Friday, July 25, 2014

این یک پست مناسبتی برای جمعه نیست. میشل فوکو

سرم روی بالش بود، چشمام باز بود و انگار تب داشتم. حتماً جمعه بود چون حال خوبی نداشتم و همه توی هال جلوی تلویزیون جمع شده بودن و فیلم جمعه‌ی شبکه یک رو می‌دیدن... تیغ و ابریشم. بعد روی بالش قطاری از شترها رو دیدم که در صحرای سوزانی می‌رفتن. حس کردم سرم بزرگ شده و اگر کسی از روبرو نگام کنه می‌بینه که سرم تمام افق رو پوشونده. شترها به اندازه‌ی واقعی، ولی خیلی کوچیک بودن در برابر اندازه‌ای که سر من داشت. فکر کردم باهاش بازی کنم تا حال بده. حرکتی نمی‌کردم تا که این توهم از حجم رو به هم نریزم. بعد سرم داغ شد و ترسیدم منفجر بشه. سر ِ انگشتام رو حس می‌کردم وَ خطوط روشون رو که خیلی بزرگ بودن. می‌شد بند انگشت‌ام رو بذارم کنار منظره‌ی صحرا و شتر تا به چشم ببینم چقدر بزرگ شده‌م. بعد سرم گیج رفت و کنار شترها از حال رفتم. فکر می‌کردم اون خاصیت بالش مادرم بوده. بالش رو سفت و کم‌ارتفاع می‌پسنده چون اغلب تا سر می‌ذاره روش به قول خودش از هوش می‌ره درست برعکس من که باید یه حجم عظیم نرم در اختیار داشته باشم، باهاش مجسمه بسازم و گودی گردن و مردن رو پر کنم.
جالب آن جا ست که درست فکر می‌کردم و نه تنها خاصیت بالش کسی بود که من رو زاییده بلکه حتی خاصیت روبالشی‌ش بود، خاصیت بویی که از موهای نازکش روی اون مونده بود و حتماً هنوز هم می‌مونه، خاصیت مدل خوابیدنش وَ خاصیت کشف این‌ها در میانه‌ی بدترین اتفاق هفتگی که تو اون روزای بی‌پناهی، دنیا سر آدم می‌آورد... جمعه. انگار هر بار بالش یادآوری می‌کرد که من زاییده شده‌م و بعد به مرور بزرگ شده‌م.
روی اون بالش با پارچه‌ی چلوار سفید و بی‌نقش این اتفاق زیاد برام افتاد جوری که به اون توهم عادت کرده بودم و باید چند وقت یه بار خودم رو گیرش می‌نداختم. سرم رو می‌ذاشتم روش چشمام رو باز نگه می‌داشتم و به چینی که روی بالش می‌افتاد خیره می‌شدم. خیره شدن به همون سایه‌های خفیف کمک می‌کرد تا سرم بزرگ بشه. بعد احساس می‌کردم بالش اندازه‌ی یه برگه‌ی یادداشت شده و به گوش‌ام چسبیده. گاهی هیچ چیزی در چشم‌انداز نبود. گاهی مورچه‌هایی بودن که روی تپه‌ها راه می‌رفتن. همیشه هوای این توهم خشک و سوزان بود. نمی‌شد در هوای دیگری به دستش آورد و مثلاً رفت روی چمن و کنار رودخونه با سبزی زمینه یکی شد. امکان نداره یکی از خاورمیانه در توهمات‌اِش خدای بزرگ چمنزار بشه. خاورمیانه‌ای‌ها خدای بزرگ صحرا و کویر می‌شن، جایی که آب و علف نیست و فقط واحه‌ای ست که شن‌هاش استخوان پودرشده ست یا تپه‌هاش مرجان‌های سفید مرده ند.
