طویل، دلی، تخلیهروحی، وهمی
همچنان جالبترین چیز سایتهای تعبیر خواب اند. سایت زدهن و توش
تعبیری وارد کردهن و حالا هر کی میآد میخونه، میبینه
ئه جزئیات مو به مو با خواباش منطبق نیست یا خوابش چند تا صحنهی لوئیس بونوئلی
اضافهتر داشته... برای همین خوابی رو که دیده با جزئیات کامنت میذاره و میخواد
که تعبیرش رو بهش بگن یا براش ایمیل کنن (چشم، دیگه چی؟)
خوابهای خیلی معمولی تا هشت الهفت و پر از ماجرا و شماره تلفن؛
من
سوار الاغ بودم تعبیرش چیست؟ برایم ایمیل کنید. ایمیل مدیر سایت تعبیر خواب:
سلام اصغر آقا. الاغه چه رنگی بود؟ پیر بود یا جوان؟ برای تعبیر دقیق لطفاً اطلاعات
کامل را ارسال کنید. اینجا نشستهم منتظر.
به سمت مادرم رفتم و ناگهان زیر کابینت آتش گرفت،
زودتر تعبیرش را بفرستید. تعبیر: مادرتون اژدها ست. اگرنه سریعتر نجاتاش دهید.
شاید هم گیم آو ترونزی هستی و نیاز به تعویض خون داری.
من یک طوطی خاکستری داشتم تعبیرش چیست؟ ایمیل مدیر سایت: الان چی؟
طوطیه رو دارید؟
بیشترِ مواقع بیشترِ مردم عقل ندارند. فکر میکنند حتماً باید تعبیری عیناً
منطبق با جزئیات خوابشون پیدا کنن، یا اول تعبیر باید نوشته باشه سلام
مرتضی، خوب میدانم که این خواب را دیدهای حالا تعبیرش را بخوان، تا شخص بتونه
با خیال آسوده تعبیر رو برداره ببره و تا تاریخاش نگذشته به موقع مصرف کنه. یارو عقلش نمیرسه برای طوطی بره مدخل پرنده رو بخونه و برای رنگش
هم جداگونه مدخل رنگ رو، سپس خودش این دو تا رو روی هم بذاره. تا حالا بنیبشری
ندیدهم که بتونه دو تا چیز رو کنار هم بذاره و ازشون نتیجه بگیره. پس این مغز به چه دردی
میخوره؟ جمجمه شده قمقمه؟
شاید هم از بیعقلی نیست، از ناتوانی ست. همه چیز ثقیل و غیر قابل بیان به نظر میرسد خصوصاً اگر معمولی و ساده باشد... مثل زمانهایی که اگر لای کتاب رو باز میکردی و به یه همکلاسی میگفتی فلان کلمه رو بخون میگفت این رو هنوز یادمون ندادهن. این "این رو هنوز یادمون ندادهن" رو کی ساخته؟ چطور میشه همچین حرفی زد و جون به در برد؟ در دبستان چند باری بغلدستیم رو بابت این حرف زدم (الکی). با این که حروف رو بلد بود ولی از روشون نمیخوند. باید عین کلمه رو اول معلم از روی درس تلفظ میکرد تا اون تمام همتاش رو جمع کنه و مثلاً بگه "استفاده". استفاده غیر از استفاده چی میتونه خونده بشه شیربرنج؟ همراه فقط "هِ میم رِ الف هِ" است که بیهدف کنار هم گذاشته شدهن و فرد نمیتونه فیالبداهه از همراهی این حروفی که بلد شده "نتیجه" بگیره. اگر دانشمند ژنتیک بودم قطعاً اولین کار دنبال ژنی میگشتم که منشأ این افتضاح در اشرف مخلوقات شده، پیداش میکردم و پدرش رو در میآوردم.
