سوار تاکسی شدم برم صندوق حمایت از "یه مشت
بدبخت مفلوک تیرخورده"... ببخشید... هنرمندان. تا نشستم راننده گفت سلام
دخترم، سلام باباژان، گفتم سلام. از اینا بود که دائم الخنده هستن و حین صحبت کردن
انگار که نه، واقعاً دارن میخندن و دندوناشون رو به نمایش میذارن. شبیه بابام و
عموم و باقی مردهای طائفهمون بود. کلهی گرد و موهای جوگندمی علیمطهریطور و تهریش
زبر جوگندمی و عینک کائوچویی بزرگ و دندونای بزرگ و تیپ نامناسب-راحتام توش. یه چیزی شبیه
پارچه ملافهای چَندلاشده (که احتمالاً اون بوی بخورمانند از اون ساطع میشد) دور
گردنش پیچیده بود و پایینش رو داده بود تو لباس دکمهدار کرم رنگش که این حرکت
ناحیهی قفسهی سینه رو شبیه تیوپ شنا کرده بود. پایین لباس رو هم به نوبهی خودش
داده بود تو شلوار خاکستریش که کمر گشاد و چینچینش با یه کمربند مشکی ساده
روی شکم سفت شده بود. کفشش هم ندید حدس زدم از همون کلهپهنبیریختا ست که
بابام و توی چند تا عکس دیدهم که میرحسین موسوی وَ همینطور باقی مردان میانسال و سالمند ایرانی میپوشن. این کفشا
مُعرف ورود به دورهی گذار وَ انتخاب و خریدشون از طرف مردان ایرانی به معنی تسلیم شدنه... به طور کلی. طبق شرع و عرف در بدو ورود سن و وضعیت تأهل و درآمدم رو پرسید که با روی
گشاده جواب دادم و کپی شناسنامه و کارت ملیم رو که برای این جور مواقع تهیه کرده
و همراه دارم خدمت ایشون عرضه کردم.
مقصدم رو گفتم و گفتم آقا توروخدا خنده و شوخی و
رفسنجانی و سیاست منطقه و حسین کرد شبستری تعطیل، عجله دارم، نیم ساعت دیگه میبندن
میرن. مثل باقی مدتی که تو ماشینش بودم خندید و گفت پس دربظت میرم باباژان. به
شوخی (نه بابا شوخی ندارم من با کسی) گفتم نه مسافر بزنید، اون عقب سه تا جا هست. خندهی
شدیدی کرد، گفت خب مصافر هم میسنم ولی میخوام تو رو ضود برصونم. میخوام بگم
یعنی مثل خسرو شکیبایی حرف میزد. مسیر بعد از هفتتیرم رو پرسید. گفت خب اونجام
میرضونمت... هفت تومن. گفتم نه مسافر بزنید. با ناز و عشوه گفت پنش تومن. خیلی
جدی گفتم چار تومن. با خندهی بلندی شیههکشان گفت خب قبول، خیلی کم گفتی باباژان،
(انگشتای دست چپش رو غنچه کرد) ولی چه جوری بگم این چار تومنی که گفتی به دلام
نشست. گفتم خب مسافر هم دیدید بزنید. گفت روزی رو خدا میرصونه. من به زنام گفتهم
شما مطمئن باش من روزی چل پنچا تومن بهت میرضونم. هر جور شده ژور میکنم برات
میآرم. تو تهران مضافر نباشه تو مزیر فرودگاه میزنم. خدا میرزونه، خب باباژان؟
گفتم تهران که مسافر ریخته. گفت نه همیشه. همهژا خطیای خودش رو داره. اگر بخوای
تو مسیرشون سوار کنی دعوا میشه. مصافرو از تو ماشین همدیگه میکشن بیرون سرش دعوا
میکنن. چه وضعی شده. من خودم یه بار تو مصیری وایساده بودم سوار کنم یکی اومد گفت
اینجا وا نستا. گفتم خب میرم پلیس میآرم باباژان. صدا کردم گفتم جناب سروان گفت
بفرمایید گفتم تشریف بیارید، این آقایون میگن من اینجا وا نستم. حالا وقتی اومد
طرف ترزید، گفت ایشون از دوستان ماست. ما بهشون ارادت داریم. دیگه من رو از دور
میبینن تعظیم میکنن (شیههای کشید). کجا میخوای بری؟ گفتم صندوق اعتباری، برا
بیمه. بیمهی چی میخوای بشی؟ گفتم (لال شی پری) بیمه هنرمندان. گفت خدا رو صکر... همهش کار این خانُمْ مهری
ودادیان بود. خدا خیرش بده بیمه هنرمندان رو پیگیری کرد.
