از اتوبوس که پیاده شدم قبلش
تصمیم گرفته بودم از کدوم ور میخوام برم. قبل از پیاده شدن سبک سنگین میکنم و به
تناسبِ حال مسیر رو انتخاب میکنم؛ بلند یا کوتاه، کمی پیچیده و پر آشوب یا کاملاً
سرراست و خلوت، همراه با یک خوراکی که سر راه بخرم و تا رسیدن به خونه خورده باشم یا
وابسته به همون آب معدنی توی کیف، تاریک یا روشن. انتخابهای زیادی دارم ولی به محض پیاده شدن آماده ام. شبی بود که هوا
سنگین بود و اتوبوس جایی نگه داشته بود که چند سال یک بار اونجا نگه میداره. همون
لحظه دریافتم که سرنوشت، گذشتن از کدام گذر رو برام نوشته.
از روی وسواس یاد اشیائی
افتادم که گم کرده بودم. دستکشهای چارخونهم، تعداد زیادی انگشتر، چتر، دکمهی
عتیقهم وَ دو جفت کفش. چه جوری امکان داره که آدم کفش پاش رو گم کنه؟ وسط هول و
ولا. یک جفتاِش ساکت پشت در خونه نشسته بود که گم شد و یکی دیگه در حالی که داشت صدام میزد، مثل
اینگرید برگمن که در فیلم استرامبولی (وقتی در میان سیل جمعیتی که ناخواسته میبردنش گیر
افتاده بود) شوهرش رو صدا میزد. هیچکداممان نشنیدیم.
توی ماشین نشسته بودم و سعی
داشتم غرابت ماجرا رو هضم کنم. پام روی پلاستیک کثیف کف ماشین بود. نیم ساعتی از فرو
نشستن هیاهو گذشته بود. مامانام رو فرستاده بودیم تو تا کفش رو پیدا کنه ولی دست
خالی اومد.
کجا میشه زوال رو دید و
شناخت، جز در تالار عروسی؟... که مِشهای طلایی وَ اختلاط هزار جور عطر وَ زرق و
برقها و بادکنکها و اضافات دیگه فقط گویای یک چیز میتونه باشه؛ وقوف بر پایان
خوشیها. همه میدونن که این آغازِ پایان آزادی و خوشیها ست. در چشمهای همدیگه میخونن.
اسیر در چنبرهای نامرئی و مجبور به شکل دادن به یک نهاد عمومیتیافته و بیمعنا. وانمودی در کار نیست چون میدونند که به هر حال این آخرین جشن است پس باید با ابزار
موردنظر اون رو برگزار کرد. چون این ابتدای یک سراشیبی حتمی ست پس باید برای آخرین
بار سعی کرد در جهت خوش گذراندن. جشن رو برگزار کرد و بعد خوابید... میان جمعیتی که هوس
خوشی و خوشبختی و جشن، یه جشن واقعی، یه جشن ابدی روی صورتهاشون ماسیده و سعی دارند با رقصیدن و خوردن غذای عروسی هوس رو تا یه دعوت دیگه بخوابونن. اول عدهای
میرقصند، بعد عدهای اصرار دارند که همه برقصند و عدهای تماشا میکنند. بعد از
یک ساعت علافی و بیکاری عروس رو از آرایشگاه میآرن. خدایا، زشت نیست؟ آخه یعنی چی؟ نمیشه عروس آرایش کنه و بعد به محل دیگری منتقل بشه و از یه جای دیگه بیارنش؟ به هر حال
عروس رو از "آرایشگاه" میآرن. عروس دخترخالهم بود. شناخت زیادی
ازش نداشتم و ندارم. غریبه بودیم. از وقتی وارد تالار شد معلوم بود گردن رو به
زحمت مثل عصاقورتدادهها صاف وایسونده و با زور دهانش رو بسته نگه داشته تا تورفتگی
جزئی فک پایین و دندون خرگوشیاش مشخص نباشن ولی این حرکت هم به نوبهی خود باعث
شده بود غبغب در بیاره. مستقیم رفت سراغ آینهی بزرگ تالار و تا پایان مراسم همون
جا موند. خیلیها صداش زدن، رفتن جلوی صورتش دست تکون دادن، کشیدنش و تا یه جایی
آوردنش ولی بیفایده بود. دائم لبهای قرمزش رو روی هم میمالید، تور رو جابهجا