شاید هم از بیعقلی نیست، از ناتوانی ست. همه چیز ثقیل و غیر قابل بیان به نظر میرسد خصوصاً اگر معمولی و ساده باشد... مثل زمانهایی که اگر لای کتاب رو باز میکردی و به یه همکلاسی میگفتی فلان کلمه رو بخون میگفت این رو هنوز یادمون ندادهن. این "این رو هنوز یادمون ندادهن" رو کی ساخته؟ چطور میشه همچین حرفی زد و جون به در برد؟ در دبستان چند باری بغلدستیم رو بابت این حرف زدم (الکی). با این که حروف رو بلد بود ولی از روشون نمیخوند. باید عین کلمه رو اول معلم از روی درس تلفظ میکرد تا اون تمام همتاش رو جمع کنه و مثلاً بگه "استفاده". استفاده غیر از استفاده چی میتونه خونده بشه شیربرنج؟ همراه فقط "هِ میم رِ الف هِ" است که بیهدف کنار هم گذاشته شدهن و فرد نمیتونه فیالبداهه از همراهی این حروفی که بلد شده "نتیجه" بگیره. اگر دانشمند ژنتیک بودم قطعاً اولین کار دنبال ژنی میگشتم که منشأ این افتضاح در اشرف مخلوقات شده، پیداش میکردم و پدرش رو در میآوردم.
حالا تو سالهای بالاتر هم وضع بهتر نبود. همیشه همگان تشویق میشدند
به کندذهنی و وابستگی. در سیستمهای آموزشیِ پلشت جایی برای درک و فهم نیست و فقط باید حفظ کرد. معلم مربوطه معنی اشعار و منثوراتی رو که به زبان مادریمون تولید شده میگفت تا زیر ابیات بنویسیم و بعد هم توضیح نوشتهشده رو حفظ کنیم. یعنی تو هم اگر تن بدی همچین برتری نداری نسبت به سیستم، زبان مادریت
رو نمیفهمی و درواقع نمیخوای بفهمی فقط چون شکلاش از نثر شده نظم یا چون مثل حرف زدن امروزیمون نیست و چهار تا کلمهی قدیمی توش هست.
یک بار دبیر ادبیات پونزده شونزده نفر رو فرستاد گوشهی کلاس بایستن چون نمیتونستن جملهای رو که "سیر آفاق و انفس" توش بود تعبیر کنند. عین یه بازی شده بود. کلاس بزرگ و شلوغی داشتیم. هی معلم از روی دفتر صدا میزد و شاگرد با لبخندی که مسبباش آگاهی از اتفاق قریبالوقوع بود میرفت پای تخته. هیچکدوم قادر نبودن برای این کلمات معادل دیگری بیارن و با خوشحالی میرفتن کنار تخته میایستادن. دیگه حجم شاگردان ایستاده از در تا روی سکو و از اول سکو تا وسط تخته رسیده بود و این عزیزان مشغول ادا و شکلک در آوردن و سوت زدن و تفریح شده بودن. داشت خوش میگذشت. خداخدا میکردم معلم من رو صدا کنه. بالاخره اسم من رو خوند. رفتم و متن رو تعبیر کردم تا به خیال خودم این سلسله رو پایان بدم ولی وقتی پس از تحسین و تشویق برگشتم نشستم سر جام معلم باز شخص دیگری رو صدا زد (معلوم بود شوخی نداره) و یک متن جدید رو ازش پرسید. اون به منمن افتاد و معلم گفت بره کنار گروه شادها و باحالها بایسته. تقریباً گریهش گرفت و گفت نه، من شاگرد خوبی ام. معلم وقت داد. سعیاش رو کرد و تعبیری دست و پا کرد. معلم گذاشت بشینه و به این ترتیب سیرک هیجانانگیز کلاسمون به پایان رسید. زنگ که خورد "نوهی فامیل دکتر حسابی" که یکی یه دونه ازشون تو هر مدرسهای پیدا میشد