قسمت اول
پارسال همین وقت سال، کمی پیش و پس، با مامانم
رفتیم ماسوله. این گونه از اتفاق برای ما اغلب در زمستان میافتد. مثل تمام "زیر خط
بورژوایی"های جهان، کل سال را قصد داریم برای تفنن و تنوع و ایجاد یک سری عکس و
خاطرات دمدستی برای گذران روزهای بیاتفاق عمر، برویم سفر داخلی و هی نشده تا این
که سرانجام زمستان فرا میرسد و دچار رخوتی دوچندان میشویم، رخوتی که پشتاش پیشینهای
یکساله دارد فلذا کمی خجالتآور است. یکهو میل به جهش و خود را با برنامه و سفری
نشان دادن فشار میآورد و به حالت انفجاری یک نقطهی نزدیک و ارزان
را انتخاب میکنیم و راه میافتیم. چون ماشین نداریم و گواهینامه هم نداریم، اگر
یکی از برادرهای ماشیندارم نیاید برویم، خودمان دوتایی بلیط اتوبوس تهیه میکنیم
و سفرهای یکی دو روزه میرویم...
در این
گونه سفرها خواهرم نمیآید. خدا را شکر از سیزده به درِ هفتاد و شش هفت به بعد تقریباً
هیچ وقت با هم سفر نمیرویم یعنی یک زمانی رسیده بود که انباشت بیست سال تجربه بالاخره بالا زد و باعث شد بدانیم
که هر چه به لحاظ تعداد در سفر کمتر باشیم خون و خونریزی هم کمتر است. من البته تا پارک لاله هم
با این نمیروم. "این" کارمند است و برای کمتر از گرجستان و مالزی و
استانبول و دوبی مرخصی نمیگیرد و دوست دارد با دوستهای خودش یا زنداداش آرایشگرم
سفر برود و دو سه روز وقت داشته باشد تا "قشّنگ" آرایش کند و قریب به
هزار دست لباسی را که همراه خودش برده بپوشد و دو هزار عکس از خودش بگیرد. یکی از
معدود موجودات خانواده و طایفه است که یک عکس استودیویی قابشده از خودش روی کمد
اتاقش گذاشته. فکر میکنم (مطمئن ام) بیزاری من از لباس خریدن و عکس گرفتن تقصیر
اوست چون همیشه یکی از این آدمها در محیط کافی ست تا تمام پتانسیلهای موجود را
هورت بکشد. امکانات و فضا واقعاً جوابگوی بیشتر از یکی، از این گونه نیست. حتی اگر
آدم اهل رقابتی بودم و میخواستم رقابت کنم هم قطعاً بازنده میشدم، بهعلاوه این
خطر حتمی وجود میداشت که همگی زیر تلی از لباسهای بیمصرف و بدلیجات رنگ به رنگ
دفن شویم، چون همان خارج از رقابت هم یکی دو بار که یک تیشرت معمولی یا وقتی موی بلند داشتم کِش سر، یا
دمپایی روفرشی برای خودم خریدم، تا رسیدم خانه آدرس پرسید و رفت عین همانها را
برای خودش خرید و اگر هم پیدا نمیکرد میآمد خریدهایم را از چنگام در میآورد. مثلاً یک
بار قدیمها که داشتم توی خیابان میلرزیدم رفتم بالاجبار یک کاپشن برای خودم
خریدم. در بازگشت به منزل آدرس پرسید و رفت بخرد ولی آن رنگی که من خریده بودم پیدا نکرد و در بازگشتِ
دوباره به منزل آن را مال خودش کرد و بیشوخی هر بار خواستم چیزی را که خودم خریدهام بپوشم التماس کردم بهم بدهد و وقتی برگشتم بهش پس دادم. گاهی از بعضی چیزها مثل سوئیشرت سه چهار تا با
رنگهای مختلف میخرد و انبار میکند. برای همین من خیلی میترسم و هر وقت میخواهم
لباس بخرم به این فکر میکنم که حتی کمدهای اتاق من، و اتاق مادرم در خانهی سر
کوچه هم از کفش و لباسهای او در حال ترکیدن است و اصلاً جا ندارم لباس بخرم و در این بیجایی مصلحت نیست، و همان
مانتو و کاپشن ده سال پیشام که جیب و زیربغلش را رفو کردهام خوب است. این شده که
من و آن یکی خواهرم مثل تهیدستان با لباسهای مندرس یا هزار بار دیدهشده میگردیم و در مجالس و مهمانیها که وی مثل دختر
هفدهسالهی پر شر و شوری که تازه دارد جهان را کشف میکند و چشمانش میدرخشند هر پانزده دقیقه یک بار لباس و گل سر و زینتآلات
عوض میکند، شبیه عمه اقدس و خالهبزرگهی جاسنگین ایشان به نظر میآئیم.
