شخصی، طبیعتمحور
دوستام خبر مرگ نابههنگام یکی از نزدیکان جواناش
را داد. در غربت که خودش یک زمستان واقعی ست باید تک و تنها بار ببندد برود یک شهر
دیگر، در خاکسپاری شرکت کند صورتاش را به صورتهای داغ اعضای فامیل بچسباند و بعد
دوباره تنها برگردد خانه. اینجا که بود یک بار هم با هم بیرون نرفتیم، حتی تا ونک
و حالا که رفته ساکن غربت شده تازه از طریق فیسبوک و اینستا و غیرو صمیمی شدهایم...
نه خیلی حالا البته، چند سالی هست، و نه خیلی تازه، مدتها. یک بار آمد محل کارم (آن
موقع دوران خریتام بود و در یک دفتر نشر کار میکردم) عکسهایی را که گرفته بود
نشانام بدهد. یادم هست از لباسهای زنانه روی بند عکس گرفته بود، و من گفتم برایش چای
بیاورند و خودم هم یک ساقه طلایی داشتم باز کردم تعارف کردم. هنوز که هنوز است میگوید
ساقه طلایی به من دادی... من توقعی نیستم ولی انگار خودش با شکلات مرسی آمده
بود. حالا نسبت به زمانی که نزدیک بود و هفتهای یک بار در کلاس طراحی همدیگر را میدیدیم
بیشتر میشناسماش. دوست داشتم دستام میرسید و یک ضماد از روغنهای گرم وَ معطر به
عطر تابستانهای وطن روی قلب سردشدهاش میگذاشتم و یک حریر دستبافت زنان محلی روی صورتش
میکشیدم که اشکهایش را پاک کند. جای اینها را ناچار استیکرها پر میکنند... آن هم
که اشتباهی استیکرِ لبخند رضایت فرستادم.
عکسی از درختان پشت پنجرهاش فرستاد و
نوشت این هم برای تو. نوشتم: بگردم چقدر قشنگ شدهن، و تازه با دیدن درختان تصویر
مرگ و زندگی پیش چشمانام واقعی شد و گریهام گرفت. چقدر زیبا هستند؛ دو روح بلند و بزرگوار که از
بدنهی خیس و تیرهشان قطرات درشت طلا آویختهاند. پائیز همه جا زرد و طلایی
نیست. پائیزِ درخت اینجاییِ من خشک و چروکیده است. خبری از زرد درخشان نیست. قهوهای
پلاسیده و سبز افسرده. نوک برگهایش میسوزند و در خلال گذر به زمستان همهشان
دانه دانه میافتند و درخت لخت میشود. چنان برهنه که من را میترساند. آن قدر خشک
و خالی که شک برم میدارد؛ نکند این درخت دیگر جوانه نزند. خیلی میترسم. یکی از ترسهای
واقعیام این است که دیگر جوانه زدناش را نبینم و بدون خداحافظی برود.
همیشه به چیزی نیاز دارم که بدان چنگ بزنم و اگر چیزی نباشد جای خالی را ترس پر میکند. یک زمانی خیلی تحت فشار بودم (آری فشار، چون
هنوز نمیدانستم باید جوانیام را درست خرج کنم و درستاش این نیست که فکر و خیال
کنم و به حرف دیگران اهمیت بدهم)... آن موقعها شبکهای به نام فارسی وان وجود داشت.