اومد سر میز من (خدا من رو ببخشه ولی گویا نصف تفرش فامیلیشون حسابی ست و چون به طور کلی انسان دارای مغز است اینا به واسطهی وجود مغز در جمجمه، خودشون رو همدست و هممغز دکتر حسابی میدونن. الله اعلم). رنگش پریده بود و عرق به پیشونیش نشسته بود. بهش گفتم شانس آوردی اسمت رو نخوند. حسابی رو اعصابام بود، خنگ ولی وارد، فرصتطلب و پاچهخار. اغلب به خاطر دفترمشقهای بزرگ در سایزهای عجیب غریب (نیم متر در نیم متر) و خطکشیهای منظم در دفترمشق وَ نوتبرداری از تمام جفنگیات دبیران وَ کپی کردن تمام اشکال رنگی کتب درسی در دفترمشق (چکش، پروانه، عبای حضرت علی، کولیس، هستهی سلول، باغبان مهربان، شلوار راه راه و غیرو)، نمرهی کلاسی کامل میگرفت و آرزو داشتم چشمانِ موربِ رو به پاییناش رو \ / با دست بگیرم صاف کنم. او به اشتباه فکر کرده بود از اون درسخونها م که خون مورچه رو توی شیشه میکنن و از سر مجاهدت بسیار در کلاسهای تقویتی تورم چشم و اسکیزوفرنی میگیرن. اومد گفت دفتر فارسیت رو بده معنی درسها رو از روی تو بنویسم. دفتر خالی رو نشوناش دادم... و هنوز از قیافهای که در زمان دیدن دفتر خالی بهش دست داد به خودم میبالم.
خیلی گفتهم ولی برام عادی نمیشه. بذار یه بار دیگه م بگم. دکتر و دانشمند و پرستار و فیلسوف و بقال و آرایشگر و گوینده میبینی که نمیتونن یک جملهی درست بسازن. میلیونها "را"ی سرگشته و دربهدر میبینی و میشنوی که مثل آبنبات خیراتشده بیخود و بیجهت اول و وسط و آخر جملهها پرت شدهن و اگر هم لازم هستند (که این یعنی فعل جمله لازم نیست، متعدی ست) اغلب کیلومترها از مفعول دور اند و نشستهن کنار فعل دارن چای مینوشند و گل میگن گل میشنفن...
یک بار دبیر ادبیات پونزده شونزده نفر رو فرستاد گوشهی کلاس بایستن چون نمیتونستن جملهای رو که "سیر آفاق و انفس" توش بود تعبیر کنند. عین یه بازی شده بود. کلاس بزرگ و شلوغی داشتیم. هی معلم از روی دفتر صدا میزد و شاگرد با لبخندی که مسبباش آگاهی از اتفاق قریبالوقوع بود میرفت پای تخته. هیچکدوم قادر نبودن برای این کلمات معادل دیگری بیارن و با خوشحالی میرفتن کنار تخته میایستادن. دیگه حجم شاگردان ایستاده از در تا روی سکو و از اول سکو تا وسط تخته رسیده بود و این عزیزان مشغول ادا و شکلک در آوردن و سوت زدن و تفریح شده بودن. داشت خوش میگذشت. خداخدا میکردم معلم من رو صدا کنه. بالاخره اسم من رو خوند. رفتم و متن رو تعبیر کردم تا به خیال خودم این سلسله رو پایان بدم ولی وقتی پس از تحسین و تشویق برگشتم نشستم سر جام معلم باز شخص دیگری رو صدا زد (معلوم بود شوخی نداره) و یک متن جدید رو ازش پرسید. اون به منمن افتاد و معلم گفت بره کنار گروه شادها و باحالها بایسته. تقریباً گریهش گرفت و گفت نه، من شاگرد خوبی ام. معلم وقت داد. سعیاش رو کرد و تعبیری دست و پا کرد. معلم گذاشت بشینه و به این ترتیب سیرک هیجانانگیز کلاسمون به