...آن بار هم سایت تخفیفان را بالا پایین میکردم
که دیدم روی بلیط سفر یک روزهی ماسوله تخفیف خورده. قیمتش خیلی خوب به نظر میآمد.
بعداً در طول سفر متوجه شدیم این تخفیف به معنای این است که ناهار پای خودمان است
و وقتی گروه را بردند رستوران هر کس الویه و کوکو نیاورده بود و خواست غذای
رستوران بخورد خودش پول غذای خودش را میدهد. سفر یکِ نیمهشب آغاز میشد. اسنپ
گرفتیم و خودمان را رساندیم میدان آرژانتین. راننده حسابی ماشینش را گرم کرده بود
و نمیدانم چه تمهیدی اندیشیده بود که فقط گرم نبود بلکه ماشین مثل سونا شده بود و
مملو از قطرات بخار داغ بود و همان بوی کپکمانند و زنندهی سونا و بدنهای پخته را
هم میداد. خودش یک آستینکوتاه نازک قهوهای پوشیده بود و یک کاپشن نایلونی را هم
مثل کمربند دور کمرش جاساز کرده بود برای مواقعی که شاید مجبور شود از سونا بیرون
برود. سر و صورت و سر کممویش عرق کرده بود. تا مقصد نیم ساعتی راه بود و من و
مادرم مجبور شدیم در همان حالت نشسته تا جایی که دایرهی عمل داشتیم و دستمان کش میآمد
از تن هم لباس در آوریم که موقع پیاده شدن خیس نباشیم. وضعیت عجیبی بود. پراید
محقری که در یک شب زمستانی در خیابانهای خالی برای خودش میرود و ازش بخار بلند
میشود.
اسممان را دم در اتوبوس جادهپیما به پوریا نامی
گفتیم. از روی زنگ صدا، صدایش را شناختم؛ تلفنی با خودش صحبت کرده بودم و وقتی
گفتم از روی سایت تخفیفان شمارهی شرکت را برداشتهام گفت نه پس، خو از کجا میخواستی
برداری؟ این هم به هر حال یک جورش است. اسم ما دو تا را علامت زد و سوار شدیم. مادرم
چون پادرد دارد (همیشه تأکید میکند پادرد که نه، پاهاش ضعف میرود و سنگین میشود
و زانوها زق زق میکنند و راه رفتن سختش است. علائم تنگی کانال نخاعی) موقع سوار
شدن به اتوبوس همیشه باید با دو دست میلههای دو طرف را بگیرد و باسن را تا حد
امکان عقب بدهد تا بتواند پاهای سنگینشدهاش را بلند کند و برود بالا. اگر با هم
باشیم همیشه من میدوم اتوبوس را نگه میدارم تا برسد و میگویم اول او برود بالا
و طی این مراحل یک حفاظی دورش ایجاد میکنم تا وسط بالا رفتن کسی با عجله نخواهد
سوار شود و نرود خودش را بکوبد پشت مادرم و بیندازدش.
تا سوار شدیم یک جایی جلو ملوها پیدا کردیم
نشستیم. خانوادگی این جوری ایم و تقریباً غیر ممکن است سوار اتوبوس جادهپیما بشویم
و زیادی عقب برویم مگر این که مجبورمان کنند از در پشتی سوار شویم که نفهمیم چی شد.
عقبها جای ما نیست. من خودم در تمام اتوبوسها اغلب سمت راست و ردیفهای جلو یا
میانه مینشینم. خودم را روانشناسی کردهام و فکر میکنم این کارم ناشی از هراس
دائمی، روحیهی نگهبانی، نجوشیدن، کمتوقعی یا اصلاً بیتوقعی مفرط از بشر و خالق بشر و مافیها ست.
