پست مناسبتی (دیدم یکی پایان کودکی یک دختربچه را اعلام کرده چون دیده دارند موهای بچه را در آرایشگاه درست میکنند و مادر و مادربزرگ بچه هم به جای گریه کردن و بر سر زدن شادمان اند و چه ترسناک که شادمان اند! پس بر آن شدم تا قلم به دست گرفته و تجربهی خود را از "پایان تصاحب" قلمی کنم)
نادی که بود و چه کرد
بالاخره یک رقاص هم در قبیلهی ما ظهور کرد. فندقِ تر، نخودِ طلایی، بلبل خوشالحان سهسالهمون با گیسوان نرم شاهبلوطی و خندهی گرم و شکرریزش. نادی عاشق رقص است و با آهنگ و بدون آهنگ آمادهی رقصیدن. وقتی ازش میپرسم توی
خونه چی کارا میکنی؟ میگه هیچ کاری نبکنم. میگم آخه مگه میشه؟ بازی نمیکنی؟ با
این که میدونم با هر چی گیر میآره بازی میکنه میگه نه، میپرسم با مامانت میری
آرایشگاه؟ میدونم که هر روز میره و خیره میشه به مامانش که چطور داره کار مشتریها
رو انجام میده. اون قدر خوب نگاه میکنه که وقتی میآد اینجا و روی موهای من کار
میکنه تمام حرکات رو درست انجام میده، با دستای کوچیکش موهام رو میبافه، شینیون
میکنه، مثلاً تافت میزنه و در پایان وقتی قشنگ موهام گوریده شد توی هم میگه خب
دیگه تموم شد و میره دنبال کارش...، میپرسم غذا خوب میخوری؟
میگه ترشی خوردهم، میپرسم تلویزیون میبینی میگه نه، میگم پس میشه بگی چی
کار میکنی؟ میگه میلرصم... میرقصم رو این طوری میگه. تنها چیزی که محکم ازش
حرف میزنه؛ همین رقصیدن. خبر و فیلمهاش رسیده که همیشه وقتی مراسم عروسی و مهمونی
جایی باشه نادی از اول تا آخر اون وسط حضور داره. رقصیدنش خیلی منحصر به فرد و
دلربا ست. اوایل هنوز با حرکات رقص ایرانی آشنا نبود و از طریق یکی از ویدئوکلیپهای
جنیفر لوپز با مفهوم رقص آشنا شده بود. اول چند ثانیه با زانوهای خمشده پاهاش رو صد
و شصت درجه باز میکرد و خودش رو تکون میداد بعد دور خودش میچرخید و هی میزد در
کون خودش، مامانش میگفت وای نادیا خاک بر سرم این کارا رو نکن ولی ما هر کدوم یک
طرف از خنده شهید میشدیم. بعد کم کم از این طرف اون طرف تکون دادن کمر و رقصِ
مدلِ نخریسی رو یاد گرفت. حالا خودش به یک حرکاتی رسیده که شبیه هیچ کدوم از قبلیها
نیستند. یک مدل رقص توک پا اختراع کرده که شبیه پریدن بز کوهی و آهوئه، و چند مدل حرکت
ریتمیک که نیم ساعت پشت هم ادامه داره. یک جاهایی حرکاتش من رو یاد رقصیدن مامانم
میندازه و خیلی میخندم و به این فکر میافتم که ژنها حتماً حامل رقص هم هستند و
به مرور جهش پیدا میکنند و رقص نوه طبیعتاً بهتر از مادربزرگ میشه. مامانم به شکلی
خاص و بدوی میرقصه. هیچ وقت ریتماش شبیه ریتم آهنگی که باهاش میرقصه نیست. دستهاش
رو جوری حرکت میده که انگار داره توی یک کاسهی فرضی به مایهی کتلت سیلی میزنه.
پاهاش رو مثل نمدمالها میکوبه زمین و بعد روی یک پا میچرخه. هر وقت در یک مراسمی
مامانم رو به زور بلند میکردند میبردند وسط من از خجالت یک جایی خودم رو گم و
گور میکردم. عقلام همین قدر میرسید. دست زدن با آهنگ رو هم بلد نبود و موقع دست
زدن نیمپرده از ریتم آهنگ و دست زدن جمع عقب بود. همیشه بهش میگفتم مامان
توروخدا دست نزن آبرومون رفت. به سبب وضعیت خاص تربیتی در این مملکت، آبرو چیزی ست
که از نوزادی برای ما مهم است و همیشه نگران ایم یک حرکت خودمون یا یکی از نزدیکانمون
آبروی ما رو ببره. بیچاره مادرم هیچ وقت برنگشت بگه به تو چه بچه، ولی کارش رو هم
میکرد.