یک سریالی را شروع کرد به دادن. سریال کلمبیایی بود و خیلی زود ربط پیدا کرد به
مراکش و از قسمت دوم سوم مثلاً در مراکش و بین خانوادههای مسلمان عرب میگذشت و
این جالب بود. به این سریال درپیت وابسته شده بودم و یک شب که صدای آهنگ تیتراژش
را شنیدم و بلند شدم تا از اتاقم بروم بیرون و به هال برسم، این فکر از سرم گذشت
که اگر این سریال تمام شود من چه کار کنم؟ این خیلی برای خودم عجیب بود و فکر کردم
شاید از شدت تنهایی آسیب مغزی دیدهام. این همه سریالهای خوب و شرلوک هولمز و
پوآرو و کیف انگلیسی و روزگار قریب به سرم نینداخته بودند که اگر تمام شوند من چه کار کنم. شاید مرگ را نزدیک میدیدم و شاید بهسادگی به این دلیل بود که پخش کلمبیاییها یک سال طول میکشید و من هم خوشام آمده بود برای بطالتام برنامهی بلندمدت داشته باشم. ولی به هر حال درپیت بود. گاهی
آدم میفهمد خودش هم خودش را خوب نشناخته. حتی یک بار خواستم حرفاش را پیش بکشم و
دربارهاش با کسی حرف بزنم و چون کسی را نداشتم به دندانپزشکام که داشت آماده میشد
دندانم را عصبکشی کند گفتم فلان سریال رو میبینید؟ گفت از همون سریالا که طرف
دنبال پدرش میگرده؟ نع. من این خزعبلات رو نمیبینم، چی ئه همهش یا پدر دنبال
پسرش میگرده یا پسر دنبال پدر... دهنت رو باز کن.
شکر خدا قبل از این که سریال به نیمه برسد دیگر برایم مهم نبود و دنبال نمیکردم (طبق معمول) ولی آن احساس چند هفتهای
که؛ چیزی هست، حتی یک چیز بیربط، ولی چیزی دارم که من را به چیزهایی وصل میکند و
حس وابستگی به من میدهد، هنوز گوشهی مغزم هست.
حال ببینیم درخت اینجاییِ من کیست
فکر میکنم صاحباش هستم. مطمئن ام که این طور
است. ندیدهام کسی به او رسیدگی کند یا حتی یک نفر به او خیره شود. هیچ چشم منتظری
در بالکنهای حیاطی که او درش هست نیست. هیچ چشمی به او دوخته نمیشود جز چشم من. هیچ
آغوشی را ندیدهام که او را بغل کند. هیچ دستی بر تنهاش کشیده نشده و هیچ حوریپری دامنپوشی
هرگز در این سی سال زیرش ننشسته است. محبوب دستنخوردهی من که در رویا چراغانیاش
میکنم و بساط چای و آش رشته کنارش پهن میکنم و در گوشاش نجوا میکنم و بینیام
را به چهرهی زبر و صمغآلودش میچسبانم و بوی تند پوستهاش را نفس میکشم.
زمستانِ
گذشته همان "ترس خشک شدن" غالب شده بود و هر روز با نوحهسرایی سر بقیه
را میخوردم و ده دقیقه یک بار از مادرم به عنوان یک متخصص، میپرسیدم این درخت
خشک شده یا نه؟ و بعد زوزه میکشیدم.
برف شدیدی که آمده بود شاخهی درخت حیاط خودمان را شکانده بود و بعد
از آب شدن برفها و در مجاورت باد سرد و خشک، ظاهر درختان تبدیل به اسکلت شده بود.
از نگاه تیز همسایهها معلوم بود میخواهند درخت را بکنند. یک شب با چهارپایه و
کارد و کاتر و مشمع و متر و کِش (بله، کِش) رفتم پایین و روی چهارپایهی لق
ایستادم و با سختی شاخهی شکسته را جدا کردم و محل شکستگی را با پلاستیک پوشاندم تا هوا نکشد و دور
پلاستیک کش انداختم. شاخه سنگین بود، به زحمت کشیدم بردم بیرون توی کوچه گذاشتم و برگهای حیاط را
جارو کردم تا آسیب درخت و بههمریختگیها همسایهها را جریتر نکند و سر درخت عقده نکنند.
