قسمت دوم
قبلاً هم از این اتوبوسها سوار شده بودم. میدانستم "شاد بودن" یکی از الزامات و اصول اولیهی بودن در این اتوبوسها ست. همه باید وسط باشند و برقصند، همه (خیلی عجیب است ولی واقعاً میآیند سراغ آدم و میخواهند همه را بلند کنند ببرند وسط انگار عروسی اقوام است و کفر میشود اگر نرقصی). اولین بار اواخر دههی هفتاد در یک سفر به قمصر کاشان با این پدیده مواجه شدم و تا مدتها هضم چنین چیزی برایم دشوار بود. همان اولهای مسیر دو تا دختر هفده هیجده ساله که ظاهراً برای این کار استخدام شده بودند بلند شدند گفتند همه خودتون رو معرفی کنید. باز هم خیلی عجیب است ولی برای این کار یک میکروفون هم تدارک دیده بودند. همه باید بلند میشدند میرفتند پای تخته (نزدیک محل اتصال راننده به جاده) میکروفون را میگرفتند خودشان را معرفی میکردند، سن و شغلشان را میگفتند و بعد بر میگشتند سر جایشان مینشستند. هنوز متولیان امر عقلشان نرسیده بود که میشود مثل حالا هر کس سر جای خودش بلند شود و اسم و رسماش را فریاد بزند. دخترها که بانی این کار بودند خودشان را این طوری معرفی کردند؛ من الناز هستم، یک مسافر. آن وقتها یک سریال واقعاً مزخرف و بدساختی از تلویزیون پخش میشد به اسم مسافر. مال سیروس مقدم بود و مثل باقی سریالهایی که ساخته بود و تا قبل از پایتخت ساخت، همه درش مضحک و افتضاح و قلابی بازی میکردند. در اواسط سریال ابوالفضل پورعرب که معتاد و خلافکار بود درگیر عشق میشد و "به خاطر دختره" تصمیم به ترک اعتیاد میگرفت. وقتی در گروه معتادان میخواستند خودشان را معرفی کنند به خودشان میگفتند مسافر و این مثل تکیهکلامهای نقی معمولی مد شده بود و از قضا نزدیکترین تعبیر به آدمهایی بود که در اتوبوس تور یکروزهی قمصر کاشان حضور داشتند.
سه چهار ساعت طول کشید همه بروند پشت میکروفون خودشان را معرفی کنند. بعد از مراسم معارفه، راننده با اشارهی دخترها یک شیش و هشتی گذاشت و یهو آن دو دختر آمدند وسط، یعنی با آهنگی که از ضبط راننده در حال پخش بود شروع کردند رقصیدن و جلو آمدن. من که خب طبیعتاً باور نمیکردم و چشمهام چهار تا شده بود ولی به نظر میآمد بقیه هم که جزو نرمالهای شادیپسند محسوب میشدند و خلاف جریان نبودند، معذب هستند و متوجه نمیشوند باید چه عکسالعملی نشان بدهند؛ به رقاصها نگاه کنند و دست بزنند، ماشالله بگویند و بشکن بزنند یا خودشان هم بلند شوند؟ با الان فرق داشت که هموطنان سریع فاز دیسکو را میگیرند و میریزند وسط راهروی تنگ اتوبوس (یا هر جایی، شما بگو توالت عمومی اصلاً). هر جا صدایی بلند شود و کسی برقصد سریع شلوغ میشود. این دخترها یک ده دقیقهای رقصیدند و بعد نشستند. طی سفر و رسیدن به قمصر چندین بار بلند شدند رقصیدند و کم کم رویشان باز شد و بعضیها را بلند کردند آوردند وسط. هر بار پردهها را میکشیدند تا از بیرون دیده نشوند، بعد اقدام به شادی میکردند. انگار عملیاتی در جریان بود و تعهد تام به انجاماش داشتند. روی بقیه هم باز شد. هر حرکتی در جمع انسانی سریع مورد تقلید قرار میگیرد و البته میل به قاطی شدن و یکدست شدن هم دخیل است. طبق معمول آنهایی که به زور میآیند وسط دیر به پوزیشن اولیه بر میگردند و حالا که خودشان بالاخره بلند شدهاند میخواهند باقی نخالههای عبوس را هم بلند کنند و به نوعی خود در نقش مجلس گرمکن میروند. یک استاد دانشگاه (به گفتهی خودش)، که ظاهر و باطن شبیه مجید قناد بود بلند شده بود میرقصید و چون با خواهرش جلوی ما نشسته بودند احساس همسایه بودن و خودمانی بودن میکرد و به من که خودم را با یک مجلهی سینمایی استتار کرده بودم و مثل حشره به شیشهی چسبناک پنجره چسبیده بودم گیر داده بود که بلند شم و دائم این جمله را تکرار میکرد که من که یک عمر مطالعه کردم و دانشگاه رفتم و استاد دانشگاه شدم به کجا رسیدم؟ ول کن این مجله رو. همین تأکیدش روی دانشگاه باعث شد من اصلاً به دانشگاه رفتنش هم شک کنم و در طول سفر زیر ذره بین گرفتماش و متوجه حالات صمدمانند بسیاری در او شدم...
