دوباره تو یکی از شهرای کوچیک ایتالیا بودیم. با بچهها یه
موزهی محلی رو که نماش از چوب بلوط بود نشون کرده بودیم و هر روز میرفتیم. یه
بار بلند شدیم نصفهشب رفتیم و هی میکوبیدیم به در بزرگ چوبیش. مسئول موزه درو
باز کرد و از لای در سرک کشید. بعد ما سعی کردیم حالیش کنیم که خیلی دلمون میخواد
موزه رو ببینیم. درست اه که دیروقت اه ولی بذار بیایم تو. یارو درو باز کرد و پیش
چشممون همه جا روشن شد. رفتیم تو سالن پر نور و بزرگاِش، خیلی کوچولو شدیم و مثل
مورچهها پراکنده گردیدیم اطراف سالن. بعد دیگه یهسره از همون جا رفتیم تو
سالن انتظار پرواز و هی پسرای همرامون دلقکبازی در میآوردن. بعد اومدیم بیرون و
وایساده بودیم تو خیابون پر از درختی، کنار یک میدانگاه کوچیک. من داشتم با بچهها
مصاحبه میکردم (الکی، واسه خنده). رفتم جلو مثلاً میکروفونو گرفتم جلو دهناِش و
گفتم خب غیاثی نظرت چی اه؟ غیاثی پقی زد زیر خنده. رفتم جلو یکی دیگه که قدبلند
بود و موهاشو بلند کرده بود. میکروفونو گرفتم بالا گفتم بهروز اون بالا هوا چطور
اه؟ گفتن نداره که همزمان خودم هم غش کردم از خنده.
Thursday, August 29, 2013
Saturday, August 17, 2013
جبران کن خلیل، جبران
پریروز از چار صبح تا سحر خونه همسایهمون بودیم. پسر همسایه غیرمنتظره سکتهی قلبی کرد و فوت شد. دو و نیم نصف شب بود که فهمیدیم. دیدیم داره از تو کوچه صدای لا اله الا الله میآد. مامانام گفت وای آقای مثلاً سلماسی فوت کرد. رفتیم پایین و تا فهمیدیم چی شده شوکه شدیم. شنیدیم آقای سلماسی که خیلی پیر و رنجور شده و تا به حال چند سکتهی مغزی داشته و چندین سالی هست که قدرت تکلم و راه رفتن نداره و دچار آلزایمر هم هست، نیست که فوت کرده بلکه پسرش بوده که برای مراقبت از پدر و مادرش و رسیدگی بهشون دائم به خونهشون سر میزنه. ساعت چار بعدازظهر تمام کرده بود و ساعت نه شب پیداش کردند. تمام این مدت وسط هال افتاده بوده و پدرش خیره بهش نگاه میکرده و متوجه نبوده چی شده. مادر و خواهرش از شمال هی با گوشیش تماس میگیرند و میبینن جواب نمیده. به پسر دیگهشون که دانشگاه بوده زنگ میزنن و ازش میخوان بره خونه سر بزنه. اون هم میآد و به محض ورود با فاجعه روبهرو میشه. مرگ به نظر من فاجعه ست... مرگ هر کس که میخواد باشه. مرگ یه جور فقدان بزرگ اه و از این نظر فاجعهآمیز اه. حتی اگر زمانی با شدت مرگ کسی رو بخوای و شانساِت بزنه و اون بمیره احتمالاً باز فقداناِش تو رو منقلب میکنه چون تو رو به یاد مرگ محتوم خودت و فناپذیریت میندازه و این یعنی فاجعه.