میکرد، سرش رو تکون میداد؛ نیمرخ و سهرخ، و با مستی خاصی که تماشای اولین موی رنگکرده
به آدم میده از زوایای مختلف به خودش خیره میشد. من هم کفشهام نو و پاشنهبلند بودن و
اذیت میکردن. درشون آوردم و گذاشتم کنار پام زیر صندلی و به جاش کفش راحتی دمدستی پوشیدم، نوعی دمپایی. بعد همون اتفاق همیشگی
عروسیا افتاد. شام دادند! مرغ یخزده و پلوی داغون، به طوری که اگر اون مرغهای
(عروسی و عزای) بیرنگ و سرد و بدطعم زنده بودند اون برنج کنارشون چه دونِ مقوی و
خوبی میشد براشون، و نه بیشتر. همون زمان که نمیدونستم جسد اون مرغ رو بخورم یا آبرومندانه دفن کنم ظرف تزیینشدهی شام عروس و داماد از کنار چشمام عبور کرد. شام ملوکانه: شبیهسازی هرم خئوپس با استفاده از یکی از همان پرندگان درسته، یا صرفاً تکههای بیشتری از همان خالهمرغهای مرحوم زشت و کهنه غرق در شیرابهی سُسی گولهگولهشده و کدر که پیدا بود از مخلوط کردن رب کپکزده و آب جوش به دست آمده، با پیازچههایی به شکل فرچه و جعفریهای زمخت و سفت و سیاه فاضلابپرور. مضحکهی تزیین وَ افول هر نوع ارادهای برای زیباتر کردن زوال. با وجود این و با این وجود که تالارها نهادهای مافیایی و کثیف برای دزدیهای شبی چند میلیون هستند که شریان اصلی تمام انبارهای میوه و شیرینی و کیک خامهای و شام فاسدشده میباشند، همه چیز در یک لحظه ناگهان عوض شد. دیگر کسی قابل تشخیص نبود.
همه با عجلهی عجیبی میخواستن شام رو بخورن و مراسم رو تموم کنن و بریزن بیرون. دستها
و النگوها و آستینهای توری از جلوی چشمها میگذشتن. شام تموم شده نشده، زنهای
کناری یا پشتی از سر میز بلند میشن و هی از پشت، صندلی آدم رو فشار میدن تا بتونن رد
بشن. شب عروسی لباسها اغلب تنگ اند وَ فشار از پشت به همراه فشار لباس باعث پارگی
طحال میشه. صندلیها به هم میخورن. عدهای سر پا مشغول خوردن هستند و عدهای نیمخیز. رفتنیها
دارن مانتو روسری و چادر میپوشن و عطرهای بو-آبگوشتی بیشتری به خودشون میزنن... یه چیزی شبیه قیامت که مادر بچهش رو رها میکنه.
بچههای زیادی شروع به جیغ زدن و گریه کردن میکنن. یا از این جشن زورکی خسته اند
یا هنوز سیر نشدهن یا بغل میخوان و احساس میکنن الآن مامانشون رو وسط شلوغی گم
میکنن. مدت زیادی این طوفان بیدلیل که با یک تمرگیدن ساده در جای خود حل و فصل میشد ادامه
داره و وقتی فروکش میکنه باقیماندههای بعضاً لهشدهش رو میشه روی زمین دید. به نوبهی خودم وسط
شلوغی بیرون رفته برده شدم و ناگه دیدم کفش اصلیام پام نیست. خواستم برگردم
تو ولی ورودی تالار با رقصندهها مسدود شده بود. کی دیگه تو خیابون رقصیدن رو مد
کرد؟ خدا ازش نگذره. تقریباً پابرهنه تو خیابون ایستاده بودم با این حال هنوز جا داشتم برای این که یک کژدم بینام و
نشان چند بار با پشت دست بهم ضربه بزنه و بعد از این اعلان نالازم و سخیف، دم گوشام بگه؛ این دختر همسایهمون که آبی پوشیده
موهاش رو فر کرده، شوهرش به خاطر اعتیاد افتاده زندان و این هم مهریهش رو گذاشته
اجرا و اون بیچاره حالا حالاها بیرون نمیآد. با خودم میگفتم دختره چه شاد و
خوشحال و سرزنده ست... که در اثر ضربات مداوم دست کژدم تشنج کردم و دیگه چیزی یادم نیست.
