دو هفته پیش زن برادرم برای تولد خواهرم ما رو دعوت کرده بود خونهشون چون ما
م برای تولد زن برادرم اونو دعوت کردیم خونهمون، ولی اون نیومد و اون روز هم ما
کیک گرفتیم بردیم وَ خواهرم با اصرار مرغ کنتاکی سفارش داد. برگزار کردن جشن تولد
کار دشواری شده از این جهت که همه از روتین خسته ند و میخوان کار جدید بکنن. دیگه
اولین گزینه هیچ وقت این نیست که "مثل آدم بشینیم اگر خواستن جشن بگیرن و
دعوتمون کردن یه کادو بگیریم بریم".
بعضیا م چون "حوصلهی مهمون اومدن" ندارن آدم رو دعوت میکنن کافه
یا رستوران و اون جا یه چیزی میدن آدم میخوره و بعد کیک رو میآرن میبُرَن.
هنوز فقط تولد بچهها ست که دور میز و تو خونه برگزار میشه. اگر از اون کلاه
بوقیای کاغذی هم باشه که چه بهتر.
عروسمون اون روز مرخصی گرفته بود و مونده بود خونه. خبر داده بود سبزیپلو
ماهی درست کردهم و کیک خریدهم و منتظرتون ام. هی به خواهرم گفتم بابا تا بخوایم
منتظر مامان بشیم دیر میشه بیا زودتر بریم، گفت نه. گفتم به جهنم که نه، تولد
خودت اه الاغ وَ نشستم پای تلویزیون. خلاصه تا بریم دیر شد.
هر وقت قرار اه بریم خونهشون پارسا میشینه منتظر و هی زنگ میزنه به باباش
خبر میگیره. تمام شمارههای مربوط به مامان و باباش رو خیلی دقیق حفظ کرده و هر
وقت لازم بدونه زنگ میزنه. اگر موقع درست کردن شیرقهوه به جای این که مستقیم از
شیر جوشیده و داغ استفاده کنم، از آب جوش برای حل کردن شکر و قهوه کمک بگیرم دیگه
مثل قبلنا نمیره بغضکرده و دست به سینه بشینه رو مبل بگه زنگ بزن به بابام. بغض
میکنه و خودش میره تلفن رو بر میداره زنگ میزنه مغازه، میگه بیا منو ببر.
اگر علی بگه مشتری دارم، با گریه میگه خب مشتریاتو بپیچون بیا منو ببر.
رسیدیم دم خونهشون، بوی خوب ماهیه اومد. البته از همون جا معلوم بود جای
زعفرون تو زردچوبه غلتونده. خونه رو به یه ضرب و زور و دردسری پیدا کردن و خریدن.
از اون اوکازیونها ست که چند تا پله میخوره میره پایین، برای همین پنجرهشون پیدا
ست. رفتم از پشت پنجره دست تکون بدم دیدم پارسا گوشی به دست، داره برام پیغام میذاره؛
سلام عمه شیرین. سه ساعت اه منتظرت ام، گوشی رو بر دار. لای پنجره باز بود، صداش
کردم شنید. فوری گوشی رو قطع کرد، داد زد ای بابا تو که اینجا ای. وایسا اومدم.
اولین باری که به من گفت عمه، تو ماشینشون بودم، داشتن منو
میرسوندن خونهی
دوستام. پارسا وایساده بود رو پام ولی باز سرش به سقف نرسیده بود. یهو
مامانش گفت
عمه گفتن رو یادش دادهما. پارسا که حرف اون رو شنید بر گشت نگام کرد، با
لهجهی اصیل
عربی به من گفت عمَّه و همهمون زدیم زیر خنده. احتمالاً چون صدای اَ براش
راحتتر بود و احتیاج به کشیدن نداشت. بعد هم اون قدر سرمون گرم قربون
صدقه رفتن شد که نفهمیدیم کی انگشت بچه رفت لای پنجرهی ماشین.
ما خونوادهی بچهندیدهای بودیم. قریب به سی سال از تشکیل خونواده میگذشت و
هیچ کدوم از ماها ازدواج نکرده بود. خرس گندههای اول دوم سومی هم جدا نشده بودن
برن دنبال زندگی خودشون. من همیشه با ترس و لرز به این فکر میکردم که تا آخر عمرمون
قاتی هم وول میزنیم تا دنیا به آخر برسه. به همین جهت با تصمیم قبلی، سلسله دعاهای
مؤثری رو آغاز کردم و هر شب خدا رو به جد و آباد رسول اکرم قسم دادم تا گشایشی
بشه، وَ بالاخره یه روز داداشام با شناسنامهی یه دختر غریبه اومد خونه، گفت من
دارم میرم اینو بگیرم. من و خواهرم اول فکر کردیم ساعت خوش اه و کلی خندیدیم چون
عکس شناسنامهش خیلی بد بود، در حدی که جریان اصلاً طبیعی به نظر نمیرسید.