مادر و خواهرش ساعتی بعد رسیدن و وسط حیاط با دیدن یکی از فامیلاشون موضوع رو فهمیدند. ما که بیدار و منتظر نشسته بودیم کمی بعد با آسانسور رفتیم پنجم و در حالی که نالهها و ضجههای مادر و خواهرش رو میشنیدیم در زدیم. چند بار در زدیم تا شنیدن. از روی دریای کفشها رد شدیم رفتیم تو. بعدش رو حتماً میدونید چون هر کس یک بار چنین مجلسی رفته باشه میدونه چه خبر اه. نمایشی برقرار اه از ناراحتی و اندوه. نه این که ناراحتی و اندوه اون فضا حقیقت نداشته باشه بلکه همه چیز با نمایش و خبررسانی مخلوط شده. من حس دوگانهای به این مجالس دارم. خودم رو یک بازیگر حس میکنم که باید نقشاِش رو به خوبی ایفا کنه ولی از طرفی واقعاً ناراحت میشم. انگار همه چیز باید نمود ظاهری سنگینی داشته باشه تا به اون مجلس رسمیت و اعتبار بده. باید حتماً فریاد و ضجه توش باشه تا باور کنیم که صاحبعزا داره زجر میکشه. اغلب در برابر مرگ به فکر فرو میرم و مدت زیادی میگذره تا دچار غم و غصه بشم برای همین تو این جور مراسم همیشه با قیافهی متفکر و ناباورانهای که به دوردستها خیره شده حضور پیدا میکنم. نمیتونم صرفاً برای نمایش همدردی از جلد خودم بیرون بیام. کار دیگهای که میکنم این اه که چشم میچرخونم ببینم مرحوم رو میبینم یا نه. احتمالاً به خاطر فیلمهای ترسناک و روایات متعددی که میگه روح شخص درگذشته تا مدتی در محل فوت حاضر اه و به عزاداران میگه بابا من که این جا م واسه چی گریه میکنین، همیشه انتظار دارم مرحوم رو در مجلس خودش ببینم که داره با گردن کج و لبخندی مرموز، مستقیم به من نگاه میکنه و در مورد این مرحوم خاص آخرین کلماتاِش به من این اه: اون کمد رو از گوشهی پارکینگ بر نداشتی ها. قدر پدر مادرتو نمیدونی ها...
پسر همسایهی ما اسماِش رامین بود و حدوداً چل و هفت هشت سال سن داشت. جالبترین چیزی که راجع بهش میدونستم این بود که دو پسر دوقلو داره به نامهای مرتضی و خشایار. ما سالها ست از این نامگذاری در تعجب ایم ولی کاری از دستمون ساخته نیست و رومون هم نمیشه بریم بپرسیم. همیشه دوست داشتم بدونم حال مرتضیشون و نظرش راجع به این نامگذاری چه جوری اه چون احتمالاً خشایاره از این بابت بیخودی خوشحال اه. اتفاقاً اون جا دیدمشون، که بزرگ شدهند، بینیشون عملکرده ست و ریش سیبیل هم دارند.
نشستیم روی مبل و نگاه میکردیم به ناهید خانوم که با لهجهی شمالی میگفت سوختم سوختم و از دخترش که افتاده بود رو پاش و عجیبترین ضجههایی که تا به حال شنیدم رو از خودش در میآورد میخواست دستاش رو نگیره و بذاره خودش رو بزنه تا خالی شه. من هم موافق این کارا هستم ولی نه جلوی دیگران. آدم میتونه بره تو خلوت و حسابی تو سرش بزنه و خالی بشه. تو سر زدن همیشه رو من جواب داده ولی سردرد هم میآره. نرید بزنید تو سرتون بگید فلانی گفت خوب اه. نه، نیست. هر چی رو یه عده میپسندن به معنای خوب بودناِش نیست.
ما نشستیم و به حرفای مادر خونه گوش دادیم. خطاب به روح درگذشته میگفت چرا منو به زور فرستادی سفر؟ میخواستی مرگتو نبینم؟ ناهید خانوم کلاً زیاد سفر میره و دو هفته یک بار شمال اه. بعد با نارضایتی به پسر دیگهش گفت چرا بردیناِش و چرا نذاشتین من بیام ببینماِش. چرا نذاشتین بیام کنارش بخوابم؟ میگفت دیگه کسی بهمون زنگ نمیزنه، کسی رو نداریم بهمون سر بزنه. رامین هم پسرم بودی هم پدرم. فریاد زد پدرم بودی، همه کسام بودی. از زیباییش میگفت و تمیزیش. البته واقعاً هم آدم تر و تمیزی بود. بعد رو به ما گفت نمیدونین سر فوت قندی چقدر افسوس خورد. آقای قندی همسایه روبهروییمون بود. دبیر سابق دبیرستان و یه مرد خیلی مهربون و بیحاشیه که سالها از مرض قند رنج کشید و از انگشت پا تا کل دو تا پاش رو کمکم از دست داد. تو خونه بستری بود و رسم شده بود که هر کس از پسرای کوچه ازدواج میکرد خودش دست همسرش رو میگرفت با پای خودش میرفت دیدناِش. برادرای من هم رفتن. قندی اینا چند وقت پیش از محل ما رفتن و دو سه هفته پیش خبر رسید که فوت کرده. تازه همین دو روز پیش فهمیدم که شعر هم میگفته چون ناهید خانوم خطاب به روح پسرش گفت هی میشِستی شعرهای قندی رو میخوندی میگفتی چه حیف شد که رفت. چقدر تو مجلس ختماِش با موبایل فیلم گرفتی. چقدر به فکر پدر مریضاِت بودی. این بود دستمزدت؟ اون هم که نشست نگات کرد و هیچ کاری از دستاِش بر نیومد.