سنگینی نگاههای "آخی طفلکی، ما که بالاخره این رو میزنیم میندازیم"مانندی
را از توی تاریکی بالکن طبقهی اول احساس میکردم. مو و لباس و جیبهایم را تکاندم. درخت خاصی بود که هیچ کجا مثلاش
را ندیده بودم و اسمش را نمیدانستم. بهارها شکوفههایی به رنگ ارغوانی روشن میداد
و شکل برگهایش شبیه برگهای نیلوفر آبی بود در اندازهی کوچک. شکوفهها که میریخت
(عجوزهها از این باران رنگین با عنوان کثیفکاری یاد میکردند)، برگهای تازه و
شفافاش سفت میشد و از مادگی بهجامانده از شکوفهها غلاف در میآورد. غلافهای
نازک و کوچکی شبیه به غلاف نخودفرنگی. این غلافها نارنجی بودند و انگار درختمان عروس
میشد و هزار گوشوار نارنجی گوش میکرد. بعد غلافها دو سه سانت قد میکشیدند و عروس
شبیه چلچراغ میشد و بعد آویزها کمکم آب از دست میدادند و شبیه اصغر آقا میشدند تا این که کامل خشک میگردیدند
و نوبت ریزش دوم میرسید. آن شب هم غلافهای خشک و نارنجی همه جا در من ریخته
بودند و شتههای یخزده توی گوشم رفته بودند. از تنهاش عکس گرفتم و با متر قطر تنه را اندازه زدم. میخواستم فردا
همسایهها را تهدید کنم که این درخت فلان سانت قطر تنهاش است و اگر درخت را بزنید
به شهرداری گزارش میدهم. فکر میکردم با این کار جلوی قطع شدناش را میگیرم. فردا تهدیدم
را در قالب یک نقشه بهشان منتقل کردم و گفتم به یکی از نمایندگان مجلس هم در
تلگرام پیغام دادهام و قطر تنه و عکسها را فرستادهام و بهش هشدار دادهام که چنین
دسیسهای در جریان است. این کار را کرده بودم، نماینده (علی آقا) قول داد کسی را
بفرستد برای شنیدن حرفهای من و بازدید از درخت. همان طور که حدس میزدم آن شخص هرگز نیامد.
شاید جایی در میانهی راه به یکی از درههای تهران سقوط کرد یا شاید هرگز از منزل راه نیفتاد. یکی
از بیرون، شاید که نه حتماً به این حرکت شاذ من میخندد. شاید خودم هم بخندم ولی
این یک سِیر است که اگر میخواهی به خودت و دیگران ثابت کنی چیزی برایت اهمیت دارد
باید آن را طی کنی. باید کارهایی انجام بدهی که گاهی از هر نظر خندهدار و مسخره و
بیش از حد است. چارهای نیست. اگر قرار است پیگیری کنی باید پیگیر باشی.
دردشان چه بود
میخواستند باغچه را کوچک کنند و درِ اصلی را
ریموت بگذارند تا بشود درِ اختصاصی پارکینگ، و یک درِ کوچک جدید مخصوص رفت و آمد در
دیوار درست کنند، کاملاً شبیه یکی از کارهای مشمهدی در فیلم اجارهنشینها؛ بهش گفتند یه پنجره اینجا کار بذار، و او هم با کلنگ دیوار خانه را سوراخ کرد.
درخت مزاحم بود. همین که نقشهشان این بود و درخت در نقشه زیادی بود قلبام را میشکست. گفتم موافق نیستم، و اگر هم درِ جدید بگذاریم و کسی از جایی که حالا دیوار است وارد شود یک تغییر مسیر جزئی کسی را نمیکشد. داخل میشویم و وقتی به باغچه رسیدیم کافی ست یک قدم را کج بگذاریم و لبهی باغچه را رد کنیم و سپس به راه خود ادامه دهیم. مهندسین عربده کشیدند که نه، راه باید مستقیم باشد. آری، عُموم به راههای مستقیم علاقه دارند، میخواهند بعد از وارد شدن مستقیم پیش بروند. بحثها به نتیجه نمیرسیدند. آخرین حرفام این بود که تا بهار صبر کنیم. فکر میکردم اگر درخت شکوفه کند دل سیاه اینها نرم خواهد شد.
درخت مزاحم بود. همین که نقشهشان این بود و درخت در نقشه زیادی بود قلبام را میشکست. گفتم موافق نیستم، و اگر هم درِ جدید بگذاریم و کسی از جایی که حالا دیوار است وارد شود یک تغییر مسیر جزئی کسی را نمیکشد. داخل میشویم و وقتی به باغچه رسیدیم کافی ست یک قدم را کج بگذاریم و لبهی باغچه را رد کنیم و سپس به راه خود ادامه دهیم. مهندسین عربده کشیدند که نه، راه باید مستقیم باشد. آری، عُموم به راههای مستقیم علاقه دارند، میخواهند بعد از وارد شدن مستقیم پیش بروند. بحثها به نتیجه نمیرسیدند. آخرین حرفام این بود که تا بهار صبر کنیم. فکر میکردم اگر درخت شکوفه کند دل سیاه اینها نرم خواهد شد.
