مسیر ولی بالاتر، یه عده جمع بودن و دور تا دور اتاق بزرگی با کف چوبی رو صندلی نشسته بودن. پنجره‌های اتاق زیاد بود. پنجره‌ها سه ضلع اتاق رو گرفته بودن و از پشت شیشه‌ها نور و درختا پیدا بودن. دختر مومشکی لبخند داشت و با یه زبون درونی ولی ناشناخته حرف می‌زد. لطف زیادی ازش ساطع می‌شد و همه تو قلب‌شون محبت زیادی براش داشتن. رفت نشست توی اتاقکی که ساخته بود تا باهاش بره فضا. همه با زبان درونی تشویق و تحسین‌اِش کردیم. وسط اتاق توی موشک‌اِش جاگیر شده بود و دیگه معلوم بود وقت خداحافظی اه.

Friday, October 18, 2013

حسین / یک

اون موقعا اواخر دهه‌ی شصت تا نمی‌دونم کی، گویا رسمی بوده که اگر پسر جوانی می‌میره براش ماشین عروس درست کنند. در آگهی فوت چنین کسی درج می‌شد جوان ناکام. این لقب دقیقاً یعنی جوانی که به سن ازدواج رسیده بوده ولی پیش از ازدواج مرده و فرصت نکرده کامی از زنی بگیره. برای دخترها می‌نوشتند گل پرپرشده، نازگل از کف رفته‌مان. الآن و با توجه به سطح پیشرفت مکالمات اجتماعی لابد می‌نویسند داف حروم‌شده، دیر اومدی پرستوی مهاجر پرید، یا ممکن اه با این مواجه بشید؛ موقعیت اوکازیون شما از دست رفت. پدر مهندس، مادر دکتر، کانون خانوادگی گرم، یکی یه‌دونه، دانشجوی برق دانشگاه زابل، چشم‌عسلی، محجوب، شیشه یه‌تیکه.
پسرعموم که بعدها مشخص شد احتمالاً تنها فرد قابل تحمل در خونواده‌ی عموم بوده برای کمک به پسرای همسایه رفته بود که برای در آوُردن توپ‌شون رفته بودن تو چاه حیاط و دیگه به صدا زدن‌های مادرشون جواب نداده بودن و مادره بر سرزنان دوییده بود تو کوچه. حسین با اون دو تا (رضا و ممدحسین) دچار گازگرفتگی شد و مرد. به قول زن‌عموم: برای کمک کردن پر کشید... چون بعدها که غم از تازگی افتاد زن‌عمو و دخترعموم بارها تعریف کردن که ما پایین راپله جلوی آشپزخونه رو پله‌ها نشسته بودیم حرف می‌زدیم و حسین داشت مثل همیشه‌ش تو اتاق مخصوصش روی پشت‌بوم برای کنکور درس می‌خوند. ما ندیدیم حسین از پله‌ها بیاد پایین، بره تو حیاط و اصلاً از خونه بره بیرون. اگر این کار رو کرده بود باید درست از بین ما دو تا رد می‌شد. از همون بالا غوغای زن همسایه رو شنیده و پر کشیده و رفته.
برای پسرعموی من هم همون کارو کردن، ماشین عروس درست کردن. یادم که افتاد به خودم گفتم ببین اون موقعا چه هزینه‌ها کم بودن. بعید می‌دونم حالا با این هزینه‌های بالا کسی همچین کاری بکنه. امروزه روز خرید قبر هم کمرشکن اه و با ادامه‌ی این روند به زودی مردم به دفن کردن عزیزان‌شون در باغچه‌ی منزل روی می‌آرن.
سه تا کادیلاک قدیمی کرایه‌ای به رنگ آبی روشن با خط فلزی مشکی، مثل ماشین عروس با کلی دسته‌گل و روبان تزیین شده بودند. ماشینا با زاویه‌ی چل و پنج درجه تو سایه‌ی دیواری آجری پارک بودند و راننده‌هاش اومده بودن این ور، تو مسجد. ما بچه‌ها تو حیاط آفتاب‌گیر و ایوان‌های مسجد ِ در حال ساخت پرسه می‌زدیم. دیوارهای مسجد آجرهای قرمزرنگی بود که با ملاط سفید بندکشی شده بود و هنوز روش رو گچ نکشیده بودن. طاق ورودی ِ نیمه‌کاره‌ش فقط یک فولاد زنگ‌خورده‌ی خم‌شده بود و حیاطش رو موزاییک‌های خاکستری مربع‌شکل پوشونده بود. تا جایی که یادم اه جایی بود اون ور شاه عبدالعظیم، مثل همه‌ی حومه‌ها خلوت و بیابانی‌شکل؛ جایی که خیابون‌ها پهن اند و خونه‌ها با فاصله‌ی زیادی از هم ساخته شده‌ند، فقط یک بقالی یک گوشه دیده می‌شه، و میدون کوچیکی با چمن‌های روشن و درخت‌های شبهِ پلاستیکی اون وسط ساخته شده.