از طرفی از همان دوران مدرسه احساس میکردم عقب رفتن در تمام ردیفها چه ردیفهای
نیمکت چه صندلیهای اتوبوس کار اشتباه و آنورمالی ست و آدم را از حالت خودکنترلی
خارج میکند. باید جلو و در بطن مسئله یا در دیدرس باشی و بتوانی روی همه چیز و
خودت کنترل داشته باشی و بهتر ببینی و بشنوی و از کلیت فضا جدا نشوی. مضاف بر این،
بیشترِ حرف زدنها و شلوغ کردنها و دیوانهبازیها و خلافها آن عقبها اتفاق میافتند برای
همین "عقب" یا "ته" همیشه تا حدودی برای من ترسناک هم هست. چند
باری در مدرسه عقب را امتحان کردم و از سر و صدا و پرت و پلاها و شوخیهای رکیک دخترعقبیها دوّار سر گرفتم. عقب نشستن یعنی دور از چشم
بودن، قاطی شر شدن و بیشتر در معرض دیوانهها بودن. اگر جلو باشی به وضعیت
حاضرباش نزدیکتر ای و راه گریز بیشتری داری. این را فراموش نکن سرباز.
هوا تاریک بود و هر کسی مشغول بغلدستی خودش بود
تا ظرفیت اتوبوس تکمیل شود و تمام ثبتنام کردهها بیایند و راه بیفتیم. جلوی من و
مادرم دو زن نشسته بودند و پیدا بود با هم غریبه اند. سرشان را محکم چسبانده بودند
به پشتی صندلی و گاهی یک حرکتها و صداهای خفیفی که مثلاً از تعارف کردن تخمه یا سلام
کردن برای سر صحبت را باز کردن خبر میداد از سمتشان میآمد. در صندلیجفتی بغل
دست ما هم دو زن نشسته بودند. یکیشان میانسال و نزدیک شصت بود با موهای بلوند
و صورت سرخ و سفید و بشاش. حتی وقتی چشمانش بسته بود صورتش بشاش بود. پیدا بود همین
چند وقت پیش از یک مسئولیت سنگینی مثلاً زفت کردن دو تا بچه، کارمندی یا چیزی شبیه اینها آزاد شده
و خیلی انرژی مثبت دارد و یک پکیج کامل آرامش درونی به وی هدیه شده است. مانتو و
شالش را که تمام مدت باز و رها اطرافش افتاده بودند با نارنجی و فسفری ست کرده بود.
این ست نارنجی فسفری مخصوص کسانی ست که دستکم سالی یک بار استانبول و دوبی میروند
و علیرغم سن و سال، سرحال و باشگاهبرو هستند و به خودشان میرسند. یعنی ممکن است
طرف نرود یا نرفته باشد و هیچ کدام اینها نباشد ولی ست نارنجی فسفری با رگههایی
از سرخابی در طرح تیشرت، برای زن ایرانی با موهای بلوند و هایلایت، فرمول استانبول و
دوبی است. حتی خواهرم که عموماً از این رنگها نمیپوشد موقع سفرهای "خارجِ
نزدیک" به فسفری و سرخابی و نارنجی شبرنگی متمایل میشود. بالاخره طرف میتواند
چند سال فرمول را رعایت کند تا آخرش بالاخره تبدیل به چیزی بشود که فرمولها برایش
فراهم کردهاند.
