Saturday, February 15, 2014

اینانلو که بود و چه کرد؟

یکی از دوستام کلاسای اینانلو می‌رفت. بله، محمدعلی اینانلو. کلاسی داشتن به اسم "شرایط سخت" که یعنی برن تو طبیعت و در موقعیتی سخت قرار بگیرن و یه راه‌هایی برای برون‌رفت از بحران اختراع کنن. قیمت کلاسا خیلی بالا بود و دوست مزبور، می‌رفت چون چپ‌اِش پر بود و عاشق یکی از همکلاسیاش هم بود. البته همون موقع من متوجه شده بودم این هم یکی دیگه از اون دکونا ست که باز کرده‌ن و حالا یارو چون تو تلویزیون برنامه داره و اسمش به گوشا آشنا شده از قِبَل این کلاس هم یه سودی می‌بره، چون دوست‌ام یه چیزایی از موقعیت سخت تعریف می‌کرد که برای ماها مواردی کاملاً طبیعی بود.
خلاصه گذشت تا پارسال. یه روز که من صبح زود بیدار شده بودم تصمیم گرفتم تلویزیون رو روشن کنم و ماهواره رو بذارم خاموش بمونه و ببینم رسانه‌ی ملی هنوز زنده ست یا به امید خدا پکیده و زامبیا ریخته‌ن اشغالش کرده‌ن و مهارش رو در دست گرفته‌ن؟ دیدم زنده ست و اتفاقاً برنامه‌ای زنده از یک استودیو در حال پخش بود و دو تا پسر عزب‌قلی صداشون رو مدل "گرمِ تلویزیونی" کرده‌ن نشسته‌ن عکس دریاچه و طوطی نشون می‌دن و چرت و پرت می‌گن و منتظر اند اینانلو برسه استودیو. با خودم گفتم خب بذار همین جا باشه ما بالاخره ریخت و قیافه‌ی این اینانلو رو ببینیم. آن دو جوان با موهای صاف شانه‌زده و صداهای تربیت‌شده‌ی توحلقی از سفر اخیر جناب اینانلو می‌گفتن که سفری بی‌بدیل و خطرناک و عجیب بوده (اسمش رو گذاشته بودن "اولین در نوع خود")، و ایشون قرار هست بیاد واسه ما تعریف کنه و بگه چه خبر بود و چی شد و گزارش خوبی رو بشنویم و عکس مکس هم نشون می‌دیم.
آقا یه ربع گذشت، بیست دقیقه، نیم ساعت، چل دیقه، چل و پنج... هر چی عکس باربط و بی‌ربط بود نشون دادن و یکی‌شون که مسئول کامپیوتر بود دیگه نشسته بود داشت راه‌های دانلود تورنت فیلمای جدید بازار رو معرفی می‌کرد که ناگهان یه صدای گرومبی اومد و گفتن اینانلو رسید. دو جوان سرشون رو به سمت صدا چرخوندن و برنامه برای لحظاتی قطع شد و استودیو رو وا نهادند تا یه بلبل خرما نشون بدن که از سر یک شاخه‌ی سبز پرید تو حوض. ده دیقه به پایان برنامه این شیر یال و کوپال‌دار تلویزیون اومد نشست تو استودیو و گفت مجتبی یه لیوان آب بده خفه شدم... چه ترافیکی. سیبیلا رو گرفت بالا آبش‌و خورد و شروع کرد نفس کشیدن، حالا نفس نکش کی بکش.
یه ذره که شونه‌هاش رو مالیدن و به‌ش آب دادن یکی از مجریا متذکر شد که شما دیر اومدین و فقط پنج دقیقه وقت داریم. اینان اول یه قندون پرت کرد طرفش بعد گفت آخ آره تهرون ترافیک داره دیگه.