آخر سر بلند شد رفت توی اتاق تا رخت و لباس تمیزش رو ببینه و بو کنه و من همون جا متوجه شدم حدسام درست بوده که آقا رامین درواقع به جای خونهی خودش این جا زندگی میکرد و حموم میرفت.
اولای زاریش گفت باورم نمیشه، باور نمیکنم. موتورت هنوز توی حیاط اه و زد زیر یه گریهی شدید. فکر کنم از تصور مواجهه با وسایلاِش میترسید و احتمالاً همه همین اند. به وسایل عزیزان درگذشتهشون نگاه میکنند و متعجب حسرت میخورند که چطور حتی چیزهای بیاهمیت مثل قبض موبایل و ناخنگیر وقیحانه باقی موندهن و میمونن ولی آدمها که ظاهراً اصل قضیه هستند رفتهند.
به نظر من پیامبر مدرن ما انسانها کسی میتونه باشه که بیاد و ادعا کنه خدای "واقعی" بالاخره باهاش تماس گرفته و بهش گفته که هر چی خدایان و پیامبران پیشین گفتهن فراموش کنید. میخوام جبران مافات کنم. هر کس به دین واقعی من بگروه عمر ابدی پیدا میکنه و مرگپذیر نخواهد بود. نه ابدیت تمثیلی بلکه ابدیت فیزیکی و واقعی. امضا میدم و سر حرفام هم هستم.
مادر و خواهرش ساعتی بعد رسیدن و وسط حیاط با دیدن یکی از فامیلاشون موضوع رو فهمیدند. ما که بیدار و منتظر نشسته بودیم کمی بعد با آسانسور رفتیم پنجم و در حالی که نالهها و ضجههای مادر و خواهرش رو میشنیدیم در زدیم. چند بار در زدیم تا شنیدن. از روی دریای کفشها رد شدیم رفتیم تو. بعدش رو حتماً میدونید چون هر کس یک بار چنین مجلسی رفته باشه میدونه چه خبر اه. نمایشی برقرار اه از ناراحتی و اندوه. نه این که ناراحتی و اندوه اون فضا حقیقت نداشته باشه بلکه همه چیز با نمایش و خبررسانی مخلوط شده. من حس دوگانهای به این مجالس دارم. خودم رو یک بازیگر حس میکنم که باید نقشاِش رو به خوبی ایفا کنه ولی از طرفی واقعاً ناراحت میشم. انگار همه چیز باید نمود ظاهری سنگینی داشته باشه تا به اون مجلس رسمیت و اعتبار بده. باید حتماً فریاد و ضجه توش باشه تا باور کنیم که صاحبعزا داره زجر میکشه. اغلب در برابر مرگ به فکر فرو میرم و مدت زیادی میگذره تا دچار غم و غصه بشم برای همین تو این جور مراسم همیشه با قیافهی متفکر و ناباورانهای که به دوردستها خیره شده حضور پیدا میکنم. نمیتونم صرفاً برای نمایش همدردی از جلد خودم بیرون بیام. کار دیگهای که میکنم این اه که چشم میچرخونم ببینم مرحوم رو میبینم یا نه. احتمالاً به خاطر فیلمهای ترسناک و روایات متعددی که میگه روح شخص درگذشته تا مدتی در محل فوت حاضر اه و به عزاداران میگه بابا من که این جا م واسه چی گریه میکنین، همیشه انتظار دارم مرحوم رو در مجلس خودش ببینم که داره با گردن کج و لبخندی مرموز، مستقیم به من نگاه میکنه و در مورد این مرحوم خاص آخرین کلماتاِش به من این اه: اون کمد رو از گوشهی پارکینگ بر نداشتی ها. قدر پدر مادرتو نمیدونی ها...