هزاران پیامبر از همین خشکی کهنسال بر خیزیده‌ن و سال‌ها بعد پیروان‌شون مثل اسب بارکش "مسج" رو به سمت دشت‌های حاصلخیز برده‌ن و به زور به جای بت‌های چوبی و سنگی نشونده‌ن، با همون کاربرد. چشم‌انداز پیامبری یا بزرگی یا اندازه یا خدا همیشه غبارآلود بوده. جایی که علف و آب و سبزی و فراوانی باشه کسی درخت و کوه و رودخونه و حیوان رو ول نمی‌کنه به حرف یه پشمینه‌پوش گوش بده. پس فقط در خشکی می‌شه اون قدر بزرگ شد که افق رو پوشوند. فقط در صحرای خالی می‌شه مفهوم "نظارت" رو خلق کرد و به دیگران باوَروند. در انبوهی ِ جنگل‌های آمازون کسی نپذیرفته وَ نمی‌پذیره که خودش رو بپوشونه یا باور کنه چشمی هست که از لابه‌لای اون همه برگ اونا رو نظارت کنه، چون طبیعت و مکان‌اِش نمی‌طلبه وَ انسان همیشه با طبیعت یکی ست. ما در خاورمیانه با هر شن روانی پیوند داریم. خورشید رو این‌جا بیابانگردها با تماس گوگرد و کبریت آتیش می‌کنن و می‌فرستن بالا... همیشه دود عظیمی بلند می‌شه که به‌ش می‌گن مه صبحگاهی همراه با غبار محلی.

تفریح سخت کودکی و نوجوانی‌م رو فراموش کرده بودم. دوست‌ام یه بار اتفاقی گفت تو مجله‌ی پرتیراژ "موفقیت" به سردبیری احمد حلت که در کنار دکتر حورایی تمام دبیرستان‌ها و پیش‌دانشگاهی‌ها رو در نوردیده بودند می‌نوردیدند می‌نوردند خواهند نوردید تا به دختران و پسران یاد بدن چی کار کنن که موفق بشن و نکات کنکوری بیش‌تری حفظ کنن، چیزی خونده... راهکاری که یه متخصص فلان چیز داده بود؛ عزیزانی که خود را برای کنکور آماده می‌کنند توجه کنند. اگر شب‌ها هنگام خواب تصور کنند سرشان بزرگ شده (تقریباً به اندازه‌ی یک هندوانه‌ی بزرگ یا دو هندوانه‌ی متوسط) راحت‌تر می‌خوابند و خواب راحت در روند تست‌زنی ِ به‌تر و رتبه‌ی بالاتر و موفقیت‌های بیش‌تر آنان را یاری خواهید رسانید. دمنوش کوفت گیاهی و بوخور زهرمار فراموش نشود. این دو نیز سلول‌های مغز را شستشو می‌دهند.
شاید این به راحتی بتونه لقب بزرگ‌ترین توپوزی عمرم رو به خودش اختصاص بده. تصویر همیشه خندان سر سردبیر احمد حلت در هوا نمایان شد و به‌م گفت کنفت شدی؟ ما این متخصصه رو از دل یه غار تو هند بیرون کشیدیم آوردیم. سپس قار قار خندید... چیزی که هر بار یادش می‌افتم یه ساعت ناخن به پیشونی می‌کشم و ابرو می‌کّنم... مردک مسخره. اون حس بی‌مانند، اون مَرکب ِ خودی... آه اسب سیاه‌ام با یال‌های درخشان ناگهان به سطح ننگین موفقیت و آسمان آبی و دلقک‌هایی که ما آینده‌سازان رو مالش می‌دادند تا هر چه به‌تر و موفق‌تر "کنکور" رو از سر بگذرونیم نزول کرد. بدتر از اون به عنوان راهکار به خیل عظیمی از عزیزان ِ هار ِ موفقیت که اگر به‌شون می‌گفتی روزی یه سوسک زنده بخوری کنکورت رو خوب می‌دی نسل سوسکا رو ور می‌نداختن پیشنهاد شده بود. حتماً کلی آیدا نوری و مهدیه فرجی و شفته باقالی‌های دیگه که هر هفته کنکور ساختگی می‌دادن برا آمادگی و از سوم راهنمایی هم کلاس تقویتی می‌رفتن بعد از خوندن فرمول دقیق/تضمینی، شب‌ها در رختخواب زور می‌زدن تا با موفقیت دچار تصور بزرگی سر بشن و راحت کپه بذارن.