نادی صاحب قلب و روح و جگر همهمون شده حتی اون
دو تا بچهی دیگه. اونا هم میپرستنش. مُهر خودش رو به همه چی کوبونده. صدا و حرف
زدن بچگیهای پارسا و ماهان رو که زنگ زده بودن و روی پیغامگیر حرف زده بودن این
همه سال نگه داشته بودم ولی همه رو نادی زد پاک کرد و حالا فقط صدای خودش روی تمام
پیغامگیرها مونده. غیر از آخر هفتهها که خودش اینجا ست تمام هفته پیغامهای اون رو
گوش میدم و مثل اون حرف میزنم و ادای اون رو در میآرم تا کمی از بار عشق و
دلتنگی کم بشه ولی باز هم راضی نمیشم. مدتها ست دیگه کلمات رو اشتباه نمیگه ولی
من آپدیت نمیکنم و هنوز همونهایی رو که قبلاً میگفت استفاده میکنم. نمیتونم
خودم رو راضی کنم به چایی نگم دایی و به نوشابه نگم باشابه، به دوباره نگم بابالا
و به تولد نگم بابالو. چند تا پیغام صوتی ازش دارم که مثل جواهر ازشون نگهداری میکنم
و اون قدر با خودم تکرار کردهم که همه حفظ شدهن. یک جا وسط مکالمه بهش گفتهم
میخوام برم چایی دم کنم، سماورو گذاشته بودم و حالا آب جوش اومده. اون هم که میترسه
من برم و دیر برگردم یا دیگه پیغام ندم میگه اگر آب جوش رو بیذاری تو سماور
بیداری میسما که این آخری یعنی بیچاره میشما ولی چون لحنش تهدیدآمیز است مطمئن
ام منظورش این بوده که بیچارهت میکنم. هر وقت دارم پیغامهاش رو گوش میدم
ناگهان به خودم میآم میبینم از بس نیشام باز مونده دهندرد گرفتهم. مامانم هم هر
وقت میآد میگه بذار گوش کنیم. پیغاماش رو گوش میدیم قربونصدقه میریم و خودمون رو میزنیم. وضعیتی شده برای
خودش. یک وقتهایی اون قدر میبوسمش که احساس میکنم قلبام حالت مذاب پیدا کرده و نگران میشم لپهاش
درد بگیره. قبل از این هیچ وقت با یک دختربچه زندگی نکرده بودم و حتی حدس هم نمی
زدم که زندگی این قدر شیرینتر بشه و این قدر متفاوت. بعید نیست از اون عمهپیرهای دیوانه بشم که روز عروسی برادرزاده توی جمع میگن
این بچه که بود این جوری میکرد اون جوری میکرد، به این میگفت این به اون میگفت
اون، و بچه رو حرص بدم.
پایان تصاحب
میدونم رقصیدن بچهها در کنار خیلی کارهای دیگه
از نظر خیلیها موجه نیست و به دلایلی فکر میکنند این بیفرهنگی ست و باید با اون
مقابله کرد (البته من قائل به وجود چیزی به نام "بیفرهنگی" نیستم). شاید
بشه آمارش رو هم در آورد و مستند کرد که نود و نه درصد این افراد با یک بچه زندگی نکردهن و یا
در تماس دائم نبودهند.
چند وقت پیش با یکی بحث کردم... اظهار انزجار کرده بود از
این که چرا مردم بچههاشون رو آرایش میکنن و آخ و وای کرده بود که حالا اون هیچ چی، روسری هم سرشون میکنن
و ازشون فیلم میگیرند میفرستند شبکههای تلویزیونی تا پخش بشه. از این اظهار نظرها زیاد دیدهم و میبینم و جالب است بدونید که مختص کودکان هم نیست. این خط و نشانها را برای نوجوان و جوان و پیر هم میکشند ولی فعلاً بحث بر سر کودک است.
