دیروز داشتم کارهای جکسون پولاک علیهالسلام رو میدیدم، یاد یکی از
بارهایی که موزهی هنرهای معاصر گنجینهش رو به تماشای عموم گذاشته بود
افتادم. اون سال خیلی بهم خوش گذشت. با کاغذ و مقوا و رنگ میرفتم اون تو،
آخر وقت میاومدم بیرون. حالا رفتار همهی کارکنان و اینا هم خوب بود. یکی
از کارکنان کشیک هم انگشت گذاشت رو دلیل اصلی موزه رفتن... ازم پرسید شما
مجرد ای، درست اه؟
خلاصه یادم اه کارهای پیکاسو و متیس و تولوز و ونگوگ و ارنست و اینا رو رد میکردم و صورت میخراشیدم ولی دیگه جلوی کار پولاک که رسیدم منقلب شدم، گریهم گرفت. یه سطح فوقالعاده بزرگ میدیدم پر از ضربه و حرکت و پاشیدگی، مثل یه آشفتگی ابدی قابگرفتهشده.
در برابر هنر انتزاعی من قشنگ بیطاقت میشم. درست پرتاب میشم به مرکز ماده و هستی. جایی که فرمها حداقلی هستن و هیچ حرفی توشون زده نمیشه. انگار یه تونل به اعماق زمین جلوت باز میشه و میگه فقط این تو رو نگاه کن.
دیگه نگهبانا اومدن زیر بازومو گرفتن بلندم کردن بردن نشوندن رو صندلی... از تو کافه برام آبقند آوردن که من اعتراض کردم آبقند چی اه؟ یه قهوه ترک میآوردی لاقل. همین شد که آبقند هم پس بردن.
خلاصه یادم اه کارهای پیکاسو و متیس و تولوز و ونگوگ و ارنست و اینا رو رد میکردم و صورت میخراشیدم ولی دیگه جلوی کار پولاک که رسیدم منقلب شدم، گریهم گرفت. یه سطح فوقالعاده بزرگ میدیدم پر از ضربه و حرکت و پاشیدگی، مثل یه آشفتگی ابدی قابگرفتهشده.
در برابر هنر انتزاعی من قشنگ بیطاقت میشم. درست پرتاب میشم به مرکز ماده و هستی. جایی که فرمها حداقلی هستن و هیچ حرفی توشون زده نمیشه. انگار یه تونل به اعماق زمین جلوت باز میشه و میگه فقط این تو رو نگاه کن.
دیگه نگهبانا اومدن زیر بازومو گرفتن بلندم کردن بردن نشوندن رو صندلی... از تو کافه برام آبقند آوردن که من اعتراض کردم آبقند چی اه؟ یه قهوه ترک میآوردی لاقل. همین شد که آبقند هم پس بردن.
No comments:
Post a Comment