گفتن ندارد که همیشه هم در بازگشتها یخ همه حسابی آب شده و آب تا زیر دماغ بالا آمده و مسخرهبازی و شوخی دستی و خودمانیّت به تمام اعضاء تسرّی پیدا کرده و دیگر هر چند نفر گعدهی رقص مخصوص خودشان را دارند و به حدی شادی موج میزند که آدم اُوردوز میکند. چند بار دیگر هم که با آن اتوبوسها که آقایی به اسم متقی ادارهشان میکرد رفتیم شمال همان مراسم را با همان مجلس گرمکنهای قبلی دیدیم. آیا مبدع گمنام این وضعیت آقای متقی بود؟ درود به شرفاش.
قبلاً هم از این اتوبوسها سوار شده بودم. میدانستم "شاد بودن" یکی از الزامات و اصول اولیهی بودن در این اتوبوسها ست. همه باید وسط باشند و برقصند، همه (خیلی عجیب است ولی واقعاً میآیند سراغ آدم و میخواهند همه را بلند کنند ببرند وسط انگار عروسی اقوام است و کفر میشود اگر نرقصی). اولین بار اواخر دههی هفتاد در یک سفر به قمصر کاشان با این پدیده مواجه شدم و تا مدتها هضم چنین چیزی برایم دشوار بود. همان اولهای مسیر دو تا دختر هفده هیجده ساله که ظاهراً برای این کار استخدام شده بودند بلند شدند گفتند همه خودتون رو معرفی کنید. باز هم خیلی عجیب است ولی برای این کار یک میکروفون هم تدارک دیده بودند. همه باید بلند میشدند میرفتند پای تخته (نزدیک محل اتصال راننده به جاده) میکروفون را میگرفتند خودشان را معرفی میکردند، سن و شغلشان را میگفتند و بعد بر میگشتند سر جایشان مینشستند. هنوز متولیان امر عقلشان نرسیده بود که میشود مثل حالا هر کس سر جای خودش بلند شود و اسم و رسماش را فریاد بزند. دخترها که بانی این کار بودند خودشان را این طوری معرفی کردند؛ من الناز هستم، یک مسافر. آن وقتها یک سریال واقعاً مزخرف و بدساختی از تلویزیون پخش میشد به اسم مسافر. مال سیروس مقدم بود و مثل باقی سریالهایی که ساخته بود و تا قبل از پایتخت ساخت، همه درش مضحک و افتضاح و قلابی بازی میکردند. در اواسط سریال ابوالفضل پورعرب که معتاد و خلافکار بود درگیر عشق میشد و "به خاطر دختره" تصمیم به ترک اعتیاد میگرفت. وقتی در گروه معتادان میخواستند خودشان را معرفی کنند به خودشان میگفتند مسافر و این مثل تکیهکلامهای نقی معمولی مد شده بود و از قضا نزدیکترین تعبیر به آدمهایی بود که در اتوبوس تور یکروزهی قمصر کاشان حضور داشتند.