برگردم به انقلاب (رِوولوشِن). پیش خودم تجسم کردم که میتونم
چیزهای گمشده رو پیدا کنم. باید اونها رو فرا بخونم و اونها پیدا میشن. مثل
تمام اوقاتی که خیالی در سر دارم دچار تردید شدم که برای به وقوع پیوستن خیال باید
شاکی و قدرتمند قدم بر دارم یا رنجور و نیازمند؟ باید با کائنات مغرور و سرسنگین باشم
یا سعی کنم در عین گدایی باهاش چشم تو چشم نشم؟ معمولاً هیچکدام. چیزی که جواب
میده بیاعتنایی ست ولی تا وقتی حتی یک ذره متوجه هستی نمیتونی بیاعتنا باشی.
نمیشه ادا در آورد. کائنات طبیعتِ تیزهوشانهای داره که هر نوع ادا رو سریع
دریافت میکنه و دکمه رو میزنه؛ دکمهی شکست، وارونگی، و با تنگنظری و اقتدار، خیالات واهی و زیبا رو با اون پوستههای جوان و تردشون در هم میشکنه و قربانی میکنه. (شنیدهم میخوای فلان طور بشه، هان؟ دارم برات... تق)
شب گرم و
غبارآلودی بود و از تماس کفشهای عابرین با آسفالت داغ بخار بلند میشد. بخارها، دود
وَ روایحی که از پیشخوان پیراشکیفروشیها و ردیف سمبوسههایی که توی روغن سوخته
سرخ شده بودند و از هشت صبح در معرض ریزگردها، آلایندهها و ذرات آزبست به کاررفته در لنت ترمز ماشینها بودند، وَ شیرهی زبالههای خیس و روغنیِ روی هم انباشته در سطلهای بزرگ
فلزی... برمیخاست هوا رو مثل مربا غلیظ کرده بود. از خیابون فرعی وارد کوچه شدم.
مثل کف اقیانوس تاریک و عمیق و طولانی بود. ته کوچه نور کیوسک روزنامهفروشی رو میدیدم.
مدت زیادی به این کوچه رفت و آمد داشتم ولی از اون سرش. این سرش کمرهرو و ناشناخته
بود و چه از کوچه به بیرون چه از بیرون به کوچه به روی فضای متفاوتی باز میشد.
ساعتی راه رفتم تا بالاخره
به در مؤسسه رسیدم. اینجا جایی بود که برای یادگیری زبان میاومدم و زیباترین چتر
دنیا رو توش جا گذاشتم و آخر هم مدرک پایان دورهی چهارساله رو ازش نگرفتم ولی
ترجیح میدم فکر کنم بهم ندادن. حالا بعد از سالها خیال میکردم میتونم وارد
بشم و گمشده رو پیدا کنم و مبحث حواس متافیزیک رو به مرحلهی بالاتری ببرم. آدم بیکار. همین
که از در رفتم تو غرق نور شدم. از دم در با ایرانیت یک جادهی مسقف درست کرده بودن که دیوارهای
دو طرفش با مهتابیهای پرنور سفید فرش شده بود. فضای قشنگی بود. از این که بخشی از
حیاط مسقف باشه یا با ریسهی چراغ و برگ درخت پوشیده شده باشه خیلی خوشام میآد.
مثل فاتح قدم به داخل گذاشتم. سمت چپام اسامی قبولیهای آخرین امتحانات زیر شیشه
بود. نزدیک رفتم و اسم آشنایی بین مدرسان ندیدم. یک اتاق کوچک شیشهای با ظرفیت یک
میز و صندلی درست دم پلهها مستقر شده بود وَ کلیهی حواس رو (از طریق سیمها و شلنگهای سیاه
و قطوری که بیاعتنا به هویت و کاربرد، مبدأ و مقصد، قواعد علت و معلولی و توجیه جغرافیایی کف زمین جلوی اتاقک ولو بودند) به سمت دیگر حیاط که دفترهای معلّق ثبتنام (با
سیزده پلهی کمعرض بدون نرده) و توالتهای زیرزمینی به سبک قسطنطنیه در آن قرار داشتند رهنمون میشد. روی
میز یک کامپیوتر بود با چند فایل پلاستیکی کنارش. کشوهای میز رو نگاهی انداختم.
توش پاککن و آدامس بود. کمدِ زیر کشوها قفل بود ولی تا اونجاش احساس خوبی داشتم. شاید میتونستم
جاسوس زبل و خونسردی باشم که طبق فیلمنامه در بهترین ساعت بیصدا وارد میشه و با شاهکلید قفلها رو باز میکنه، اون چیزی که
میخواد رو پیدا میکنه و چون قویی سبکبال (آلن دلون) میزنه به چاک. از پلهها رفتم بالا و وارد ساختمون شدم.
