اگر تجارتی شبیه مدرسه راهاندازی میشد بعد از
چند ماه به ورشکستگی میرسید
"کن رابیسنون" تحلیلگر
در حوزهی آموزش
امروز دوباره رفتم دنبال پارسا. تا حالا چند
باری رفتهم. گر چه هیچ وقت حال و حوصلهی هیچ کاری رو ندارم ولی با این حال این
کارو دوست دارم. پیاده ده دقیقهای میرسم مدرسهشون و باید همراه مادرای دیگه بیرون
توی پیادهرو وایسم تا زنگ بخوره. بعد درو باز میکنن که اگر خواستی، بری توی حیاط
منتظر بشی. همه یه جوری میچسبن به ورودی انگار اجازه ندارن برند تو و کلاسی که بچهشون توش میشینه رو ببینن، توالت رو بازدید کنن، تو حیاط چرخ بزنن، با بچههای دیگه حرف بزنن. همه وای میستن تا سیل بچهها از راه برسه، یکیش خود من. اگر هم اشتباهی اون تو هست تا اون قدر بزرگ نشده که بترکه و بپاشه رومون سعی میکنیم باهاش مواجه نشیم و نبینیماش. اگر بچه حرفی زد و خواستیم اهمیت بدیم یه تک پا میریم پیش مدیر و ناظم و دستور پیگیری میدیم ولی به طور معمول ترجیح میدیم بچه مثل یه کارمند وظیفهشناس مشکلات مدرسهش رو تو مدرسه بذاره و وقتی با ما ست با حوصلهی ما ور نره.
از در که میری تو دست راستت ته حیاط ردیف پنجرههای باز توالت رو میبینی
که انگار در غار باشن؛ دهنشون رو باز کردهن و دارن تاریکی مرموز پشتشون رو
نمایش میدن. پارسا خیلی از توالتا ناراضی اه و هر بار میآد پیش ما در مورد بوی
گندش و پیپیهایی که شسته نشده حرف میزنه. میگه هی سر صف ما رو تو سرما نگه میدارن
میگن حتماً با شلنگ آب بگیرین دستشویی رو بشورین ولی ما بلد نیستیم با این شلنگ
فنریا کار کنیم. ماهان هم که حالا دیگه مدرسه میره از طرف مدرسهی خودشون تأیید
میکنه میگه آره انگار توالت مدرسه خودش از پیپی درست شده و اگر کار داشته باشیم
باید بریم روی پیپیها بشینیم پیپی کنیم و حالمون به هم بخوره.
جلوی در، دست چپ آبخوری مدرسه ست که هنوز همون
بوی آشنایی رو میده که دیگه فقط بوی آبخوری نیست، بوی خاص تمام مدرسهها ست؛ بوی
سنگهای مرطوب خزهبسته. عقبتر یه در آهنی کهنه پیدا ست که روش یه کاغذ چسبوندهن
نوشتهن بوفه و یه قفل بزرگ هم بهش زدهن، بعد چند تا پله ست که حیاط رو میرسونه
به ایوان موزاییکشده و مزین به سقف ایرانیتی.
اسم اینجا به شکل طعنهآمیزی بهشت است.
امروز درو که باز کردن دیدم یه سری از بچهها
کلاس ورزششون بوده. یه زن سالمند و سنگین که کمی هم پشتش خمیده بود کاپشن بادگیر
سرمهای روی گرمکن و شلوار سفید ورزشی خط دارش پوشیده بود و از گردنش سوت آویزون
بود و هی به سختی توی سوت میدمید و صدای ضجهمانندی تولید میکرد. در کمال تعجب معلومم
شد که معلم ورزش بچهها ست. یکی از پسرها رو فرستاد کولهپشتیش رو از کنار زمین بیاره.
