چون خیلی کنجکاو ام و ماشالله تحقیق هم زیاد میکنم (واقعاً
قابل توضیح نیست تا بتونم بگم در مورد چیها یا در چه حوزههایی)، خیلی در
مورد خودم و البته دیگرانی که بنا بر ذائقه یا موقعیت روشون زوم میکنم
میفهمم و میدونم. فهم لزوماً ترسناک نیست ولی اغلب برای من هست. خیلی
چیزها رو عمیق میرم توشون و نکاتی رو "در مییابم". احساس خوبی موقع کنکاش
در همهی وجوه همه چیز دارم چون برای من، هر نوع فهم و ادراکی نوعی دانش
به حساب میآد و برخوردم باهاش برخوردی اه که با "دانش" دارم، ولی در پایان
همیشه نگرانی و ترس عجیبی هم اضافه بر چیزهای دیگه عایدم میشه. مثل غذایی
که خیلی دوست داشته باشی و زیادتر از ظرفیت بخوری جوری که در اون وهله،
دیگه لذتِ خوردن رو بپوشونه و سنگیناِت کنه.
همون طور که سنگینی که میره، طرف دوباره تمایل به خوردن داره من هم پس از این که هفتهای رو در سکوتِ ناشی از ترس، و غوطهور در نگرانی از مواجه شدن با عوارض شنا در عمق آبهای سنگین گذروندم... دوباره همون کنجکاو فضول میشم که فکر میکنه اگر ندونه، نبینه، نخونه، نفهمه... از فرط "فقدان" میمیره.
همون طور که سنگینی که میره، طرف دوباره تمایل به خوردن داره من هم پس از این که هفتهای رو در سکوتِ ناشی از ترس، و غوطهور در نگرانی از مواجه شدن با عوارض شنا در عمق آبهای سنگین گذروندم... دوباره همون کنجکاو فضول میشم که فکر میکنه اگر ندونه، نبینه، نخونه، نفهمه... از فرط "فقدان" میمیره.
No comments:
Post a Comment