Monday, March 23, 2015

ویترین‌های آبی

هر زمان اون ترس میخکوب‌کننده‌ی "ندو به‌ش نمی‌رسی" می‌آد سراغ‌ام می‌گم خوب می‌شد این مغز و قلب رو در می‌آوردم جاشون رو عوض می کردم که قلب بشه فرمانروا و هر جا دوست داره من رو بکشونه و منطقی هم بکشونه. از نظر من رگ و پی و استقرار در مقر فرماندهی و دارای بافت پنبه‌ای بودن، منطق می‌آره، ولی قلب چی؟ در حال پمپاژ خون بیش‌تر شبیه همکلاسی‌مون تو دانشگا ست (سوده جون) که شتری راه می‌رفت. شتری یعنی که موقع راه رفتن قیافه‌ی مظلوم به خودت بگیری و گردنت رو پایین بالا کنی تا استاد دلش بسوزه نمره بده.
من نمی‌خوام این طور باشه. می‌خوام عنان رو به قلب بدم ولی یه دقه وای نمی‌سته که. می‌دونم که ادای قدرت رو در می‌آرم اون هم از سر اجبار وگرنه قدرت جز تباهی نیست. این توقع "دیگران" در مفهوم گسترده‌ی کلی‌ش اه که ما رو مجبور می‌کنه قدرت خرج کنیم. یه زمانی کسی به متلک به من گفت بزرگوار. اول خنده‌م گرفت که مگه می‌شه یکی ازت تعریف کنه ولی متلک هم بندازه؟ بعد که غور کردم به سختی گریستم. از نظر اون بزرگواری به خرج داده بودم در حالی که در اون موقعیت نمی‌بایست بزرگوار باشم، باید درنده می‌بودم. از اون طرف به نظر خودم بزرگواری در کار نبود، صرفاً خودم بودم؛ بی‌اعتنا به اون وَ ترسیم اون. دور ریختن این تلقی‌ها برام سخت نبوده. چه اهمیت داره کسی تو رو بزرگوار بدونه یا مجرم؟ چه اهمیت داره کسی تو رو دروغگو بدونه یا راستگو؟ کاری که انجام می‌دی و انجام شده متعلق به تو هست و می‌مونه پس تلقی دیگران رو خیال تو بی‌اثر اه. اصل موضوع اون جا ست، جدا از ما و بزرگواری ما. درستی جدا از ما ست هر چند که کار درست رو انجام بدیم. مفاهیم تو دست نمی‌آن و با ما جابه‌جا نمی‌شن، من این طور فکر می‌کنم. اگر ما گاهی لمس‌شون می‌کنیم ولی صاحب‌شون نمی‌شیم بنابراین لقب‌اش هم برای ما نباید باشه، بلکه برای موضوع.
می‌خواستم در پی دعوت مکابیز درباره‌ی نوشتن (وبلاگ به طور خاص) بنویسم و تاریخچه‌ی بی‌هوده و مبسوطی به دست بدم، ولی به این‌جا رسیدم. نوشتن و وبلاگ داشتن تفریح بوده، گاهی تمرین، جایی که به نظر می‌آد توش می‌تونی و باید بتونی به خودت و هر کس دیگری گیر بدی. باید بشه با مدل دلخواه مکالمه کرد و چه خوب می‌شه اگر جوابی هم بشنوی. برای من علاوه بر این‌ها؛ احساس در اجتماع بودن کردن در حالی که می‌خوای اجتماع بترکه بپاشه هوا انگار که از اول نبوده.