بعد دوباره قورت قورت آب خورد.
حالا ساعت چند بود؟ پنج دقیقه به هفت صبح... اوج ترافیک. آره دارم تأیید می‌کنم، راست می‌گفت دیگه. ولی خب تو که قرار داری نباید ترافیک‌و حساب کنی مرد؟ اون سیبیلا به چه کاری می‌آد اگر عقل‌و به کار نندازه؟
سه دقیقه مونده بود به پخش تیتراژ پایانی. می‌دونید دیگه، تیتراژ پایانی سر وقت می‌آد و اگر تا اون موقع خدافظی کرده باشی کردی وگرنه یهو وسط حرفات پخش استودیویی قطع می‌شه و ممکن است تماشاگران فکر کنن بیماری معلولیت در گویش داری.
خلاصه بالاخره اینان به حرف اومد (با احتساب این که یه "قدر" می‌گفت ده تا قدر قلنبه از کنارش می‌زد بیرون)؛
اون قدر این سفر مهیج و جالب بود وَ منحصربه‌فرد بود وَ اون قدر اولین در نوع خود بود و اون قدر به کار تحقیقات ما در مورد شناسایی گونه‌ها اومد که یعنی هر چی بگم... (سرش‌و به طرفین تکون می‌داد که یعنی زبان قاصر است). یکی از مجری‌ها گفت: اصلاً خیلی؟ اینانلو گفت: اصلاً خیلی. ادامه داد که؛
آره با مجتبی و مرتضی و علی و احمد و فریبرز، صبح فلان روز قرار داشتیم جلوی در صدا و سیما. راه افتادیم سمت کویر که خودتون می‌دونید اصلاً همین راه افتادن چه پروژه‌ی سخت و طاقت‌فرسایی هست. قبلش همه چی رو آماده کرده بودیم. یه افشین هم بود که مسئول رتق و فتق امور بود و مسئولیت غذای ما رو هم در این چند روز به عهده گرفته بود. ما سوار لندرُور شاسی‌بلندمون شدیم و همه چی رو هم بار یه لندکروز دیگه کرده بودیم و راه افتادیم. سوخت مورد نیازمون هم تو گالن‌های بزرگ ریخته بودیم و بسته بودیم رو سقف دو تا ماشین.
مجریه گفت: به نظرتون کار احمقانه‌ای نیومد؟
اینا سرفه ای کرد و ادامه داد:
آره خلاصه. رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به خاکی مورد نظرمون و رفتیم توش ولی گویا اشتباه بود. خلاصه داشتیم اشتباه می‌رفتیم و هوا م داشت تاریک می‌شد و باید جایی توقف می‌کردیم بالاخره. رسیدیم سر تپه‌ی بزرگی از شن و ماسه و دیدیم ئه ئه ماشین داره فرو می‌ره ئه. ماشین جلویی که افشین هم توش بود از پهلو خوابید رو تپه و شروع کرد غلت زدن به سمت پایین. حالا ما م که گالن‌های بنزین رو بسته بودیم رو ماشین. دیگه گفتیم افشین از دست رفت و شب بی‌شام موندیم. ماشین کلی غلت زد و آخرش رسید پایین تپه. دیگه پریدیم بچه‌ها رو از ماشین کشیدیم بیرون و گالنای سوخت رو باز کردیم که یهو ماشین آتیش نگیره و گروه فیلمبرداری رو صدا کردیم بیان کمک تن لشا.