پسر همسایهی ما اسماِش رامین بود و حدوداً چل و هفت هشت سال سن داشت. جالبترین چیزی که راجع بهش میدونستم این بود که دو پسر دوقلو داره به نامهای مرتضی و خشایار. ما سالها ست از این نامگذاری در تعجب ایم ولی کاری از دستمون ساخته نیست و رومون هم نمیشه بریم بپرسیم. همیشه دوست داشتم بدونم حال مرتضیشون و نظرش راجع به این نامگذاری چه جوری اه چون احتمالاً خشایاره از این بابت بیخودی خوشحال اه. اتفاقاً اون جا دیدمشون، که بزرگ شدهند، بینیشون عملکرده ست و ریش سیبیل هم دارند.
نشستیم روی مبل و نگاه میکردیم به ناهید خانوم که با لهجهی شمالی میگفت سوختم سوختم و از دخترش که افتاده بود رو پاش و عجیبترین ضجههایی که تا به حال شنیدم رو از خودش در میآورد میخواست دستاش رو نگیره و بذاره خودش رو بزنه تا خالی شه. من هم موافق این کارا هستم ولی نه جلوی دیگران. آدم میتونه بره تو خلوت و حسابی تو سرش بزنه و خالی بشه. تو سر زدن همیشه رو من جواب داده ولی سردرد هم میآره. نرید بزنید تو سرتون بگید فلانی گفت خوب اه. نه، نیست. هر چی رو یه عده میپسندن به معنای خوب بودناِش نیست.
ما نشستیم و به حرفای مادر خونه گوش دادیم. خطاب به روح درگذشته میگفت چرا منو به زور فرستادی سفر؟ میخواستی مرگتو نبینم؟ ناهید خانوم کلاً زیاد سفر میره و دو هفته یک بار شمال اه. بعد با نارضایتی به پسر دیگهش گفت چرا بردیناِش و چرا نذاشتین من بیام ببینماِش. چرا نذاشتین بیام کنارش بخوابم؟ میگفت دیگه کسی بهمون زنگ نمیزنه، کسی رو نداریم بهمون سر بزنه. رامین هم پسرم بودی هم پدرم. فریاد زد پدرم بودی، همه کسام بودی. از زیباییش میگفت و تمیزیش. البته واقعاً هم آدم تر و تمیزی بود. بعد رو به ما گفت نمیدونین سر فوت قندی چقدر افسوس خورد. آقای قندی همسایه روبهروییمون بود. دبیر سابق دبیرستان و یه مرد خیلی مهربون و بیحاشیه که سالها از مرض قند رنج کشید و از انگشت پا تا کل دو تا پاش رو کمکم از دست داد. تو خونه بستری بود و رسم شده بود که هر کس از پسرای کوچه ازدواج میکرد خودش دست همسرش رو میگرفت با پای خودش میرفت دیدناِش. برادرای من هم رفتن. قندی اینا چند وقت پیش از محل ما رفتن و دو سه هفته پیش خبر رسید که فوت کرده. تازه همین دو روز پیش فهمیدم که شعر هم میگفته چون ناهید خانوم خطاب به روح پسرش گفت هی میشِستی شعرهای قندی رو میخوندی میگفتی چه حیف شد که رفت. چقدر تو مجلس ختماِش با موبایل فیلم گرفتی. چقدر به فکر پدر مریضاِت بودی. این بود دستمزدت؟ اون هم که نشست نگات کرد و هیچ کاری از دستاِش بر نیومد.
آخر سر بلند شد رفت توی اتاق تا رخت و لباس تمیزش رو ببینه و بو کنه و من همون جا متوجه شدم حدسام درست بوده که آقا رامین درواقع به جای خونهی خودش این جا زندگی میکرد و حموم میرفت.
اولای زاریش گفت باورم نمیشه، باور نمیکنم. موتورت هنوز توی حیاط اه و زد زیر یه گریهی شدید. فکر کنم از تصور مواجهه با وسایلاِش میترسید و احتمالاً همه همین اند. به وسایل عزیزان درگذشتهشون نگاه میکنند و متعجب حسرت میخورند که چطور حتی چیزهای بیاهمیت مثل قبض موبایل و ناخنگیر وقیحانه باقی موندهن و میمونن ولی آدمها که ظاهراً اصل قضیه هستند رفتهند.