مسجد دوطبقه و فوق‌العاده بزرگ بود. من و دو تا از دخترعموهام که هم‌سن و سال بودیم میله‌های آهنی و داغ ایوون طبقه‌ی دوم رو گرفته بودیم و هی خودمون‌و تکون می‌دادیم. هیچ کدوم هنوز اون قدر بزرگ نبودیم که برای حسین گریه کنیم. از سر گریه‌ی دیگران غمگین بودیم ولی بیش‌تر راجع به‌ش حرف می‌زدیم و به‌ش فکر می‌کردیم. به نجمه گفتم یادت اه اون شب خونه‌تون، اومدیم بریم تو زیرزمین تنهایی حرف بزنیم یه مارمولک بزرگ دیدیم جیغ کشیدیم حسین اومد مارمولکه رو با دمپایی کشت؟ طبعاً یادش بود و قصدم از سؤال فقط یاد کردن بود.
مرگ پسرعموم در هژده سالگی موج عظیمی از غم در فامیل راه انداخت. همه حیرون و داغون بودند. غیر از مادرش اون یکی زن‌عموم هم از گریه هلاک شد جوری که انگار پسر خودش رو از دست داده. پسر خودش امیرمحسن هنوز به دنیا نیومده بود. عموم دوباره تا مدتی سیگار می‌کشید و خیلی عینی و فیزیکی شکسته و پیر شد و زن‌عموم تا وقتی می‌دیدم‌اِش دیگه زیاد حرف نمی‌زد. بدون احتساب مرگ بی‌سر و صدای مادربزرگ‌ام در شش سالگی‌م، مرگ حسین اولین مواجهه‌ی واقعی من با مرگ کسی از نزدیکان بود و تمام جزییات‌اِش رو به یاد دارم.
یادم اه غروب بود و ما نشسته بودیم تو هال شوی ترانه نگاه می‌کردیم و رسیده بود به آهنگ من از راه اومدم معین. من عاشق لباس رقصنده‌های اون کلیپ بودم. تلفن زنگ زد و برادرم بر داشت. پسرعمو کوچیکه‌م با گریه گفته بود بگین عمو رضا بیاد، تو پای حسین میخ رفته، حالش بد اه و می‌خوایم ببریم‌اِش بیمارستان. عموم اینا ماشین نداشتن و چنین تماس‌هایی هر از گاهی می‌گرفتن. برادرم گوشی رو گذاشت و من از راه اومدم برای همیشه چسبید به روز مرگ حسین. قندعلی حرفای مصطفی رو تعریف کرد و پشت‌بندش گفت مطمئن ام یکی مرده چون اتفاقاً من دیشب خواب دیدم داریم با ماشین تو یه جاده می‌ریم و برف خیلی سنگینی اومده. اگر تو یه فصلی خواب فصل دیگه‌ای رو ببینی این خیلی بد اه، و اون موقع وسط شهریورماه بود.
بابام پایین تو پارکینگ طبق معمول مشغول رتق و فتق امورات تایتانیک و ور رفتن به ماشین‌مون بود. داداش‌ام لباس پوشید دویید پایین و پنج دقیقه بعد ما رفتن‌شون رو از بالا نگاه کردیم. دو ساعت بعد بابام گریون و خسته بر گشت و همون شب ما رو برد اون جا.
شاید تا امروز هرگز در عمرم چنان زاری دسته‌جمعی شدید و عمیقی از نزدیک ندیده باشم. تا چند ساعت جیغ و فریاد بود، بعد یک ساعتی سکوت و ناله‌های بریده بریده‌ی وحشتناک و بعد از اون هر کس یه طرف سر می‌کوبید به دیوار. درست مثل فلزی که می‌خوان مقاوم بشه و آهنگر می‌کوبت‌اِش، اون قدر اعضای عقل‌رس خانواده‌ی عموم سرشون‌و به دیوار کوبوندن که دیگه معلوم بود بی‌حس شده‌ن و هیچ چی به‌شون کارگر نیست و نخواهد بود. واقعاً هم تا امروز هیچ چیز کارگر نبوده.
نمی‌دونم دو شبانه‌روز اون جا موندیم یا حتی بیش‌تر. تصاویر پراکنده‌ای دارم مبنی بر این که حتی همون جا رفتیم حموم و ازشون لباس گرفتیم پوشیدیم. به خاطرات‌ام که رجوع می‌کنم انگار یک هفته رو در همون وضعیت گذرونده‌م. کسی فکر بلند شدن و رفتن نبود. چیزی خورده نمی‌شد. مردها طبقه‌ی بالا و زن‌ها پایین. شده بودیم عین قومی که از خطر گزند چیزی یا کسی توی غار جمع شده‌ن و از ترس بیرون نمی‌آن، آذوقه تموم شده و همه با بی‌تفاوتی آشکار نسبت به دنیای بیرون، اون داخل در حصر و حبس اند. تو اتاق اصلی خونه‌شون همه دور هم نشسته بودند و برای ما بچه‌ها تلویزیون کوچیک سیاه و سفیدشون یک‌سره روشن بود. فکر کنم شب دوم بود که دیگه از زور خستگی ساکت بودند. ناله‌های پشت سرمون قطع شده بود و فقط صدای خفیف تلویزیون می‌اومد؛ جنجگویان کوهستان شروع شد و من آروم به نجمه که کنارم دراز کشیده بود گفتم لیان‌شانپو شروع شد.