هر ارضی جتسمنی و هر شامی شام آخر است. شبا که همه می‌خوابیدن بساطم رو تو هال پهن می‌کردم و به شعاع یه کیلومتر دورم پر از خرده کاغذ می‌شد. کاش از بساط همیشگی‌م جلوی کتابخونه یه عکس داشتم. همین چیزا آدم رو دیوونه می‌کنه. بابا مگر قرار نیست از تو کتابخونه کتاب بر داری؟ پس این کوه چی اه جلوش ساختی؟ جا کم است. زد و این داداش ما زن گرفت و اون یکی هم رفت سربازی و ناگهان من موندم و کامپیوتر به‌جامونده و اتاق‌وسط خالی. پایان‌نامه‌هه رو هم داده بودم و اعصاب داشتم برا تعریف کردن. وبلاگ قبلی‌م روز اعدام دو زندانی در نظرم تموم شد. احساس کردم چه بی‌معنی و بی‌فایده، چه مسخره. باز طراحی و نقاشی رو در اوج بیهودگی قشنگ و قشنگ‌تر می‌بینم ولی وراجی، وقتی کاری نمی‌کنی یا نمی‌تونی بکنی پذیرفتنی نیست. حالا هم به همین دلیل کسی رو این‌جا لینک نکرده‌م. نمی‌خوام کسی از روی رودرواسی تبادل لینک کنه یا فکر کنه ناچار به وقت تلف کردن شده. حالا بی‌فایدگی‌ش آزاردهنده نیست.

با نقل یک خاطره‌مانند علمی پژوهشی فرهنگی به این نوشته پایان می‌دم. یه سری ویترینا هستن که پسندیده ست اسم‌شون رو بذاریم ویترین آبی. حتماً زیاد دیدین. تو خیابون فلسطین، فردوسی، قرنی... یکی بود نزدیک در دانشگاه امیرکبیر... مورد داشتیم تو کیوسک روزنامه‌فروشی... خلاصه تو این ویترین‌ها کتاب چیده شده، عمدتاً درسی مهندسی. به مرور زمان رنگ روجلد کتاب‌ها پریده و رنگ غالبی که رو این کتاب‌ها باقی مونده آبی اه، نوعی آبی مات و آب‌دهنی. سه تا رنگ اصلی داریم؛ زرد و آبی و قرمز (با ذره‌بین به یک تصویر پرینت‌شده نگاه کنید)، سه تا نور اصلی داریم؛ آبی و قرمز و سبز (با ذره‌بین به مونیتور کامپیوترتون نگاه کنین). توی چاپ هم کلاً با چهار رنگ طرف ایم؛ سایان (آبی)، مژنتا (سرخ‌آبی)، یلو (زرد) و بلک (سیاه) که درواقع همون ترکیب صد در صدی سه تا رنگ دیگه ست. هر تصویری که چاپ می‌شه از ترکیب پیکسل‌هایی که به رنگ یکی از این سه/چار تا هستن درست شده. ترکیب، تجمع و پراکندگی پیکسل‌ها هستن که رنگ‌های مختلف رو به شکل صوری می‌سازن وگرنه اگر با ذره‌بین نگاه کنی می‌بینی فقط این چار تا رنگ پیدا ن. نور خورشید ترکیباتی مثل نور خودش رو از بین رنگ‌ها جذب می‌کنه یعنی به زبان ساده رنگ زرد رو. اون وقت چی می‌مونه؟ آفرین، سایان که همون جوهره‌ی اصلی رنگ آبی باشه. برای همین رنگ غالب عکس‌های این ویترین‌ها آبی کمرنگ و مشکی بور هستن. هر زمان همچین ویترینی می‌بینید دارید به قدمت نگاه می‌کنید... همون طور که فکل شهرام شب‌پره در طی سالیان به قوت خودش باقی ست و هنوز اگر اراده کنه ببین چه تکونی می‌ده ولی ما که می‌دونیم این فکل دیگه اون فکل نیست. اسم فکل اومد یادم افتاد که یه زمانی هم هر زنی رو می‌دیدی به مدد اپل سرشونه قصد داشت جای پت و پهن‌تری تو جامعه برای خودش دست و پا کنه. حالا ولی از عینیت دور شدیم و وبلاگ و مَجاز مهم شده. کسی دیگه باهات رو در رو نمی‌شه، به جاش می‌ره تو وبلاگ یه چیز پرتی می‌نویسه و اگر بری بگی بیا دوئل کنیم می‌گه با همه دوست ام. تو وایبر همه قلمرو درست کرده‌ن و هی دارن پوش می‌دن.