پسره بدو بدو رفت و از اون گوشهی حیاط کولهپشتی قالیبافت خانوم رو آورد. بعد
خانوم که میشد گفت علیرغم رخوت طبیعی آدمیان در این سن (هفتاد هشتاد)، سرزندهتر
از من و شما بود با صدای کلفت و زمختی که گرد پیری روش نشسته بود گفت ایولالله
پسرم، و دستش رو با زحمت یه کم آورد بالا که پسره بزنه قدش. پسره زد قدش، بعد دیگه
هر پسربچهای اون دور و بر بود و شاهد صحنه بود اومد جلو بزنه قدش و تا خانوم با
کمک گرفتن از نردهها از پلهها خودش رو بکشونه بالا به ده تا پسربچه هایفایو
داد.
ولی تقریباً ده بیست ثانیه بعد در حالی که
لباساش رو عوض کرده بود و آمادهی در رفتن بود از دفتر اومد بیرون و همون طور
خمیده و کج و زیگزاگی ولی فرز و تیز از پلهها اومد پایین و باز وسط راه از چند تا
بچه خدافظی کرد و بعد فشنگی ناپدید شد.
میدونم معلم ورزش پارسا اینا ایشون نیست چون معلم
اونا یه پسر بیخیال تشریف داره که یه بار که بیرون در منتظر بودم و زنگ ورزش کلاس نیکی^_^
بود واسه خودش داشت توپ بسکتبال مینداخت توی تور و توپاش هی میخورد به نردههای بالا سر
ما.
پارسا صدام زد و دست تکون داد. روی نردهی ایوون
خم شده بود و میخواست کاپشناش رو بندازه پایین. دوستش هم کنارش وایساده بود تا
نمایش ما رو تماشا کنه. اشاره کرد برم اون زیر وایسم تا کاپشناش رو بندازه تو بغل
من. بعد از پلهها بدو بدو اومد و عین فیلما خودش رو با آغوش باز کوبوند به من.
بعد مثل هر بار با اون کولهپشتی هشتاد کیلویی که یکی یه دونه ازش روی دوش همهشون
هست شروع کرد دنبال بچهها دوییدن. یه بطری خالی آب رو به جای توپ به هم پاس میدادن.
بیشترشون از پلهها که میآن پایین با خنده و
شادی طرف هم لگد پرت میکنن و مشت میزنن و در حالی که دو به دو با هم گلاویز شدهن
دارن میخندن و یقهی همدیگه رو میکشن... چیزی که احتمالاً هیچ وقت تو یه مدرسهی
دخترونه نمیشه دید وَ علت وجودیش تا همیشه برای ما یه راز باقی میمونه. امروز
یکی رو دیدم که چون از عقب هول زیاد بود یهو افتاد زمین و یه میله که نمیدونم مال
تور یا دروازه بود غلتید زیر دستش و وقتی پا شد یه میلهی آهنی دستش بود و جلوی
چشم رانندهسرویسا و ناظم گیج و دستتوجیب، داشت به یکی میگفت الان با این میزنمت. اونورتر
یکی روزنامه رو لوله کرده بود باهاش پشت سر هم دوستش رو کتک میزد و دو تایی میخندیدن.
عدهی زیادی میدوییدن تا زودتر از مدرسه خارج بشن و چند نفر از پشت، اون در حال
دوییدنا رو هول میدادن و اونا م گوله میشدن و غلت میخوردن رو زمین و سریع سرپا میشدن
و به نوبهی خودشون یکی دیگه رو هول میدادن. گفتن نداره که همهشون هم شاد. یه
جوری تعطیل میشن که واقعاً تعطیل میشن و از همه چی کناره میگیرن و فقط هجوم میآرن.
چند بار شده حواسام نبوده و وسط طوفانشون گیر افتادهم و اون قدر راست و چپ شدهم
تا بتونم بدون آسیب دیدن از مسیرشون خارج بشم. یکی داد زد هروی مامانت. هروی از کتک زدن دست بر
داشت و رفت خودش رو با آغوش باز کوبوند به مامانش و توی چادر مامانش گم شد.