عکس شناسنامهی کی بد نیست؟ من یکی از کابوسهام این اه که عکس شناسنامهم رو
یکی ببینه. تو نوجوانی شناسنامه رو به زور ِ ثبت احوال عکسدار میکنی و چون بچه
ای و گرم ای حالیت نیست که داری سرنوشت فایلهای اداری و دانشگاهیت رو به بدترین شکل رقم میزنی. بعد هی
قیافهت در جهت پیشرفتِ نسبی تغییر میکنه ولی توی شناسنامه همون قورباغهی بلوغزده
باقی میمونی چون حالا کی حال داره پا شه بره عکس عوض کنه؟ یکی رو میشناسم که مرد
جاافتاده و طاسی شده ولی عکس شناسنامهش یه پسر سیزده سالهی خوش بر و رو با موهای
موجدار مشکی اه... که خب حالا اون یه چیزی.
خلاصه بعد که دیدیم داره با ما شوخی نمیکنه عصبانی شدیم، گفتیم نمیذاریم اینو
بگیری، این چی اه؟ این همه سال صبر کردیم واسه این؟ برامون توضیح داد که اولاً به
ما مربوط نیست، بعدش هم دختره اون شکلی نیست. ما رو برد پای کامپیوتر یه سیدی
گذاشت توش و قیافهی امروزیش رو نشونمون داد که باعث شد یه کم آروم بشیم ولی نه
کاملاً. سر حلقه خریدن خواهرم یواشکی از دور نیمرخش رو دید و اومد خونه به من گفت نه،
بد نیست. مُد خونوادهی ما "یواشکی" اه. نمیتونیم مثل آدم بریم جلو سلام
علیک کنیم و طرفو ببینیم.
پارسا مثل یه میزبان سنتی به جای این که در رو با آیفون باز کنه دمپایی پوشید از
پلهها اومد بالا درو باز کرد. با خنده و خوشرویی گفت بفرمایین. خم شدیم بوسش
کردیم. چه کار دیگهای میشه در مقابل زیباترین و لطیفترین موجود دنیا کرد؟
نسبت به بوسیدن موضع سفت و سختی داره و اجازه نمیده کسی ببوستش. اگر حالش خوب
باشه و بوسش کنی تذکر میده ولی اگر خسته باشه، رد بوس رو با دست پاک میکنه بعد
با فریاد تذکر میده. میگه من از بوس بدم میآد از شوخی هم بدم میآد. منو بوس
نکنین، شوخی هم باهام نکنین. همیشه بهش میگم آخه چطوری میتونم تو رو بوس نکنم؟
میگه اگر من نخوام و بوسام کنی به من بیاحترامی کردی. این جوری که حرف میزنه
دیگه واقعاً میخوام محکم بگیرم ماچش کنم.
ولی وقتی میری خونهشون دیگه آزاد ای هر چقدر میخوای بوسش کنی. چون میزبان
میشه، خیلی مهربون میشه و میخواد حتماً به همه خوش بگذره. همه چی رو هم مثل
عموبزرگا برگزار میکنه... کیک و شیرینی دستت باشه میگه ای بابا این چه کاری بود؟
لازم نبود.
یک کم که نشستیم طبق معمول به من گفت بیا بریم تو اتاق بازی کنیم. اول برام
پیغامی رو که روی تلفنشون گذاشته بودم پخش کرد. گفت این پیغامو تو برای من
گذاشتی. گفتم آره زنگ زده بودم، تو مثل این که خواب بودی. هی آروم صداش زده بودم
بعد خدافظی کرده بودم. بعد برای بار چندم عکسای روی میز رو نشونام داد. گفت این من ام؛ عکس خودش
در روز تولد با تاریخ و ساعتِ زیرش، که لای پارچهی سبز بیمارستان پیچیدنش و اصلاً شبیه خودش نیست، عکسای مامان و
باباش... و باز هم چند تا عکس از خودش. هر بار دونه دونه برام توضیح میده.
هر کاری برای بچهها انجام بدی تو ذهنشون حک میشه. هر حرفی بزنی ضبط میکنن. هر بار لباسی رو که
براشون هدیه بردی بپوشن میگن تو اینو برام خریدی یا اگر قولی داده باشی، ساعتی
یه بار یادآوری میکنن. این به نظرم بخشی از محبت کردن بچهها ست. حتماً براشون
آدم خاصی هستی که حرفات رو یادشون میمونه یا روی کارات دقیق میشن.
عروسکاش هم دوباره نشون داد و یادآوری کرد هر کدوم رو چه کسی
براش خریده. گفت
میخوای آلبوم عکسای عروسی مامان بابامو ببینی؟ گفتم آره بیار ببینم. نشست
رو
زمین تا از زیر کمد آلبومو بیاره بیرون. کمکش کردم و آلبومو در آوردیم.