Sunday, October 13, 2013

خانواده‌ی دکتر ارنست

پدر و مادرم آبی و بزرگ و لیز و براق وَ شبیه نهنگ‌های سنگینی بودند که در ساحل گیر می‌کنند و می‌میرند، و برادرم دلفین جوانی بود. خودم رو نمی‌دیدم ولی دو تا دست داشتم و راحت و ماهی‌وار در آب از این سو به آن سو می‌رفتم. آسمون نارنجی بود و رنگش رو به آب هم داده بود. ما از جانب ِ جایی روبه‌روی خودمون احساس خطر کردیم و تصمیم گرفتیم فرار کنیم. من رفتم سراغ نهنگ آبی و روش دست کشیدم. می‌دونستم نمی‌تونه باهامون بیاد و فرار کنه. به چشماش نگاه کردم و عزم رفتن کردم.
با برادرم پریدیم توی قایق لعابی سفیدی به شکل سینی ِ فِر با پاروهای چوبی زیبایی که قاشق‌های ادویه بودند و کاسه‌ی گودشون رو دو تا پرانتز، بسته بودند. این قاشق‌های زیبای طرح چوب با سری به شکل لوزی ِ بی‌زاویه و منحنی (ملقب به چشم خدا) در بازار موجود می‌باشند، مناسب فرار دلفین‌ها از دست آدم‌ها.
ما زیر آسمان نارنجی خسته و بی‌هدف کفِ سینی فر ولو شده بودیم که ناگهان دیدیم که به ساحلی رسیده‌ایم. در بدو ورود به بندرگاه یک دختر آفتاب‌سوخته و لاغر شبیه تارزان ما رو دید و در آب نارنجی شیرجه زد و پشت‌بندش برادرم که شکل انسانی گرفته بود از قایق شیرجه زد تو آب و اولین جمله رو گفت: "این زن من باشه". تو دل‌ام گفتم خب باشه. دو تایی دست هم رو گرفته بودند و از آب پریدند توی ساحل.
گدار ساحل، کویری از سنگ‌های ریز و اُخرایی‌رنگ بود که مثل کنجدهای کاراملی به هم چسبیده بودند. من یک تیکه‌ش رو کندم و بدو بدو رفتم توی ساحل شنی و با دست گودال کندم. نمی‌دونستم قرار اه چی کار کنم. اول فکر کردم قرار اه با کنجدها آتش اختراع کنم ولی بعد گودال پر از آب شد. کنجدها رو در آب حل کردم و بعد منتظرانه به دریا که دورتر بود نگاه کردیم. چند کشتی در آب لنگر انداخته بودند و آب سفید و کف‌آلود بود. ناگهان جایی کنار کشتی‌ها چیزی زیر آب منفجر شد. ستون دود بیرون زد و مثل برج بالا رفت. رو کردم به برادرم گفتم فهمیدی این چی بود؟ گفت گوگرد بود. ستون دود سریع محو شد و با وجود اون انفجار هیچ اتفاقی نیفتاده بود. مرغ دریایی، کشتی‌ها، خورشید ِ زرد و آسمان ِ تمیز و آبی از پشت دودها نمایان شدند. به خودم گفتم "چه خوب، بعد از انفجار هم اصلاً معلوم نیست انفجاری بوده" و تصمیم گرفتم از کنجدهای کاراملی با خودمون ببریم.
وقت رفتن بود و سر و صدای زیادی از شهر ساحلی به گوش می‌رسید. تند تند تکه‌های بزرگی از گوگرد رو می‌کندم تا برای منفجر کردن مزاحمانی که ما رو ترسونده بودند استفاده کنیم. همراه با تکه‌ها زرورق نقره‌ای زیرشون هم ور می‌اومد و کنده می‌شد. فکرم این بود که دورتر توقف کنیم و همون جا گوگردها رو در آب حل کنیم تا در فاصله‌ی دور انفجار رخ بده و ما خیال‌مون راحت بشه. تو قایق بودم که برادرم به دختر گفت بیا ولی اون بی‌صدا لبخند زد و نمی‌خواست بیاد. برادرم شیرجه زد توی آب و خودش رو رسوند به قایق. من فکر کردم دختره این بار می‌ترسه بپره و دور زدم که قایق از کنارش رد بشه ولی اون خم شد نشست و دست لاغر و برنزه‌ای‌ش رو کشید کف چوبی قایق، ولی نیومد.
ما راه افتادیم ولی بدون این که بفهمیم چطور، شب‌هنگام بود و با قایق رسیده بودیم توی پارکینگ. من کمی ناراحت بودم که گوگردهامون رو منفجر نکردیم. از راه‌پله صدای پا شنیدیم. من احساس کردم تنها م و از برادرم خبری نیست. توی قایق رو به دیوار ِ ناصاف حیاط نشستم و تا جایی که می‌شد به دیوار نزدیک شدم. فکر کردم چشمام رو ببندم تا کسی متوجه من نشه. آرزو می‌کردم کسی به من نزدیک نشه و چیزی نپرسه. صدای مهمان‌های همسایه رو از پشت سرم می‌شنیدم.