مرد قدیمی هنرمند رو معادل آرتیست، و آرتیست رو مساوی با بازیگر میدونست چون از همون لحظه فکر کرد بازیگر سینمام و من هم البته وا ندادم. چی کم دارم؟ ولی اون قدر سیر وقایع تند بود که اگر هم میخواستم براش توضیح بدم هنرمند هستم ولی شکر خدا و المنةُ ربی، ربطی به بازیگرا ندارم فرصتی نبود. ادامه داد؛ من خودم یه بار ساختمون بیمه بودم، بالا سر میزم یهو دیدم یه صدای کلفت مردونهای پشت سرم میگه ما اومدیم. برگشتم هی سرم رو راست و چپ چرخوندم و دنبال یه مرد گشتم (بیچاره مهری ودادیان ناظر چه نمایش مسخرهای بوده). خانُمْ ودادیان گفت هی، دنبالش نگرد من بودم. میگم یعنی این جور پیگیر بود. همون جا باش ضوبط کردیم گفت آره، این بیمه هنرمندان رو داریم تأسیس میکنیم ان شالّا برا هنرمندان.
مرد قدیمی هنرمند رو معادل آرتیست، و آرتیست رو مساوی با بازیگر میدونست چون از همون لحظه فکر کرد بازیگر سینمام و من هم البته وا ندادم. چی کم دارم؟ ولی اون قدر سیر وقایع تند بود که اگر هم میخواستم براش توضیح بدم هنرمند هستم ولی شکر خدا و المنةُ ربی، ربطی به بازیگرا ندارم فرصتی نبود. ادامه داد؛ من خودم یه بار ساختمون بیمه بودم، بالا سر میزم یهو دیدم یه صدای کلفت مردونهای پشت سرم میگه ما اومدیم. برگشتم هی سرم رو راست و چپ چرخوندم و دنبال یه مرد گشتم (بیچاره مهری ودادیان ناظر چه نمایش مسخرهای بوده). خانُمْ ودادیان گفت هی، دنبالش نگرد من بودم. میگم یعنی این جور پیگیر بود. همون جا باش ضوبط کردیم گفت آره، این بیمه هنرمندان رو داریم تأسیس میکنیم ان شالّا برا هنرمندان.
من رو بدون هیچ تلاشی درگیر این مسئله کرد که یعنی قبل از راننده تاکسی بودن یه کارهای بوده در ساختمون بیمه؟ و من رو بیجواب رها کرد. من با حالت یاللعجب داشتم خیره نگاه میکردم به این همفری بوگارت-بیلی کریستال ملافهپوش
و در دل میگفتم باز تاکسیت رو درست انتخاب نکردی. حالا بکش، بکش... د بکش دیگه.
سر بلوار دو تا دختر عقب سوار شدن و بوی بدترین
ادکلن تاریخ (ژیوانشی، ملهم از بوی آبگوشت خاطرهانگیز ننهی صاحببرند) به مشام
رسید و از اون جا که مشغول صحبت با هم بودن ناچار باز من موندم و راننده.
سرش رو عین طوطی آورد پایین سمت راست (بابا جلوت رو نگا کن)، به دستام
نگاه کرد گفت دستات رو این جوری نکن باباژان. به دستام نگاه کردم و گفتم یا خدا
این به لاک لنگه به لنگهی مام کار داره. قبل از این که بخوام بگم این یکی دیگه
به شما مربوط نیست گفت دستات رو این طوری تو هم قفل نکن، غم و ناراحطی میآره.
اون قدر روم سلطه داشت که دستام رو از هم باز کردم و خیره موندم به کف دستام. گفتم جدی؟ گفت آره باباژان.
