چون از قریهی مرتفع ابیانه به در شدیم و با خدم
و حشم از هجوم تلألو استخر پاکیزه و آب شفاف و درختان بلند نشاطآور و نوای باد
در اندک برگهای به شاخهماندهی زبانگنجشک وَ خوانندگی مرغان ناپیدا ولی خوشصدا
زنده برون آمدیم، رو سوی نطنز گذاردیم. در آن صبح روشن، آفتاب در اوج و سرما بهغایت
بود و ناهمخوانی این هر دو خود موجد زیبایی مضاعفی شده بود. مسیری که آمده بودیم
را حالا بر میگشتیم و هر چه در رفت سمت راستمان بود حالا در برگشت سمت چپ افتاده
بود ولی عیناً همان نبود. زاویهها کار خود را کرده بودند و تصویر جهان تازه
گردیده بود. اندکی متعجب ماندیم. چون به مرز دو روستایی که همچون دو انسان همسان
در کنار هم در حضیض درهای سفیدپوش قرار یافته بودند رسیدیم اندک نان و پنیری که
همراه داشتیم با چای خوردیم. لختی به تنفس و نظاره ایستادیم. جلوتر به دل دشت وسیعی رسیدیم که بوتههای کوچک خار تپههای
کمارتفاع آن را به هیبت خارپشتانی غولآسا آراسته بودند. برفی سبک و خشک باریدن گرفت
و چون غبار نمک بر تن خارپشتها مینشست و از آن جهت که با وزش باد به گاه فرود مایل
میشد به دوایری که با شعاع کوچک به دور بوتهخارها شکل گرفته بودند وارد نمیگشت
و بدین سان منظرهای بدیع پدید آورده بود. در مه نمکپاش تپههای دورتر که به
دامنههای سنگریزهای و قیرگون میرسیدند اسبهایی وحشی و زیبا دیدم که به رنگ
قهوهی دمکشیده بودند و یال چون ابریشمشان مانند بالهای عقابی بلندپرواز آرام
میرقصیدند و بر پیشانیشان کرک نرم چون پر قوش فکل شده بود. گویی اسبانی بودند که
پرنده حمل میکردند. همراهان را صدا زدم تا ببینند. جملگی ندیدند و گفتند مالیخولیای آنی
بر من حادث شده است. این بار چندم بود که به وهم و هذیان منتسب میشدم. پروا نیست. من
اسب دیدم. حتی اگر تصویری دروغین بود که از منشور آسمان بر پهنهی زبر دشت انعکاس یافته بود، تصوری راستین بود. تصمیم گرفتم به گاه میانسالی به آن نقطه باز گردم و
عمارتی منفرد در میانهی دشت بسازم و اسبهای رمیده را فرا گرد آورم و صاحب شوم و
هر روز با هم به گردش برویم. با این امید به سمت نطنز پیش رفتیم.
نطنز بسیار سفت و استوار مینمود و مانند تختهسنگی
عظیم و سپید و محکم بود که بر سطح آن شهری بنا شده است. به دیدار مسجدش رفتیم.
درختی با تنهای زرد و قطور وَ قدی آسمانفراز در ورودیاش دیدم. انگشت حیرت گزان
داخل رفتیم. پرنده پر نمیزد. حتی کس نبود که در درگاه طلب سکه نُماید. مسجد دیوارهایاش
گچی، و بسیار قدیمی بود. در خلوتیاش چرخ زدیم و از پلههای کمعرضاش بالا رفتیم.
قطعاً مسجد جایگاه خدا ست و قدیم آن را خدایخانه میگفتند. در محراب و شبستان و
دالاناش حضور خدا چون وزن هوایی متراکم و غلیظ حس میشد. به وجود خدا دست زدیم و
تورفتگیاش را لمس کردیم. عجیب بود. یکی از همراهان مبادرت به آواز کرد که با
نیشگون ساکتاش کردیم.
چون وقت نیست و امروز به عمارت ییلاقی شاهعباس که
با چشمهسار و ردیف سپیدارهای موزون و درختان کهن احاطه شده است دعوت ایم، و چاپار
بالای سر من وا ایستاده است تا به محض تمام شدن سفرنوشت آن را لوله کند و فیالفور
رهسپار چهلستون گردد تا مقال را محض برنهادن مصحفی به نام این بندهی حقیر، (برای
آراستیده شدن به نگارینهها) تقدیم خوشنویس و کتابساز نماید، از وصف باغهای وسیع آن
اطراف و درختان بیشمار گردو که در انتظار بهار از همیشه تشنهتر بودند و غلغل
چشمههایی که از مدخلی ناپیدا میجوشیدند و از زیر دیوارهای کوتاه کاهگلی میگذشتند
وَ بازار شلوغ کوی همجوار جادهی اصلی و سایههای تند و کشدار درختان در آفتاب تیز
صبح زمستان میگذرم، چرا که بهراستی هم وصف بیهوده است و بشر دو پا خود میتواند
به سیاحت رود و چشم از دیدن زیباییهای سرزمین مصفای مادری و ملک لایزال اِران غنی
سازد و خاک تر بر سر آن کس که آن چه خود بهترش را صاحب است ز بیگانه تمنا دارد. حتی
بزمجههای دوزیست کویر لوت هم به هر چه تو از شرق و غرب و زیر و زبر گویی شرف دارند.