خلاصه داشتم می‌گفتم؛ هر کسی هر چی مثل مال خودش توی چیزی بوده کنده برده و حالا همین مونده. تو وبلاگ‌نویسی (به کسی بر نخوره، مدل خودم رو می‌گم، مدل برون‌گرا و تعریف خاطره و ننه‌م این جور بابام اون جور) هم انگار بعد از یه مدتی برای فالوئرای سفت و سختت لخت و عور می‌شی. جلای رنگ زرد ازت می‌پره. یارو یه ف می‌خونه و تا فرحزاد می‌ره. قرار نیست مسئله‌ای باز بشه یا نتیجه‌ای گرفته بشه. در این شرایط نمی‌دونم جز وقت‌کشی (که خود عمده‌ترین و برترین دلیل است) و امید برای یافتن موارد ناشناخته‌ی اندک چه میلی باقی می‌مونه. هر کس چیزی رو که می‌فهمه و تو خودش هم داره ازت جذب می‌کنه و برای خودش بر می‌داره. دیگه می‌شی همین که می‌بینی... کمرنگ و مات.

Friday, March 20, 2015

برف قهرمان

اون زمونایی که برف هنوز رو تمام نقاط شهر می‌بارید و تحت انحصار پولدارا و بالانشینا در نیومده بود گاهی پیش می‌اومد که صبح با صدای بارش نرم و مکررش روی توده‌های سفیدی که ساعت‌هایی که تو خواب بودیم صرف ساختن‌شون کرده بود بیدار می‌شدیم. یه صدای خفه ولی قابل شنیدن. بعضی شبا که قبل از خواب باریدن برف شروع شده بود هی وسطای خواب بلند میشدم می‌رفتم پشت پنجره ببینم چقدر نشسته. اگر می‌دیدم خوب و حسابی نشسته و همچنان داره می‌باره و دونه‌هاش خشک و مصمم اند خوشحال می‌شدم و با خودم می‌گفتم آفرین آبکی نیست، این برف می‌شینه. توی تاریکی کوچه نور زرد و کمرنگ چند تا چراغ روی سفیدی عظیم‌اش افتاده بود. یه بار دیدم یه گربه‌ی تک و تنها داره روی برفی که سر دیوارها نشسته رقص‌کنان و آروم راه می‌ره. همه چیز یکدست بود و تنها چیزی که تو کل منظره یکدستی رو به هم زده بود رد پای گربه بود. این تصویر هم به تصاویر خیالی‌م از فرار وَ تصادفاً رسیدن به شهر تاریکی که هر گوشه‌ش یه زن سر یه تشت نشسته و جمجمه‌ی آدمیزاد می‌شوره اضافه شد. اون زنا م شیطانی نبودن و بالاخره می‌شد از دست‌شون در رفت. رختشورهایی بودن که تو گازرگاه گیر افتاده بودن. من حتی یکی دو بار تو شستن و خشک کردن کمک‌شون کردم و آخرش هم رقص تشت کردیم با هم. کارت که تموم شد آب تشت رو خالی می‌کنی و بعد سر و ته می‌کنی و آبی که زیر لبه‌ی بیرونی‌ش جمع شده مثل بلور ازش می‌ریزه. بعد دوباره مثل چتر می‌گیری بالای سرت و این بار بلورها خیلی ریزتر شده‌ن. رقص رو تا جایی ادامه می‌دی که دیگه بلوری از لبه‌ی تشت نیفته.

همون جا پشت پنجره فهمیدم تو نزاع باستانی و ازلی گربه و پرنده من طرف گربه‌ها م چون برعکس ظاهر و کارهاشون موجودات رومانتیک‌تری هستند و حتماً نیاز نیست بلبلی چه‌چه بزنن و پنج صبح زا به راه‌مون کنن تا ‌بفهمیم طبیعت و طلوع خورشید و روز نو رو دوست دارند.