آخر یک روز درخت را زدند. من تازه از خواب بیدار شده
بودم و منگ بودم. صداهایی شنیدم و دویدم پشت پنجره. تا پنجره را باز کنم و فریاد بکشم؛ نزن گوساله، یک حرامی درخت را با
اره برقی انداخت. در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن، من خود به چشم خویشتن دیدم که جانام میرود. دلم میخواست به پشت بیفتم و غش کنم و سر بر شانهی کسی بگذارم های های گریه کنم، ولی در این رنج هم تنها بودم. با بدبختی و درد لباس بیرون پوشیدم و لرزان لرزان خودم را رساندم پایین. خیلی دیر بود و تازه کارگری که درخت را انداخته بود شاکی
بود که چرا من این جوری شلوغ کردهام و دائم توی تنهی پُر و زیبای مرحوم را نشان میداد و میگفت ببین، خشک شده بوده، پوک
شده!
سر آن یکی درخت مرحوم حیاط هم همین را گفتند.
اوایل دههی هشتاد مرد میانسال همسایه که همیشه با صورت گلانداخته و شادی زیرپوستی از باکو میآمد،
این بار با زنش از مکه آمد و همین که رسید انگار کک به تنباناش افتاده بود... بدو بدو درخت
عرعر حیاط را که زیبا و گرد و سایهگستر بود و تمام سال حیاط را از رشتههای نگیندارش
فرش میکرد، هرس کرد ولی جوری هرس کرد که تقریباً چیزی ازش نماند و فرداش هم طوفان شد و درخت ترک خورد و افتاد و وقتی بریدندش، گفتند از درون خالی شده بود. چون خارج از باغچه بود جایاش را هم موزائیک
کردند تا ماشینها راحتتر آمد و شد کنند... آخر نزدیک در بود، خوشآمدگوی مهربان و چشمنواز من. این خود درد مضاعفی بود چون تا وقتی ریشه در دسترس بود اندک امیدی هم بود ولی همه چیز زیر موزائیک دفن شد. من هنوز آن موزائیک را مثل سنگ قبری نشانکرده به بچههایمان که آن زمانها نبودند نشان میدهم و یادی از درختی میکنم که سالها مثل یک دوست، یک شاهد آنجا بود و دریغ که یک عکس هم ازش نداریم. مرد همسایه، روز
بعدش و قبل از این که هنوز وقتاش شده باشد ریسهها و پارچهی خوشآمدگویی ورودش از
مکه را جمع کنند سکتهی مغزی کرد و کاملاً کج و معوج شد و تا پایان عمر (همین
پارسال) دیگر نتوانست باکو برود، فکر کند و حرف بزند و حتی وقتی پسرش جلوی رویاش
سکتهی قلبی کرد و مرد نفهمید چه خبر است و واکنشی نشان نداد... و من که خبر موثق ندارم
ولی حدس میزنم این همه به خاطر نوعی نفرین درختی ست. یعنی ترتیب حوادث این طور شد
که؛ از مکه آمد، درخت را هرس کرد، درخت افتاد، حاجی فلج مغزی شد.
این بار هم که این یکی درخت را زدند، چند روز بعدش گردنبند طلای کت و کلفت زن همسایه را که شخصاً رفته بود عزرائیل آورده بود بالا سر درخت، جلوی در از گردناش کشیدند بردند. درست نبود خوشحال بشوم ولی شدم (تقریباً بندری میزدم) چون خوشحالیام که دست من نیست. من خوشحال بودم و راستاش را بگویم هنوز هم هستم و تا ابد خوشحال خواهم بود. خوبشان شد. انتقام سختی که کائنات پس از قطع درخت (چه تر، چه خشک، چه از درون خالی و پوک) از مسببان میگیرد مایهی خرسندی و قوت قلب من است، چه اگر من تواناش را ندارم جلوی اینها را بگیرم و زمانی سنام کم بود و حالا هم حرفام برو ندارد و گیر پیران خودرئیسپندار افتادهام، چوب خدا هم بیصدا ولی کاری فرود میآید و به کمر اینها میزند. این دیگر چوب نیست البته، خنجر است ولی الهی صد هزار مرتبه شکر.