سه چهار ساعت طول کشید همه بروند پشت میکروفون خودشان را معرفی کنند. بعد از مراسم معارفه، راننده با اشارهی دخترها یک شیش و هشتی گذاشت و یهو آن دو دختر آمدند وسط، یعنی با آهنگی که از ضبط راننده در حال پخش بود شروع کردند رقصیدن و جلو آمدن. من که خب طبیعتاً باور نمیکردم و چشمهام چهار تا شده بود ولی به نظر میآمد بقیه هم که جزو نرمالهای شادیپسند محسوب میشدند و خلاف جریان نبودند، معذب هستند و متوجه نمیشوند باید چه عکسالعملی نشان بدهند؛ به رقاصها نگاه کنند و دست بزنند، ماشالله بگویند و بشکن بزنند یا خودشان هم بلند شوند؟ با الان فرق داشت که هموطنان سریع فاز دیسکو را میگیرند و میریزند وسط راهروی تنگ اتوبوس (یا هر جایی، شما بگو توالت عمومی اصلاً). هر جا صدایی بلند شود و کسی برقصد سریع شلوغ میشود. این دخترها یک ده دقیقهای رقصیدند و بعد نشستند. طی سفر و رسیدن به قمصر چندین بار بلند شدند رقصیدند و کم کم رویشان باز شد و بعضیها را بلند کردند آوردند وسط. هر بار پردهها را میکشیدند تا از بیرون دیده نشوند، بعد اقدام به شادی میکردند. انگار عملیاتی در جریان بود و تعهد تام به انجاماش داشتند. روی بقیه هم باز شد. هر حرکتی در جمع انسانی سریع مورد تقلید قرار میگیرد و البته میل به قاطی شدن و یکدست شدن هم دخیل است. طبق معمول آنهایی که به زور میآیند وسط دیر به پوزیشن اولیه بر میگردند و حالا که خودشان بالاخره بلند شدهاند میخواهند باقی نخالههای عبوس را هم بلند کنند و به نوعی خود در نقش مجلس گرمکن میروند. یک استاد دانشگاه (به گفتهی خودش)، که ظاهر و باطن شبیه مجید قناد بود بلند شده بود میرقصید و چون با خواهرش جلوی ما نشسته بودند احساس همسایه بودن و خودمانی بودن میکرد و به من که خودم را با یک مجلهی سینمایی استتار کرده بودم و مثل حشره به شیشهی چسبناک پنجره چسبیده بودم گیر داده بود که بلند شم و دائم این جمله را تکرار میکرد که من که یک عمر مطالعه کردم و دانشگاه رفتم و استاد دانشگاه شدم به کجا رسیدم؟ ول کن این مجله رو. همین تأکیدش روی دانشگاه باعث شد من اصلاً به دانشگاه رفتنش هم شک کنم و در طول سفر زیر ذره بین گرفتماش و متوجه حالات صمدمانند بسیاری در او شدم...
گفتن ندارد که همیشه هم در بازگشتها یخ همه حسابی آب شده و آب تا زیر دماغ بالا آمده و مسخرهبازی و شوخی دستی و خودمانیّت به تمام اعضاء تسرّی پیدا کرده و دیگر هر چند نفر گعدهی رقص مخصوص خودشان را دارند و به حدی شادی موج میزند که آدم اُوردوز میکند. چند بار دیگر هم که با آن اتوبوسها که آقایی به اسم متقی ادارهشان میکرد رفتیم شمال همان مراسم را با همان مجلس گرمکنهای قبلی دیدیم. آیا مبدع گمنام این وضعیت آقای متقی بود؟ درود به شرفاش.