شب اون روز سخت سعی کردم دوباره توهم از دست رفته‌م رو زنده کنم، یه بار دیگه ببینم کجا می‌برت‌ام ولی بالش جادویی در اختیارم نبود. به شبای خودم فکر کردم که هرگز به نظم و راحتی نگذشته بود. خواب چیزی بود مثل موهبت یا معجزه که باید از پس جون کندن به‌ت عطا می‌شد، باید بعد از دست و پا زدن به‌ش می‌رسیدی و بعد خودت رو توش غرق می‌کردی. به شترهایی فکر کردم که با من دویده بودند... مورچه‌هایی که با من خزیده بودند. به احمد حلت فحشی بدتر از ازگل ابله نثار کردم و گریستم.

Thursday, July 10, 2014

آسون نشو، ای همسفر

رفته بودیم فیلم ببینیم.
نه بابا، جدی؟
آره، گیر نده. من همیشه می‌مونم از کجا شروع کنم.
یه زمانی آتلیه‌ای بود که می‌رفتیم. هوای بیرون یه جوری بود، هوای دانشگاه یه جوری بود، تو خونه یه جوری بود وَ فقط مونده بود هوای آتلیه که جور دیگه‌ای بود. استادمون گفته بود غیر از وقت کلاس خودتون، هر وقت خواستین می‌تونین بیاین. با اشاره‌ی دست گفته بود میز هست صندلی هست مدل بی‌جان هست، جاندار هم می‌تونین بیارین خودتون، اگر دوست دارید بشینید فیلم ببینید، رو چارپایه‌هاتون کار کنین، عکس بگیرین، دورهمی موسیقی بسازین (اشاره به تخته و امکان ضرب گرفتن روی میز)، چایی دم کنین (با حرکت دست چای را در مُشت می‌ریزد)... ما روز یک‌شنبه رو گذاشته بودیم واسه فیلم. اون شب فیلم قهرمان اثری از سینمای هنگ‌کنگ رو مشاهده کردیم. فیلم خوبی بود. صداهاش عجیب بود. فضاش عجیب بود. من عاشق سازی شده بودم که تو فیلم بود. روی یه چوب مستطیلی‌شکل چند تا سیم کار گذاشته بودن و نوازنده پنج ثانیه یه بار یه دلنگی می‌کرد. محصول، نوعی موسیقی کمینه‌گرا بود که من همیشه می‌پسندم. هنوز اولاش بودیم که استاد که تو صحن مشغول کارش بود، خدافظی کرد و رفت. قرار بود نیلوفر درو قفل کنه و فردا اول وقت خودش با کلید بیاد باز کنه.
پاییز بود و هوا زود تاریک شد. بعد فیلم اومدیم نشستیم دور میز چوبی که وسطش نقش یه پرنده با مغار کنده‌کاری شده بود. باهاش خیلی خاطره داشتیم و تو آتلیه‌ی قبلی هم پای همون وای می‌ستادیم شهریه رو پرداخت می‌کردیم. من همیشه دل‌ام به وسایل قدیمی و آشنا و خاطره‌انگیز گیر می‌کنه واسه همین هم نمی‌تونم چیزی دور بندازم. یکی از بچه جدیدا با خودش گوشت‌کوبیده آورده بود. ظرفش رو گذاشت وسط بعد شیشه‌ی سس رو آورد با نون لواش. گفت تا حالا گوشت‌کوبیده رو با سس مایونز خوردین؟ معرکه می‌شه. دقایقی بعد داشتیم حرفش رو تصدیق می‌کردیم. هنوز اگر سهم گوشت‌کوبیده‌م رو که گذاشته‌م تو یخچال خنک شه، کسی هاپولی نکنه و سس مایونز هم موجود باشه دور از چشم دیگران جشن یه‌نفره می‌گیرم و خاطره‌ی اون روز رو تازه می‌کنم. اعتقاد دارم اگر یه شات ودکا کنارش باشه قابلیت گنجونده شدن تو یکی از فیلمای اسکورسیزی رو هم داره... بذار مردم دنیا بدونن.