من هم یک زمانی
این طوری فکر میکردم. تصورم این بود که این پدر و مادرها هستند که بچه رو مجبور
به کاری میکنند و مثلاً اگر یک کودک میدیدم که چادر و مقنعه سرش است مطمئن بودم
که درواقع سرش کردهاند و طفل معصوم اون زیر داره از اختناق حاکم بر جامعه و خودش خفه
میشه. از وقتی خودمون بچه داریم، از همون روزی که قبیلهمون صاحب اولین نوه شد و
بچه شروع کرد به "خواستن"، این طرز تفکر ریده شد توش. چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی. فهمیدم این بچه ست
که انتخاب میکنه، اون هم با چنان نیروی خودجوش و سهمگینی که نمیشه و نباید باهاش مقابله
کرد. حتماً کسانی هم هستند که بچه رو مجبور میکنند یا عامدانه بهش خط میدن ولی
این فقط "یکی از دو حالت موجود" است و از اتفاق درصد بسیار کمی رو شامل میشه. شخصاً
یاد گرفتهم اساس رو روی بچه بگذارم؛ اگر در هر وضعیتی چشمهاش راضی به نظر برسند
و آرام و خوشحال باشه (چه زیر چادر چاقچور، چه با هفت من آرایش، چه در حال رقصیدن
جلوی یک لشکر آدم، چه در حال آواز خوندن، شعبدهبازی کردن، سینه زدن، زنجیر زدن، نماز
خوندن، قرآن خوندن، نوحه خوندن یا در حال انجام هر کار دیگری که به اشتباه به نظرمون میرسه
مخصوص آدمبزرگها ست)، پس یعنی کودک خودش انتخاب کرده و به انتخاب خودش واقف است و ما چه کاره ایم که با
انتخاب کودک بجنگیم. اگر هم کودک در عین حال که احساس امنیت داره، مضطرب یا ناراحت یا
خجالتزده یا اخمو باشه و فرضاً به کاری مجبورش کرده باشن دیر یا زود کاسه کوزهها
رو به هم میریزه و با قدرت خدادادیش دوباره همه چیز رو بر اساس سلیقه و خواست
خودش میچینه. تنها جایی که دیگران اجازه دارند ورود کنند وقتی ست که کودک تحت
آزار آشکار قرار گرفته و خطر روشن و واضحی امنیتاش رو تهدید میکنه.
قضاوت و دخالت دائمی در
کار بچه و والدین (بر اساس پیشفرضهای شخصی)، ظلم است و خشونت وَ آزارش کمتر از زدن
و پرخاش کردن نیست. تقلید هم نوعی از یادگیری ست. مثل مشق کردن کار نقاشان بزرگ
وقتی میخوای نقاش بشی، یا زدن از روی نتهایی که قبلیها نوشتهاند وقتی میخوای
ساز زدن یاد بگیری. چطور یک جا تقلید اسباب آموزش و تربیت و موجب افتخار است و جای
دیگر آدم حساب نمیشود؟
بچه هم از اطرافیان و اول از همه از والدین و
خانواده و در ادامه از دوستان و بقیه تقلید میکنه چون داره یاد میگیره، زندگی
کردن رو یاد میگیره، لذت بردن رو، حرف زدن و فکر کردن و شوخطبعی رو. صد در صد
شوخیهای بچههای ما تکرار و تقلید شوخیهایی ست که خود ما میکنیم و اونها شنیدهن. تا
مدتی تکرار میکنن و بعد یه روزی یاد میگیرن توش تغییراتی بدن و مال خودشون کنن. بچه
مادر و خالهش رو میبینه که روسری سر میکنند و آرایش هم میکنند پس میگه که
برای من هم رژ بزن، با من هم دابسمش درست کن، به من هم روسری بده، من رو هم آرایش
کن، به من هم چادر بده، من هم باهات نماز بخونم، من هم باهات بیام دسته، من هم
زنجیر بزنم... حتی اگر هر کدام اینها از نظر ما بدترین کار روی زمین باشه نمیتونیم
با خواستهی یک انسان مستقل برای تجربه کردن و حضور داشتن کنار دیگران مخالفت کنیم فقط به این دلیل که کوچک
است. اکثریت دوست دارند فکر کنند بچه متوجه و فهمیده نیست و نمیتونه از خودش نظری
داشته باشه. آیا میشه به این بهانه که مثلاً آرایشگاه و سالن عروسی و مسجد و دستهجات عزاداری و شبکههای اجتماعی جای مناسبی برای بچه نیست، بچه رو از همه جا حذف کرد؟ اصلاً این کار عاقلانه ست؟ انسانی ست؟ اصلاً به ما مربوط است؟ اگر به نیاز به استقلال بچه بیتوجهی یا با آن مخالفت کنیم تأثیر که ندارد
هیچ، کودک هر جور شده کار خودش رو میکنه. تا ما بریم یک روسری مناسب برای نادیا
پیدا کنیم حوله سرش کرده بود و نصف رژ لب رو با انگشت له کرده بود و به سر و صورتش
مالیده بود و چند قطره لاک ناخن هم خورده بود. اگر چیزی که بچه میخواد لمسش کنه و
بفهمه و امتحانش کنه در دسترساش نگذارند خلاقیت به خرج میده و یک چیز جایگزین
پیدا میکنه. هر چیزی راهی داره مثلاً میشه چند تا لوازم آرایشی مناسب که مواد
مضر توش نداره انتخاب کرد و داد به بچه یا هر وقت به سنی رسید که توضیح رو گوش بده
و درک کنه براش توضیح داد که باید بزرگتر بشه تا بتونه آرایش کنه. تجربهی زیستهی
من میگه اگر ما نرم و معتدل برخورد کنیم و در مقابل کودک مثل روانیهای مریض و
عصبی نباشیم و به زور و پرخاش چیزی رو از دستشون نکشیم یا با تحکم از چیزی نهیشون
نکنیم و زرت و زورت تو دل و مغزمون پایان کودکیشون رو اعلام نکنیم بچه خودش تجربهها
رو در حد تجربه نگه میداره و بهشون گیر نمیده و زودتر از اون چه ما فکر کنیم
ازشون میگذره و سراغ بعدی میره. چیزی که براشون اهمیت داره این هست که آزاد باشن
و جاشون تنگ نباشه. نباید امکان تجربه کردن رو از بچه گرفت. فقط در این صورت است
که بالاخره زمانی میرسه که میتونن یک انتخاب واقعی داشته باشن. برای بچه فرق نمیکنه
آدمبزرگ چقدر خودش رو عاقل و فرهیخته و مسئول و باکلاس میدونه. اگر بخوای مجبورش
کنی کار درست رو (درست از نظر تو) انجام بده باز هم به نظرش اجبار است و بالاخره
از زیرش فرار میکنه.