این یه جورایی یه پست سفارشی محسوب میشه. اولین پست سفارشیای که دارم مینویسم. دو هفته پیش از پارسا چند تا ویدئوی اعتراضی ضبط کردم. اول گفت برم بذارم تو سایت
مدرسهشون، انگار من هکر ام. بعد گفت نه نذار اگر ببینن اخراجم میکنن. بهش گفتم
خب جاهای دیگه میتونم بذارم و بهش پیشنهاد دادم اگر دوستات هم همین اعتراضها رو
دارن بگو از اعتراضشون فیلم بگیرن بدن من بذارم کنار اعتراضات تو... همین طوری کمکم
جمع میشه و یه وقت دیدی انقلاب کردیم. نمیدونم از کجا بلد شده ولی یهویی
فرماندهی رو دست گرفت و گفت خیل و خب پس فعلاً اینا رو برای صد نفر بذار نه بیشتر،
بعد اگر حتی نود و نه نفرشون هم لایک کردن خوب میشه چون همون صد به حساب میآد،
بعد دیگه میتونیم یه جا بذاریم همه ببینن. فسقلی قشنگ استراتژی طرح کرد واسه من. گفتم
به لایک نیست که، چون اینا رو بزرگترا بیشتر میبینن و خیلیاشون اگر که با حرفات
موافق نباشن و مثلاً به خاطر راحتی خودشون و ساعت سر کار رفتن و این چیزا قبول
نداشته باشن که بچهها باید صبحها بیشتر بخوابن لایک نمیزنن. موفقیت ما به واکنشهای
سودمند بستگی داره، مثل تعداد
فیلمهایی که معترضین دیگه منتشر میکنن. تو باید روی دوستای مدرسهت کار کنی.
خیلی دقت کرده که متین و ادبی حرف بزنه و صبحونه
رو بگه صبحانه.
نمیدونم واقعاً میشه یه کمپین راه انداخت و
صدای بچهها رو به (به قول پارسا) آموزش پرورش کودکان رسوند یا نه.
خیلی ناراحت میشه وقتی خوابآلود و صبحونهنخورده
باباش مینذازتش رو موتور و میبرتش مدرسه. دوستاش هم ظاهراً همه خوابآلو میرن
مدرسه. میگه همکلاسیم اومد نشست پشت نیمکت گفت سلام بچهها، بعد سرش رو گذاشت
روی میز و خوابید و تا زنگ تفریح هم بیدار نشد. گفتم آره من هم یه دوست داشتم تو
دبستان که دیگه فقط وقتی صدای خر و پفاش در میاومد و مانع رسیدن صدای معلم به
بچهها میشد بیدارش میکردیم وگرنه مزاحمش نمیشدیم.
مدارس ما نمونههایی بزرگشده از توالتهای
مدارس هستند. همون قدر تاریک و ناشناس. بچههای کلاس اولی و دومی و حتی دیده شده که
در مقطع پیشدبستانی از ترک تحصیل حرف میزنن و اتفاقاً این حرف خیلی من رو
امیدوار میکنه به این که بخش زیادی از بچهها زودتر از همه فهمیدهن که باید از
این نوع آموزش رها شد یا بهش بیمحلی کرد.
همین پارسا میگه من دیگه عددها رو یاد گرفتهم
الف ب رو بلد ام دیگه لازم نیست برم مدرسه. من خیلی با این رویکرد موافق ام. نظام
آموزشی ما باید کامل دور انداخته بشه. واقعاً مسئولان از پس سالها فکر کردن و
اندیشیدن آخرش به اینجا رسیدهن که هر روز صبح زود بچهها خوابآلود و ناشتا ده
تا کتاب قطع بزرگ و سنگین رو بچپونن توی کولهپشتیهای بزرگ و به جای این که بعد
از پنجم برن اول راهنمایی تا ششم تو دبستان بمونن و بعد برن دبیرستان. خب به سلامتی
نظام آموزشی با حذف مقطع راهنمایی و بزرگ و سنگین و زیاد کردن کتابها تمام مشکلات
رو حل کرد.