اگر برفه اون قدر سنگین نبود که تو اخبار شبکه یک اعلام کنن فردا مدارس تعطیل اند، برف مدرسه رفتن رو راحت‌تر می‌کرد... راحت‌تر نه، راحت می‌کرد. می‌شد فکر کنی مدرسه رفتن یه جور بازیگوشی یا تمرد اه یا یه سفر پری‌وار. سیندرلا رو ندیده‌م ولی تو خیال من اتفاقات اصلی‌ش توی روزای برفی افتاده. چطور می‌شه بدون وجود برف پرنسس شد؟ اگر کالسکه‌ای هست که قرار اه دختر خاکسترنشین رو به کسی برسونه قطعاً باید زیر برف اون مسیرو بیاد. حتی اگر کسی آمار می‌گرفت می‌دید روزای اون طوری بچه‌ها بیش‌تر دل به درس می‌دن، شاد اند و وسطای درس سؤالات کلیدی می‌پرسن و اشتیاق آموختن دارن.
تا هنوز می‌تونستم و سینوس مینوسام سر جاشون بودن، وقتی برف می‌اومد می‌رفتم سرم رو می‌کردم توش و چند ثانیه نگه می‌داشتم و وقتی حسابی یخ می‌کردم و بینی‌م سِر می‌شد می‌اومدم بیرون. بعد فکر می‌کردم چقدر فداکارانه دارم خودم رو از عشق‌اش تبدیل به قندیل می‌کنم وَ بعد برای مظلومیت شوق‌انگیزم در برابر برف محبوب‌ام دل می‌سوزوندم. وقتی دوربین‌دار شدم هر بار هر ساعتی از شبانه‌روز می‌اومد می‌پریدم بیرون تا از برف و هر چیزی که برف روش نشسته یا خیس‌اش کرده، هر چی روی برف خط انداخته، هر نوری که برف باعث‌اش شده عکس بگیرم.

یه دختره بود تو مدرسه، اسمش سحر بود. اون روزا تصمیم داشتم موقع کارگردانی فیلم سیندرلا نقش سیندرلا رو بدم به اون. از همون قدری که از جلوی مقنعه‌ش بیرون بود می‌دونستم موهاش تیره و بلند و صاف اه و فرق‌اش رو وسط باز می‌کنه. صورتش سفید و بیضی‌شکل و پُر بود و با بینی باریک و لب‌های کوچیک شده بود عیناً مثل نقاشی‌های رنسانس، قدش هم از باقی دخترها بلندتر. هر سه سالی که با هم یه مدرسه‌ی راهنمایی می‌رفتیم تا می‌دیدم‌اش تو ذهن‌ام فیلم‌اش رو می‌ساختم. فیلم از این جا شروع می‌شد که سر خیابون‌مون یه کالسکه‌ای که با نی‌های بلند و خمیده درست شده بود تو تاریکی منتظر سحر بود. توی تاریکی فقط نئون مغازه‌ی پرده‌فروشی روشن بود و ما می‌تونستیم بخونیم‌اش: پرده کرکره موکت. یهو برف شروع می‌کرد به باریدن و نشستن وَ کم کم فضا از سفیدی برف روشن و روشن‌تر می‌شد. از دور سحر رو می‌دیدیم که یه شنل کلاه‌دار سفید بلند پوشیده و موهاش هم از دو طرف ریخته جلو. داره با عجله می‌آد به کالسکه برسه. بر خلاف انتظار شما عزیزان دو تا کفشاش سر جاشون اند. تو این فیلم کفش مسئله‌ی ما نیست. نوک دماغش قرمز و چشما پر آب می‌آد می‌رسه و می‌شینه تو کالسکه و فیلم همین جا تموم می‌شه. می‌شه صحنه‌های قبلی و بعدی رو از کارتون‌ها و فیلم‌هایی که به نام سیندرلا ساخته شده بر داریم بچسبونیم به این سکانس. بالاخره این همه فیلم ساخته‌ن... باید یه جایی به درد بخوره.