به نظر من پیامبر مدرن ما انسانها کسی میتونه باشه که بیاد و ادعا کنه خدای "واقعی" بالاخره باهاش تماس گرفته و بهش گفته که هر چی خدایان و پیامبران پیشین گفتهن فراموش کنید. میخوام جبران مافات کنم. هر کس به دین واقعی من بگروه عمر ابدی پیدا میکنه و مرگپذیر نخواهد بود. نه ابدیت تمثیلی بلکه ابدیت فیزیکی و واقعی. امضا میدم و سر حرفام هم هستم.
Monday, August 12, 2013
گل برای ایران... گل برای ایران
رفتیم بازار پارچه بگیریم، تو دهنهی گلوبندک به محض ورود به محوطه یه
سفرهفروش گیر داد بهمون. مامانام یه نگاه به سفرهش انداخته بود اون هم
اومد جلو حالا ول نمیکرد. هی بهش میگفتم آقا این برای میز ما کوچیک اه
هی میگفت نه اشتباه میکنی اینا استاندارد ان. میپرسید میزتون چندنفره
ست؟ هی میگفتم بابا شما به نفرش چی کار داری؟ اگر میز ما ست من میگم این
عرضاِش کم اه. میز ما استاندارد نیست، دو تا میز مستطیلی چسبوندیم به هم
عمراً این اندازهش نمیشه. داشت غر میزد که خانوم من میدونم، من که
سبزیفروش و خیارفروش نیستم، الآن برات میبُرم... شما میخوای بخری، مطمئن
باش اندازه میشه.
در همین اثناء یه توریست چشمبادومی که کولهپشتی انداخته بود و تو دست چپاِش یه کیسه بود و با دست آزادش دوربین کوچولوی دیجیتالاِش رو آورده بود بالا، اومد جلو عکس بگیره. یهو سفرهفروشه انگار خر گازش گرفته باشه قرمز شد پرید بالا، هجوم برد طرفاِش گفت هو عکس نگیر هو. یه چیزی هم گفت تو مایههای گرَم بوشاخ ساخلار فلان نمیدونم چی. بعد طاقهی سفره رو آورد بالا جلوی صورت پسره محکم باد داد! فک کنم میخواست این جوری اون جوجهی معصوم رو پر بده. اون هم از این توریستای محجوب بود، و از نظر ساختاری تو مایههای این خداداد عزیزیای غزال ریزنقش تیزپا. بیچاره همون جور خشکاِش زده بود. لبخند آسیایی مخصوصاِش در حالت حیرت و رنج ماسیده بود و دندونای خرگوشیش در حال گریستن بودن. دیگه پشتاِشو کرد پاکشان رفت.
حالا وسط مسخرهبازی این یارو بوشاخ ساخلار، صاحاب اصلی سفرهها که یه جوون لاغر سیهچرده بود سریع پرید جلوی بوشاخ رو گرفت و با اصرار به توریسته میگفت عکس بگیر عکس بگیر ولی توریسته قالب تهی کرده بود و میلرزید.
در همین اثناء یه توریست چشمبادومی که کولهپشتی انداخته بود و تو دست چپاِش یه کیسه بود و با دست آزادش دوربین کوچولوی دیجیتالاِش رو آورده بود بالا، اومد جلو عکس بگیره. یهو سفرهفروشه انگار خر گازش گرفته باشه قرمز شد پرید بالا، هجوم برد طرفاِش گفت هو عکس نگیر هو. یه چیزی هم گفت تو مایههای گرَم بوشاخ ساخلار فلان نمیدونم چی. بعد طاقهی سفره رو آورد بالا جلوی صورت پسره محکم باد داد! فک کنم میخواست این جوری اون جوجهی معصوم رو پر بده. اون هم از این توریستای محجوب بود، و از نظر ساختاری تو مایههای این خداداد عزیزیای غزال ریزنقش تیزپا. بیچاره همون جور خشکاِش زده بود. لبخند آسیایی مخصوصاِش در حالت حیرت و رنج ماسیده بود و دندونای خرگوشیش در حال گریستن بودن. دیگه پشتاِشو کرد پاکشان رفت.