در اتوبوس ماسوله رقص و شادی از همان نیمه شب و در
حالی که هنوز در بافت شهری به سر میبردیم آغاز شد. صدای بلند کسی که بعدها فهمیدم بهنام بانی ست داشت
پردهی گوشمان را میدرید... واقعاً لذت غیر قابل وصفی ست. یک خانمی از همان
ابتدا از عقب نعره میزد؛ صداش رو کم کنین. شاید بدبخت میگرنی چیزی داشت. معلوم
نبود، البته که مهم هم نبود. یک ساعت یک بار صدای متضرع و تشنجآلودش به جلو میرسید
ولی کسی وقعی نمیگذاشت. انگار توی چاه افتاده بود و کمک میخواست و رهگذران سیامستی که از سر چاه میگذشتند متوجه وخامت اوضاعش
نبودند. شاید اگر توی یک ماشین سواری باشیم و چند نفر هم بیشتر در ماشین نباشند و
یکی به صدای بلند ضبط اعتراض کند بقیه یک حرکتی یا اهن و اوهونی از خودشان نشان
بدهند در حدی که یعنی ما صدای اعتراض شما را شنیدیم و بهش فکر میکنیم. ولی "جمعیت"، برعکس آنچه واقعاً باید باشد همیشه از حالت انسانی خارج میشود، به نوعی همه جور صدا، مخالفت و اعتراض را میبلعد و اگر کسی واقعاً از فرط عصبیت تلف شود باز جشن
بیکران جمعیت مختل نمیشود. این خانم هم تقصیر خودش بود. این جور وقتها اگر فاز جمع
را نگیری و یا بدتر، وارد فاز اعتراض بشوی و اجازه بدهی جَو روی اعصابت برود خیلی
زجر میکشی و هی سردردت بیشتر میشود. باید خودت را در اقیانوس شادی رها کنی آن
وقت حتی شاید (به فرض محال) بتوانی وسط آن غائله بخوابی. به هر حال نه آن زمان نه هرگز کسی "صدایش"
را کم نکرد. من اعتراض نکردم. هرگز در مجامع عمومی به چیزی اعتراض نمیکنم. خوب یا
بد، عادتام است. صمٌ بکم، یا لذت میبرم یا در سکوت رنج میکشم، ولی اعلام نمیکنم.
طبیعتاً موافق برحق بودن ذاتی "اکثریت" نیستم، ولی اول این که حوصلهی جر و بحث ندارم و نمیخواهم الکی اوقات خودم و دیگران را تلخ
کنم، و دیگر این که میترسم جر و بحث طرف مقابل را جریتر کند و دنبال آزار بیشتر باشد.
دلیل آخر این که چون من هم بهمانند یک پیشرو، یک آوانگارد باتجربه؛ که عمری با جامعه و سلایق
جامعه گلاویز بودهاند ولی ناگهان خفیف و گذری شدهاند، اینک در میانسالی تابش انوار کورکنندهای
از خضوع و فروتنی و اصالت محض و چیزهای قشنگ دیگر در پاپ همهپسند و شیش و هشتهای دوزاری
دیدهام، پس شل کرده بودم و با طیب خاطر گوش میدادم و بدم هم نمیآمد.
کلهم حتی به نظرم ایدهی درخشانی ست که فقط از مغز یک
ایرانی آشنا با فلسفهی قِر میتواند ساطع شود. از بین آشناها و دوست موستها و
دخترهای فک و فامیل چند نفر رقاص و اهل حال میآوریم در اتوبوس که مجلس را گرم، و
جذب توریست کنند. هر کس یک بار با اتوبوسهای ما دیسکو را تجربه کند دیگر ولمان
نمیکند، همهی سفرها را میآید. حالا که در کشور دیسکو نداریم توی اتوبوسها میریزیم
وسط مسط. آن اوایل احتمالاً ریسک بالایی هم داشته، ممکن بوده کسی اعتراض کند یا
گیر بدهد یا تهدید کند که میرود خبر میدهد. آن معرفی اولیه احتمالاً به این خاطر
است که متولیان امر ظاهر افراد را ببینند و قدری از پیشینهشان بدانند و یک برداشت
ضمنی از روحیات و خط قرمزهایشان کسب کنند. زیر سایهی دست توانمند و ذهن پویای
ایرانی، الحق کار تمیز و دقیقی از آب در آمده و اکنون به جایی رسیده که مو لای درزش نمیرود و به چنان درجهای از پختگی، که انگار پیش از این، هیچ چیز نبوده است و الگویی وجود نداشته است. هیچ وقت ندیدهام در این سفرها کسی به