Wednesday, March 11, 2015

بسیار ملال‌آور

پریشب نه پس‌پریشب توی صحرا بودم و یه سرآشپز داشت برامون غذا آماده می‌کرد. چند شب بود نمی‌تونستم از گرما بخوابم. برای تسریع ِ به خواب در غلتیدن یه بالش بغل می‌کردم ولی بعد از نیم ساعت می‌زدم تو مغزش پرتش می‌کردم اون ور. هوا ناگهانی در اطراف منزل ما گرم شده بود ولی چون اگر شوفاژامون رو تا ته ببندیم از بعضیاش آب می‌آد ناچار بودیم چند تا شوفاژ رو یه دور باز بذاریم. خلاصه مشغول آشپزی بود ولی چی داشت می‌پخت؟ مار. پخته بود و داشت برامون برش می‌زد. تو دیس‌های شیک نقره چند تا مار گنده بودن که سر و دم‌شون رو نزده بودن، اصلاً سر مارها جزو تزیین‌شون بود چون نیش‌شون رو به حالت خاصی یک‌بری گذاشته بودن بیرون و بدن‌شون هم یه جور قشنگی تو ظرف حلقه کرده بودن... بعد شروع کرد برش دادن. گوشت سفید و منسجم رو که داشت بخار ازش بلند می‌شد می‌دیدم. یه قاشق بزرگ نقره رو می‌برد زیر پوست و با یه حرکت گوشت رو از پوست جدا می‌کرد و تاب می‌داد و می‌رفت سراغ تیکه‌ی بعدی، ولی گوشتا رو در نمی‌آورد. تو این کار خیلی تمیز و فرز بود و کارش قشنگ بود. این کارو می‌کرد تا گوشت با سس کف ظرف مخلوط بشه مزه بگیره و ما م بتونیم راحت گوشت رو بر داریم بذاریم تو ظرف‌مون. حالا هی می‌گم ما ولی تو اون ضیافت فقط من بودم. خیلی دل‌ام می‌خواست از گوشته بخورم. من اصولاً اون ساعت از خواب نمی‌پرم، اصولاً اون ساعت خواب نمی‌بینم مگر این که... ولی پریدم و دردَم حس کردم یه چیزی تو آستین‌ام اه. چراغ بالای تخت رو روشن کردم و مثل هزارها بار پیش از اون و بعد از اون چک کردم سوسک نباشه. حتی اگر نسل سوسکا از رو زمین ور بیفته ترس ازشون ور نمی‌افته. همیشه صداشون می‌آد و همیشه هر نخی از لباس به پوست‌مون بگیره یا بند سوتین بلغزه ور می‌جّه‌یم. پتو رو تکوندم، بالشا رو. دیدم سرم سنگین شده و هر احساسی که دارم بی‌موقع ست. بالش اضافی رو بر داشتم پرت کردم آن سو و دوباره خوابیدم.