همه توی کلاسها بودند و درهای کلاسها بسته بود. رفتم سمت آبدارخونه و دفتر معلمها،
هیچکس نبود. برگشتم و پشت سرم مردی رو چایی به دست دیدم. بدون این که بدونم چیکاره
ست اونجا، بهش گفتم دیروز یه چیزی اینجا جا گذاشتهم. من رو برد توی اتاق ته راهرو و
یه کارتن پر از خرت و پرت از کمد در آورد و همزمان روش خم شدیم تا محتویات رو
ببینیم. پرسید جورابا مال شما ست؟ پلک زدم. روشن بود که چتر سبزم اون جا نیست.
یادم افتاد که من هم شالگردن دستباف مشکی بلندی توی کلاس پیدا کردم و با خودم بردم
خونه که دو روز بعدش بیارم و صاحبش رو پیدا کنم و از اون روز سالها میگذره. پیش
خودم حساب کردم که آره، ولی یه شالگردن دوندونشدهی کهنه کجا و چتر من کجا؟ گفتم شاید باید فردا بیام.
از مؤسسه بیرون اومدم و با
ارادهای پولادین قصد کردم که نصف دیگر کوچه رو هم طی کنم. آروم قدم بر میداشتم
تا چرک و سیاهی قیرمانندی رو که روی آسفالت لایهای قابل تشخیص تشکیل داده بود از
زمین بلند نکنم. همونطور که با احتیاط راه میرفتم پشت سرم کسی شروع به ضجه زدن کرد. یک گربهی نیمهدیوانهی بزرگ و پر مو بود که به شکل عامدانهای به قصد این که همه بشنوند و متوجهاش بشوند بلند ناله میکرد
و در حالی که به سرش حالتهای دَوَرانی میداد افسوسخوران با حرکت زیگزاگ به سمت تاریک اون
سر کوچه میرفت. فقط صدای اون بود که شنیده میشد. فریادهای یک آدم نفسبریده
که حالا به آخر خط رسیده و میخواد با بانگ رسا انزجارش رو اعلام کنه. انگار چیزهایی میگفت و وسط حرفاش به خدا و دنیا و خودش و مسئولین و مملکت و من و ما و همه فحش میداد. مدت مدیدی بود که فقط "از دست داده بود". تنها و بیچیز و آشفته بود و موهای
خاکگرفته و انبوهش سیخ شده بودن. تابلوی زندهای از فقر بود، از نداری... امکان دائمیِ نداشتن هر چیزی، جایی که حتی تصورات هم از دایرهی داشتهها خارج شدهن. نرسیده باید برگردی و تا آخر همون جا بمونی...
هر چند کسی باور نمیکنه که واقعاً حیوانات هم فقر و توانمندی رو درک میکنن و تجمل و فلاکت رو میفهمن ولی فقیر بود و خیلی خسته، دوداندود و چرک. با اندام یک گربه ولی حرکاتی کاملاً انسانی از راست به چپ میرفت و به سطلها و دیوارههای جوی لگد میزد. همیشه بخشی از خودم رو در نمایشهای جنون و سیطرهی بیعقلی میبینم. نتونستم جلوی اشکام رو بگیرم. هیچ کس اون دور و بر نبود و میشد راحت گریه کرد. رسیدم به خیابون اصلی و دیگه تا خونه (غیر از عبور از برابر تالار عروسی متروکِ سرِ شهید شعلهور وَ بوی شیرین چند قنادی) اتفاقی نیفتاد... بهعلاوهی چیزی که از من کم شده بود و به مجموعهی کمها وزن زیادی اضافه کرده بود.
هر چند کسی باور نمیکنه که واقعاً حیوانات هم فقر و توانمندی رو درک میکنن و تجمل و فلاکت رو میفهمن ولی فقیر بود و خیلی خسته، دوداندود و چرک. با اندام یک گربه ولی حرکاتی کاملاً انسانی از راست به چپ میرفت و به سطلها و دیوارههای جوی لگد میزد. همیشه بخشی از خودم رو در نمایشهای جنون و سیطرهی بیعقلی میبینم. نتونستم جلوی اشکام رو بگیرم. هیچ کس اون دور و بر نبود و میشد راحت گریه کرد. رسیدم به خیابون اصلی و دیگه تا خونه (غیر از عبور از برابر تالار عروسی متروکِ سرِ شهید شعلهور وَ بوی شیرین چند قنادی) اتفاقی نیفتاد... بهعلاوهی چیزی که از من کم شده بود و به مجموعهی کمها وزن زیادی اضافه کرده بود.
No comments:
Post a Comment