کلیت ماجرا اعتراض کند (جز همان گاهی به صدای بلند ضبط) و بخواهد زیر کاسه کوزهی این بساط بزند. در این اتوبوسها خانمهای محجبه یا چادری از خودمان هستند یا اگر نباشند با جمعیت کنار میآیند و پرتقال نارنگی پوست میگیرند و آقایانی که با این موضوع راحت نیستند بیرون را نگاه میکنند (آن هم که اتوبوسدارها میگویند پردهها را بکشید، و باید به پرده خیره شد). حتی با این که به نظر میرسد
مردم ما روی جان و امنیتشان خِعیلی حساس هستند و از آمار بالای تلفات جادهای باخبر اند و
همواره شاکی اند که چرا کسی فکری به حال این معضل نمی کند و هیچ چیز سر جایش نیست،
وقتی پای شادی در میان باشد اعتراضی به مثلاً ناامنیای که این قضیه ایجاد میکند
و عواقبی که میتواند داشته باشد ندارند. از آنجا که تصور عمومی بر این است که جایی که
بحث رقص و شادی باشد پای هیچ آخوندی در میان نیست، پس اگر زد و تصادف کردیم و توی دره
افتادیم و مردیم هم مهم نیست. هیچ کس به خودش اجازه نمیدهد با "شعف و شادی
مردم" مقابله کند. شادی مردم موضوع مقدسی ست که شوخیبردار نیست، اصل و اساس
تمام جمع شدنها ست. غلط کردهای با همه کس و کارت که در مهمانی و جمعها یک گوشه
نشستهای یا خودت را با نوشیدنی و غذا سرگرم کردهای که نرقصی. مردم باید تحت هر
شرایطی شاد باشند و افسردهها و ناراحتها و بیحوصلهها هم که همه میدانیم؛ باید
بروند بمیرند. این مدل "شادی" یکی دو بار هم در هواپیماها به صورت
آزمایشی اجرا شده (تنها تپهی نریده هم فتح شد؟ گریهی شدید) و اگر این یک جا هم باب شود و جزو
روتین قرار بگیرد دیگر جدی جدی شاید خودکشی آخرین راه ما معذبها باشد. رگ خودت را
با تیغ بزنی و بعد جسد مسدت را بکشانی وسط مسط و در حال رقصیدن تمام خون بدنت را از
دست بدهی و بمیری. دور خودت میچرخی و خون از رگها فواره میزند و شاد و سرخوشانه
روی سر و کلهی تمام هموطنان رقاص میپاشد. آنها هم مثل فیلمهای مخملبافی با دهانهای
باز و خندان به حالت اسلوموشن خون تو را مینوشند و سرخوشتر میشوند. زیبا نیست؟ گور پدرَت کشتهی
راه شادی میشوی. ولی فکر کن همین مردم بشنوند در اتوبوس راهیان نوری که تصادف کرده
دعا پخش میشده. شکی نیست که تقصیر تصادف را گردن ضبط میاندازند و با قلدری شلوار طرف
را روسری میکنند و طومار زندگی کسانی را که اجازه دادهاند بچهشان وارد چنین فاز
خطرناکی بشود به هم میپیچند.
ولی در بازگشت به "شادی مردم" میبینیم که در این جای خاص بحث امنیت بالکل منتفی ست. برخوردها با همه چیز، سیاسی و فرقهای ست. غیراخلاقی بودن
این مسئله هم؛ که از تعداد هر چند معدودی که واقعاً با سر و صدای زیاد مشکل دارند سلب
آسایش میشود، نیز به درک میباشد. خوبیت ندارد وقتی قاطی یک عده هستی بیشتر از
سایرین نگران بندری زدن راننده و جان خودت باشی. میل و خواسته و جان تو که از "شادی مردم"
عزیزتر نیست. گم شو گور پدرَت بیا وسط برقص (دومین و آخرین گور پدر این پست). ما همه با هم هستیم یعنی همین. زشت
است وقتی همه میخواهند شادی کنند تو بلند شی بگی این کار یعنی ایجاد مزاحمت کردن،
نقض حریم دیگران، بعدش هم خطر دارد و شاید راننده حواسش پرت شود یا خلبان موقع قر
ریز دادن دستش اشتباهی بخورد به یک دکمهای (به هر حال بعید است چنین وضعیتی
"اصلاً" باعث حواسپرتی نشود). نه، چنین حقی نداری. اگر همه قرار شد
بمیرند تو هم باهاشان میمیری. اگر نه، باز هم امکان دارد که تو یک نفر بمیری بقیه
راحت شوند. چرا باید به امنیت و جان و زندگی فکر کنی؟ دعای توسل نیست که، شادی ست،
میفهمی؟ شادی کاملاً حق دارد بدون اجازه به تمام وجوهات زندگی یورش برده و در همه
فرو برود.