ماها شرطی شدیم، شرطی شدن بد دردی اه. از وقتی داعش قلنبه شد و در اومد و ترکید و ترشحات‌اش این ور اون ور پاشید من هی یاد فیلما و بازی کامپیوتریا می‌افتم، شدیداً یاد ایندیانا جونز می‌افتم (که فیلم‌اش رو با چه زجری دیدم و وسطاش نیم الی یک ساعت تو سالن می‌خوابیدم (با خر و پف و مخلفات). می‌خواستم فردا هر کی پرسید نگم ندیده‌م ولی دیگه استار وارز رو طاقت نداشتم. گفتم بذار ننگ استار وارز ندیدن تا ابد باهام بمونه بابا، کی حوصله این جفنگیات رو داره؟) این مصاحبه رو که خوندم دیدم یادم افتادن‌ام بی‌خود هم نبوده. رسانه‌ها تو این دنیای بی‌محبتِ بی‌عشق پادشاهی می‌کنن: "مهدی نموش، معتاد به تلویزیون بود. هنگام حرف زدن با او فهمیدم که تمام ذهنیت او را برنامه‌های تلویزیونی که عصرها می‌دید پر می‌کرد. او به سوریه رفت تا مشهور شود، تا در تلویزیون دیده شود. تمام ذهنش از برنامه‌های تفریحی تلویزیون یا فیلم‌های محاکمات جنایی انباشته بود. دنیای فکری او بیشتر متأثر از شبکه‌های تلویزیون فرانسه بود تا قرآن"
حال‌ام هیچ خوب نیست. مثل همیشه قلم در دست می‌گیرم تا خالی بشم. ما شرطی صحرا ایم حتی حالا که قرن‌ها ست صحراها از روتین زندگیامون برچیده شده‌ن. همیشه وقتی می‌شنوم می‌گن "وای چه بد که خارجیا اشتباهی فکر می‌کنن ما هنوز سوار شتر ایم" تعجب می‌کنم. مگه نیستیم؟ ما هنوز شترسوار ایم. نه که شترسواری عیبی داشته باشه یا نمادی از عقب‌ماندگی باشه ولی ما به هر حال شترسوار ایم، صحرایی هستیم.
چهره‌ی منزجر جیمز فولی در آخرین لحظات زندگی‌ش اون جا که دیگه حرفای جلاد رو گفته و دهن‌اش رو سفت بسته و اخم کرده تا گریه نکنه و داد نکشه از جلو چشمام نمی‌ره و نمی‌ره. می‌شد فرو ریختن بنای رویاها رو تو چشماش دید، ترس و غم و شجاعت خداحافظی رو. مثل وقتی داری با دوست‌پسرت به هم می‌زنی و فکر می‌کنی قوی هستی ولی یک لحظه‌ی پایانی هست که (اگر ردش کنی و صامت بمونی اون وقت درست اه چون حتی بعدش هر چی بشه دیگه شده) چونه‌هات شروع می‌کنن لرزیدن و صورتت منجمد می‌شه. با خودت می‌گی یعنی این که همدیگه رو دوست داشتیم پس چی بود؟ نکنه الکی می‌گفتیم هم رو می‌خوایم چون از اول انگار داشتیم یه کاری می‌کردیم خراب شه. پس دیگه نمی‌شه ادامه داد، و خداحافظ. قیافه‌ی جیمز فولی لحظه‌ی شکست در برابر خواسته بود. مثل وقتی لارنس عربستان بعد از تجاوز سردار ترک بالاخره شکست رو می‌پذیره و گوشت سفید سینه‌ش رو می‌گیره تو مشت به عمر چی چی می‌گه من این ام، یه اروپایی سفید. یه ابژه. کاری که دنیا با مای بشر می‌کنه ابژه کردن اه. همون کارو خاورمیانه با اروپاییا می‌کنه، سفید با سیاه، سیاه با سفید می‌کنه؛ تقابل و ضربه زدن... از شدت تعجب و نشناختن. همون میمون بزرگ معروف اودیسه‌ی فضایی هستیم که عربده‌زنان با استخون می‌کوبه این ور اون ور تا شاید بتونه بشناسه و بفهمه یا از فریادش یه انعکاس روشنگر به‌ش برسه. ما به ناشناس ضربه می‌زنیم و چی عایدمون می‌شه؟ عواقب تلاش، هر چی که هست.