حالا وسط مسخرهبازی این یارو بوشاخ ساخلار، صاحاب اصلی سفرهها که یه جوون لاغر سیهچرده بود سریع پرید جلوی بوشاخ رو گرفت و با اصرار به توریسته میگفت عکس بگیر عکس بگیر ولی توریسته قالب تهی کرده بود و میلرزید.
Thursday, August 8, 2013
فطریه
ساعت هفت صبح با مامانام نشستیم تو تاکسی. رادیو گفت حالا به احکام فطریه
توسط آیتالله مجتبی تهرانی گوش فرا دهیم. ایشون که کاملاً معلوم بود سِنی
ازش رفته، رو منبر نشسته بود تو مسجدی جایی با صدایی گرفته و لحن داشمشدی
یکریز و پیوسته داشت احکام فطریه میگفت. این طور شروع کرد که: آهان،
فطریه شیش تا مسئله داره، شیش تا... خب چی ان. یک/ اصلاً چرا بدی، دو/ کی
باید بده، سه/ به کی باید بدی، چار/ چه مقدار بدی، پنج/ چه جوری بدی، شیش/!
وی
ادامه داد امشب فقط دوتاشو میگم بقیهش هم شبای دیگه میگم هر شب دو تا،
آره. خب امشب بهتون این دو تا رو میگم که کی باید بده و به کی باید بدی.
خب... اول بگم دارایی دو جور اه، داراییهای بالفعل، داراییهای بالقوه.
اگه هر کدومو داشته باشی باید فطریه بدی. دارایی بالفعل اون اه که مثلاً
تو بانک خارج پول داری تا آخر عمرت هم اگه بریزی بخوری باز هست، خب این
بالفعل اه و اگه یه روز هم تو عمرت کار نکنی باید فطریه بدی. خب، بالقوه
این اه که بری هر روز کار کنی رو ساختمون، عمله بنا باشی... کار میکنی
خرجتو در میآری، اندازهای داری که زن و بچههات بخورن... خب این باید
فطریه بدی. مرد صاحب خانواده که نونخور داره باید بده، واسه زنِش و تمام
بچههاش، واسه نونخوراش. حالا اگه پسرت ازدواج کرده باشه شب فطر رفته باشه
خونه پدرزنِش اونو دیگه راحت ای، پدرزن باید بده وگرنه فطریهی اون پسرو
پدر باید بده. پسرت طلبه ست حجره داره از خونه دور اه، فطریهشو باید بدی.
نونخورات هر جا باشن فطریه رو پدر و سرپرست باید بده. ولی اگه پسرت زن و
بچه داره عیالوار اه نون خودشونو در میآره و جدا شده، اونو دیگه تو
نباید بدی خودش میده. ولی باید عاقل باشه، سرپرست خونواری که دیوونه باشه
راحت اه نمیخواد فطریه بده. باید عاقل باشی. اگه میخوای فطریه ندی بشین
دعا کن درست شب عید دیوونه شی، دیگه راحت... فطریه نمیخواد بدی. آره،
دیوونه نباشه عاقل باشه. دیوونه باشی نمیخواد بدی. اگر پدر خونواده مُرده
پسر بالغ سرپرست خونوار شده، پسر چارده ساله میره کار میکنه خرج خونواده
میده، اون باید فطریهی خونوادهشو بده.
خب حالا به کی بدی. اونی که دارایی بالفعل و بالقوه نداره. خرج زندگیش اون طور نمیگذره، ناچار به وام گرفتن بوده. وام گرفته توش مونده. بدهی داره این ور اون ور. خرجی که در میآره کفاف خونواده رو نمیده... خب باید فطریه رو به اینا بدی.
دیگه ما پیاده شدیم.
خب حالا به کی بدی. اونی که دارایی بالفعل و بالقوه نداره. خرج زندگیش اون طور نمیگذره، ناچار به وام گرفتن بوده. وام گرفته توش مونده. بدهی داره این ور اون ور. خرجی که در میآره کفاف خونواده رو نمیده... خب باید فطریه رو به اینا بدی.
دیگه ما پیاده شدیم.