Wednesday, October 9, 2013

زندگی دیگران

"ما زندگی خود را داریم". من این رو پذیرفته‌م و به نظرم حقیقت فرساینده‌ای ست که حتی در صورت تمایل نمی‌تونم تغییرش بدم چون خواسته‌ی من در برابرش، چیزی ست که از پیش از موجود بودن نفی شده. ما زندگی خود را داریم چیزی ست که مثل همه باهاش بزرگ شده‌م و پایه‌ی باورهام شده. منظورم این نیست که ما نمی‌تونیم در زندگی خودمون تغییراتی بدیم، منظورم این هست که در این که "ما زندگی خود را داریم" تغییری ایجاد نمی‌شه. ما همیشه زندگی خود را داریم نه زندگی دیگران. نمی‌تونیم در مسیرمون به دو جا برسیم یا در یک لحظه در دو جا باشیم. ما می‌پذیریم که زندگی‌مون شامل پیشینه و مکان و رفتارهایی هست که در خانواده‌ی ما وجود داشته یا داره. حتی یک کودک یتیم یاد می‌گیره که در یتیمخانه‌ی خود، زندگی خودش رو داره و به نظر من این یک قفس ابدی ست هرچند بزرگ باشه. انسان نمی‌تونه هیچ زمان کاملاً راضی باشه ولی حقیقت رو (هر چه که باشه) به‌ناچار درک می‌کنه یا می‌پذیره پس به هر حال در قفسی هست که در خروجی نداره، لااقل نه تا زمانی که به عنوان یک انسان نابود بشه.
عکسی دیدم از یک مادر وَ دو دختر دوقلوی بیست و پنج‌ساله‌ش، که با لباس و آرایش مهمانی، پشت به دکور قشنگی کنار هم ایستاده بودند و لبخند و صمیمیت ثبت‌شده‌شون زیر نور گرم و زردی که در عکس پخش بود مثل تاریخ، سهمگین و غیر قابل تغییر بود. با دیدن عکس احساس کردم فرو ریخته شدم و دیگه نمی‌تونم خودم رو جمع کنم. اون لحظه غرق در حسرتی بودم که فهم‌اِش برام ناممکن بود و فقط می‌تونستم به‌ش خیره بشم. تمام اون پیشینه‌ای که پذیرفته بودم، فراموش کرده و به خیال خودم دور انداخته بودم با فشار به سمت‌ام می‌اومد و هل‌ام می‌داد ولی نمی‌شد جاخالی داد. وجودش برام مثل نون بیاتی بود که خورده نخورده می‌ندازی تو نون‌خشکا و دیگه آشغال به حساب می‌آد مگر این که ناچار بشی بر گردی و دوباره یه تیکه ازش بر داری.
به خودم گفتم تو چه می‌دونی؟ شاید این دروغ باشه. شاید یک پوسته‌ی زیبا ست که روی مصیبت کشیده شده. شاید این دو دختر خوشحال مثل تمام دخترانی باشند که جلوی تو باباجون باباجون می‌کنند ولی در اصل از پدراشون می‌ترسند یا نفرت دارند. دخترایی که حتی از مادرشون کتک خورده‌ن ولی باز می‌پرن بغلش می‌کنن. اون‌ها "تو" نیستند. لابد می‌خندند تا چیزی رو پنهان کنند. به عکس خیره شدم و دیدم که خنده‌ها زیباتر و واقعی‌تر از اون اند که تصنعی باشند. شاید عمیق نبودند ولی دروغ هم نبودند. در تلاشی دیگر به خودم گفتم مگه چند درصد مردم همچین زندگی‌ای دارند؟ چند درصد چشماشون مثل مروارید می‌درخشه و با خواهر و مادرشون رفته‌ن آرایشگاه موهاشون رو هم‌رنگ کرده‌ن و حالا با خوشی کنار هم ایستاده، عکس می‌گیرند؟ گیرم خوشحال باشند ولی بطالت‌مند اند! و البته این هم افاقه نکرد. خوشحالی چیزی نیست که جایگزین داشته باشه. هر نوع خوشحالی مربوط به همون نوع اه. نمی‌شه جای خالی نوعی از اون رو با نوع دیگه پر کرد. دیدم که من در برابر اون عکس و تاریخی که خلق کرده و تاریخی که اون رو خلق کرده محروم و محکوم ام. در برابرش مثل استالین بودم که با دادگاه و اعتراف‌گیری نمایشی می‌خواست به تفکر خودش و عملش حقانیت بده.
یک محروم بی‌اطلاع بودم، چون قضیه این بود که من هرگز نتونسته بودم اون نوع شادی رو بشناسم یا انتخابش کنم. به هر دلیل همواره از من دریغ شده بود، هیچ وقت نبود تا بگم می‌خوام یا نمی‌خوام و حالا این عکس، فقدان اون رو به من یادآوری می‌کرد. جای خالی‌ش رو می‌دیدم که نه هرگز با پول نه با عشق پر نمی‌شد. چیزی بود از دست‌رفته، بخشی از زندگی که از من گذشته بی اون که ازش چیزی به من برسه.
فرق هست بین نداشتن وَ داشتن ولی نخواستن. یک بار از کسی حال پدر و مادرش رو پرسیدم و اون گفت پدرم دو سال پیش فوت کرد. ناخودآگاه یک جمله از پرده‌ی دیافراگم‌ام واقع در زیر شش‌ها کنده شد و اومد بالا. داشتم می‌گفتم "خوش به حال‌اِت" که حواس‌ام جمع شد و جمله رو لای دندونام نگه داشتم. این چیزی که از نظر من خوش‌شانسی بود، برای اون می‌تونست وحشتناک باشه چون اون کسی بود که چیزی رو نداشت، از دست داده بود و این می‌تونست انتخاب اون نباشه. اون در مقابل واقعیت مرگ پدر با فقدان مواجه بود و من در مقابل تاریخ این عکس.