میگذرم.
باری اکنون اصفهان را گویم و تمام کنم که اندک
توان بهجامانده نیز در شرح و وصف مصرف شود. سرزمینی وسیع، بر هامون نهاده با آب و هوایی
خوش که نقل از ناصر خسرو هر جایاش به قصد چاه و قنات نمیدانم ده ذرع چقدر گود
کنی به آب تمیز و خنک میرسی. باغهای مصفا و درختان سبز حتی در زمستان. این چه سرّی
ست که زیبایی هر چیز در جوار درختان دو صد چندان است، ندانم. شاید چون برگ درختان
سبز در نظر هوشیار هر ورقاش دفتری ست معرفت کردگار. باری، بسیار شنیده بودیم که
پیروان عیسی مسیح سلام الله علیه در بخشی از شهر سکنی دارند و کلیسایی بزرگ و چشمنواز
در آن بخش بنا کردهاند. رهسپار شدیم. کف کوی را برای ترمیم کنده بودند ولی گذر
ممکن شد. رسیدیم و چند سکهای دادیم و داخل شدیم. طراوت مُلکِ آبادِ جی اسپهان به
روحیهی ارمنیان رنجدیدهی جوغا ساخته بود و کاری نبوده بود که برای درخشش روح پاک پدر
پسر روح القدس، در تزیین و رنگآمیزی نمازخانهی آن نکرده گزارده باشند. یکی از
همراهان سقف باشکوه را مینگریست و از روی البسه بر پهلواناش خنج میکشید و دور
خود میچرخید و حیران آن مقدار بچرخید که بر زمین افتاد و در دم زانواناش زخمی شد
و گویی آن زخم خدایگان هنر را خوش آمد چون مرحمتی کرد و زهد خام وی در لحظه شفا یافت
و از هجوم ناگهانی ایمان عربدهای کشید و از هوش شد. بسی خنده رفت. ما هم که ندید
بدید صورت خود را بر کاشیهای هفترنگ دیوارها میمالیدیم و بر بافتههای
نفیس و زیبایی که از میزهای چوبی گوشه و کنار نمازخانه آویزان بود بوسه میزدیم و
عطر متراکم و انبوه در راه ماندگانِ حضرت را استشمام میکردیم. پر از حیرت و خالی از نخوت
بیرون آمدیم و چون گرسنگی غالب گشته بود پی خوراکخانه شتافتیم.
شب دیدیم تا فردا طاقت نیاوریم. شبانه به نقش
جهان شدیم و در پرتو نور فانوسها در برابر عظمت خردکنندهی بناها که چفت و بست شده بودند قدری بر سر و
صورت خود کوفتیم و خونین و خسته برگشتیم خوابیدیم.
در روشنی آفتاب از کنار زایندهرود که چون چادری سنگین و فیروزهای
بر موجهای ضعیفِ پیکر زایندهی رود پهن بود گذشتیم و در ساختمان پلهای
آجری و آن چه صنعت در ساخت آنها رفته بود نگریستیم. از ستور فرود آمدیم و از گوشهی مسجد سلطانی وارد نقش جهان شدیم. در پهنهی آبی آسمان و بستر زمین زردفام، نقش
جهان چون یاقوتی که در انگشتر مطلا کار گذاشته باشند خودنمایی میکرد. حتی ما با
این قد کوتاه به اذن خدا و جرقهی کشف و شهودی کمی بالا رفتیم، و یک نظر از بالا دیدیم که
چگونه کوهها و کویها و خاک زمین و سنگفرشها و درختان، نوازشگرانه این درّ چهارگوش
را در میان خود تنگ گرفتهاند و انگار سدی ساختهاند تا عطر و بوی این همه نقش گل و
لاله نپرّد. اگر جایی هست که عقل باید برسرزنان داخل رود همانا آغوش هنر است که
گردآورندهی نبوغ و حواسّ است و آن چه سخت و جامد است و کلام ملکوت برش نمیانگیزاند هنر به قلم سبک و روانِ مهر بر
میانگیزد و در آن تناسبات دقیق و درخشان نعوذ بالله اگر هر کس دیگر را هم بنشانی
به معراج میرسد.