این چیزا تأثیر داره. همین قاضیهایی که سالای سال میشینن احکام ضد انسانی اعدام
صادر میکنن، حکم به شکنجه و اعدام جوونا میدن، برای این که بتونن از پسش بر
بیان مدتها باید انگشتر با سنگ سیاه بندازن تو دستشون تا قسیالقلب بشن. من
قیافهم شبیه نه بابا شد برا همین گفت آره دخترم. ادامه داد اتفاقاً همین جا این
ساختمونی که رد کردیم (به ناچار سرم رو چرخوندم عقب تا ساختمون رو یه نظر ببینم) یه
وکیلی هست من چند بار رسوندهمش، فلانی، خیلی معروفه. گفتم نمیشناسم. گفت
جناییترین پروندهها رو میآرن پیش این... خیلی کار سختی داره... همهش با این
انگشترسیاها درگیره.
یهو گفت الناز شاکردوست رو شما باهاشون کار میکنین؟! در
حالی که شبیهِ یا ابَالفضل العباس شده بودم خودم رو زدم به نشنیدن. خوبیش این بود
که اونقدر سرعت ارسال دادهها زیاد بود که محال بود بیش از دو ثانیه رو یه اسم یا
موضوع بمونه. گفتم پروردگارا این پیر خرابات کیست که الناز شاکردوست رو هم میشناسه؟ بعد
یادم اومد "کجای کار" ام و اتفاقاً همین ایشون باید الناز شاکردوست رو
بشناسه. ادامه داد؛ همین ابوالفضل پورعرب... یه بار تو یه گردنهای تو مسیر، ماشینا رو وایسونده
بودن واسه فیلمبرداری. باباژان دستام رو گذاشته بودم رو بوق چون کار داشتیم باید
میرضیدیم... دیگه خودژ شخضاً اومد ضراغ من، وسط ماشینا واستاد گفت مرام بذارین ما
فیلمبرداری رو تموم کنیم (شیههای کشید و آبِ از دهان رفته رو به جوی باز گردوند)
دیگه گفتیم خب. کمک کردیم فیلمبرداریژون رو تموم کنن ولی... میبینی دیگه مواد
نابودژ کرد. شما کدوماشون رو دیدی کار کردی؟ به خدا پناه بردم و افزودم نه من با
معروفا کار نکردهم. یه شوق و حسرت نهادینهشدهای از بیواسطه دیدن و اسم بردن و اظهار
نظر و اظهار آشنایی با برادران و خواهران آرتیست داشت وَ یه دانش آماری تصنعی ولی عظیم
و بهدردبخور دربارهی تهرون و تهروننشینا. یه جوری داشت به اسم و رسم همه نوک
میزد که با ترس و لرز منتظر بودم اسم از مارتین اسکورسیزی یا به قول علیرضا جیجی
سکورسسه هم بیاره.
به ساعت ماشین نگاه کردم و فهمیدم خیلی دیر شده
و دیگه نمیرسم. این موضوع رو با راننده در میون گذاشتم. همونطور که حدس میزدم
گفت باباژان دستات رو قفل کردی تو هم، هی غضه میخوری. من به موقع میرضونمت. از رو
ساعت نگاه کن. قول بت میدم چار دیقه دیگه اون جا ایم. گیر داده بود به دستام. من
هم نمیدونستم با دستام چی کار کنم. راهی جز قفل کردنشون نبود مگر این که یه دستام
رو میگرفتم به دستگیرهی در با اون یکی هم میزدم پشت داآشمون.
تو ترافیک هفت
تیر وایساد و دخترا در حالی که با خداحافظی گرم ایشون بدرقه میشدن پیاده شدن. زده
بود رو پاز، دوباره پلی کرد؛ من وقتی میخواستم برم جزو وزارتخونه بشم گفتن وزیرو
باید سر فلان ساعت برسونی سر جلسهی مهمی که داره. وقتی نشست تو ماشین بهش گفتم
خودتون رو محکم بگیرین. گازش رو گرفتم، دستام رو گذاشتم رو بوق و ور نداشتم (باجگیری
افتخارآمیز دیگری از مردم و عابرین، مثل مورد ابوالفضل پورعرب). از همین محلهی
بغلی که بابام خدابیامرز توش مغازه داشت راه افتادم. همین طور چپ و راست ماشینا رو
رد کردم. سر ساعتی که میخواست رسوندمش ولی اونجا بهم گفتن جلسه یه ساعت دیگه
شروع میشه. فهمیدم میخواضتهن من رو امتحان کنن باباژان (شیهه).