فقدان چیزی اه که در برابر مشاهده‌ی زندگی دیگران، (اگر عقل و هوش و واقع‌بینی رو نوعی سلاح در برابر خطر یا حمله‌ی حسّی بدونیم) همیشه من رو خلع سلاح می‌کنه. تبدیل به شیء بی‌خاصیتی می‌شم که اندازه‌ی رومیزی هم موقعیت رو درک نمی‌کنه. این جور مواقع احساس می‌کنم کسانی از جهان‌های دیگه به من حمله‌ور شده‌ن و با زبون ناشناخته‌ای با من حرف می‌زنن. در اون لحظه اون قدر لِه ام که می‌شه به‌م نخود لوبیا و سیب‌زمینی اضافه کرد و گوشت‌کوبیده‌ی مشتی‌ای به دست آورد.
می‌شم مثل زمانی که بچه بودیم و تلویزیون کودکان نابغه رو نشون می‌داد. معلوم نبود چی بود ولی اسم نبوغ روش می‌ذاشتن و تبدیل می‌شد به چیز ظاهراً خوب و خوشایندی که "عموم" تصور می‌کنند باید ازش درس بگیری یا به دارنده‌ش غبطه بخوری تا رسیدن به چیزی که اون به‌ش رسیده یا قرار گرفتن در مسیر تبدیل شدن به کسی که اون هست هدف زندگی‌ت بشه و بری تا به‌ش برسی. هر طرف می‌چرخی یادگیری سریع و شاد بودن، هدف تصور می‌شه. از این مخمصه‌ها می‌خوای فرار کنی ولی نمی‌شه. می‌خوای فحش بدی ولی دلیل و محلی برای فحش نیست. می‌خوای معجزه‌ای رخ بده و "حقیقت امر" آشکار بشه ولی نمی‌شه. تو محروم از نبوغ حفظ کردن قرآن در پنج سالگی یا گفتن یک جمله به بیست زبان مختلف، به دیدن واداشته می‌شی تا در سکوت خودت رو با اون "پدیده"، با "حفظ کردن سریع"، "شاد بودن" و یا "تا خرتناق به سر و وضع خود رسیدن" مقایسه کنی.
ولی ما خودبه‌خود از مقایسه شدن فرار می‌کنیم. من هم دوست دارم تا حد امکان از زندگی دیگران فرار کنم. از آلبوم‌های عکس، از استخرهای خانگی، مهمانی‌های طرب‌انگیز و هر اون چه می‌خواد به یادم بیاره که: تو از بعضی چیزها به اندازه‌ی دیگران نداشتی. هر چه بود تقسیم شد و ازش به تو چیزی نماسید.
می‌دونم که این به تمامی درست نیست و خواستن هم جایی در گذشته "وجود" داره؛ "می‌شد خواست". ولی این خواستن با "بودن" فرق می‌کنه. اگر چیزی در لحظه برای شما بوده باشه شما اون رو بدون فکر یا تقلا در اختیار می‌گیرید ولی اگر نباشه احتیاج هست که دنبالش بدوید و اگر با دنبال دویدن میونه‌ای نداشته باشید اون چیز تبدیل می‌شه به آن ِ دیگران. چیزی که مال شما نیست و مال شما نمی‌شه و حالا دیگه علاقه‌ای هم ندارید که مال شما بشه. تاریخی ست که گذشته، برگ تقویمی که کنده شده و حالا نوعی حسرت قاب‌شده ست که به دیوار نصب شده. می‌تونید تماشاش کنید یا ازش بگذرید.

Sunday, September 29, 2013

رفاه حال عموم هم‌میهنان صلوات

گوینده‌ی اخبار: در بیمارستان‌های دولتی و چه بسا غیر دولتی هنوز ظهر کربلا شام غریبان نشده، پیکرها همه بی‌سر، خیمه‌ها در آتش می‌سوزند... یا زینب، پرستار کربلا... بدو بیا.

روز پنج‌شنبه صبح زود راه افتادیم به سمت بیمارستان دولتی ِ طرف بیمه‌مون. باید صبح زود برید تا بتونید وقت بگیرید. برای بعضی دکترا که سرشون خلوت‌تر باشه بعد از سری اول هم شماره صادر می‌شه ولی گویا سری دوم رسمیت نداره و کلاً برای تنبلا و استثناها ست و آدم معمولیا همون برای سری اول خیز بر می‌دارن. برای سری اول از پنج و شیش صبح باید حاضر باشی دفترچه بذاری. تقریباً همه دفترچه‌ها رو می‌ذارن و می‌رن خونه دوباره می‌خوابن تا دوباره بلند شن صبحونه بخورن و ساعت هفت بر گردن. ساعت هفت با خوندن اسامی شروع به شماره دادن می‌کنند. من همیشه به اسامی گوش می‌دم و یه گوشه وا می‌ستم جیس‌جیس به اسم مردم می‌خندم. اگر زیاد به بیمارستان رفته باشید می‌فهمید که هر روزش یک تم مشخص داره. یه روز تِم‌اِش بچه‌های قرمزپوش اه، یه روز همه دهن‌شون بوی سیر می‌ده، یه روز همه با عصا تردد می‌کنند، یه روز مامانا فقط مامانای عصبانی اند و غیرو. اسم‌ها هم همین طور؛ یک سرگرمی ثابت اه با تم‌های متفاوت. غریب‌ترین اسامی رو در بیمارستان می‌شنوید. گاهی بعضی اسم‌ها حکایت از یک تاریخ نود ساله دارند و وقتی خونده می‌شن زنان و مردانی که مثل کمان خم شده‌ن از جاشون بلند می‌شن به سمت باجه می‌رن. طوطی، نازدونه، شاه نقی، صورت‌علی، شاکلید، امام رضا، کلید هر قفل و غیرو. تم این پست من نیز "و غیرو" می‌باشد.