نظام آموزشی ما یکی از بدترینها در دنیا ست،
حتی در مقاطع بالاتر و دانشگاهی، وَ تازه اون نظام خوب خوباش هم در دنیا با
انتقادات جدی روبرو هستند. دیگه ببین چقدر وضع بچهها در ایران بد و ناجور شده.
همون علمایی که این نظام آموزشی تحویل جامعه
داده متفقالقول اند که مشکل وجود داره ولی مثل باقی مسائل و مشکلات بشری، هی
تاریخ از روشون میگذره و اون مشکلات که محصول اشتباهات اند با تغییرات اندک، همون گندی که هستند باقی میمونن.
ریشهی این دونستن و کاری نکردن رو کاش میشد
سوزوند. عادت نکردیم به حرف بچهها گوش بدیم و ببینیم چه ایرادات درستی ازمون میگیرن.
حرفشون خریدار نداره. فقط پشت هم بهشون نهیب میزنیم که درس بخون نمرهی خوب
بیار. همون موقعش هم در مقطع راهنمایی چند تا دختر داشتیم که سر نوزده و هفتاد و
پنج صدم خودشون رو چنگ میزدن و از حال میرفتن. یه جوری برخورد نکنید انگار تازه
شنیدین دانشآموزان خودکشی میکنن. قبلاً هم همین قدر که حالا هست، تکاندهنده
بود. هر سال سر ایام سیاه کنکور از این اخبار میشنیدیم و میشنویم. فشار و سرزنش دائمی
والدین و مدیر و معلم دانشآموزان رو بیچاره کرده. چه خوب بلد ایم بچههامون رو از
یادگیری متنفر کنیم، چیزی که میتونه دلپذیر باشه و هست. یه بار تو صفحهی حوادث
خوندم دختری از اتاقش از سر تمرین تستزنی کنکور بلند شده اومده توی آشپزخونه جایی
که مادرش داشته به نوزادش شیر میداده. نوزاد رو بغل میکنه و مادر هم به این خیال
که خب خواهر بچه میخواد بچه رو بغل کنه بچه رو میده دستش. بعد دختره بچه رو صاف
میبره دم پنجرهی آشپزخونه و میندازتش بیرون. این رو که خوندم یاد خرخونهای پیشدانشگاهیمون
افتادم با صورتهای بیروح و چشمهای دودوزن که میخواستن رکورد همدیگه رو توی ساعات
تستزنی تو خونه بشکونن و تا هشت نه ساعت هم پیش رفته بودن. واقعاً باید یه فیلم از این آدمفضاییا ساخته بشه. چه خوب
شد من زنده در اومدم. خودم که بیخیال بودم نسبتاً ولی دم پنجره مینشستم و ممکن
بود آزاده ریاضی وسط یکی از اون جنونای کنکوری من رو پرت کنه بیرون. همه مشغول جنگ
خانمانسوزی بر سر نمرهها صدمها و رتبهها... آخرش هم همه بیکار با دانش غیر قابل استفادهشون یا نهایتاً کارمند ناراضی، که انواع امراض روحیِ حاصل از فشارهای دوران مدرسه رو هم با خودشون میکشونن. الآن به نظرم رسید که نظام آموزشی
ایران واقعاً باید به این اختراع یونیک خودش (بیست پنج صدم و هفتاد و پنج صدم)
بنازه و ثبت جهانیش کنه. اون قدر بنازه که پرپر بشه.
اگر اشتباه یا الکن نوشتهم شما یاری کنید. راه
درست کدومِ اینا ست؟ این که روز به روز بچهها بیشتر از مدرسه متنفر و زده بشن، وقتی
والدین غر میزنن سرشون که چرا فلان چیز رو حفظ نمیشی از تنها راهی که براشون مونده برن یعنی داد بزنن "چون نفهم ام"، بیشتر و بیشتر
اذیت بشن، یا باید به حرفشون گوش بدیم و به خواستههاشون وقعی بذاریم؟ خودمون هم یه روزی تجربه
کردیم دیگه. الان تو اون موقعیت نیستیم و حتی اگر سختیاش رو به یاد نمیآریم ولی درک که
میتونیم بکنیم.