آن یکی زن هم همان سن و سال را داشت و با این که
او هم روی فرم بود و "بچههای باشگاه" از دهنش نمیافتاد و شالومانتو-باز بود ولی پیدا بود که دخانیات و احتمالاً الکل سایههای تیرهای روی صورتش
انداخته، گونههایش را آویزان و دور چشمهایش را کدر و دندانهایش را زرد کرده است. پوستش مثل دوستش نمیدرخشید برای همین از یک مدل آرایش عجلهای و متشتت کمک
گرفته بود و بنا بر آن طرز عجیب و غریبی رژ لب زده بود که طی آن ناشیانه یک لب دیگر پایین
و بالای لب اریجینالشان میکشند و این طور به چشم میآید که دور لبشان را دواگلی
مالیدهاند. از همان اول زیاد با وجود این خانم در کنار خودمان حال نکردم و نگاهم
را آن طرف نمیانداختم چون این جور ناجوریهای آرایشی و ظاهری عصبیام میکنند و نباید زیاد چشمم
بهشان بیفتد چون احساس اضطرار شدید میکنم که مثلاً با دستمال دور لب طرف را تمیز
کنم یا اگر موهایش به هم ریخته و بیگودیپیچیده و فر خورده و کوتاه و بلند است با
قیچی اضافههایش را بزنم، و چون نمیتوانم این کارها را بکنم و میدانم که مطلقاً
به من مربوط نیست، خیلی بهم فشار میآید و باید صحنه را ترک کنم. برعکس، این زن که
حالات بیقراری هم داشت خیلی علاقه داشت با ما حرف بزند چون دوستش چشمانش را بسته
بود و تقریباً خواب بود (با لبخندی که صورتش را کاملاً پهن کرده بود) و این
هم پیدا بود از آنها نیست که ساکت سر جایش بنشیند. با کوچکترین صدا یا حرفی که
از کسی ساطع میشد سرش را تند و محکم به عقب اتوبوس میانداخت و انگار کسی او را
صدا زده باشد راه میافتاد میرفت بالای صندلیها با این و آن حرف میزد. بالاسر
صندلی جلویی ما هم رفت و بعد از یکی دو دقیقه چیز جالبی کشف کرد چون جیغ کشید و سریع یک قدم به سمت صندلی ما برداشت تا داستان
را جلو جلو تعریف کند. خیلی خودمانی و بدون آن که لازم بداند مقدمه بچیند یا خودش
را معرفی کند، انگار که دارد برای فک و فامیل و آشناهایش چیزی تعریف میکند با دست
اشاره کرد به جلوییها گفت این دو تا بدون این که اصلاً همدیگه رو بشناسن یا دیده
باشن، اتفاقی نشستهن کنار هم و فهمیدهن که دقیقاً همسن هم اند و اسمشون هم یکی ئه. یکی از آن دو تا که روی صندلی بیرونیِ کنار راهروی وسط اتوبوس نشسته بود
و سرش را چرخانده بود عقب و به سختی از بالای شانهی چپاش ما را میدید با لحن دقیق و شمرده و صدای آرام
انگار دارد معمایی را میشکافد گفت اسم من فرانک ئه اسم ایشون هم فرانک ئه، من
پنجاه سالم ئه ایشون هم دقیق پنجاه سالش ئه، من مجرد ام ایشون هم مجرد ئه، من
کارمند ام ایشون هم کارمند ئه، دقیقاً هم همقد ایم، هر دو هم تو خونه مجردی تو
سهروردی زندگی میکنیم. آن یکی فرانک که کم کم خودش را انداخته بود روی این یکی
فرانک و کلهاش از کنار صندلی هویدا شده بود با صدای آرامتری که با بستن چشمها به حالت تصدیق همراه شده بود همهی اینها را
تأیید کرد. من که نیمخیز شده بودم و به خاطر دل گوینده چنان دقتام را به کار گرفته بودم انگار آخر پوآرو ست و قرار است همه چیز معلوم شود، بیاراده گفتم عجب، چقدر جالب. واقعاً هم جالب بود. این روزها آن قدر سرنوشت کمکار
است که این همه تشابهات نشان میداد واقعاً چرخ کائنات برای این دو عزیز چرخیده و
یکی درست عین خودشان بهشان ارزانی داشته. من حتی داشتم خودم را هم در این دو میدیدم.
زنان مجرد پا به سن گذاشتهای که قد متوسط و استخوانبندی ظریف و صورتهای باریک و
تجرد و بچهدار نشدن، نمیگذارد سن اصلیشان دیده شود. برای خودشان تنها و بیحاشیه
زندگی میکنند و سفر میروند. البته من به هیچ عنوان آدم ظریف و صورتباریکی نیستم ولی صورتم سن
واقعیام را لو نمیدهد. خواهرهایم هم همین طور هستند. در پنجاه سالگی نهایتاً چهل
ساله به نظر میرسند و منِ سی و شش ساله نهایتاً سی و یکی دو به نظر میآیم و اگر سالها
بعد روزی برای پر کردن تنهایی وسیع و ابدیام بخواهم با اکیپ بروم ماسوله، و در یک اتوبوس
تاریک و پر از غریبه کنار کسی بنشینم که هماسم و همقد و همسن و هممسلک من است
قطعاً ذوق میکنم و قطره اشکی هم شاید فشاندم.
No comments:
Post a Comment