در این جا یک فیلم کوتاه چهل ثانیه‌ای پخش شد از سوار شدن فریبرز اینا و راه افتادن دو ماشین از جلوی در صدا و سیما، ماشینی با چند گالن پر از بنزین روی سقف، پیچیدن به راه اشتباه، غلت خوردن ماشین با گالنای بنزین رو سقفش وَ عملیات سرپا کردن لندکروز. فیلمبردار تا جایی که می‌شد دور وایساده بود تا ما چیزی نبینیم. جناب اینانلو با شلوار راحتی کرم رنگ در کادر دیده می‌شد. دستش‌و تکیه داده بود به ماشین و یکی جلو پاش زانو زده بود داشت سعی می‌کرد شن و ماسه رو از جلوی چرخ ماشین کنار بزنه ولی ماشین حسابی تو شن فرو رفته بود. تصویر قطع شد و کمی بعدتر رو نشون داد. بالاخره ماشین جلو رفت و از باتلاق در اومد. گالنای سوخت؟ تو دست افشین و بیچاره یکی هم گذاشته بود رو سرش. اینانلو؟ لیوان چایی دستش بود. چه حرص و جوشی خورد سر این بساط.

فیلم تموم شد. اینانلو توضیح داد: ماشین رو که در آوردیم دیدیم خسته ایم. اشاره کردم مجتبی اینا چادرو برپا کنن و افشین هم فرستادم دنبال آماده کردن شام.

در حالی که ما "وضع مالی متوسط"ها توسط کتب پرورشی شدیداً تشویق می‌شیم تا معصومانه فکر کنیم شرایط معمول این هست که آدم باید تو این جور سفرهای مقاومتی اکتشافی با خودش خرما و گردو و حلوا و شیرعسل و نهایتاً الویه و دلمه بندانگشتی و کنسرو ذرت ببره (ما حتی خارج هم که رفتیم همینا رو بردیم و وقتی تموم شد خودمون رو با ماست میوه‌ای زنده نگه داشتیم) ولی این شکارچیان محترم حتی شرایط سخت‌شون هم به ترتیب ذیل می‌باشد:
افشین اومد دم چادر گفت آقا بیاین شام آماده ست. دیدیم افشین آتیشی درست کرده و کباب و جوجه‌کباب رو علم کرده دو تا م سیب‌زمینی شسته انداخته تو آتیش و یه برنج دُم سیاه فرد اعلا م گذاشته تو پلوپز وصل کرده به برق ماشین تا دم بکشه. آقا خلاصه اصلاً... ما شرمنده‌ی افشین ایم. این پسر هر روز ناهار به ما چلوکباب داد شام جوجه‌کباب. نذاشت آب تو دل تیم تکون بخوره. اصلاً کم نذاشت واسه تیم. ایول الله داره، ایول الله. هر روز و هر شب کباب خوردیم (با مجری‌ها سه‌تایی می‌خندند).
یهو اینان دوباره یادش افتاد و خاطراتش زنده شد. هیجان‌زده گفت: اون قدر این سفر تجربه‌های خوبی به ما داد، اون قدر خوش گذ... نه، نه، نه،... اون قدر خوش... نه... ای بابا، اون قدر مفید بود، اون قدر اکتشاف کردیم و اون قدر گونه‌های جدید بار زدیم... نه، نه، ای بابا... اون قدر گونه‌های جدید کشف کردیم که اصلاً... (سه‌تایی هم‌کلام شدند: اصلاً یه وعضی).
یکی از مجری‌ها جسارت به خرج داد و پرسید حالا از اکتشافات و اطلاعاتی که طی این سفری که خرجش هم حتماً صدا و سیما تقبل کرده بوده و اون ماشینا و اون کبابا... بله، کمی از نتایج سفر بگید.
اینانلو: خب، این هنوز از نتایج سفر است. هار هار قار قار. خب شما بهتر می‌دونین که وقت‌مون متأسفانه تموم شده. اون قدر ما از این سفر عکس و اون قدر فیلم تهیه کردیم که دیگه دست بچه‌ها داشت از خستگی می‌شکست. ولی خب متأسفانه وقت نیست.
- چرا آقا اینانلو. اگر آورده بودین چار تاش‌و نشون می‌دادیم لااقل.
- آخه ترافیک بود. حالا ایشالله یه فرصت دیگه‌ای که در خدمت‌تون باشم عکسا و فیلما رو خواهید دید. فقط من می‌خوام حتماً تا یادم نرفته تشکر کنم از برادران عزیز و فداکار سپاه پاسداران که واقعاً وظیفه‌ی خودشون رو که حفاظت و برقراری امنیت هست به خوبی انجام می‌دن و ما قدر نمی‌دونیم. خیلی خسته نباشید عرض می‌کنم به این زحمتکشان. درثانی اگر نبودند این برادران، ما تو همون بخشی که گم شده بودیم می‌موندیم و گزارشا و گونه‌ها رو از همون جای اشتباهی تهیه می‌کردیم.

این هم از این. همون جا اینانلو رو دیدم و شناختم و دفن شد. فاتحة مع الصلواة

No comments:

Post a Comment