این بار هم که این یکی درخت را زدند، چند روز بعدش گردنبند طلای کت و کلفت زن همسایه را که شخصاً رفته بود عزرائیل آورده بود بالا سر درخت، جلوی در از گردناش کشیدند بردند. درست نبود خوشحال بشوم ولی شدم (تقریباً بندری میزدم) چون خوشحالیام که دست من نیست. من خوشحال بودم و راستاش را بگویم هنوز هم هستم و تا ابد خوشحال خواهم بود. خوبشان شد. انتقام سختی که کائنات پس از قطع درخت (چه تر، چه خشک، چه از درون خالی و پوک) از مسببان میگیرد مایهی خرسندی و قوت قلب من است، چه اگر من تواناش را ندارم جلوی اینها را بگیرم و زمانی سنام کم بود و حالا هم حرفام برو ندارد و گیر پیران خودرئیسپندار افتادهام، چوب خدا هم بیصدا ولی کاری فرود میآید و به کمر اینها میزند. این دیگر چوب نیست البته، خنجر است ولی الهی صد هزار مرتبه شکر.
در آ که در دل خسته توان در آید باز
زمستان پارسال هم، سر این درخت خونهپشتی طاقتام
طاق شد و رفتم زنگ درشان را زدم. در را باز کردند و چند قدم رفتم تو. خانه جنوبی ست. راهرو گشاد و
دلباز بود و نور روز از شیشههای نما به داخل نفوذ کرده بود. بعد از فضای ورودی دو
سه تا پلهی پهن و کوتاه وجود داشت و یک صفه که به در شیشهای طبقهی اول میرسید.
مرد چهلسالهی جذابی از لای در شیشهای منتظر بود ببیند در را برای چه کسی باز
کرده. درواقع جذاب را مطمئن نیستم ولی با بازیگر سریالی که همان موقعها به طور هفتگی
از یکی از شبکهها دنبال میکردم مو نمیزد. همان چهره، همان دندانها، همان موها،
همان ریش سیبیل خالی و غیر یکدست، همان قد متوسط، همان فرم بدن، همان نگاه، همان
لبخند، همان تورفتگیهای کنار لبخند و چال صورت، همان ابروها، همان اخم نمایشی، همان چانه و دماغ، همان پیشانی، همان مدل
لباس پوشیدن، همان بادی لنگوئیج. خیلی عجیب بود و نزدیک بود نعره بزنم. من هیچوقت
ساکنین این حیاط را ندیده بودم و فکر میکردم ارواح در خانه زندگی میکنند که هیچ
وقت پیداشان نیست و آشغالهای حیاط را سال تا سال جارو نمیکنند ولی حالا انگار
رفته بودم دم در سریال و آن داخل هم ماجراهای سریال در جریان بود. با تیشرت خاکستری
و شلوار گرمکن گشاد سرمهای، شانههای بالاداده برای نشان دادن سوز اواخر زمستان، دهان
باز و لبخند مبهوت سینمایی، دندانهای درشت و دستهایی که از آرنج خم گردیده و مردد جلوی سینه قفل
شده بودند برای تعجب ناشی از دیدن غریبهای که ناگهان وسط فیلمنامه ظاهر شده... باید
اسکار بازیگری میگرفت. من هم جا خورده بودم و دهانام باز مانده بود و نزدیک بود
بگویم سایمون تو اینجا چی کار میکنی؟ عینکی شدی؟ ولی به خودم مسلط شدم. گفتم
همسایهی کوچهبغلی هستم ولی نزدیکتر از آن چه فکر میکنید. شماره پلاک دادم.
شناخت و گفت آهان ساختمان آقای ساسونیان... من با پسرهاشون همبازی بودم. معلوم شد
خودش هم از قدیمیهای محله است و بعدتر توضیح داد فرزند کسانی ست که ساکن قدیمی این
خانه بودهاند ولی بعد در محله جابهجا میشوند و خودش بعد از ازدواج دوباره به
این خانه برگشته و مستأجر است. یک دختر کوچک و یک پسر کوچکتر به صحنه اضافه شده بودند
و از دم در به حرفهای پدرشان که دمپایی پوشیده بود و
چند قدم به پلهها نزدیک شده بود گوش میدادند. از توی خانه آشوب خانهتکانی و حجم پردههای بازشده روی زمین و بوی
تاید و شوینده و روشنایی مخصوص دم سال نو پیدا بود ولی درخت من در چشمانداز نبود.