نور کم بود و بیرون بارون گرفته بود، هوا بوی خاک می‌آورد. خیابون اصلی روبروی آتلیه ترافیک شده بود و ماشینا هی بوق می‌زدن. تیتر: هرج و مرج دلپذیر تهران در باران.
بعد دیگه پا شدیم بریم. وایسادیم نیلوفر درو قفل کنه و کرکره‌ی آهنی رو بکشه و قفلش رو بندازه. از پاگرد پیچیدیم و چند تا پله رفتیم پایین. در آستانه‌ی ورود به طبقه‌ی پایین بودیم که دیدیم در ِ نرده‌ای بین دو طبقه رو یکی بسته و قفل کرده. به هم نگاه نمی‌کردیم. با این که می‌دونستیم قفل اه ولی هر کدوم یکی یه بار دستگیره رو گرفتیم کشیدیم. این کار مثل یه جور زیارت بود؛ وقتی بدونی دری قفل اه و با دست تو باز نمی‌شه ولی باز هم لمسش کنی. انتظار معجزه داشته باشی یا تلاش کنی تا گشایش اتفاق بیفته. صاحب آپارتمان لابد به خیال این که کسی اون ساعت تو آتلیه نیست چون صدای موزیک یا خرخنده زدناشون هم نمی‌آد، درو قفل کرده بود رفته بود. یه مغازه داشت کنار ساختمون آتلیه. خیلی روی رفت و آمد حساس بود وَ روی این که در ِ هیچ کجا باز نمونه، نگهبان درها بود، یه چیزی تو مایه‌های فامیل دور. می‌گفت شماها در اصلی رو همیشه باز می‌ذارین گربه این‌جاها زیاد اه، از تو خیابون می‌آد تو راه‌پله به‌خصوص وقتی هوا سرد می‌شه. اگر می‌گفتیم کار ما نیست می‌گفت مراجعین دفاتر دیگه سربه‌هوا نیستن. صداش زدیم آقای فرحبخش آقای فرحبخش ولی تو گویی تمام درهای بین خودش و ما رو بسته بود و چارقفله کرده بود. هی چراغ راهرو رو می‌زدیم روشن شه و تا وقتی نور بود صداش می‌کردیم. کم کم به سمت مسخرگی کشیده شدیم. به خیال این که آقای فرحبخش یه گوشه وایساده داره صدا زدنای ما رو می‌شنوه و می‌خنده ازش خواستیم ما رو زندانی نکنه و فقط بگه چی و چقدر می‌خواد. بعد به پلاک واحد طبقه پایینی گیر دادیم چون روبرومون بود، آن سوی نرده‌ها... پس حتماً مقصر بود. دکتر راستی روانشناس تجربی ولی حاذق، مث دندون‌پزشک محله‌ی ما که با این که تو تابلوش زده تجربی همه اجالتاً می‌رن پیشش می‌ذارن لثه‌هاشون رو پاره پوره کنه تا به تجربیاتش اضافه بشه. خطاب به پلاک طلایی نصب‌شده گفتیم آقای راستی دیگه این طور وَ تا این حد تجربه‌گرایانه هم صحیح نیست. ما حاضر ایم جلسه‌های روان‌درمانی بیایم مطب خدمت شما، اصلاً لازم هم داریم ولی زندانی کردن چه سودی داره؟ بدتر می‌شیم که به‌تر نمی‌شیم. آقای راستی نیز خاموش ماند.