بعد از مراسم اسم‌برون دوباره تعدادی شماره برای بیماران تازه‌رسیده صادر می‌شه. اگر عقب‌مونده باشی و یه‌دفعه‌ای بذاری ساعت هفت بری تنها در صورتی که لیست دکترا پر نشده باشه به‌ت وقت می‌دن. اگر وقتا پر باشه و شماره‌دِهِ مزبور اون پشت شیشه دلش بسوزه و راه داشته باشه، اصرار کنی به‌ت شماره می‌ده و اگر ببینه داری می‌خندی تأکید می‌کنه که هر کسی مثل اون این کارو نمی‌کنه و اون هم دیگه داره لطف می‌کنه. اگر دلش بسوزه ولی کاری از دستش نیاد و از غرغرای دکتره هم بترسه و بیمار اصرار زیادی بکنه که توروخدا شماره بده، بیمار رو می‌فرستن پیش دکتر اول از دکتر اجازه بگیره. من یه بار پیش دکتر گوش و حلق و بینی بودم و یه آقای حدوداً پنجاه ساله در زد اومد تو و با حالتی نزدیک به التماس چشماش رو ریز و کشیده کرده بود و از دکتر خواست که اجازه بده وَ تو دفترچه‌ش بنویسه که اون پشتِ دخلیا به‌ش شماره بدن. دکتر گفت امروز خیلی سرش شلوغ شده و نمی‌تونه. باز مرد التماس درخواست کرد گفت راهش دور اه ولی دکتر با گفتن شما مثل این که متوجه نیستی پدر من، او را از خود راند. خیلی دل‌ام سوخت و به مَرده گفتم برید بگید واسه دکتر داخلی به‌تون شماره بده، اون سرش همیشه خلوت اه. این هم عین همون اه بابا، چیزی حالی‌ش نیست ولی مرد مطلقاً به من بی‌توجهی کرد و قوزکرده و پاکشان رفت بیرون.
این اه که ما همیشه صبح زود بیمارستان ایم. پنج‌شنبه بود و ما که رسیدیم یکراست رفتیم طبقه‌ی پایین جلوی در آزمایشگاه نشستیم تا باز کنه جواب رو بگیریم. هنوز غیر از یکی دو تا خانوم با بچه‌هاشون، کسی نیومده بود. یکی از خانوما مانتوی کرم‌رنگ تن‌اِش بود و با لهجه‌ی شیرازی صحبت می‌کرد. به نظر از این آدمای مثبت و مهربون بود و داشت به یه دختربچه‌ی خجالتی و خوشرو می‌گفت من همیشه صبح زود بلند می‌شم می‌رم پیاده‌روی و ورزش بعد می‌آم صبحونه می‌خورم و یک کم دوباره می‌خوابم. دوباره بلند می‌شم یه چیزی واسه خودم درست می‌کنم چون شوهرم مرحوم شده و... پشت هم حرف می‌زد و مثل یک خطیب ماهر (در حد اوباما) هم‌زمان به همه‌مون نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد تا در حکایتش شریک بشیم برای همین سن زیادش اون‌قدرا زیاد به نظر نمی‌رسید. یه کتونی بزرگ ورزشی پاش بود و خم شده بود دستاش‌و تکیه داده بود رو پاش.
ادامه داد که دخترام تهران نیستن. همین دیروز ده کیلو سبزی خریدم، پاک کردم، شستم، خرد کردم، سرخ کردم، بسته‌بندی کردم که براشون بفرستم. بی‌کار ام دیگه.
مامان‌ام با لبخند و دهن باز محو خانومه شده بود. بعد خانومه دختربچه رو ول کرد اومد عقب تکیه داد، برگشت طرف ما که ردیف پشتی‌ش نشسته بودیم. کاملاً همه رو تو مشت گرفته بود. دستش‌و انداخت رو صندلی گفت شما واس چی‌شی اومدین؟ گفتم اومدیم جواب آزمایش خون‌مون رو بگیریم! سرش‌و مثل متصدیان امور تکون داد که یعنی باشه می‌گیرید. بعد به ساعتِ رو دیوار نگا کرد گفت این ساعته خراب اه ها، گول نخورین. مادر دختربچه‌هه گفت می‌گم چرا نمی‌ره جلو. نگاه کردم به دختربچه که روسری‌ش‌و محکم بسته بود وَ لبخند زدم. خانوم شیرازیه از ما پرسید روزه اید؟ هفته‌ی آخر ماه رمضون بود. ما گفتیم نه. بعد به عنوان متصدی امور از بقیه هم پرسید. هی به اون چند نفر نگاه می‌نداخت و واسه این که بامزه هم باشه تند تند می‌پرسید شما روزه ای؟ شما روزه ای؟ شما روزه ای؟
مادر دختربچه دستش‌و برد بالا گفت: چرا، ما روزه ایم. بعد اشاره کرد به دخترش که واقعاً به زور هفت و سال و نیم به‌ش می‌خورد. گفت این هم همه روزه‌هاش‌و گرفته. با این که روزها طولانی اه ولی به‌ش گفته‌م باید همه رو بگیری چون ثواب داره. با یه آرامش و لبخند و متانت دهن صاف‌کنی حرف می‌زد تا زشتی ِ "زور" رو مخفی کنه. گفت چند بار طاقت نیاورد گفت مامان گشنه‌م اه ولی دیگه دارم می‌میرم از تشنگی، گفتم عب نداره، بمیری ولی باید صبر کنی تا اذون.
