رسیده بودیم فریدونکنار. شهر خلوت بود، هوا معتدل
و مرطوب. فکر کنم اولین بار بود اون جا میرفتم، با وجودی که اسماش خیلی برام
آشنا بود. ما همیشه حمیدمون رو به خاطر موهای فرش فریدون صدا میزدیم و کم کم از
فریدون به فریدونکنار وَ سپس در مقاطعی به قلیدون و قلی رسیدیم... و حالا بالاخره
فریدونکنار بودیم. یه شهر خیلی کوچیک بود بدون هیچ چیز خاصی وَ ما هم البته دنبال
چیز خاصی نبودیم جز کناراش. سر راهمون فقط یه پارک بزرگ و خالی دیدیم که حصار نردهای
کوتاهی داشت و پیادهروی بیروناش آدم رو یاد اون تیکهی رامسر مینداخت که معبرش ستونهای
کوتاه و کنگرههایی داره از سنگ سفید.
یه جایی نزدیک ساختمونی که شبیه شهرداری یه شهر
شمالی بود وایسادیم تا از یه وانتی میوه بخریم، یه چیزی شبیه آلو یا شلیل کوچیک که
درواقع گیلاسهای بزرگ بودن که وانتی چیده بود تو سبدای پلاستیکی آبی. با پارسا پیاده
شدم تو پیادهروی خلوت راه برم و مانتوم رو تو باد برقصونم و گوشهی شال رو مثل
پرچم به اهتزاز در بیارم تا اندکی احساس آزادی یواشکی کنم. به رطوبت، یه باد خنک و
بارون ریز هم اضافه شد و داشت خیلی خوش میگذشت. به اونا که دم وانت بودن اشاره
کردم ما میریم اونورتر. رفتیم نزدیک یه مغازهی میوهفروشی. میوهها رو غبار
گرفته بود، کاهوها پوسیده بودن، بادنجونا پلاسیده... با پارسا رفتیم تو و به میوهها
و سبزیجات نگا کردیم. در بدو ورود یه شاخه کرفس رو گرفتم بالا و دیدم در حال تجزیه
شدن اه. دو نفر ته سالن رو صندلیتکی نزدیک به هم نشسته بودن، یکیشون سرش نزدیک
شونهی اون یکی متوقف شده بود... میخ شده بودن به تلویزیون کوچیک سیاه سفید که
نزدیک سقف روی یه نگهدارنده گذاشته بودن. احساس کردم یه نمایشگاه دایر کردهن از
میوهها و سبزیجات. هر روز میتونی بری نمایشگاه، ببینی میوهها از روز قبل
پلاسیدهتر اند، فلفلسبزها جمعتر میشن، شاهیها به زردی میگرایند، پوسیدگیا سیاهتر میشن، آینهی ته سالن کدرتر
میشه، صدای تلویزیون خفهتر میشه، سریال ستایش لابد غمگینتر میشه، آشغالسبزیا تلانبار میشن، تربچهها پیر میشن... بعد میآی بیرون میری
جلو تا از وانتی میوه بخری ولی یه نمایشگاه جالب رایگان هم
دیدی.
فاطمه یهو اومد تو مغازه و تو دستاش چند تا دونه
از همون آلوهای ناشناس بود، داشت میخورد. گفت مامانت یه شیر آب پیدا کرد اینا رو
شست تو ماشین بخوریم. سری تکون دادم که یعنی بله، غیر از این نمیتونست باشه. این
یکی از عادتهای خانوادگی ما ست و به عروسمون هم سرایت کرده... هر چیزی میخرن
همون جا م دنبال شیر آب میگردن، پیدا میکنن، میشورن، میخورن در حالی که من خشکمغز
حین لمس شاخهای روی سرم میگم چطور ممکن اه کنار خیابون چیزی رو بشوری و تمیز بشه
در حدی که بخوریش؟ یه بار تو مسیر کاهوهای خوبی دیدیم، گرفتیم و همون جا بابام
گالن آب از صندوق عقب در آورد و مامانام شستشون، یکی یه دونه داد دستمون.
کاهوهاش خیلی گنده و غولپیکر و ارگانیک بودن و صرف نمیکرد پرپرشون کنیم. اگر مثل
من با شکل کاهو آشنا باشید میدونید که درواقع مخروطیشکل اه. نوک مخروط رو در دست
گرفتیم و از مقطع مخروط شروع به خوردن کردیم. برگا رو با دو دست جمع میکردیم که
در دهان جا بشه تا بتونیم گاز بزنیم. توی آریاشاهین درازمون نشسته بودیم و هر کدوم
روی یه بوتهی کاهو خم شده بودیم. بابام یه دست به فرمون، با دست دیگر کاهو رو ماهرانه
میرقصوند تا هر بار بتونه از نقطهی حساس که در جناحین واقع شده بود روی هافبکا
تکل بره. قضیه حیثیتی شده بود و ما باید از کاهوهای سرپلذهاب انتقام میگرفتیم. صدای
جویدن مغرضانه ماشین رو پر کرده بود. چند تا جگوار آلبالویی از کنارمون رد شدن و آدمای
توش وسط خنده میگفتن آخی الهی بمیرم وَ ما معصومانه براشون دست تکون میدادیم.