پایان رسید. زنگ که خورد "نوهی فامیل دکتر حسابی" که یکی یه دونه ازشون تو هر مدرسهای پیدا میشد اومد سر میز من (خدا من رو ببخشه ولی گویا نصف تفرش فامیلیشون حسابی ست و چون به طور کلی انسان دارای مغز است اینا به واسطهی وجود مغز در جمجمه، خودشون رو همدست و هممغز دکتر حسابی میدونن. الله اعلم). رنگش پریده بود و عرق به پیشونیش نشسته بود. بهش گفتم شانس آوردی اسمت رو نخوند. حسابی رو اعصابام بود، خنگ ولی وارد، فرصتطلب و پاچهخار. اغلب به خاطر دفترمشقهای بزرگ در سایزهای عجیب غریب (نیم متر در نیم متر) و خطکشیهای منظم در دفترمشق وَ نوتبرداری از تمام جفنگیات دبیران وَ کپی کردن تمام اشکال رنگی کتب درسی در دفترمشق (چکش، پروانه، عبای حضرت علی، کولیس، هستهی سلول، باغبان مهربان، شلوار راه راه و غیرو)، نمرهی کلاسی کامل میگرفت و آرزو داشتم چشمانِ موربِ رو به پاییناش رو \ / با دست بگیرم صاف کنم. او به اشتباه فکر کرده بود از اون درسخونها م که خون مورچه رو توی شیشه میکنن و از سر مجاهدت بسیار در کلاسهای تقویتی تورم چشم و اسکیزوفرنی میگیرن. اومد گفت دفتر فارسیت رو بده معنی درسها رو از روی تو بنویسم. دفتر خالی رو نشوناش دادم... و هنوز از قیافهای که در زمان دیدن دفتر خالی بهش دست داد به خودم میبالم.
خیلی گفتهم ولی برام عادی نمیشه. بذار یه بار دیگه م بگم. دکتر و دانشمند و پرستار و فیلسوف و بقال و آرایشگر و گوینده میبینی که نمیتونن یک جملهی درست بسازن. میلیونها "را"ی سرگشته و دربهدر میبینی و میشنوی که مثل آبنبات خیراتشده بیخود و بیجهت اول و وسط و آخر جملهها پرت شدهن و اگر هم لازم هستند (که این یعنی فعل جمله لازم نیست، متعدی ست) اغلب کیلومترها از مفعول دور اند و نشستهن کنار فعل دارن چای مینوشند و گل میگن گل میشنفن...
- خانمِ را دیرتون نشه؟
+ نه فعل عزیز، نویسنده این وسطها یه رای زاپاس گذاشته، اون به مقصد نزدیکتر ئه.
- پس بزن به سلامتی همهی راهای دور از خونه.
+ به سلامتی ماضی قریب و چشمای مونده به درش.
زنان و مردان پا به سن
گذاشتهای رو میبینی که کلامشون مفهوم نیست و اگر حرکت دست و بدن وارد محاورهشون
نکنن محال ئه بفهمی چی میگن. اون قدر حرف زدنها سکتهای و نوار مغزی
شده که انگار حروف رو مثل استکان نعبلکی تو دهنشون میچرخونن و به زور میشه
فهمید منظورشون از آواهایی که از دهان خارج میکنن چی ست. بگذریم از کسانی که اگر یک خطای کوچک در یک جملهی انگلیسیِ همرزمشان ببینند یا بشنوند با سگک کمربند خودشان را زخمی میکنند ولی مشکلی ندارند اگر جملهسازی و فارسی حرف زدن خودشان یادآور اد بد کردن نوزادان باشد. با دیدن این وضع به دیکتاتوری زرین خودم فکر میکنم
که اگر مجالی بود و در سطح جهانی اجراش میکردم دیگه هر کی هر چی میگفت و از هر چی
حرف میزد باید میدونست داره از چی حرف میزنه و مسئولیت حرف به حرف کلمات رو میپذیرفت یا بهش میپذیرفتوندم.
