وقتی به مرگ فکر میکنم احساسام از هر وقت
دیگری واضحتر اه. به مرگهایی که به نظرم خوب و درست میآن حسودی میکنم با این
حال دوست دارم مرگ من به تعویق بیفته و بهم فرصت بده تا کارام رو تموم کنم. دوست
دارم مرگام خودخواسته باشه و سبک ولی یه عامل بیرونی داشته باشه. دوست ندارم خودم
خودم رو بکشم. با کشتن مخالف ام، از دست اینایی که صحنهی مرگشون رو خونین و شنیع
درست میکنن خیلی حرص میخورم. از اینا م که یه زهری قرصی چیزی میخورن و با دهن
کفکرده از دنیا میرن تعجب میکنم. آیا این واقعاً آخرین تصویری ست که میخوای از
خودت به جا بذاری؟ در مورد کثافتکاری شلیک گلوله هم که خودتون بهتر از بنده میدونید.
این کارا هیچ صحیح نیست. اولاً بازماندهها چه گناهی کردهن که بیان خون و آب دهن
و خرده پاشهای مغز متلاشی آدم رو تمیز کنن؟ میخوای بمیری مثل آدم بمیر. اگر این شانس رو میداشتیم
که یک جرم آسمانی به زمین اصابت کنه که عالی میشد ولی هنوز هم راههایی هست...
حتماً هست. مرگ خوب به چشم من با از هم پاشیدگی و ریز شدن مرتبط اه. سنت سوزاندن
اجساد به نظرم متعالی میآد واس خاطر همین؛ که بدن رو از بین میبره و تبدیل به
ذرات ریز میکنه. بعضی شبا از تصور این که مرگ من رو تبدیل به یه مشت غبار کنه که خارج
از جو زمین تو هوا پخش بشه جوری مشعوف میشم که خواب از سرم میپره. بعضی وقتا که
یادم میافته یه خدایی هم هست ازش میخوام من رو بر داره ببره سر یه کوه بلند و
همون جا مولکولها رو جدا کنه. این خودخواهی اه که بدن آدما رو بکنیم زیر خاک فقط
برای این که بعداً بتونیم به قبرشون سر بزنیم یا فقط به این دلیل که سوزاندن رو بیحرمتی
میدونیم. یه بار که از مدرسه اومده بودم جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم داشتم از
شبکهی چاهار یه تله تأتر انگلیسی میدیدم. یه مرد معروفی مرده بود و یه عده میخواستن
طبق وصیت خودش جسدش رو بسوزونن. همسرش مخالف بود و میگفت اون یه چیزی واسه خودش
گفته، من اجازه نمیدم این کارو بکنید. خلاصه همه نشسته بودن توی یه اتاق و جسد هم یه
گوشه تو تابوت بود. نزدیکان متوفی مشغول بحث و جدل بودن و یه عده هم بلاتکلیف و
منتظر بیرون وایساده بودن ببینن چی میشه. اتفاقاً من هم منتظر بودم ببینم چی میشه
ولی از اون جایی که جلوی تلویزیون دراز کشیدن نوعی دعوت به خواب به حساب میآد قبل
از این که آخرش رو ببینم خواب مرا در ربود و این یکی هم رفت قاطی باقی چیزایی که
آخرش رو ندیدهم.
به مردن از بیماری هم فکر کردهم ولی غیر از اون بخشهایی که هی سرفه میکنی و به نظر میآد خیلی حرفا واسه گفتن داری، زیاد مورد
پسندم نیست چون بیماریا همه ناجور و عوضی اند. تحلیل رفتن در اثر بیماری حتماً درد
داره و درد هیچ خوب نیست و مرگ رو زهرمار آدم میکنه. فشار هم خوب نیست. مرگ در اثر خفگی یا
غرق شدن هم برام قابل هضم نیست ولی مثلاً در مواقع اضطرار یخ زدن بدک نیست. چیزی که کرخت کنه و
بذاره بخوابی و تو خواب جان به جانآفرین تسلیم کنی مطلوبترین مدل اه.
ولی اخیراً یه مدل سینمایی مرگ دیدهم که بعد از
مرگ قابل حسادت عوامل فیلم ملانکولیا گذاشتهم تو لیست تا با تمرکز کردن، یونیورس
رو به جهتی ببرم که نصیبام کنه. مرگ فداکارانه کلاً مرگ درست و دلپذیری اه. مثلاً
میخوان به عشق زندگیت شلیک کنن و تو یهویی خودت رو میندازی جلوی گلوله، به به...
بعد یارو میآد دستت رو میگیره میگه آخه چرا؟ میگی زهرمار و چرا... دارم میمیرما،
حالا م باید سؤال تو رو جواب بدم؟ همین رو داری بگی؟ و بعد برای همیشه لب فرو میبندی.
معلوم هم نیست اون که تیرش به آدم اصلیه نخورده چرا دوباره سعی نمیکنه طرف رو
بکشه... به هر حال، مرگی که ازش خوشام اومد مرگ جرج کلونی بود تو فیلم "جاذبه"
که به شکل عجیبی دربارهی جاذبهی جنسی جرج کلونی برای عموم زنان عالم نبود وَ دربارهی جاذبهی زمین
بود فکر کنم. دیدین که... حتی تمایلات آدما طبق مد پیش میره. اگر اسم جرج کلونی
بیاد یا دوربین علیرضا حقیقی رو نشون بده و خودزنی نکنی این شائبه پیش میآد که
کلاً میل نداری و نمیدونی چی به چی اه.
بر گردیم به فیلم. البته
فیلمنامه ما رو قانع نکرده بود که چنین
مرگ فداکارانهای واقعاً لازم باشه و خانوم ساندرا بولاک واقعاً در خطر مرگ
ناشی از
کمبود اکسیژن قرار داشته باشه (شرط میبندم منتقدان سینماییمون یکی یه بار
این رو گفته باشن) ولی هر چی بود حسادت من رو بر انگیخت. هی ساندرا
بولاک میگفت نه این کارو نکن برای هر دو تامون اکسیژن هست ولی جرج میگفت
نه بابا
من خودم اصلاً دوست دارم اینجا بمونم چون بیاندازه زیبا ست. اون پایین چی
داره
مگه؟ تو برو که دوست داری.
خودش رو از طناب رها کرد و همین طور که داشت دور میشد نگاش افتاد به زمین و
آخرین جمله رو گفت و دل ما رو سوزوند.
مثلاً در مواقع اضطرار یخ زدن بدک نیست. چیزی که کرخت کنه و بذاره بخوابی و تو خواب جان به جانآفرین تسلیم کنی مطلوبترین مدل اه...
ReplyDelete