خوشبختانه آخرین باری بود که بابام زد بغل کاهو بخره. در مورد هندونه و خربزه مشکل
جدی وجود نداشت چون نفری یکی نمیداد دستمون تا با کله بریم توش، منتها کاری میکرد
از شدت چسبکو شدن به گریه بیفتیم. اگر جاده کویری بود میگفت قاچ هندونهتون رو از
پنجره بگیرین بیرون زیر آفتاب، آفتاب هندونه رو خنک میکنه. لنگ خیسی که مثل
پرده آویزون کرده بود جلوی پنجره تا از گرما نپزیم میدادیم کنار، قاچ هندونه رو
روی دست میبردیم بالا نزدیکای خورشید داغ کویر وَ بعد از یکی دو دقیقه واقعاً هندونه
خنک میشد انگار تو آب حوض غلت خورده باشه. بعد که میخواست قاچ موردنظرش رو بیاره
تو، باد میزد آب هندونه میریخت تو صورت من بیچاره که عقب بودم و همیشه پشت سر
راننده مینشستم. اغلب دود سیگار و خاکسترش هم میاومد سمت من که خدا میدونه چه آغوش
باز و پر مهر و عطوفتی برای این چیزا دارم. اینا تازه بخشی از ماجرا ست و غیر از
اون کاسههای آش آشفروشیهای ورودی کندوان است که پارسا و ماهان وقتی کوچولو بودن موقع خوردن میزدن زیرش بر میگردوندن رو
سر و کلهمون، یا اون دفعه که اون قدر کنار جادهی گچسر سرپا دوغ خوردیم که تا
رسیدن به مقصد بارها برای دست به آب متوقف شدیم. این شد که با رشادت گیلاس تعارفی
فاطمه رو رد کردم. کلاً که لعنت به گیلاس و اون طعم مزخرفاش، دیگه بدتر اگر خوب
هم شسته نشده باشه ولی فاطمه انگار دندون تو گوشت صورتی بز فرو کنه دونه دونه
گیلاسا رو شهید میکرد. از نمایشگاه تاریخ طبیعی اومدیم بیرون رفتیم سوار ماشین
شدیم. مامانام دو کیسه نایلون پر از گیلاس شسته رو بین جلوییا و عقبیا تقسیم کرد
و دو تا خوشگلاش رو هم از گوشهاش آویزون کرده بود و با ملچ مولوچ گیلاس میخورد.
جلوتر آدرس هتلمون رو به یکی که دم یه در زنگزده
وایساده بود نشون دادیم. با دست پشه میپروند که گفت ایناهاش، بعد متوجه شدیم داره
علامت میده. درست همون بغل بود و تابلوی بزرگاش هم بالا رو دیوار بود تا کورترین
آدما راحت ببینن غافل از این که ما... فهمیدیم برای یارو صرف نمیکرد دستاش رو
بازتر کنه تا بفهمیم داره علامت میده. بوق زدیم و از کنار دماغ ایشون پیچیدیم
رفتیم تو پارکینگ هتل.
دو تا اتاق بزرگ داشت و یه بالکن رو به دریا. صاحب
هتل بهمون گفت ما تازهتأسیس ایم و شما دومین سری هستین که این اتاق رو میگیرین
با این حال طی روزهای بعد گوشهی فرش نویی که انداخته بودن یه سوختگی گرد کوچیک کشف کردیم انگار یکی
سیگارش رو روی فرش خاموش کرده باشه. خود یارو هم قبلاً گفته بود یکی از بشقابامون رو خونوادهی قبلی شکوندن.
سریع یکی از تختا رو تصرف کردم تا بدونن من جزو اون سه نفری
نیستم که رو زمین میخوابم. گفتم من و پارسا رو تخت میخوابیم. برادرم سریع آجر
خالی کرده، ملات سیمان ساخت و یه گوشهی بالکن رو تیغه کشید، لپتاپاش رو هم پیچ
کرد به میز، گفت من این جا میخوام بشینم چایی بخورم پشت هم سیگار بکشم، هی دودش داره
میآد و خفه شدیم نداریم، ناراحت بودین در بالکن رو ببندین. گفتم ما اومدیم صدای
دریا رو بشنویم باد بهمون بخوره بعد میگی در بالکن رو ببندیم؟ برو پایین تو ساحل اون کوفت رو بکش.
غرشی کرد و بحث خاتمه یافت.
پایان قسمت اول
No comments:
Post a Comment