باز گردیم به سایت تعبیر خواب... ظاهراً بشر
هنوز در مقابل خواب و رویا مستأصل و ترسو باقی مونده. انسانهای اولیه نمیدونستهن
رویا رو چطور برای خودشون حلاجی کنن فلذا گاهی که تو خواب یکی اذیتشون میکرده تو
بیداری یخهش رو میگرفتهن و بازخواستاش میکردهن و کار به زد و خورد نئاندرتالها
میکشیده و گاهی حتی دلیل دعوا معلوم نمیشده. نمیتونستهن بفهمن رویا از واقعیت
جدا ست. شاید یکی از دلایل عدم پذیرشاش این بوده که "رویای صرف" عملاً
توی زندگی نقشی نداشته و برای آدم نون و آب نمیشده. خود من هم بعضی وقتا این طوری میشم و گاهی که کسی توی خواب اذیتی چیزی میکنه یا حرف بد میزنه
یا ازم دزدی میکنه یا جنس بد بهم میفروشه یا دنبالام میکنه وقتی بیدار میشم
علاقمند ام که ناکارش کنم، حس میکنم دست خودش تو کار بوده و اگر کتک بخوره
میدونه برای چی کتک خورده.
خوابها بیپایان، خالی و عمیق هستند، نسل به نسل قوت بیشتری گرفتهن،
با زمان پیش آمدهن و با زمانه انطباق پیدا کردهند، مدرن و ماشینی، سریالی و سینمایی شدهن (با حضور سلبریتیها) و روی بیداری سایه انداختهن. تعبیر خواب به کار خلاص شدن از سنگینی این سایه میآد وگرنه تعبیر خواب هم مثل پیشگویی به ما مستمسکی نمیده تا مسیر رو تغییر بدیم. فقط خبر میده و پیشآگاهی خفیفی تولید میکنه تا با اون بتونیم خبر رو فراموش کنیم. ولی همیشه هم این طور نیست و گاهی خوابها فیلمهایی هستند به کارگردانی احساسات که از مواد خام ترسها درست شدهند.
ترسناکترین خوابها برام اونهایی بودند که دنبال مامانام میگشتم. زیاد
پیش میاومد. کنار یک زن چادری راه میرفتم و دستام رو گرفته بود میبرد و یهو میفهمیدم
مامانام نیست و در میرفتم، وسط خرابهها راه میرفتم و دنبال مادرم میگشتم و
اتفاقات ترسناک برام میافتاد؛ میافتادم، پیرمردهای وحشی جلوی چشمام بچهها رو
میزدن، دستمالی میشدم، پلهها زیر پام خراب میشدن و فرو میریختن، مردهای زنپوش سر
راهم رو میگرفتن... میشه رد هر ثانیه از ترسهای پنهان رو در رویا پیدا کرد. به
قدری واضح و روشن که نشه ازش فرار کرد. انگار ناخودآگاه آدم یک منطقهی تخریبی
ناجور باشه که قدم به قدم مینگذاری شده. ناخودآگاه ما مثل اسلاف غارنشینمون ترس
رو برای بقا لازم میدونه و هیچ بو یا صدا یا جنبش و نشونهای نیست که از زیر دستش
در بره. رؤیا در چهارده ثانیهی پیش از بیداری اتفاق میافته (علمی). اون
قدر با تصاویر ذهنی چلونده میشی که فکر میکنی یک ساعت مشغول دست و پا زدن بودی
ولی درواقع فقط چهارده ثانیه طول کشیده تا از تونل بیهوشی رد بشی برای همین بعد از
بیدار شدن از بیشتر کابوسهایی که مملو از صداهای ضجهمانند و ترسناک اند، میفهمیم
اون صدا منشأ خارجی داشته ولی در مسیر بیدار کردنمون یه حالی هم بهمون داده که
خشک و خالی نباشه (موارد
ثابتِ منشأ خارجی: آهنآلات آهنضایعات، کندن آسفالت با مته برقی، وانتی، عربدهی
پنبهزن، صدای زاغچههای سمج و پرندگان روانی، ریختن اثاثیه یا نخالهجات بنّایی و شیشهشکسته از طبقهی سوم
چهارم توی ماشین باربری، فحش و فحشکاری مرد و مرد یا زن و مرد در
کوچه، دعوای صابکار و عمله، یک پیرمرد لاغر و کچل هم هست از سر کوچه که وارد میشه تا بخواد از اون سر کوچه خارج بشه یکبند میگه کثافت. خیلی دوست دارم شخصاً معدومش کنم)...