ساعتی به همین منوال گذشت. گفتم بچه‌ها بریم رو پشت بوم الله اکبر بگیم وَ خودم از خنده غش کردم. یکی از دوستام مدتی بود عصبی شده بود و نرده‌ها رو با دو تا دستاش چسبیده بود هی می‌گفت خدایا دیرم شده، تو این شب تاریک چه جوری برم خونه؟ نمی‌فهمیدم شب چرا باید برای این خرس گنده ترسناک‌تر از روز باشه. خنده‌ی من بدترش کرد با این حال به جای فحش دادن صورت عصبانی‌ش رو گردوند طرف‌ام گفت مریم چرا داری ادا در می‌آری که نگران نیستی؟ این جوری هنری‌تر اه؟ مثلاً می‌خوای بگی عین خیالت نیست؟
گفتم چرا می‌گی مثلاً؟ والله بالله عین خیال‌ام نیست. وضع خوبی اه که، بیا امضاش هم بدم.
واقعاً هم نگران نبودم. همه چیز باب میل‌ام بود. پاییز بود که خودش از ده نمره هر ده تاش رو می‌گیره، ژاکت پشمی‌م تن‌ام بود که هشت از ده، هوا بیرون غبارآلود بود نُه از ده وَ نم بارون هم می‌زد که ده از ده وَ صداها رو هم می‌شنیدیم که پس یعنی حیات ادامه داره لذا علی‌السویه ست، پنج از ده. حتی اون زمان با این که به معین رأی داده بودم تا مردم ِ وابسته به جوّ و جمعیت دچار عقب‌افتادگی فرهنگی نشن، ناراضی نبودم از این که احمدی‌نژاد تازه رییس‌جمهور شده بود و ناشرا مونده بودن تو صف مجوز و کتاب چاپ نمی‌کردن. خب نکنن، به درک که این تمساحای پول‌پرست کاسب نتونن کتاب چاپ کنن و بفروشن تا فروشگاهاشون گنده‌تر بشه و بابت چاپ هر چرت‌نوشتی اون همه مواد اولیه هدر بدن. بشر یه زمانی دیگه باید کوتاه بیاد و بفهمه که خوندنیا رو خونده و حالا وقت پس دادن اه. حالا که اوضاع هنر و فرهنگ این مرز و بوم این اه خب هر فیلمی ساخته نشه، نیکی کریمی و پگاه آهنگرانی و خودشیفته فراهانی و ممدرضا گلزار رو کم‌تر رو پرده‌ی سینماها ببینیم والله نمی‌میریم. هر کاری نشه کرد، هر حرفی نشه زد... هر کوفتی که نکُشه چیز می‌کنه... قوی‌تر می‌کنه... چی از این به‌تر؟ جدای از اونا، مملکت مگه به رکود و سختی احتیاج نداره؟ مگه ما به تجربه کردن مصیبت نیاز جسمی و روحی نداریم؟ به این که ابزار کارمون وارد نشه، به این که ارزش آشغال‌ها و پسماندها رو درک کنیم نیاز نداریم؟... به این که مجبور به صرفه‌جویی بشیم و خودمون رو در آستانه‌ی فقر و فاقه ببینیم؟ مصیبت مگه ذاتاً لذت‌بخش و هیجان‌انگیز نیست؟ الآن شاخص فلاکت رو ببین چه جای قشنگی اه. بی‌خود به این جاها نرسیدیم که. اگر می‌گی نه، بگو پس چرا این‌قدر به داستان‌های مصیبت‌بار و اتفاقات و بلاهایی که ناگهان سر شخصیت‌ها می‌آد علاقه داریم و دوست داریم واکنش انسان‌ها رو در برابر رنج و گرفتاری ببینیم؟ مگه نه این که بدبختی‌ها چیزی رو در ما جابه‌جا می‌کنن و اون جابه‌جایی حرکت می‌آره و حرکت حال‌مون رو خوب و ذهن‌مون رو باز می‌کنه؟

