اگر یه روز قرار شد خونهها صاحبشون رو انتخاب
کنن تو سفت وایسا بگو من رو میخوای. یه بار هم تو من رو انتخاب کن
دو
تا حیاط جنوبی درست حسابی و خوشگل پشت حیاط
خلوتمون خوش نشستهن. نزدیک بیست و شیش هفت سال هست که منظرهی قشنگی
برامون ساختهن
و بدون پرداخت هزینه میتونیم در ساعتهای مختلف بیایم اون جنگل رو تماشا
کنیم و
حال کنیم. از تو آشپزخونه و هال، حوض لوزیشکل خونهراستی پیدا ست با درخت
خرمالوش. راه پله رو که میری پایین درختای بزرگ خونه چپیه رو میبینی و
میتونی
به برگا دست بزنی و اگر سر خم کنی حوضش هم میبینی. دو تا ساختمون رو دو تا
سرمایهگزار
خوشسلیقه (احتمالاً دو تا داداش یا پسرعمو) عین هم ساختهن، متراژ مشابه،
نمای
مشابه، با درخت و حوض که حالا دیگه خیلی کم اند. از یه زمانی به بعد مردم
با حیاط
و حوض دشمن شدن و دلیلش بر کسی آشکار نیست. ما خودمون خونه قبلیمون که توش
تا شیش
سالگی کیف میکردم حوض داشتیم، باغچه داشتیم، بابام گوشهی حیاط رادیو داشت
و گربه
میاومد ماهیای حوض رو میخورد. با زینت میشِستیم تو حیاط برای عروسکامون
آستین
حلقهای میدوختیم بعد میرفتیم اون ور خیابون خونه فائزه اینا که داداشش
قبل از
شهادت خواستگار خواهرم بود، قورباغهی سبز میدیدیم. بعد میگفتیم فائزه پا
شو
بریم، مامانش میگفت نه فائزه جایی نمیره. فائزه مثل اسمش صورت بیضیشکل
پُری
داشت با عینک گرد و اگر بگم هر چی فائزه تو زندگی دیدهم همه شکل هم بودهن
گزاف نگفتهم. باز با زینت میرفتیم حیاط اونا تو یه تشت بزرگ آستین
حلقهایای
فسقلی رو خیس میکردیم میشُستیم... بیا حیاط به این خوبی و خاطرهانگیزی.
آخه چرا
مادر من؟ مادرم طی جوابی بیسر و ته و نامفهوم میگه: من دیگه از حیاط خسته
بودم
برا همین گفتم بریم آپارتمان بگیریم. میپرسم چرا؟ میگه دردسر داشت. چه
دردسری؟
بچهها همهش تو حیاط بودن.
فقط همین؟ خب هیچ مشکل دیگهای نبود؟
قندون رو میدی؟
چقدر دردسر کشیدی زن... بیا چاییت رو بخور سرد
نشه.
بارها خودم رو تو یکی از اون دو تا خونهی جنوبی
تصور کردهم. با این که چپی جنگلتر اه به دلایلی راستیه رو بیشتر دوست دارم چون
از توش خونهی خودمون هم کامل پیدا ست. به خیال خودم خریدهم و صاحباش شدهم بعد
از طبقات اجازه گرفتهم، از حیاط خلوتمون یه مسیر پلکانی درست کردهم که راحت برم
و بیام. رو شیشههای بلند سقف تا کفیش نئوننوشتهای موردعلاقهم رو کار گذاشتهم
که سر غروب روشنشون میکنم. بالاسر پنجرهها آفتابگیر راه راه نصب کردهم. حوضش
رو تعمیر کردهم و توش نقاشی کشیدهم و حالا نقشها زیر تلألو آب میرقصن. حیاطش
رو از آشغال پاک کردهم و درختاش رو هرس کردهم و یک کلام، به سر و وضعاش رسیدهم
و اون جور که خواستهم درستش کردهم.
اون حیاط راستیه که حوض لوزیشکل داره بیشتر از
ده سال میشه که خالی افتاده. یه توپ پلاستیکی توش جا مونده، چند تا سطل سفید چپهشده،
چند ردیف موزاییک قدیمی ولی نو و قابل استفاده وَ برگای درخت که طی این سالها هی
ریختهن باد بردتشون دوباره ریختهن خیس شدهن خشک شدهن و حالا مثل قیر به زمین
چسبیدهن و حتی با طوفان تاریخی پارسال هم از جا کنده نشدن.