خوابِ نبودن مادرم ریشه در یک اتفاق داشت و البته ریشه در این حقیقت که کلاً نبود. اونجا
نبودناش برام گرون تموم شده بود و زودتر باید پیداش میکردم. بعدها که بزرگ شدم و همه سعی کردند یادم بدن که کلاً اتفاق عجیبی در دنیا نمیافته و علم و منطق همه چیز رو توضیح داده و فرموله کرده و غیرِ اون فقط خرافات است و بس، با خودم گفتم پس شاید این یک تصور بوده یا خیالی که به دنیای واقعی وارد شده. تجربهی منحصربهفردم رو فرو خوردم ولی هیچ جور قانع
نشدم. عقیده دارم هر چی رو با چشم ببینی یعنی دیگه حتماً واقعیت داشته چون به شکل عینی حادث شده.
از مدرسه دو تا گچ رنگی با خودم آورده بودم. دو تاش رو با هم گرفتم تو
دستام و از دیوار طبقهی اول همین طوری دو تا خط موازی زرد و صورتی کشیدم تا
انتهای دیوار طبقهی پنجم نزدیک پشتبوم. هیچ جا نذاشته بودم اون دو خط قطع بشن و
این به نظرم خیلی قشنگ و تزئینی وَ مستلزم تشویق و تحسین بود.
فرداش که از مدرسه برگشتم دیدم زنهای همسایههای بالا و پایین بهعلاوهی
همسایهی فضول روبرویی (فرشته خانوم) که طبق اصل "ضدیت شخصیت با نام یا نام خانوادگی"
درواقع یک عجوزهی بدریخت و بداخلاق بود و هنوز هم با فرمت یک پیرمار هفتسر بدجنس و خمیده تو کوی و برزن ظاهر میشه و نکبت میپراکنه، جلوی در باز حیاط تجمع کردهن.
یک دادگاه صحرایی کوچک بود. برای ورود به حیاط مجبور شدم به لشکرشون بزنم و از وسطشون
رد بشم که ناگهان من رو خطاب قرار دادن. سر جام وایسادم و اونا با اون هیاکل بزرگ
دور من کوچولو حلقه زدن. پرسیدن تو اون خطها رو روی دیوار راهپله کشیدی؟ فهمیده
بودن کار من بوده چون میدونستن نقاشی دوست دارم. گفتن زنگ افاف رو بزن مامانت
بیاد پایین. مادر و پدرم هر دو کار میکردند و اون ساعتها خونه نبودن. اگر شانس میآوردم و کلیدم رو صبح جا نمیذاشتم، وقتی بر میگشتم پشت در توی راهرو نمیموندم، میرفتم تو، یه چیزی پیدا میکردم میخوردم و بعد میخوابیدم. باقی اعضاء خانواده هم همه سر درس و دانشگاه و کار بودند فلذا همیشه تا نزدیک غروب تنها بودم و برادر کوچکتری هم داشتم که بعد از مدرسه توی کوچه بازی میکرد و هر وقت میاومد خونه بهش نون پنیر و چایی شیرین میدادم. اون موقعا عقیده داشتند "بچه خودش بزرگ میشه" و ما تقریباً به حال خودمون رها شده بودیم. گرسنگی میکشیدیم (یه غذا درست میکردی میذاشتی تو یخچال خب) ولی اتفاقاً همین ول و تنها بودن باعث شد از کودکی برم سراغ آشپزی و زمام باقی امور شخصیم رو هم خودم به دست بگیرم.