روز جشن
با فریاد هورااا سرطان ندارم از مطب دکتر خارج میشدم که با خانومی که داشت
از طرف سونوگرافی میاومد و قر میداد و فریاد میزد هورااا بالاخره
مثانهم پر شده بود برخورد شدیدی کردم. رو زمین که پهن شدیم ازش پرسیدم
چطور؟ گفت آخه دو بار رفتم تو، این بیلبیلکِشو کشید روی محل گفت هنوز
مثانه پر نشده برو آب بخور بر گرد. دیگه اونقدر آب خوردم آب آوردم بالا و
از دماغ و چشمام آب میریخت بیرون ولی سر آخر موفق شدم و تصویر شفافی ارائه
دادم. داشتم میرفتم سمت دستشویی که به شما برخورد کردم. پرسید شما چی؟
گفتم هیچ چی بابا این دکترا م مسخره کردن خودشونو... در همین لحظه دو نفر
که صورتهاشون رو پوشونده بودن از در پشت سرم خارج شده، من را بلند کردند
تا به طبقهی دوم نزد روانپزشک ببرند.
از خاطراتِ "در محل"
Sunday, August 4, 2013
بپّر عقب وسپا
این تصویر (+) رو که از پروژهی اینساید آوت دیدم با این که از جنبهی محتوایی بیربط بود ولی فرماِش باعث شد یاد یه سری خونههای اینشکلی بیفتم. آخرین باری که به چنین
چیزی بر خوردم مربوط میشد به مستندی دربارهی وضعیت مردم کوبا که سال پیش دیدم. میگم "چیز" چون نمیتونم با
تمام وجود بگم خونه. حس میکنم با یه پدیده یا روال مصنوعی که به زندگی بشر تحمیل شده
و البته از طرف خیلیها پذیرفته شده، طرف ایم.
ولی اولین بار بچه بودم که با این خونهها
روبهرو شدم. بهشون میگفتیم خونهسازمانیا در حالی که موردِ موردنظر ما مال
سازمان خاصی نبود. دختردایی پدرم تو یکی از این خونهسازمانیا تو کیانشهر اونور
مشیریه زندگی میکرد. این اطلاعاتو از مامانام دارم، خودم اسم خیابونا و جاها رو
فقط در حد رفع نیاز شخصی و مسیرهای هرروزه بلد ام.
رباب خانوم با دختراش عزت و عفت و پسرش عباس،
اول ساکن جایی بودن به نام گود خانیآباد. اون جا یه خونهی حیاطدار داشتن با یه حموم زشت و ترسناک
که کنار حیاط بود. یه بار اون جا رفتهم حموم ولی اصلاً یادم نیست چرا با یه زن
غریبه فرستاده بودنام تو اون حموم بینور و بیکاشی. تو اتاقشون رختخوابا روی هم یه گوشه جمع بودن
و روش رو چادیشب انداخته بودن. رباب خانوم یه عینک گندهی کائوچویی داشت، یه خال
گنده کنار بینیش و با صدای مهربون و گرمی حرف میزد. یه بار داشت برای بچههایی
که جمع بودن قصه میگفت و همه سر چند دقیقه خوابشون برد ولی من تازه
گوش و چشمام بیشتر تیز شده بود که قصه رو تا آخر بشنوم ببینم نتیجه چی میشه. وقتی زمان گذشت و دیدم مدتی اه همه خوابشون برده حس بدی پیدا کردم و از جایی به بعد که رباب
خانوم کفری شده بود و لحن حماسیش شل شد و افتاد و البته آخر قصه هم داشت قابل تشخیص میشد خودمو
زدم به خواب تا با اونا فرق نداشته باشم و عیب نباشه. رباب خانوم که رفت از اتاق
بیرون، سریع از جام پا شدم. اومدم برم بیرون دیدم رو پلههای ورودی با مامانام
نشسته داره میگه دخترت الکی خودشو زده به خواب ولی هی صدای النگوهاشو در میآره
و معلوم اه که بیدار اه. خیلی تیز بود! نقشهم این بود که مثلاً تو خواب دستام
خودبهخود تکون میخورد از این ور میافتاد اون ور و النگوها صدا میداد ولی لو رفته
بودم.
خلاصه دولت
ساکنین گود رو به زور بلند میکنه و درواقع میریزتشون تو اون خونهسازمانیها. یه
ردیف طولانی از این ساختمونها رو به خاطر دارم که جلوش چشماندازی کاملاً خالی و بیابونی
بود. کوچیک بودم و خیلی دلام میگرفت وقتی میرفتیم اونجا. در عین حال برام جذابیت
داشت و دوست داشتم برم، درواقع جاذبهی افسردهکنندهای داشتند. هنوز هم علاقهی کاوشگرانهای دارم به خونههایی که
ظاهراً دلگیر اند و یا بین تعداد زیادی خونواده تقسیم شدهند.