جیمز با اون شونه‌های پهن‌اش و اون کیسه‌ی نارنجی که باد می‌خوره به‌ش و رو تن‌اش حرکت می‌کنه برام شده شهید صحرا. بریده‌سران کسانی هستند که اون ور اشتیاق و تقلا برای جذب شدن رو دیدن و بر نگشتن تعریف کنن. کسانی که ما صحراییا کشتیم‌شون. به عنوان یه خاورمیانه‌ای (خودم خودم رو خاورمیانه‌ای می‌دونم، به‌ت بر نخوره) احساس می‌کنم تو قتل‌شون دست داشته‌م چون از اون تصویر سهمی برده‌م. هر طره‌ی پیچ‌خورده‌ی مشکی تو قتل جیمز کاری کرده و هر برقع دخیل اه. ما اونا رو با خال و خط صحرایی شیفته می‌کنیم و می‌کشونیم‌شون تو حوزه‌مون. بعد که خوب به‌مون عادت کردن و یاد گرفتن بگن شکراً اون روی صحرا خودش رو نشون می‌ده؛ بی‌نهایت پهناور، خشک وَ ناشناس. آب نداره ولی می‌تونه تو مرداب شن غرق‌ات کنه. هر کی هم از خودمون می‌میره می‌شه گفت تو نزاع قبیله‌ای می‌میره ولی آخ از این بیگانه‌ها... اینا نه تنها باید بمیرن بلکه باید قربانی بشن.

Friday, March 6, 2015

اون قدر حذف شده‌ن که انگار نیستن

اومدیم سر کلاس و یه‌سره رفتیم سراغ برگه‌های جزوه‌مون منگنه‌شده و ورق‌خورده روی نیمکت... سمت چپ بالا، یه‌وری یه منگنه می‌کوبی و بعد از همون جا تا می‌ندازی و ورق می‌زنی. عجیب نیست؟ پس به چی می‌گی عجیب سوسن جون؟ آره تو یکی حتماً باید هیولای دوسَر ببینی. کلاس تموم شده بود و ما تمام مدت جای دیگه‌ای مشغول بودیم ولی لحظه‌ی آخر اومده بودیم کاغذامون رو بر داریم. استاد رله بود و حتی چپ چپ نگاه نمی‌کرد شاید هم می‌کرد. قدم‌زنان با یارو استاده تو حیاط سنگفرش ِ طاق و رواق مدرسه و قال و قیل علم راه می‌رفتم. یکی دو تا کاغذ کوچیک از بین کاغذام افتاد ولی گفتم ولش کن حالا وسط حرف زدن این که نمی‌تونم خم شم بر دارم بعداً می‌آم بر می‌دارم. رسیدیم پشت در آهنی نرده‌ای و متوقف شدیم. روبرومون اون ور جاده‌ی مایل، اول دشت، یکی از عجایب سندبادی رو می‌دیدیم که فقط تو سفرای محیرالعقول به قلب دره‌ای در یکی از جزایر خالی از سکنه‌ی هند قدیم و ناموجود می‌شد دید، همونایی که بخوای نزدیک‌شون بشی یه عقاب غول‌آسا می‌آد گازت می‌گیره یا قلوه سنگ پرت می‌کنه تو سرت، یه جور چیزی که انگار همیشه اون جا بوده ولی تازه ببینی‌ش...
یه مسجد عظیم تو دل کوه کنده بودن، جایی برای سجده کردن به جانب عظمت. کوه مثل یه اژدهای سنگی از پشت دستاش رو آورده بود و بنای زمردین رو تو بغل گرفته بود. معلوم بود از گنبدخونه به اون ور غرق سنگ‌ها شده. سه چار تا ورودی کامل و گنبد، با یه طاقی‌مانند بلند یه‌تیکه اون وسط که رنگ کاهگل بود و استاد ضمن دیتیل گرفتن از طاقی، کنار گوش بنده متذکر شد: این پشت نداره و همون طور که می‌بینین این قسمت کلاً ورودی نداره، جزو تزیین کار بوده.