حالا کاری ندارم، نمیخوام بحث منحرف بشه چون وسط تعریف کردن یه چیز دیگه ام،
ولی اون ناکسی که اول بار جملهی بچه خودش بزرگ میشه رو ساخت... اون دنیا سر پل صراط باهاش کار دارم. به ازای هر بار گفته شدن این جمله در دنیا، یک سقوط به درون جهنم. چطور است؟
القصه، از ترس حضور اون سه تا زن و ترس این که به من دست بزنن نزدیک بود بشاشم تو خودم...
کلاس اول که بودم بدون مانتو میرفتم مدرسه. به خاطر اسبابکشی فرصت نکرده بودن
برای من مانتو بدوزن و تا یکی رو پیدا کنیم که یه مانتوی سرمهای برام بدوزه دو هفته
از شروع سال تحصیلی گذشته بود. گویا اون قدر سن و سال دارم که زمان بچگیم حتی خط تولید
انبوه مانتوی مدرسه هنوز اختراع نشده بود. اون مدت کوتاه با لباس و شلوار و مقنعه میرفتم
مدرسه. همان روزهای اول که با محله و مدرسه و جمعیت کاملاً غریبه بودم چون حتی تجربهی مهد کودک و پیشدبستانی هم نداشتم یک روز معلم من رو یهویی از پشت نیمکت برداشت برد دفتر. از نگرانی میلرزیدم و توی راهروی تنگ و تاریک دنبال سرش کشیده میشدم. میدونستم برای مانتو نپوشیدن توبیخ میشم و توسری میخورم. وقتی
رسیدیم دفتر زنک احمق رفت کنار میز مدیر با مدیر پچپچی کرد و یهو اومد جلو و در
لحظه لباس من رو تا گردنام داد بالا تا مدیر و ناظم شکم من رو ببینن. اون قدر سریع اتفاق افتاد که اصلاً نفهمیدم چی شد و در اثر شوک وارده خشک و بیحرکت و لال شده بودم. مطمئن شدم اونا میخوان با یه چیز تیز یه بلایی سر شکم من بیارن تا دیگه بدون مانتو نیام مدرسه. اون حرکت که به ظاهر
خشونت آشکاری درش نبود نقطهی پایان آسایش بود و این اغراق نیست.
شاید بشه گفت معضل اصلی بشر، فلاکت اصلی، قایمکی کاری کردن و توضیح ندادن است. چند روز بعد فهمیدم میخواستند چک کنند ببینند از بغلدستیم بیماری گرفتهم یا نه ولی مثل کمیتهی
مرگ با من ششساله رفتار کردن، من رو آدم حساب نکردن و چون از شانس مانتو تنام نبود و
لزومی نداشت زنک ازم بخواد دکمهی مانتو رو باز کنم، بدون حرف یا اجازه لباس من
رو کشید بالا. نه میبخشم نه فراموش میکنم. هیچ وقت نتونستم پا توی استخر بذارم و شنا یاد بگیرم. میترسیدم
غریبهها من رو بدون لباس ببینند. فقط چندین سال پیش یک بار بر این ترس فائق اومدم که اون هم نزدیک بود در گندآب استخر عمومی غرق بشم و در حالی که فریاد میزدم اصلاً نمیخوام ولش کن به سمت داروخونه گریختم. دو قلپ آب استخر خوردم و یک ماه خودم
رو بستم به قرص آنتیباکتریال. فوبیام در مقاطعی حتی در حد تب
کردن از لغزیدن گوشی پزشکی زیر لباس (که در جای خود تعرضی سرد و دردناک است) یا جملهی آستینت رو بده بالا هم پیش رفت. باورش آسون نیست ولی
از لباس بیآستین به همین دلیل بیزار ام. چرا بگذاریم دیگران دست ما رو ببینند؟ ترس دائمی از تصور حملهی چشمها به جایی از بدن که زیر لباس قرار داره، نمیذاره منطق
وارد ماجرا بشه. هر نوع برهنگی چیزی رو که مخفی و مال ما ست در معرض قرار میده. در معرض چشم غریبههای بیشعور و متجاوز. وقتی چیزی رنگ ترس به خودش بگیره دیگه به حالت اولیه بر نمیگرده. از سادگی میشه گفت مسخره
ست. ناخودآگاه ابزار هولناکی برای مقابله با هجوم دنیای بیرون
از وجود ما تدارک دیده. هر چه بیرون بیرحمتر بشه درون دفاعیتر میشه.