خیلی
سنگین بود. همیشه جایی که بابت محصولشون الکی ازت پول زیاد بگیرن، چیزی
تحویل میدن که بیخودی سنگین اه و دست و کمرت رو میشکونه. انگار اگر آلبوم
ِ اون چار تا عکس قزمیتی که از مراسم عروسی مردم میندازن اینقدر سنگین نباشه نقص غرض
میشه، یا یارو میره پس میده میگه وزنش برای ما سبک اه و تو فامیل افت
داره.
اول گذاشتیم روی زمین ولی پارسا دوست داشت راحت ورق بزنه.
گفتم بده من نگه دارم تو ورق بزن، گفت نه. پاهاش رو دراز کرد آلبوم رو
گذاشت رو پاش ولی چون سنگین بود دوباره هلش داد رو زمین و اریب نگه داشت. یادم افتاد مدتها ست این عکسا رو ندیدهم. ازم پرسید تو هم اون موقع بودی؟
گفتم آره معلوم
اه که بودم. گفت من هم اون موقع بودم؟ دلام غنج رفت براش. گفتم نه عزیزم
تو نبودی. گفت اون عمه و اون عمه و اون عمو و اون عمو هم بودن؟ گفتم آره
همه
بودن. گفت یعنی عزیز هم بود؟ گفتم آره بابا همه بودیم. آه ظریفی کشید. به
عکسا نگاه میکرد و لبخند میزد. معلوم بود یه حسرتی تو دلش هست که چرا اون
روز نبوده تا از نزدیک عروسی رو ببینه یا سوار ماشین عروس بشه. گفت ولی تو
این عکسا
که نیستین. گفتم خب این آلبوم فقط مخصوص مامان بابات اه. عکسای ما تو
آلبومای دیگه ست.
اولش گفت بابام تو همهی عکسا خیلی خسته ست. اون روز خیلی خسته بوده. راست میگفت،
برادرم تو عکسای عروسیش کاملاً خواب اه، چشماش فقط باز اند ولی به جایی نگاه نمیکنن.
برای جبران خستگی یه لبخند مسخره و خندهداری رو لباش نشونده که وضعیت رو مضحکتر
هم کرده. در عوض زنش حسابی شاد و قبراق به نظر میرسه و بر اوضاع تسلط کافی داره.
پارسا سر هر عکس جریان اون عکس رو تعریف میکرد؛ این ماشین
پژویی که میبینی
ماشین بابام نبوده، مال یکی دیگه بوده. دستاش رو برد بالا گفت بعد هم بابام
باهاش تند رفته، تازه جریمهش
هم کردهن. گفتم آره خبر دارم. پژو مال دختر ِ خالهی رییس خواهرم بود و ما
تا مدتها از خودمون میپرسیدیم چی شد که قبول کرد ماشینو قرض بده؟
خالههه گفته بوده این ماشینو دخترم تازه هفتهی پیش خریده و اتفاقاً این
که ماشین عروس بشه رو به فال نیک میگیرم، بخت دخترم هم باز میشه. در
جریان هستید که، در ایران به صورت بالقوه بخت تمام دختران بسته ست مگر این
که خلافش ثابت بشه وَ خلافش هم فقط از یک راه ثابت میشه. دو سه ماه بعد از
عروسی فهمیدیم برادرم سرعتش بالا بوده دوربینا ازش عکس انداختهن در نتیجه
ماشین از همون اول بسمالله صاحب جریمهی پرداختنشده شده و دختره به جای
آغوش بخت، افتاده تو دردسر.
تو یه عکسی عکاس دستهگل رو گذاشته بود روی دامن
لباس، و عروس داشت از بالا به دستهگل نگاه میکرد. سطح ایدهپردازی فیلمبرداران و
عکاسان عروسی نمیدونم چرا انقدر لوس و عصر حجری اه و هیچ وقت بالا نمیره. پارسا گفت مامانام از دستهگلش خوشش نمیاومده برا همین انداختهتش زمین.
گفتم نه این افهی عکاس بوده، اگر خوشش نمیاومد که تو عکسای دیگه نمیگرفت دستش.
چند تا عکس بعد، باز همین افه اجرا شده بود. پارسا گفت مامانام دوباره خوشش
نیومده از دستهگل، پرتش کرده رو زمین. گفتم آره فکر کنم دیگه حق با تو باشه. گفت
مامانام تو عروسیش خیلی خوشگل شده، لباسش هم قشنگ اه ولی لباس بابام خوب نیست.
گفتم چرا؟ گفت من از لباس براق خوشام نمیآد. گفتم براق نیست که. گفت چرا،
ببین... انگشتش رو گذاشت روی یه بخش کوچیک از کت باباش که احتمالاً به خاطر نور
فلاش دوربین سفید شده بود و برق میزد.
No comments:
Post a Comment