بارها با این جور آدما وارد بحث شده‌م که بابا خود تو رو هم اسلام مجبور به روزه گرفتن نمی‌کنه. عُلماش که صاحبش اند گفته‌ند هر کی خودش تشخیص می‌ده که می‌تونه روزه بگیره یا نه. حتی الزام نکرده‌ند که حتماً دکتر به‌ت بگه نمی‌تونی، یه تشخیص شخصی اه. ولی واقعاً این بار حال نداشتم با این ابرو تتوکرده‌ی مقنعه‌قهوه‌ای بحث کنم و در بهترین حالت جواب همیشگی رو بشنوم؛ "خانوم می‌شه بگید به شما چه؟ بچه‌ی خودم اه."
عوضش دقیق شدم تو صورت دختربچه که لاینقطع و از سر خجالت لبخند می‌زد. دیدم یکی از چشماش کم‌تر از اون یکی باز اه و سریع فهمیدم واسه همین بچه رو آورده دکتر.
خانوم شیرازی اشاره کرد به یه اتاقک که با پارتیشن ساخته بودن و کنار صندلیای انتظار بود. گفت اینا پنج‌شنبه‌ها همه‌شون می‌رن ای تو زیارت عاشورا می‌خونن. ماها م می‌تونیم بریم. گفتم وا مگه می‌شه؟ این جا که حرم مرم نیست. لابد وقتی شما دیدی یه مناسبتی چیزی بوده. گفت من تا حالا پنج‌شنبه‌ها چند بار این جا بوده‌م، ای طور بود. همه پنج‌شنبه‌ها می‌خونن. همین که این‌و گفت و سر چرخوندیم دو تا مرد رو دیدیم که با انداختن لباس دکمه‌دار روی شلوار پارچه‌ای طوسی حضور خودشون رو اعلام کرده بودند. یکی‌شون یه دستگاه ضبط و پخش بنددار رو دوش انداخته بود و اون یکی هم میکروفون و بند و بساط دستش بود. نظافتچی بیمارستانه در حال مالیدن تی به گوشه‌های دیوار باهاشون سلام‌علیک کرد و رد شد و اونا م با خنده‌های عجیب و بی‌دلیل‌شون جلوی اتاقک یه لنگه پا وایسادن.
پشت سرشون اون دور بخش سونوگرافی هنوز در تاریکی غوطه‌ور بود.
خانوم شیرازی که نیم‌رخش به ما بود همون جوری یه‌وری نگام کرد ابروش‌و واسه‌م انداخت بالا گفت دیدی؟ اومدن. پنج شیش دقیقه‌ای گذشت و یه دختر چادری لاغر از دور نمایان شد. به مردا سلام کرد، از جلومون رد شد و کلید انداخت تو در آزمایشگاه. خانوم شیرازی از همه آمار گرفت که آیا دفترچه‌هاشون‌و گذاشته‌ن تو نوبت یا نه. یه پسری طبیعتاً خواب‌آلو از راه رسید و هنوز پلاک آزمایشگاه رو ندیده خانومه دستش‌و تو هوا دراز کرد با اشاره به‌ش گفت دفترچه‌ت‌و بیار بذار این جا تو نوبت خودت هم بگیر بشین. چند دیقه گذشت پسره دستور متصدی رو هضم کنه و انجام بده. بعداً هم هر کی اومد خانومه با دراز کردن دست به‌ش یاد داد چی کار کنه. در عرض چند دقیقه شلوغ شد و صندلیا پر شدن. یه پیرمرد هم نشست پشت من و فین فین رو آغازید. من هر وقت کسی اطراف‌ام باشه و بدون ماسک یا گرفتن دستمال فین فین کنه، جلو دماغ دهن‌ام‌و می‌گیرم که از انزجار نمیرم و میکروب‌هایی که تو هوا پخش اند یه وقت به من نخورن برن تو حلق‌ام. صدای دماغ بالا کشیدن به تنهایی هم به نظرم مسموم می‌آد و احتیاج به تصویر ندارم تا میکروبا رو باور کنم.