در همان دقایق آغازین سفر که حس دلپذیر "پذیرش حال عموم" داشت از تمام سوراخهایمان بیرون میزد و عِطر شادی همه جا پیچیده بود، رقص یک آقای بسیار
بانمک پنجاه ساله چشم من را گرفت. موهایش تقریباً سفید شده بود و قد متوسط رو به پایینی داشت، با
یک شکم برآمده و کاملاً گرد که همخوانی عجیبی با صورت گرد و پر عطوفت و عینک گرد و
بزرگش داشت. کنار یک دختر خیلی جوان نشسته بود که ظاهراً از اقوامش بود. قر کمر نمیگذاشت بنشیند. کمی نشسته خودش را تکان داد و بعد ناگهان
بلند شد و کنار دستهی صندلی خودش شروع کرد رقصیدن. آستینهای لباس بافتنی سبز مغز پستهایاش
را تا آرنج بالا کشیده بود تا راحتتر حرکات را اجرا کند. انگشت شست و سبابهاش را
به هم چسبانده بود و باقی انگشتان را به حالت عشوه در هوا تاب میداد. با ظرافت و
کوبندگی حرکات موجدار را اجرا میکرد و آن قدر بهش خوش میگذشت که خنده از لباش محو نمیشد. بعضیها موقع رقصیدن اخمو و جدی و تلخ اند انگار تقصیر ما ست و ارث پدرشان را خوردهایم ولی ایشان خیلی هپی و اوکی بود و با ناز و اطوار طنازانهای قر میداد. دست
را به حالت موجی از بالای سر میآورد پائین، بعد دست را میگذاشت به کمر و چرخشیها
را اجرا میکرد، راست جدا چپ جدا. وقتی دستاش به حالت خمیدگی آرنج میرسید ناگهان
حرکت را تنشآلود و سریع میکرد و همزمان شکم را بالا میداد و کمر راست میکرد، مثل سربازی که پا جفت میکند.
انگار میخواست بگوید شهین جون نیستی ببینی چه محکم و شق و رق میرقصم. جدیت و لبخند رضایتی
که به لب داشت خیلی خندهدار بود و آن قدر قشنگ که نمیشد نگاه نکرد. به مامانم که داشت خوابش میبرد تأکید
کردم دیدن این رقص زیبا را از دست ندهد. اتوبوس را فقط نورهای قرمز و آبی چراغهای
کمنور شبانه روشن کرده بود و واقعاً شبیه دیسکوهایی شده بود که توی فیلمها دیدهایم. یک پسری از آن عقبها بلند شد برود سمت راننده و داشت
به دور و بریهایش میگفت که دارد فلش خودش را میبرد بگذارد توی ضبط. از زمان کاست تا سیدی تا دیویدی
تا فلش و احتمالاً تا زمان فیبر نوری راه دور، همواره یک عده مدعی هستند سلکشن
خودشان از بقیه بهتر است و بقیه حالیشان نیست توی سلکشن چه آهنگهایی باید ریخته
شود و حتی وسط عیش هم دارند سر سلکشن کلکل میکنند. تمام این تکنولوژیها و اپها و شبکات اجتماعی انگار بستری ست برای نشان دادن
و هوا کردن سلکشنها و عملاً به هیچ درد دیگری نخورده است و نخواهد خورد. سر سلکشن
جادهای حرف و حدیث بسیار است. من خودم برای جاده با سلکشنِ خیلی قدیمیهای ابی و
گوگوش، فرامرز اصلانی، نالههای داریوش و شقایق هر جا میرم باز هم غریب ام و غربتخوانی سیاوش قمیشی موافقتر ام. به مناظر وسیع
طبیعت نگاه میکنی و به مرگی که زیر خاک خفته است و در انتظار تو ست میاندیشی، قلبت مچاله میشود و از درون زار میزنی و کبود میشوی. با بیکلام
که اصلاً موافق نیستم. مطب دکتر که نیامدهایم که یک ساعت عرّ و عور سازهای زهی را
تحمل کنیم... باید حرفی برای گفتن وجود داشته باشد. من حیث المجموع ولی سکوت را ترجیح میدهم. بعضیها برعکس دنبال تهییج
نالازم گوش با ریتمهای قر و قنبیلی دوزاری هستند؛ شهرام صولتی، بعضی از معینها و ستارها و
بیژنها و شهره و ناهید و بقیه. گفتن ندارد که سلکشنی که یکی از این تهیمغزان بدسلیقه توش
باشد به درد رفتن تا دم جوب هم نمیخورد چه برسد به جاده.