ساختمونهای
سیمانی ِ بدون روکش یا تزئینات یا رنگ، با لباسهایی که تو ردیفهایی تقریباً منظم
رو بندها پهن شده بودن صدایی خیلی قوی داشتن. اون منظره نوعی شلوغی جنگی رو نمودار میکرد شاید چون یادآور مبارزه و
پس زدن نیرویی خاص بود. یه مسیری رو از کنار این ساختمونا رد میکردیم تا میرسیدیم
به خونهی رباب. داخل خونهها هم جالب بودن. من فقط یکی دو تاشون رو دیدهم ولی وقتی از
بیرون یکی بودن حتماً توشون هم یکی بود. حتی بعدها خونهسازمانی ِ تکافتاده و وسط
شهر هم که خونوادهی پسرعموم توش زندگی میکردن همون شکلی بود. راهپلههای موزاییکشدهی
تاریک و بینور با پنجرههای کوچیک صدقهای، سر و صدای زیاد، آدمهای زیاد، بوی سیرداغ پیازداغ و بوی غذاهایی که
تو هم فرو رفته بودن. زنانی که چادرخونه انداخته بودن رو سرشون و با بچههاشون تو راهروها
ولو بودن. یادم اه پسربچهای بود که زیر نور لامپ کمنور سفیدی تو راهرو دوچرخهسواری
میکرد. خونهها تازهساز بودن ولی داخل
خونه حالتِ نه تاریخی بلکه تاریخزدهای داشت چون انگار سعی داشت چیزی رو روایت
کنه که وجود نداره یا مال خودش نیست. زبان خونه انگار قفل شده بود. فضاش غبارآلود بود
و عجیب بود که احساس میکردم رباب اینا سالها ست ساکن اون جا ند. قالی بزرگی داشتن
با رنگ غالب لاکی. نور خونه خیلی کم بود ولی نور روز از پنجرهها میافتاد رو فرش و
کمدها. تلویزیون سیاه و سفید کوچیکی داشتن و البته خیلی مهربون و مهموننواز بودن.
این عکس خاطرهی منو زنده کرد. انگار شور
و شوق طبیعی و معمولای که احتمالاً تو این خونهها پنهان بوده حالا از درون منفجر
شده و پاشیده روی دیوارهای بیرونی.
اگر این مدل ساختمونهای یکشکل مثلاً در حد اکباتان
نباشند، وَ تو یه ردیف صاف و بدون پیچ و خم و بدون زحمت طراحی ِ درست، کنار هم کاشته
شده باشن، خوب یا بد و بدون این که خودآگاه باشه، برای ذهنام نوعی نماد اند. اول نماد
فقر اند چون حس میکنم فقط اجبار و بیپولی آدما رو ساکن همچین جاهایی میکنه. نماد
یکسانسازی دولتی، چون دائم میشنوی دولت بهشون داده. ولی بیشتر از همه نماد تلانبار
کردن آدما در کمترین مقیاس ممکن، انگار برای تحقیق و آزمایش آدمها رو یه جا جمع کرده
باشن. شاید برای همین این احساس بهم دست میداد که انگار کسانی خواسته باشن از دست
این آدما خلاص بشن یا یه گروه ویژه مثل مافیا اینا رو فرستاده باشن به این مکان تا
روز ِ مقابله باهاشون سر برسه. برای همین حس میکردم آدما در این مکان جای متزلزلی
دارن و هر لحظه ممکن اه خونه رو ترک کنن یا لااقل آرزوشون این اه که بشه اون جا رو
علیرغم هر احساس بدوی و دورهمی و خوبی که "شلوغی جنگی" بر میانگیخت،
"زودتر" ترک کنن.
چند سال پیش شنیدم عباسشون موتور خریده بوده
و باهاش کار میکرده ولی تصادف شدیدی داشته و عزت و عفت که اون موقع دانشجو و در آستانهی
دانشگاه رفتن بودن هنوز ازدواج نکردهند و همه دارن کنار هم پیر میشن.
از مامانام پرسیدم یعنی هنوز همون جا هستن؟
گفت پس میخوای کجا باشن؟ تو خونهشون نشستهن.
Subscribe to:
Posts (Atom)