وقتی ترس شدید و بیهوده بدون اراده از جایی در درون میجوشه و بالا میآد، مطمئنتر میشم که نباید
از اصول ساده گذشت و به روش "کلاً هرتکی" روی آورد. یک نگاه به درون خود کافی ست تا بفهمی هیچ کودکی نباید در شرایطی قرار بگیره که تو توش بودی. فیالمثل نباید گفت بچه توضیح احتیاج نداره، بچه نمیفهمه، بچه خودش بزرگ میشه، تقصیر خود بچه ست، بچه ست داره ادا در میآره، بچه یادش میره
یا هر مزخرف دیگری که داره از دریچهی تنگ بیاعتنایی و تنبلی و جهالت، به کودکی که در وسعتی
ناشناخته تنها و بیپناه ایستاده نگاه میکنه. قربانیان خشونت و تمسخر، قربانیان بیاهمیت انگاشته شدن توضیح، قربانیان بیاعتنایی و سیستم باری به هر جهت. هر
گوشهای از زندگی رو به یاد بیارید میبینید ادا نکردن یک توضیح یکخطی ساده چه
زخم عمیقی درست کرده. این که برای چند دقیقه وقت نگذاری تا به کسی که به تو و حرکات
آتی تو به هر دلیل مربوط و وابسته ست توضیح بدی میتونه هر حرکتی رو از جانب تو
تبدیل به حمله کنه. حتی یک سر سوزن تجاوز هم تجاوز است و همون اثر رو به جا میذاره. چه در زیر درخت چه در باجهی بانک کسی به کس دیگر توضیح نمیده،
همه فقط در مسیرهای کج و کولهی خودشون راه میرن و دیگران رو نمیبینن.
در معیت بازجوهام از حیاط برگشتم توی کوچه. مجبورم کردن زنگ خونه رو بزنم که
طبیعتاً کسی جواب نداد. الکی بهشون گفتم مامانم حتماً رفته نونوایی من میرم بهش
بگم بیاد، و بدون این که منتظر بشم چیزی بگن با تمام قدرتی که داشتم فرار کردم.
موقع دویدن به یک چشم بر هم زدن بزرگ شدم، بزرگ یعنی خیلی بزرگ، شدم
اندازهی یک غول. اون قدر قد کشیده بودم که پشتبومهای خونههای دو طرف کوچه رو
میدیدم. به پاهام نگاه کردم و قدمهام رو شمردم. یک، دو، سه، چهار قدم برداشتم و کوچه
تموم شد. پیچیدم به راست. بعد دوباره پایین بودم و میدویدم طرف نونوایی. مامانم با پیراهن آبی و
چادر مشکی نون به دست دم نونوایی ایستاده بود و نون غبار نازکی از آرد به چادرش پس
داده بود.
No comments:
Post a Comment