چه نقاشیا که از عنفوان کودکی ازشون نکشیدهم، چه
عکسا که نگرفتهم و هیچ کدوم راضیم نکردهن. شب تو سیاهی جنگلیشون چه غلتها زدهم
و صدای سم اسبهاش رو شنیدهم، چه خیرهها شدهم به چراغ اتاق خواب مردم خوشبخت سمت
چپیه. چه مهمونیایی تو خیال ترتیب دادهم زیر چراغونی حیاط.
چند سال پیشا یه بار عزمام رو جزم کردم و با
کمرویی خاص خودم رفتم دم خونه و زنگ طبقه دوم رو زدم. پشت آیفون دردم رو گفتم؛ هنرمندی
هستم در پی کارگاه، حیاطی باشه و حوضی و من هم فکر کنم ایول دیوید هاکنی شدهم و
دیگه تموم شد رفت. خانمی با چادرخونه اومد دم در و من رو راه داد تو. از بیرون
چراغ راهروی ورودی خونه رو زد. از پشت در شیشهای قشنگش نور زرد رو میدیدم. گفت
خالی و کثیف اه، گفتم درش رو باز کنید. باز کرد و دیدم وای همونی که میخوام. اتاقای
بزرگ و خالی، و هال بزرگی که با دکور مشبک چوبی دو قسمت شده مثل خونهی آقا یدالله
اینا. رفتم تو و زیر دایرهی روشن وایسادم و زیر پام روزنامه خش خش میکرد. گفتم
برم حموم دستشویی رو ببینم؟ گفت چراغ ندارن. فقط همین یه چراغ نسوخته. تا همین جاش
رو دیدی که داغون اه و به درد کار شما نمیخوره. وضعش همین اه. اگر گفته بودم تنها
چیز داغونی که این جا ست مغز شما ست حالا انقد دلام نمیسوخت ولی بخوام فضا و
تاریکی و لحن شوم خانوم رو توصیف کنم باید بگم گذرگاه میلر برادران کوهن. لحنش جای
حرف اضافهای نذاشت. داشت محترمانه بیرونام می کرد تا زودتر نقشهی شوماش رو
اجرا کنه.
نقشه این بود که چندی بعد طبقهی دوم رو خالی
کردن رفتن سوم چون سومیا و چارمیا رو قبلاً بلند کرده بودن. اول و دوم رو خالی و
متروک رها کردن. الان اون درخت قشنگ و بینظیر خرمالو خشک شده و دیگه تو هوای خنک
پاییز اون چراغای کوچیک قرمز نارنجی وسط سبز مجلل برگهاش روشن نمیشن. شده پوست و
استخون و خاکستری چون سالها ست کسی بهش آب نداده و حالی ازش نپرسیده. کنار دستش
هم کاشیای حوض زیر آفتاب داغ تابستون و سرمای زمستون خشک شده و ترک برداشته. در
خباثت طینت و کثافت روح و روان این خانواده همین بس که بالکنِ رو به حیاط طبقه سوم
رو با شیشه بستهن و بالکن رو انباری کردهن و تا خرخرهش کارتن چیدهن. یعنی حتی
نگاهشون هم به حیاط نمیافته و من نمیدونم جای دل چی تو سینه دارن. این اگر نقشهای
دروغمدار و سنگدلانه برای متروک کردن خونه و گرفتن حکم تخریب بدون رضایت صاحب
اصلی نیست، پس چی ست؟
دوباره ماه پیش رفتم زنگ خونه رو زدم. گفتم
همسایهی روبرویی ام و عاشق اینجا م و کاش در اثر گازگرفتگیای چیزی بمیرین، ما و
این خونه از دستتون راحت شیم. یادشون نبود قبلاً هم مراجعه کردهم. میدونم پولی
ندارم که به اجارهش برسه یا نرسه ولی برا این که بشه یه بار دیگه برم توش گفتم میخوام
اجاره کنم و فقط هم یه نفر ام و هر وقت هم بگین بلند میشم. مردِ پشت آیفون گفت
اجاره نمیدن. پرسیدم صاحابش شما اید؟ با تردید گفت بله و بعد گوشی رو داد به
خانومه. چار تا کلام هم با اون عوضی حرف زدم و گفت اجاره نمیدیم. بعد دوباره مرده
اومد پشت آیفون و مقداری صداش رو برد بالا گفت خانوم چه اصراری داری شما؟ اجاره
نمیدن دیگه.