اندکی پیش از این که نور تیز آفتاب از پشت ابرا بتابه و نور و سایه رو مدل اسالم به خلخال روی تن دشت به هم ببافه، نم بارون زده بود به کاشی‌های فیروزه‌ای‌ش که کنار سنگ‌های خاکستری شده بود مث دریای آبی‌زنگاری منجمدی وسط کوه. اون قدر زیبا که چشمام داشت در می‌اومد و قلب‌ام کنده می‌شد. پیش خودم می‌گفتم گوهرم رو آن سوی جاده‌ی خاکی یافته‌ام (با صدای ژاله علو). نگاه کردم دیدم دانته (احتمالاً اسم مستعار) که با من کلاس رو پیچونده بود اون ور در نرده‌ای وایساده. دست‌اش رو دراز کرد که من رو بگیره از لای نرده‌ها بکشه بیرون. دست رو گرفته بود می‌کشید ولی راهی به بیرون نبود و کسی هم اون جا از طبعاً و طبیعتاً حرفی به میون نمی‌آورد... می‌کشید شاید که بشه. حالا من هم معذب جلوی استاده، گفتم الان پیش خودش فکر می‌کنه وقت گیر آورده‌ن واسه دستمالی در ملأ عام... هی اون بکش هی من کنش استاد واکنش، دیدیم فایده نداره و علناً به لمس کردن رو آوردیم. با خودم گفتم یعنی توش هم می‌شه رفت؟ توش هم با ابزارشون کنده‌ن و خالی کرده‌ن؟ عجب چیزی... حالا مگه باورم می‌شد که این بنا یکپارچه ست مثل شیرینی پنجره‌ای و از ساروج و چسب‌کاری استفاده نکرده‌ن؟... هی به خودم می‌گفتم می‌دونی بخوای از توی همچون حجمی یه اثر یکپارچه ولی توخالی در بیاری یعنی چی؟ مثل این که میکل آنجلو یهو می‌زد به سرش می‌گفت حالا که موسای اسیر رو از تو دل سنگ در آورده‌م و وقت هم که دارم... بذار موسی رو با برش لیزری مشبک کنم توش هم (قاعدتاً با لیزر) یه فیل در بیارم، مشتری می‌پسنده.
دید نمی‌تونه من رو بیرون بکشه و دست از تلاش کشید ولی یه دست‌اش رو نرده مونده بود بعد دمغ و بی‌حوصله با کون خودش رو کوبوند زمین. گفتم خب تنهایی برو عکس هم بگیر... در جواب من خیره شده بود به‌م داشت کف داخلی کفش وینتیج طلایی معصوم رو که بعد از مذهبی شدن لج کرد با جوراب توریا و کاپشن‌های لوکس‌اش برد انداخت تو سطل سر کوچه می‌لیسید. می‌خواست خاطرات رو پاک کنه و هر چی التماس کردم نگه‌ش دار من بزرگ شدم بپوشم قلب سنگی‌ش نرم نشد. حتماً باید اون چار تا ضربدر پهن و باریک و بند سگک‌داری که به چه قشنگی می‌افتاد دور مچ پا نصیب آشغال جمع‌کنا می‌شد. حالا این گرفته بود دست‌اش پاشنه‌ی طلایی بلند و باریک‌اش رو هی می‌کرد تو حلق‌اش در می‌آورد و بعد زبون خیس رو می‌کشید تو کفش... اون طلایی مات و خفه و به‌اندازه. استاده خدا می‌دونه چی فکر می‌کرد؛ بابا اینا چه هَوَل و مریض اند... به‌شون نمی‌اومد. رفت حراست رو خبر کنه (الکی).
به خودم گفتم ما که فعلاً بیرون‌برو نیستیم، برم کاغذام رو از رو زمین بر دارم. بعداً بدو بدو تا ایستگاه و تو اتوبوس و خواب‌آلود و کوها اون دور پیدا و عِطر گازوییل هم با نسیم التیام‌بخشِ دود دزدکی از پنجره اومده بود تو که به سرم زد که بابا، یه کم بیش‌تر تلاش می‌کردی. اصلاً شاید در قفل نبود، یه امتحان کردی؟ ان شاء الله فردا شب...