معطل نکردم و در چند جمله بهش فهماندم تنها دلخوشی من این درخت حیاط شما ست، منظرهاش جواهر ما ست و خیلی دوستاش داریم و نگران ایم خشک شود. با لبخند مجهولاش
گفت نه ما بهش آب میدیم، حواسمون هست، این درخت یه خرده دیر جوونه میزنه...
آدم شریفی بود که فکر نمیکرد به من چه، به تو چه، به اون چه. نگرانیام را درک
کرده بود پس یعنی به من حقی برای نگرانی داده بود و بهتر از همه این که داشت
دلداری میداد. آن قدر محکم و مطمئن دلداری داد که درجا احساس نگرانی از من دور شد
و امید برگشت. کسی داشت با اطمینان به من میگفت درختام سبز میشود فقط کمی کند است.
شاید مثل خودم. کند و با تأخیر. شاید مشکوک به ماندن یا رفتن، تردیدِ این که سبز بشود یا برای
همیشه بخوابد... میفهمیدماش. با این حال آن دلداری برای من کافی نبود و با جملات متفاوتی دو سه بار دیگر همان
حرفهای نگران ام و توروخدا مواظباش باشید را زدم. باز هم کافی نبود و وقتی آمدم
بیرون، جلوی همان در برای سبز شدناش سمنو نذر کردم.
بیا که در تن مرده روان درآید باز
بهار آمد و ده روز مانده به پایان سال، جوانه زد.
یعنی یک روز نگاهم بهش افتاد و گفت سلام من برگشتم، و من گریستم. بعد یک شب با نسرین و حمید نشستیم توی ماشین، حمیج
هیراج گوش دادیم و خودمان را به تجریش رساندیم. از انتهای بازار سمنو خریدم و همان
روبروی سمنوفروشی، دم خروجی صحن امامزاده صالح پخش کردم و سه تا برای همسایهها و یکی هم برای
خود سایمون اینا آوردم. سایمون خودش نبود، هیچ کس دیگر هم نبود و دخترش تحویل گرفت. دختر خردسالاش چشم و ابروی یک زن سیساله را داشت. کلاً خانوادهی عجیبی هستند.
حالا باید زنه را دید...
بعد از عید، از محل درخت قطعشدهی حیاط خودمان و
باقیماندهی تنهاش که آن قدر محکم بود که نتوانستند با بیل و کلنگ و لگد و ارّه
برقی بیرون بیاورندش (چی شد؟ اون که پوک بود) و بعد قصد کردند دورش نفت بریزند تا پوک شود (خداوندا)
و این یکی را هم از درون خالی کنند ولی نشد... آری، از همان جا صد ساقهی جوان
محکم جوشیده، همانهایی که سالها پاجوشهای ظریف درخت اصلی بودند ولی به خود
اجازه نمیدادند در برابر بزرگترشان قد علم کنند. به راستی طبیعت را چه سرّی ست؟
با گران شدن دلار و ملار و تمام
اقلام دیگر پول مادرخرج به تعویض یا کارگذاری در نرسید و باغچه تمام و کمال سر جایاش
ماند و حتی اگر عدالت قرار بود (تمام و کمال) اجرا شود باید همه جا باغچه میشد و همگی در آن دفن میشدند... لیک اکنون که
محبوب در مراجعه است و این ور هم پدر در قامت فرزند بازگشته است، و نوید نابودی
جهان در چنگال طبیعت از میلیونها سال پیش و پَس طنینانداز است، با دل قرص مادرخواندهی
درختان پشت پنجرهی دوستام در برلین هم شدهام. با شاخههایی زرین در پائیز. ریشههایشان
در خاک، حتماً نزدیک ریشههای درخت من، ریشههای خود من و ریشههای دوست من. اصلاً
همین ریشه است که لبّ تمام مطالب است.