بالاخره دختر چادریه در آزمایشگاه‌و باز کرد اومد بیرون. مانتوی سفیدش‌و پوشیده بود. مقنعه‌ش درست بود! و خدا شاهد اه هیچ مویی پیدا نبود ولی باز هم سر مقنعه رو مثل آیین دست کشیدن به لبه‌ی کلاه لمس کرد و رفت طرف برادرا. با کلیدش در اتاقکه رو باز کرد رفتن تو. دو دیقه بعد صدای سوت کشیدن دستگاه پخش اومد و یکی از بدترین صداهای بشری روی زمین با بدترین لحن ممکن شروع کرد به ناله کردن توی بلندگو. خانوم شیرازی دستاش‌و گذاشت رو زانوش بلند شد رو به ما گفت بریم زیارت عاشورا بخونیم. مامان‌ام مثل این که طنابش به اون وصل باشه پشت خانومه بلند شد. گفتم وا تو کجا می‌ری؟ تو مگه زیارت عاشورا بلد ای بخونی؟ گفت بریم اون تو بشینیم حالا. همیشه همین اه، آماده برای همراهی همه به جز من. مقنعه‌قهوه‌ای هم پا شد با دخترش رفت تو. پشت در اتاقکه پر شد از کفش‌های کنده و خالی با دهان باز. پرستارای دیگه هم سفیدپوش و جدی، بدون معطلی به سوی اتاقک روان می‌شدند و حتی هم‌دیگه رو برای تو رفتن هل می‌دادن. نظافتچی بدو بدو از دور روی سنگ‌های کف می‌لغزید و جلو می‌اومد. تا رسید به اتاقک کفشا رو پشت سرش تو هوا پرت کرد و رفت تو. باورم نمی‌شد اون همه آدم تو اون اتاقکی که اول اصلاً به چشم‌ام نیومده بود جا بشن. همین طور باورم نمی‌شد که قرار اه این صدای نکره‌ی بلند این قدر نزدیک به گوش ما بیماران عزیز و گرامی و در محیط یک بیمارستان پخش بشه. اصلاً هم معلوم نبود که پرسنل مجبور باشند. این چیزا تو مملکت اسلامی "کاملاً انتخابی" اند.
یارو نیم ساعت با صدای زشتش زیارت عاشورا رو ناله کرد تو میکروفون. پیرمرده هم پشت سر من بدون توقف دماغش‌و می‌کشید بالا بنابراین من هم تمام مدت شال‌ام رو گرفته بودم جلوی دماغ و دهن‌ام. آقایون ِ حاضر در جمع طبق معمول پاها رو تا حد ممکن دراز و از هم باز کرده بودن، ولو شده بودن و با دسته‌کلیداشون بازی می‌کردن، تفریحی که اگر از یه مرد بگیری‌ش حتی ممکن اه از غصه خودش رو بکشه.
یه دختره با موهای شینیون‌کرده، مبدع ترکیب عجیبی از طلایی و بنفش در رنگ مو و آرایش و لباس، جلوی در آزمایشگاه تکیه داده بود به دیوار و مثل آنجلینا جولی روی فرش قرمز هالیوود می‌درخشید. طبیعتاً حتی بیش‌تر از اون می‌درخشید. گویا بدین ترتیب، هم رفاه داخل اتاقکیا تأمین شده بود هم رفاه بیرونی‌ها.
صندلیا و حتی دیوارا پر شده بودن. یکی هم باسنش رو به زور روی شوفاژی که درست زیر تابلوی اعلانات قرار داشت چسبونده بود و خودش چل و پنج درجه به جلو خم شده بود ولی با توجه به امکانات محدود حتی می‌شه گفت با فراغ بال نشسته بود. همه با نگاه‌های خالی به افق روبرو خیره شده بودیم که مشتمل بود بر: در آسانسور، ورودی طاق‌مانند اتاق آزمایش‌گیری و شاش‌گیری هم روبروش وَ یک پسر لنگ‌دراز و رنگ‌پریده که روی تنها صندلی کنار آسانسور نشسته بود و آنجلینا رو می‌پایید.
نمی‌دونم آیا کسی منتظر بود ناله تموم بشه و یا همه در غم و حسرت سیال و بی‌زمان و جبر لامکان عجیبی که چنین مراسمی اول صبح در آدم تولید می‌کنه فرو رفته بودن. غیر از پیرمرد همه مثل سنگ گشته بودند. خوشحال بودم که لااقل این صدای نکره داره به ذهنیت‌ام از زیارت وارث که یادم بود کلمات قشنگی توش داره آسیب وارد نمی‌کنه! و با خودم می‌گفتم حالا زیارت عاشورا عب نداره وَ امیدم به این بود که زیارت عاشورا مثل دعای توسل کوتاه اه و اگر خدا بخواد باید زود تموم بشه.
به عنوان حسن ختامی بر این ترکیب دلپذیر ناگهان دو تا پسر ژولیده‌ی صورت‌نشسته از راه رسیدن. جوری مگسی بودند انگار الآن از سر کار طاقت‌فرسایی بلند شده باشند. شلوار جین چروک و تیشرت‌های سورمه‌ای نازک به تن داشتند، و از طیف زنجیراندازان مقیم مرکز. شکم‌هاشون به شکل غریبی تو دست و پاشون بود و نمی‌دونستن با این شکما چی کار کنن و کجا بذارن‌شون. یکی‌شون خودش رو تقریباً مثل تخم‌مرغ کوبید به دیوار و پخش شد اومد پایین و چون دیگه به دیوار جا نبود اون یکی با بی‌قراری شروع کرد قدم زدن و مرغی راه رفتن جلوی مایی که مشغول ادا اطوارای آنجلینای ساپورت‌پوش بودیم. اون تخم‌مرغه هی جلوی در اتاقکِ کرب و بلا خودش رو می‌کشید بالا هی دوباره شکمه می‌کشیدش پایین.
من حدس زدم مشکل این دو عزیز بومی، هم‌قبیله‌گی و زیاده‌روی در عرق‌سگی‌خوری باشه چون شکم‌هاشون درست مثل قابلمه از اون وسط زده بود بیرون، پوست صورت‌شون به شدت قرمز شده بود، اون مقدار از پشم و پیلیا که از زیر یقه و آستینا مشخص بود فر خورده بودن و هر دو با چشمان گشادشده و حیران در حالتی مثل آروغ زدن قفل کرده بودند.