اومدم خونه و چند ساعت بعد که طبقه چهارمی اومد
تو بالکن رخت بندازه از دم پنجره باهاش مکالمه کردم. میدونستم مستأجر اند. گفت من
هم اول رو میخواستم اجاره ندادن، دوم رو خواستم اون هم اجاره ندادن. گفتن فقط
همین چارم رو میدیم. آره اون قدر همه رو از اون درخت زبونبسته دور کردهن که حتی
نشه با سطل بهش آب داد. برای تخریب خونه، خونهی به اون قشنگی درخت زندهای نباید
توش باشه. شهرداری هم که احمق و نفهم، میپذیره و خونه خراب میشه تا به جاش یه
برج بره بالا. گفتم صاحب اصلی کی اه؟ گفت پدرشون. پرسیدم زنده ست؟ گفت آره.
یه جوری شده که مردم انگار با همهی قشنگیا لج
شدهن و اگر صاحب یکیش شده باشن از چشم بقیه پنهون میکنن و میپوسونناش. آره؟
فقط به خرابی فکر میکنی دیگه. فکر میکنن خونه حتماً باید نوساز و سفید باشه. با
اتاقایی که یه ضلعشون کلاً پنجره ست رو به حیاط دشمن اند و هی با روزنامه و پرده
جلوش رو میگیرن. با خونههای جنوبی که توشون خبری از صدای خیابون و موتور نیست
حال نمیکنن. با هال و راهروی درهم، با هر چیز قدیمی قشنگ عناد دارن. با موزاییک،
با سنگفرش، دیوارای ناصاف بتونی. هر چی دربهدر دنبال شیشه رنگی و آجر اخرایی میگردی
کمتر پیدا میکنی. میگی شیشه رنگی میگه طلق رنگی داریم. میخوای همین رو ببر،
میچسبونن رو شیشه میشه همون. همه عشق سنگ و سرامیک و آپارتمانای لونه موشی شدهن،
عاشق این که بکوبن سه واحده بسازن برن بالا و این بار سهم حیاط رو هم از روی خونه
کم کنن و به واحد اضافه کنن. شهرداری هم مگه بدش میآد؟ تابلوی پیکاسو میزنه رو
پل ولی به ریخت کج و کوله و قناس ساختمونای شهر کاری نداره. به یکدست بودن فضای شهری و درست بودنش
بیتوجهی میکنه. فقط پول میگیره تا اجازهی تخریب و ساخت بده برای همین هر گوشه میبینی یه علم
یزید رفته بالا و راه نفس آسمون رو بسته.
تو این شهر درندشت یه چیز بیشتر نمیخوام و اون
هم تو همین خونه جنوبیه پیدا میشه. در رو که باز میکنی میری تو میدونی قرار هست
بری برسی به حیاط خودت، حوض خودت. دیگه هر وقت به حیاط نگاه میکنی کوچه رو نمیبینی
و صدای تردد شهروندان رو نمیشنوی. یه فضای بزرگ داری در اختیار خودت. تصاحباش می
کنی و میری وسطش چرخ میزنی و بعد هم مشغول آفرینش هنری میشی یا اصلاً صبح تا شب
میخوابی، به کسی چه؟
حالا که فعلاً کارآگاهیام سر پیدا کردن صاحب
اصلی سمت راستیه بینتیجه مونده و کسی وقعی به نظریاتام در باب اسارت صاحب بیچاره
در خانهی سالمندان وَ گرگ بودن خانومه (دختر صاحاب اصلی و ظاهراً تنها وارث
ساختمون) نذاشته، خیال دارم آش رشتهی نذری به دست برم و ته و توی سمت چپیه رو در
آرم. شما م بدتر از سمت راستیه، اگر لیاقت داشتین که حیاط رو آشغال بر نداشته بود
و پردههاتون همیشه انداخته نبود. بیاین این آش رشته رو کوفت کنین و پا شین گم شین
برین بلکه بتونم این یکی رو صاحب بشم.
سمت راستیه خاموش و آبی تصویر شده / پارسال
زمستون