جز این که "تقدیر جبری" یه جایی زندگی رو متوقف کنه و نگه‌ام داره چیز دیگه نمی‌خواستم. رفتم بالا طرف پشت بوم ولی دیدم نرده‌ی ورودی طبقه‌ی بالا هم قفل شده. پشت نرده روی پله یه گلدون بزرگ بود، چیزی که تو ساختمونای اداری زیاد دیده می‌شه. راه ورود پشت بوم اگر هم باز باشه کسی نمی‌تونه راحت از کنار اون گلدونای بزرگ تیپیکال رد بشه. این یه جور فراخوان ترک سیگار هم هست یعنی حق نداری بری تو پاگرد بالا یا رو پشت بوم سیگار بکشی و این گیاه تنومند رو بخشکونی، بگیر بتمرگ سر جات کم‌تر دود کن. وایسادم یک کم به پوسترایی که رو دیوار راهرو زده بودیم نگاه کردم. پوسترهایی که از آتلیه‌های قبلی همراه میز پرنده‌نشان اومده بودن. پوستر دست‌ساز یکی از جوانان خوش‌آتیه، پوستر نمایشگاه گروهی خودمون، کاتالوگ بازشده‌ی نمایشگاه هنر ژاپن که وسط لته‌هاش یه سوراخ بزرگ تعبیه شده بود تا وقتی کاتالوگ بسته می‌شه روی دایره‌ی قرمز ِ لته‌ی آخری قرار بگیره و بشه پرچم ژاپن که به‌ش می‌گن آفتاب تابان... چه قشنگ.

اون جور ناگهانی گیر کردن و وایسادن پشت اون نرده‌ها من رو نشئه کرده بود. لبخند از رو لب‌ام نمی‌رفت وَ سبب ناراحتی سایرین رو نمی‌فهمیدم. چه عجله‌ای برای خلاصی هست؟ مگه چی در انتظارمون بنشسته؟ داشتم بدون هیچ زور و اجباری از اون موقعیت لذت می‌بردم. شب‌ها نشستن تو ایستگاه نزدیک آتلیه وَ بعدش پیچیدن اتوبوس تو اون خیابون پر از درخت رو دوست داشتم ولی فکر می‌کردم می‌تونست تا اطلاع ثانوی به تعویق بیفته.
اومدم پایین و گفتم الله اکبر منتفی شد. نگاه انداختم به پنجره‌ی راهرو که نزدیک سقف بود. ماشالله آقای فرحبخش چه ساختمونی واسه خودش پیدا کرده، هیچ درزی به بیرون نداره.
غمگین می‌شم وقتی نمی‌تونم حال و هوا رو توصیف کنم. گاهی منفذهای پوست آدم برای پذیرش حال و هوا باز می‌شن. زمان و مکان به شکل گاز و بخار در می‌آن و دور چیزای مرئی و نامرئی می‌پیچن. دست آدم در همه چیز فرو می‌ره و چسبندگی‌شون رو حس می‌کنه. همه در ذرات هوا حل می‌شن بعد هوا می‌آد داخل و به شکل خاطره دور ساقه‌ی مغز می‌پیچه و باقی‌ش یه سری فرایند شیمیایی اه که بگم هم کسی نمی‌فهمه ولی در کل باعث می‌شه اون هوا دست‌نخورده باقی بمونه و بشه همیشه به‌ش رجوع کرد. مث هوایی که توی گوش‌ماهیا گیر می‌کنه و محصول به هم خوردن آب دریا وَ حامل تصویر دقیقی از صیقلی شدن سنگ‌ها ست. پرونده باز می‌مونه. آه آقای فرحبخش، می‌دونی چی رو بستی ولی نمی‌دونی چیا رو نبستی.
به مخترع گوشت‌کوبیده با خیارشور و سس مایونز که ظاهراً فشارش افتاده بود گفتیم بشینه رو پله دستش رو بگیره به نرده‌ها نیفته.