بعد از عالیقاپو و شاهکارهای ظریف و اسلیمیهای
تودرتوی نقشبسته بر طاق و ایوان و دیوارش و پس از آن که باز چون دیوانگان
افساربریده تمام اندرون مسجد بزرگ سلطانی را گردش کردیم و با انگشت جان و مردمک چشم لبههای
مقرنسهای بیبدیلاش را کاویدیم و با چند مسافر غریب چشمبادامی در مرکز گنبد ایستادیم
و به انعکاس بلند کلمات یواشمان گوش سپردیم، به سمت مسجد شیخ لطفالله روان شدیم، مانند کودکانی که آن لقمهی غذا که بیشتر دوست میدارند کنار بشقاب نگه دارند و سر
آخر با لذتی دوچندان ببلعند تا مزهاش تا ساعتی بماند. ما به این سن رسیدهایم
هنوز چنین میکنیم.
مسجد شیخ بر صفهای سنگی بنا شده است. از پلههای بلندش به زحمت بالا رفتیم و کاش چنان زحمت میطلبید که میمردیم و به داخل نمیرسیدیم، چون هجوم آن احساس و درد خوش انتظار که سی سال در ما انباشته شده بود به اتفاق شکوه نقش کاشیهای معرق و نورافشانی یگانهی داخل مسجد که از سر معماری شگرف و پنجرههای آجری مشبکاش موجود بود، نزدیک بود قلب را از ازدحام خوشی منفجر کند. همراهان زیر بغل مرا گرفتند تا گنبدخانه بردند. آنجا دیگر فهمیدم معمار بنا، استادکار محمدرضا اصفهانی که خود اکنون بهیقین ساکن باغ فردوس است قصد جان زیارتکنندگان را داشته است وگرنه آن همه زیبایی منطقی نبود. قدری به ما آب خوراندند و خوشبختانه خلوت بود و خود را بر زمین رها کرده، غلت زدم و گریستم. حتی گوش از کیفیت سکوت آن فضا حیران بود. سپس رفتیم پایین در نمازخانهاش. آنجا را هم زیارت کردیم و دیگر بار در سعی صفا به مروهاش به گنبدخانه شتافتیم و اسماعیل تشنه را سیرآبی و سیرمانی حادث نمیشد. به واقع باید بخار میبودی و در هوایاش چون ذرات غبارآلود نور حل میشدی تا خلاص شوی. از آن جهت هنوز در بند و اسیر ایم تا گاه دیگر باز به پای ساحت بلندش صورت ساییم و گرسنگی فروکش کند، تا دور که میشویم از نو زنجیرمان کشیده شود و باز و باز و باز. چه وضع است؟
مسجد شیخ بر صفهای سنگی بنا شده است. از پلههای بلندش به زحمت بالا رفتیم و کاش چنان زحمت میطلبید که میمردیم و به داخل نمیرسیدیم، چون هجوم آن احساس و درد خوش انتظار که سی سال در ما انباشته شده بود به اتفاق شکوه نقش کاشیهای معرق و نورافشانی یگانهی داخل مسجد که از سر معماری شگرف و پنجرههای آجری مشبکاش موجود بود، نزدیک بود قلب را از ازدحام خوشی منفجر کند. همراهان زیر بغل مرا گرفتند تا گنبدخانه بردند. آنجا دیگر فهمیدم معمار بنا، استادکار محمدرضا اصفهانی که خود اکنون بهیقین ساکن باغ فردوس است قصد جان زیارتکنندگان را داشته است وگرنه آن همه زیبایی منطقی نبود. قدری به ما آب خوراندند و خوشبختانه خلوت بود و خود را بر زمین رها کرده، غلت زدم و گریستم. حتی گوش از کیفیت سکوت آن فضا حیران بود. سپس رفتیم پایین در نمازخانهاش. آنجا را هم زیارت کردیم و دیگر بار در سعی صفا به مروهاش به گنبدخانه شتافتیم و اسماعیل تشنه را سیرآبی و سیرمانی حادث نمیشد. به واقع باید بخار میبودی و در هوایاش چون ذرات غبارآلود نور حل میشدی تا خلاص شوی. از آن جهت هنوز در بند و اسیر ایم تا گاه دیگر باز به پای ساحت بلندش صورت ساییم و گرسنگی فروکش کند، تا دور که میشویم از نو زنجیرمان کشیده شود و باز و باز و باز. چه وضع است؟
زیادتی بیهده بود و موجب افتراق لذتمان شد لکن جمله بگفتیم که نگویند نگفت... آری، گرچه دانم که به جایی نبرد راه غریب، من به بوی سر آن زلف پریشان بروم
سلام
ReplyDeleteپس چرا دیگه نمی نویسین :(
سلام
Deleteکامنت شما بهانه شد تا یکی از درفتها رو آزاد کنم :)
خب حالا نمیشه همشون رو ازاد کنید؟!ا
ReplyDelete