پسره در مسیرش با این آقاهه برخورد کرد. میخواست ازش رد بشود که آقا راهش را بست. در حالی که داشت با لبخند عشوه میآمد و سرش را به راست و چپ تکان میداد دستانش را بالای سر قلاب کرد و در حالی که قلاب را مدل هندیها حرکت میداد یک قر نشستنکی انجام داد یعنی در حال قر نشست و بلند شد. من که کفام بریده بود و در درون از شدت خنده متلاشی بودم. با این حرکت به پسره فهماند که اینجا عوارضی ست، باید برقصی وگرنه نمیذارم رد شی. پسره که بعداً فهمیدم از "لیدرهای اتوبوسی" ست و با حال مریض برای حمایت از دوستش پوریا که لیدر این سفر بود آمده، گردنش را با گردنبند طبی بسته بود برای همین نمیتوانست سرش را به هیچ جهتی خم کند یا بچرخاند، و به خاطر فشار گردنبند صورتش متورم و فک پایینش محکم به بالایی قفل شده بود. پوست صورتش حالتی شبیه خشکی و سوختگی از سرما داشت و مثل لبو قرمز بود و یک هدبند هم بسته بود. پیدا بود هم گردنش گرفته هم سرما خورده هم باد کرده هم تب دارد هم احتمال دارد سکته کند و کلاً حالش نزار است، ولی خدا خیرش بدهد، بعد از چند لحظه سردرگمی ناگهان تصمیمش را گرفت و شروع کرد با این آقاهه رقصیدن، و چه رقصی. همچین زوج مناسبی هرگز ندیده بودم. خیلی به هم میآمدند و کوتاه و بلند بودنشان در این امر مؤثر بود چون زمانی که داشتی به کمر چرخان پسره نگاه میکردی دست و صورت آقای خندان هم جلوی چشمت بود، پس چیزی از قلم نمیافتاد. هیچ کدام هم جاذبهی ظاهری خاصی نداشتند و حواس آدم به چهره یا لباسشان پرت نمیشد برای همین حرکاتشان خیلی خوب پیدا بود. آقا با شور و هیجان میرقصید و گاهی پاهایش را از زانو خم میکرد به پشت و بعد میکوبید کف اتوبوس (این مدل رقص را من فقط در کودکان پنج تا ده سال دیدهام) ولی پسره نرم و معتدل و باباکرمی میرقصید. کمی که گذشت دیدم آقا خم شده و با بشکن و بالا انداز از پایین به سمت کمر این پسره قر پرتاب میکند، پسر هم که قدش بلند بود حسابی حرفهای میرقصید و کمرش را تاب میداد و برای دور خود چرخیدن در آن یک چس جا با دست از سقف و صندلیها کمک میگرفت. دلم میخواست تمام نشود. رقص دوتایی و هماهنگیشان خیلی به نظرم زیبا آمد چون همیشه وقتی دو نفر کنار هم میرقصند بدترین و زنندهترین حالت این است که هر کدام کار خودشان را بکنند و از سر غرور حاضر نباشند به هم پاس بدهند، هر کس بخواهد خودش گل بزند و کاری به نتیجهای که تیم میگیرد نداشته باشد. آقاهه با دستهای گشوده و طی یک مانور هواپیمایی بلند شد و چرخید و با پیچ و تاب از پشت در آغوش پسره جای گرفت و پسره هم حرکاتش را با این شکل جدید هماهنگ کرد. کاش فیلم گرفته بودم. متأسفانه با تمام شدن آهنگی که در جریان بود نمایش به پایان رسید و پسره از بالا کلهی آقاهه را ماچ کرد و رخصت گرفت و رد شد.