من هم از اول این طوری نبودم. مثلاً تصورم
این بود که اصلاً بچه نباید با صدای اندی و شهره و شهرام تماس داشته باشه و هیچ
بچهای نباید قر ایرانی یاد بگیره و هیچ بچهای نباید در کلیپهای خوانندهها برقصه
یا در مسابقات تلویزیونی شرکت کنه و هیچ بچهای نباید آرایش کنه، و تلویزیون و پاپ
ایرانی روح و گوش کودک رو میخراشه و بچه دیگه تباه میشه و هر کس اجازهی انجام چنین کارهایی به بچهش میده مصداق بارزی ست بر آزار کودکان. حتی تصمیم داشتم خودم هر
وقت حامله شدم برای جنین موتزارت بذارم (طوفان خندهها). همینطور تصورم این بود
که پدر مادرهای مذهبی شلاق دست گرفتهن و به زور کتک بچههای فسقلیشون رو باحجاب
میکنن و الهی بمیرم اون بچه دیگه چی از زندگی میخواد بفهمه؟
با وجود ژست ناصح و دلسوز و مسئول و عاقل، برداشتام
کاملاً و از اساس اشتباه بود. چرا میگم از اساس اشتباه؟ چون در این جور مواقع ما
فقط به این فکر میکنیم که چی دوست داریم و با چی حال کردیم و از چی خوشمون نیومده،
و اون قدر احساساتمون وحشی و خشمگین و پر از عقدههای شخصی ست که سالهای بچگی و نوجوانی خودمون رو
یادمون نمیآد. یادمون نیست یک روز مذهبی بودیم یک روز بیخدا، یک روز آرایش دوست
داشتیم یک روز چادر یک روز از هر دو بدمون میاومد، یک روز از رقص و دورهمی حال میکردیم
یک روز برامون اخی بود، یک روز افسردگی و راک مد بود و بهمون حال میداد یک روز
عرفان و عبادت. فراموش میکنیم برآیند همهی اینها (تقلید و تکفیر و تشویق و
توضیح و تفریح) با هم ما را ساخته است. ما هم قدم به قدم یاد گرفتیم واقعاً چه
چیزی میخواهیم یا دوست داریم. دوست داریم چه شکلی دیده بشیم و چه چیزهایی رو پنهان
میکنیم. البته من که هنوز هم واقعاً نمیدونم چی میخوام ولی با آزمون و خطا سلیقهی خودم رو پیدا کردم.
حالا منطقی و منصفانه و انسانی نیست که خودمون از صدقهسر ساده گرفتن و گیر
ندادن پدر مادرها (که ظاهراً دوران طلاییش داره سر میآد) وَ تجربیات آزادانهای
که داشتیم آزاده زندگی کنیم، ولی تمایل داشته باشیم والدین همه مصمم و محکم و رئیس باشند، و کوچکترها درواقع مرئوس باشند و آزاد نباشند و با نظارت رؤسا از بدو تولد مسیر خطکشیشده و مشخصی
رو انتخاب کنند که تهش حتماً به یک بالغ فرهیخته مثل ما برسد.
هر کی به نوعی مشغول فرو کردن خوشآمدها و بدآیندهای
خودش به زندگی بقیه ست و اگر پای بچهای در میان باشه که دیگه همه معلم و متخصص میشن.
یه بار به پارسا و ماهان گفتم انقد با تبلت بازی نکنین من خوشم نمیآد سرتون همهش تو
بازی باشه، بدون این که هماهنگ کرده باشن همصدا گفتن هر وقت بچه زاییدی نذار با
تبلت بازی کنه. جواب دندانشکنی بود و حظ کردم.
بسیار جای شادمانی دارد این نتیجه گیری :)))
ReplyDelete