جلوی یه دختری وایساد و سوارش کرد. دختره گفت
آقا جلو بانک ملت پیاده میشم. با خودش غرغر میکرد که لعنت خدا بهشون، پدرم در
اومد امروز. راننده هنوز دهن دختر بسته نشده بلند گفت هان؟ چی؟ چرا؟ کجا؟ در حالی
که گاز میداد و ماشین رو از رو دستاندازا میپّروند تا من به موقع برسم با سؤالات
کوتاه، دقیق وَ متعدد از کار گرهخوردهی دختره میپرسید و جالب این که از جوابای
بیحوصله و نصفهی اون سر در میآورد و هی از تو آینه باهاش صحبت میکرد و راهکار میداد؛ شکایت
کن باباژان. فردا برو پیش رئیس بانک شکایت کن... دختره برعکس من که تحمل کردم و میکردم با
آشکارسازی بیحوصلگی و خستگی سعی کرد جلوی نطق خسرو شکیبایی
رو بگیره. با ناله گفت وای آقا توروخّدا، پدرم در اومده امروز. فکر کردم با این
سرعت ماشین و تعهد راننده نسبت به مشکلات سرنشینان و اعتقاد قلبی وی به برقرار
کردن آیکانتکت در حین مکالمه، الان پروازکنان به فنا میریم. در حالی که ماشین نفیرکشان
و بالاپایینپران تقدیرو میشکافت و جلو میرفت دختره گفت چند میلیون تا حالا خرج
کردیما، سر بیست تومن کارمزد که باید به حساب میریختیم امروز کارو انجام ندادن و
تا من برسم هم دیر شده بود و بعدش هم معطلام کردن. لعنت به این مملکت آخوندی.
راننده گفت لعنت به همهشون باباژان، همهشون غیر از طالقانی. بعد متوجه من شد که با
دست قفلکرده نشسته بودم و قیافهی دیگه نمیرسم و بیخود دارم میرم به خودم گرفته
بودم. گفت دستات رو اون جور نکن دخترم. به موقع میرسی. گفتم خب برسم هم کارم
امروز راه نمیافته دیر شد، اصلاً امروز نباید میاومدم. از اون جایی که برا هر
مشکلی مرهمی میشناخت سریع گفت پنجاه تا بسم الله باباژان به نیت حضرت علی بگو و
برو تو. مطمئن باش کارت راه میافته. نیت کن بگو، درست میشه، کارت هم انجام میدن.
چقدر طول میکشه؟ میخوای وایسم برت گردونم؟ ریتم حرف زدنش رو هم سرعت بخشیده
بود چون حالا باید دو نفرو ساپورت میکرد. گفتم نه اگر بخوان کارم رو انجام بدن احتمالاً
معطل میشم، شما بفرمایید. یهو پلاک یه خیابون رو کمی بالاتر نشون داد گفت ایناها
رصیدیم. صاعت رو نگا کن. سر صاعتی که گفتم رزیدیم. دیدم ئه راست میگه. چار تا
هزاری از کیف پول در آوردم و بهش دادم و تشکر کردم. گفت خدا بده برکت باباژان.
نگه داشت و حین پیاده شدن باز هم بهم قوت قلب داد که کارم انجام میشه. فقط دستام
رو جلوم قفل نکنم و تو قلبام بذر نشاط و امید بکارم همه چی حل میشه. تا بخوام
درو ببندم و دور بشم شنیدم دختره دوباره به آخوندا و مملکت آخوندی فحش داد و خسرو
(حتماً هم که سر رو داده بالا و داره از طریق آینه...) پشت سر هم تکرار میکنه همهشون غیر از
طالقانی، تک تکشون غیر از طالقانی.
با این مدلی که نوشته بودین بیشتر شبیه اقای ملون اومد به نظرم :))
ReplyDeleteخدا رحمت کنه منوچهر نوذری رو :))))
Deleteباید موقع خوندن صدای خسرو شکیبایی رو تصور کنید. متأسفانه قلم قاصر است